رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۵

4.2
(26)

اون فکر میکرد برا شهوت و هوسم بهش نزدیک شدم…. ولی من به هزار دلیل اینکار رو کردم که شاید دلیل هزارمش هوس بود….

لعنت بهم..لعنت بهم..

میخواستم با نزدیک شدن دلشو بدست بیارم.. میخواستم اجازه بده زنگ بزنم خانواده م…..

خیر سرم میخواستم از حربه های نداشته ی زنانم استفاده کنم.. ولی انگار تو این کار اصلا موفق نبودم…

چشمام به سرعت پر از اشک شد… روتختی رو محکم تو دستام فشار دادم و زیر لب خودمو نفرین میکردم.. نباید این حماقتو انجام میدادم…

از حموم بیرون اومده بود.. پوزخند لعنتیش هنوزم رو صورتش بود..

دیگه دوست نداشتم حتی برا یه لحظه هم رو تخت کنارش بخوابم….

بلند شدم و سمت پنجره رفتم…پرده رو کنار زدم و به آسمون نگاه کردم.. ماه به زیبایی هر چه تمام تر میدرخشید…‌

دلم بدجور شکست….

زیر لب زمزمه کردم: امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی..‌
اشکام راه خودشونو رو صورتم پیدا کردن..

_ برو یه آب به صورتت بزن تا آتیشت بخوابه…

هنوزم لحنش بوی تمسخر میداد…

برگشتم سمتش و با دلخوری نگاش کردم.. حس کردم با دیدن اشکام تمسخر رو صورتش از بین رفت…

همونجا کنار پنجره نشستم.. الان دیگه از ماه خبری نبود.. تا جایی که من آسمونو میدیدم پر بود از ابر… نم نم بارون به شیشه میخورد… چشمامو بستم و غرق خاطرات شدم.. خاطرات گذشته ی نه چندان دوور…..من و سمانه بودیم و خیابون خلوت.. بارون به شدت میبارید و جز تک و توک ماشین ها کسی نبود… دست تو دست هم گذاشتیم و کودکانه راه میرفتیم و میخندیدیم و میخوندیم: باز باران با ترانه با گوهر های فراوان میخورد بر بام خانه یادم آید روز دیرین….

دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدام هق هقم رو نشنوه…..

تحقیر امشبو یادم نمیره.. یعنی نباید یادم بره… نباید نباید…

سمت تخت رفتم.. با فکر به اینکه میخوام رو تخت بخوابم، خودش رو کشید کنار…ولی من همچین قصدی نداشتم.. بالشتو برداشتم و سمت پنجره رفتم…پرتش کردم رو زمین و دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روش….خیره به آسمون تو دلم برا خودم، برا بدبختیام زار زدم…..

با صدای در زدن کسی چشمامو باز کردم… چند بار پلک زدم تا دیدم باز شه… اولین چیزی که جلوی دیدم رو گرفت میلاد بود…… کم کم همه ی اتفاقای دیشب اومدن تو ذهنم…
من که رو زمین خوابیده بودم ولی الان رو تختم…

باور اینکه دیشب تو خواب راه رفته باشم و اومده باشم رو تخت برام قابل قبول تره تا اینکه میلاد منو بغل کرده باشه و گذاشته باشه رو تخت….

کسی که پشت در بود دوباره در زد. مامانش بود که میگفت: میلاد جان.. مامانم بلند شو عزیزم.. بیاین پایین بابات حلیم گرفته.. سرد میشه…..

با صدای مامانش چشماشو باز کرد و با صدای خوابالودی گفت: چشم مامان .. شما برید ما الان میایم..

دستاشو که باز کرد دستش محکم خورد رو شکمم و آخم رو دراورد…

_ آخ آخ خدااا…. چه خبرته مگه!؟…

با شنیدن صدام چرخید سمتم و گفت: چته؟ خوب آخ آخ میکنیا….. دیشب که خوب التماسم میکردی…

بیشرف بیشعور.. حالا باید هی چپ و راست بهم تیکه بندازه…

با عصبانیت از رو تخت پایین اومدم.. سمت سرویس رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون..

هنوز رو تخت نشسته بود و با گوشیش ور میرفت….

سرش آورد بالا و بهم نگاه کرد.. گوشیش انداخت رو تخت وسمتم اومد یه قدمیم وایساد و گفت: آب زدی به صورتت، آتیشت خوابید یا نه؟؟

برای بار هزارم خودمو لعنت کردم… این چه خبطی بود انجام دادم… خاک تو سرم.. این آدم فرصت طلب کسی نیست که به روم نیاره….

خواستم منم جوابی داشته باشم..

_ چرا دیشب آوردیم رو تخت.. وقتی پایین رفتم یعنی قطعا دوست نداشتم پیشت بخوابم…

نوچ نوچی کرد و گفت: یعنی میخوای بگی یادت نمیاد؟

با گیجی نگاش کردم که پوزخند زد و ادمه داد: چطور یادت نمیاد دیشب چقدر گریه و التماس کردی هووم؟.. تموم تنت تو تب خواستنم داشت می سوخت.. خیر سرت پریودم بودی دست و بالم برا هر کاری بسته بود…. دو ساعت تو بغلم بودی تا آرومت کردم…

بغض کرده فقط نگاش کردم… مثل چی داشت دروغ میگفت…

نفس عمیقی کشیدم تا لرزش صدام مشخص نباشه و اروم لب زدم: می..میشه دیشب رو فراموش کنی..

سمت سرویس رفت و گفت: آره.. چرا نشه.. اولش که چیزی نبود.. یه لب دادی و یکم ور رفتن بود‌… ولی خداییش اخرش رو نه.. خودت که بهتر میدونی به زور صدای آه هات و کنترل میکردم و گرن….

پریدم وسط حرفش و گفتم: اینقد دروغ نگوو.. من خواب بودم وقتی هم بخوابم نه حرف میزنم نه راه میرم..

شونه هاشو بالا انداخت و داخل سرویس شد و در رو بست….

خدا نیامرزتت لیلای احمق… خودت کم بدبختی داشتی.. حالا هم هی باید حرف مفت بشنوی….

طرف کمد رفتم و در باز کردم که پشتش لباسامو عوض کنم که اگه احیانا از سرویس اومد بیرون بدنمو نبینه که باز سرگرمی جدید بدم دستش..

*
_لیلا بلند شو…

_ بشین مامان جان، بشین برات چای بریزم..

_ دیرم میشه مامان.. باید برم خونه و لیلا رو بذارم، بعدشم برم شرکت..

انتظار میرفت بگن خودت برو.. لیلا همینجا باشه..ولی نگفتن..

اون اوایل که صادق خونه جدا گرفته بود وقتی میومدن پیش ما، مامان همینو میگفت… میگفت تو اگه کار داری برو.. فاطمه همینجا میمونه…

ولی اینجا کسی انگار مشتاق دیدن من نبود…

از پشت میز بلند شدم و از همشون خداحافظی کردم و سمت حیاط رفتم…

تو ماشین نشسته بود و با گوشیش حرف میزد…

سرعتمو بیشتر کردم… در ماشین باز کردم و رو صندلی شاگرد نشستم…

*
_ بیخیال فرهاد.. من گفتم قبول نمیکنه، خودت پافشاری کردی که شایان اله و بله و رو حرف مصطفوی حرف نمیاره….حالا خوردیش…..خیلی خب..‌ نمونه کار های جدیدو نشونش بده… نمیخواد‌‌‌… نیم ساعت دیگه خودم میام… باشه…تماسو قطع کرد و گوشیو انداخت رو داشبورد…

هوووف کلافه ای کشید و سرعتشو بیستر کرد…

اگه میموندم خیلی خوب میشد… از هر راهی بود به مامانم زنگ میزدم…

دوباره باید برگردم به خونه ای که برام حکم قفس رو داره..

پیچید تو خیابونی که برج بود… باید بهش میگفتم….

دل دل میکنم تا بهش بگم گوشیمو برا امروز حداقل بهم بده…

_ میگم.. میشه امروز گوشیمو بهم بدی.. فقط امروز.. خواهش میکنم…

نیم نگاهی بهم میندازه و میگه: مگه بهت نگفته بودم شرط اینکه زنگ بزنی چیه؟

هووووف… بازم شروع شد…

_ تو رو خدا… بخدا دلم براشون تنگ شده… در حد چند دقیقه فقط…

اشکام بدون اینکه بخوام از چشمام پایین اومدن…

جلو برجش وایساد و گفت: پیاده شو…

با چشمای اشکی بهش نگاه کردم که عصبی شد و گفت: برو پایین دیگه دیرم شده…

با دلخوری پیاده شدم..‌ خودشم پیاده شد و با هم وارد برج شدیم…

کلید انداخت اول خودش داخل شد و بعدش من…

با عجله طرف اتاقش رفت… رو دو پله ی ورودی آشپزخونه نشستم…

با یه کیف کوچیک اومد بیرون.. و بدون کوچکترین توجهی به من از خونه زد بیرون…

کاش میشد خونه ی مامانش میموندم.. حداقل اونجا با فرنوش حرف میزدم حوصله م سر نمیرفت…

*
همه ی خونه رو برا پیدا کردن موبایلم زیر و رو کردم ولی نبود…

رو تختش نشسته بودم و به قاب عکسی که قطعا برا هدا نامی بود خیره شدم…

چی میشد اگه یکم از زیباییشو من داشتم…

_ خدا جونم اون بالا نشستی و خبر از دل خون منم هم داری.. خبر داری دارم له میشم زیر این فشار… خودت میدونی حقم از زندگی این نبود… حقم نبود که واسه یه تماس ساده اینقد التماس کنم….
دراز کشیدم رو تخت…
بی خوابی های چند روزه باعث شد که نفهمم کی چشمام بسته شد و کی به خواب رفتم…

*
با صدای خیلی بلندی از خواب پریدم و نشستم رو تخت… احساس کردم قلبم تو دهنم میتپه…

لعنت بهت که هیچ فرقی با عزراییل نداری…

_ رو تخت من چه غلطی میکنی..

فقط نگاهش کردم که جلوتر اومد و گفت: مگه کری؟

نگاهش به پشت سرم افتاد که قاب عکس گذاشته بود…

وااای عجب سوتی دادم…

خواستم بهش بگم قصدی نداشتم که دستش بالا رفت و محکم زد تو گوشم….پرت شدم رو تخت و مو های بلندم دورم ریختن…

خدایاا یه آدم چقد میتونه بیشعور باشه….خودش عکسو میذاره جلو روش، ولی من فقط بهش یه نگاه کردم..همین….

تو یه لحظه چنان عصبی شدم که چرخیدم سمتش و با تمام جونم بهش حمله کردم.. با مشتام هرجایی رو که میشد زدم.. بیشتر از اینکه عصبی شه تعجب بود که رو صورتش هویدا بود.. انگار باورش نمیشد که اینجور افتادم به جونش…

تو یه حرکت چنان هلم داد سمت تخت،که اگه خودمو نگرفته بودم قطعا از اونورش میفتادم…

اومد رو تخت و کشیدم سمت خودش..

_ احمق پررو… واسه من دم دراوردی هااا؟

اینقد دست و پا میزنم که با پاهاش میشینه رو پاهام و دستامو هم بالا سرم میگیره… موهام جلو صورتم بود و واضح نمیدیدمش…

نخواستم بعد از اون بروسلی بازیم گریه کنم، ولی نشد.. لعنت به من که اشکم دم مشکم بود‌‌…

با تمام توانم داد زدم:

_ بلند شو از روم.. ولمممم کن…

_ تو اتاقم چه غلطی میکنی…

نفس نفس میزنم و میگم:

_ بلند شو بهت میگم..

بالاتر اومد و زانوش رو فشار داد به شکمم…

_ الان بگو..

_ آیییییی.. بلند شو تو رو خدا خفه شدم… دنبال موبایلم بودم.. میخواستم زنگ بزنم…. حالا بلند شو.. بخدا نفسم بند اومد…

بلند نشد فقط زانوش رو برداشت و اونطرفم قرار داد.. حالا بین پاهاش بودم…موهام رو از رو صورتم کنار داد و بهم خیره شد..

_ میدونی احمق ترین احمقی هستی که تا حالا دیدم…
میخوای بدونی گوشیت کجاست؟ هوووم؟

با ذوق بهش نگاه کردم….

_ تو رو خدا بهم بدش.. اص.. اصلا اونو نمیخوام مال خودتو بده زنگ بزنم….تو رو جون مادرت…

چشماشو محکم رو هم فشار داد و گفت:

_ یه بار دیگه ببینم گوه اضاف خوردی و تو خونم دنبال چیزی میگردی زبونتو از حلقومت میکشم ببرون تا دیگه حتی نتونی بگی دنبال چی بودی….

بالاخره از روم کنار رفت… هلم داد که از تخت پرت شدم و با باسن افتادم زمین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x