رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۷

4.2
(33)

جلوتر میاد و نگاه همه به سمتش کشیده میشه‌…

راه رفتنش هم زیباست…چقد بده که ته دلم به میلاد حق میدم که هنوزم براش مهم باشه….

یه چیزی ته دلمو چنگ میزنه.. این چنگ زدن طبیعی نیست.. نباید باشه….

خدایا اگه یکم ما رو هم زیباتر خلق میکردی چی از عرش کبریاییت کم میشد؟!

سمت مادر میلاد که حالا میدونم خالش میشه میره…

شاید بدجنس شده باشم ولی دوست ندارم مادرش زیاد تحویلش بگیره… از اونجایی که دوست داشتن و نداشتن من به هیچ ور هیچ کس نیست، مادرش محکم بغلش میکنه …

همه باهاش احوالپرسی گرمی میکنن.. برعکس من که بعضیا حتی برا تبریک هم جلو نیومدن…

صدای حرف زدن میلاد و میثاق و میشنوم و میچرخم….از پله ها پایین میان… حواسشون به جمع نیست و برا خودشون حرف میزنن…

تماما چشم میشم تا واکنش میلاد رو با دیدن زن سابقش ببینم…

جلوتر میاد… هنوز متوجه هدا نشده… نگاه خیره میثاق حواس اونم جلب مبکنه و میچرخه،.. ابروهاش به سرعت بهم نزدیک میشن…. و من برای اولین بار از اخمش خوشحال میشم…. دوسش ندارم.. هیچوقت دوسش نخواهم داشت.. ولی الان بحث عزت نفسم در میونه…

میاد و کنارم میشینه… خودم رو بهش نزدیکتر میکنم،..اینطور راحتترم، حالم بهتره… برام مهم نیست پیش خودش چه فکری میکنه…

هدا اما سمتمون نمیاد… و این نیومدن برام سوال میشه… اگه نمیخواد تبریک بگه پس چرا اصلا اومد…

*
جو آرومتر میشه… دیگه کسی عکس العمل میلاد و منو و هدا رو دنبال نمیکنه…. هر کی برا خودش یه گوشه نشسته و حرف میزنه…

بهش خیره میشم….. با فرنوش حرف میزنه … فرنوش بی حوصله فقط نگاش میکنه،..آخر هم با هم سمت آشپزخونه میرن….

دست خودم نیست ولی کنجکاو میشم ببینم چی میگن… به میلاد نگاه میکنم… چند مبل اونورتر با میثاق و یه آقای دیگه گرم صحبتن…

جلوتر میرم و پشت ستون ورودی اشپزخونه وایمیسم… صداشونو کم و بیش میشنوم… احتمال اینکه هر لحظه کسی بیاد هست و این استرس از دقتم واسه گوش دادن کم میکنه…

_ این دختره کیه فرنوش؟

_ کی رو میگی؟

_ عروس داداشتو میگم؟

_ آهاا.. لیلا رو میگی؟

_ آره… چرا پس هیشکی از فامیلاش نیست؟

_ایران نیستن…

_ یعنی چی؟..آخه یه نفر هم نمیبینم..

_ میگم که نیستن.. زنگ زدن حاج بابام و گفتن که نمیتونن بیان….

…یادم باشه حسابی ببوسمت فرنوش جان…

با شنیدن قدمهایی به سرعت از پشت ستون بیرون میام و چون نمیتونم برگردم عقب، وارد آشپزخونه میشم.. فرنوش با دیدنم لبخند میزنه و میگه: چیزی میخوای عزیزم؟

_ آره گلم، اومدم آب بخورم…

زیر چشمی بهش نگاه میکنم سرش رو انداخته پایین و تو فکر فرو رفته….

_ بگیر عزیزم…
لیوان آب رو از فرنوش میگیرم…تشنم نبود ولی تا نصفه ازش میخورم.. ازش تشکر میکنم و میزنم بیرون…

*
مراسم تموم شده و همه رفتن.. حالا فقط خانواده ی خودشونن..

_فرنوش اگه کاری چیزی هست بگو کمکت کنم..
با خستگی پشت میز میشینه و میگه: نه قربونت.. فردا بابا کارگر میگیره همه کارا رو انجام میدن…

_ اوووووف خدااا از پا افتادم… صدای میثاق بود که اونم با خستگی خودشو پرت میکنه رو صندلی و رو به فرنوش میگه: بلند شو یه چیزی بده بخورم..

_ خسته نباشی..ایشاالله عروسیتون جبران میکنیم..

بدون تعارف و کشیده میگه: اون که صدالبت…

فرنوش: مگه شام نخوردی؟…

از من رو میگیره و میگه: شام کجا بود بابا… مگه دستورهای ریز و درشت حاج شریفی اجازه داد ما چیزی بخوریم..

فرنوش میخواد بلند شه که دست میذارم رو شونشو میگم بشین عزیزم تو خسته ای خودم میارم..

معذب لب میزنه: آخه تو خو…

نمیذارم جمله ش تموم شه و میگم: اخه نداره، تو خودت خسته ای از سر شب همش رو پایی..

لبخند قدرشناسی میزنه و دیگه چیزی نمیگه…

میثاق با لودگی میگه: بابا شما چرا عروس خانم…

_ کاری نمیکنم که…

از ظرف های غذایی که اضاف اومده.. دو تا جدا میکنم و میذارم تو فر تا گرم شه…. تو فاصله ی گرم شدن هم ماست و سبزی و سالاد میزارم رو میز جلوش.. برمیگردم تا ترشی هم بیارم که همون موقع میلاد میاد داخل.. ندیدم که اونم شام بخوره… رو بهش میگم: میلاد جان شام میخوری برات بیارم؟

بهم نگاه میکنه و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه نگاش میفته سمت سینه م… اخم میکنه و طرفم میاد و یه قدمیم وایمیسه… و بندهای روی یقه ی لباسم رو میگیره و با عصبانیت میگه: تو این شکلی بودی؟

به فرنوش و میثاق نگاه میکنم.. فرنوش با تعحب و میثاق با اخم بهمون نگاه میکنن… میخوام بگم تو رو خدا ارومتر میریم خونه حرف میزنیم ولی تا بخوام دهنمو باز کنم.. محکمترین سیلی عمرم رو میخورم… و پرت میشم زمین…

صدای کشیده شدن صندلی و بعدشم صدای میثاق میاد که میگه: چته مرتیکه؟ برا چی رم کردی؟…

دستشو میگیره و میکشه تا دورش کنه…

فرنوش هم سمت من میاد و سعی میکنه بلندم کنه… اما من دوست ندارم بلند شم… دلم میخواد آب شم و برم تو زمین اما این حقارت رو نبینم….

فرنوش بلندم میکنه و رو صندلی میشونم…سرم پایینه دلم نمیخواد کسی بهم ترحم کنه و بگن تو مراسم عروسیش از شوهرش کتک خورده…

_ داداش، بخدا من بهش گفتم اینجوری باشه…به زور بهش گفتم.. به جون مامان راست میگم…

_ چیه چی شده؟
صدای مامانشه…. اوووف خدا برا چی زنده م الان؟

_ هیچی آقا پسر وحشیت وحشی تر شده،…

مامانش با بهت سمت میلاد نگاه میکنه و میگه: چی میگه میثاق؟

پووف کلافه ای میکشه و میثاق و هل میده و میاد طرفم،.. از جام تکون نمیخورم حتی یه سانت…حس تنفرم باعث میشه حتی نخوام ازش بترسم..

میثاق ولی بینمون قرار میگیره….. فرنوش دستشو میگیره و با گریه بهش میگه: داداش تو رو قران، به جون بابا مامان خودم بهش گفتم… به زور بهش گفتم…

مامانش با تعجب فقط بهمون خیره ست… با ناباوری سرش رو تکون میده و میگه: میلاد!!!

ابن میلاد گفتنش خیلی حرف داره، یعنی تو که اینهمه گفتی دوسش داری حالا چرا میخوای بزنیش…

_ کاریش ندارم…. رو به من میگه: بلند شو بریم…

دلم نمیخواد باهاش برم… ولی چاره ی دیگه ای هم ندارم…

با خجالت بلند میشم… دوست ندارم تو روی هیچکدومشون نگاه کنم.. از آشپزخونه میزنم بیرون…حاج آقا رو میبینم که رو مبل نشسته و زل زده به میز روبه رو… قطعا سر و صدای ما رو شنیده ولی دخالتی نمیکنه…با دیدن من بلند میشه و من با همه ی تنفری که از میلاد دارم ولی نمیتونم بدون خداحافظی از حاج اقا بگذرم.. جلوتر میرم.. نفس عمیقی میکشم تا به خودم مسلط باشم و صدام نلرزه…

_ ممنونم از همه ی زحماتی که امشب کشیدین…

_ هر کاری کردم وظیفه م بود دخترم… الهی که خوشبخت باشین..

خوشبخت…. آرزوی محالی که به اندازه ی تموم دنیا ازش دورم….

دیگه نمیشه که صدام نلرزه: مر.. مرسی… خداحافظ…

میچرخم و اولین قطره ی اشکم سر میخوره و میاد پایین…

صدای نفس های عصبیش اتاق ماشین رو پر کرده….

گریه نمیکنم… وقتی درد از حدش بگذره دیگه گریه کردن به کار نمیاد….

*
وارد خونه که میشیم یه راست میرم سمت اتاقم… حالم از همه چی بهم میخوره…
شخصیت خورد شده م اجازه نمیده آروم بگیرم.. سعی خودمو میکنم ولی نمیشه… من مزخرف ترین جای زندگیم قرار دارم… پوچ پوچ….

لباسهامو در میارم و هر کردوم و یه ور میندازم.. تیشرت و شلوار گشادی سر سری میپوشم… میخوام که در اتاق ببندم و بخوابم ولی نمیتونم… آروم نمیگیرم….

سمت اتاقش میرم.. بدون در زدن وارد میشم.. لباسهای بیرون تنشه و سرش رو تو دستاش گرفته… با دیدن من تند بلند میشه و سمتم میاد و داد میزنه: چته.. مگه طویلست که اینجوری میای داخل؟

میدونم که شاید کتک بخورم ولی نمیتونم از خیر حرف زدن بگذرم و میگم: صد رحمت به طویله…
اولین سیلی رو که میخورم سرم محکم میخوره به دیوار و میفتم جلوی پاش..
_ از جلوی روم گم شو… وگرنه هر چی دیدی از چشمای خودت دیدی…

با بدبختی بلند میشم ولی نمیرم…. زل میزنم تو چشماش و عقب عقب میرم و میگم: تو نامردترین ادمی هستی که دیدم،.. تو که هنوز چشمت دنبال زن سابقته،برا چی زندگی منو تباه کردی.. چرا پول دیه رو نگرفتی و رضایت بدی.. چرا منو وارد این زندگی نکبتی کردی…هاا؟

جلو میاد و سیلی بعدی رو هم میزنه،..رو تخت پرت میشم ،..
روم خم میشه و با دندون های چفت شده میگه: صدا تو واسه من بالا نبر بی پدر….

بی هوا و بیحواس میگم: فعلا اونیکه بی پدر شده تویی…

نمیخواستم بگم.. ولی بدترین حرفی که نباید بهش میزدم رو زدم..

میخوام بگم از دهنم در رفت ولی نمیذاره و فقط مشت های محکمشه که میاد سمتم…

نمیدونم چقد میگذره فقط میدونم خودش دیگه از زدن خسته میشه….

تموم جونم درد میکنه…

رو همون تخت درازمو نمیتونم تکون بخورم..

صدای بهم خوردن در میاد و از اتاق میزنه ببرون…

چشمام رو هم میفتن و تو عالم بیخبری فرو میرم…

با صدای زدن کسی چشمامو باز میکنم..
_ بلند شو ….

دستمو میگیره و بلندم میکنه…میشینم رو تخت….

یه قالب یخ تو کیسه فریزر دستشه که میذاره رو گونم و آخم رو درمیاره…

_ وقتی زر مفت میزنی نتیجش میشه همین…

چیزی نمیگم… دیگه نمیخوام حتی یه کلمه هم باهاش حرف بزنم..
_ بلند شو برو دست و صورتتو بشور..

بی اهمیت به دستی که برا کمک کردن دراز کرده خودمو میرسونم به لبه ی تخت و میام پایین… از اتاقش میزنم بیرون..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارت بعد و میخوام بد جایی تموم کردی😕

سارینا
سارینا
1 سال قبل

رمانتون رو دوس دارم
ولی تا کی قراره اینطوری پیش بره ، دلم برای لیلا خیلی میسوزه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x