رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۹

4.2
(39)

_ نمیخواد ناهار درست کنی از بیرون یه چیزی میارم….

نمردیم این جمله رو از آقای مثلا شوهر شنیدیم…

چیزی نمیگم که وارد اتاق میشه و کنار رختخوابم رو زانو میشینه.._ اگه اینجا سختته بلند شو برو رو تخت بخواب..

سرمو به معنی نه تکون میدم و میگم: همینجا راحتم…

دست میکنه تو جیبشو از توش موبایلی رو در میاره و سمتم میگیره..

با دیدن موبایل به سرعت جت میشینم رو تشکو به درد پشتم اهمیت نمیدم و دستمو برا گرفتنش دراز میکنم…. اما بهم نمیدش.. روبه روم میگیرش و تکونش میده و میگه: تا زمانی که بیرونم وقت داری ازش استفاده کنی… حق اینکه شماره هایی که میگیری رو پاک کنی نداری….بعد از ور زدنت هم به هر کی که زنگ زدی میگی این خط از امروز به بعد خاموشه…
شونه هاشو بالا میندازه و ادامه میده:دسته خودته بخوای بگی اینجا بهت خوش میگذره و خوشحالشون کنی یا بگی بد میگذره و ناراحتشون کنی….گرفتی یا نه؟…

سرم رو چند بار تکون میدم و میگم: باشه.. یعنی آره..هر چی تو بگی…

پوزخندی از دستپاچه شدنم میزنه و موبایلو میندازه تو بغلم… انگشت اشارشو به نشونه تهدید تکون میده و میگه: لیلا بفهمم به کسی جز خانوادت زنگ زدی بلایی سرت میارم که نشستن که هیچ خوابیدن هم برات سخت باشه…

دلم میخواد همین گوشیو محکم بکوبم تو صورتش،… ولی خوب نمیشه الان بهش نیاز دارم…

به گوشی تو دستم نگاه میکنم…..واای خدا شکرت.. اینقد ذوق زده م که اصلا نمیفهمم کی بلند شد و کی از خونه زد بیرون…

شماره ی مامان و به سرعت میگیرم و گوشی رو میذارم دم گوشم….

بوق اول و دوم و سوم میخوره و جواب نمیده… با دندونم میفتم به جون ناخونام… جای سمانه خالی اگه بود هزارتا فحش بهم میداد….

_ الو…..

آخ خدایا شکرت…. مامانم… مامان عزیزم… چشمامو میبندم و اشک هام به سرعت رو گونه هام میریزن….
_ الو بفرمایید…

_ سلام مامان…

هیچ صدایی از اونور نمیشنوم جز صدای نفسایی که با لرزش میان و میرن….میدونم که صدامو شناخت….

_ لیلا؟ لیلام.. خودتی عزیزم.. الهی قربونت برم.. الهی فدات شم… مادر خودتی..

اشک هام رو پاک میکنم و میگم: آره مامان خودمم… خوبی فدات شم….

صدای گریه ش دلمو خون میکنه….

_ مامان… مامانم… تو رو خدا گریه نکن فدات شم…

_ الهی من میمردم این روزا رو نمیدیدم….لیلا جون قربونت برم.. خوبی مادر.. چرا گوشیت خاموشه؟ اذیتت میکنه آره؟ ….جات خوبه؟…

نفسی میگیرم تا به خودم مسلط شم….دروغ که حناق نیست؟!…

_ خوبم فدات شم… جام خوبه…. اذیتمم نمیکنه…

_ گوشیت چرا خاموشه دختر؟ روزی صد دفعه شمارتو میگیرمو خاموشه… هر چی به نیکزاد هم زنگ میزنیم جواب نمیده…لیلا راستشو بگو عزیزدلم اگه اذیتت میکنه بهم بگو گور بابای سفته هاا…

_ مامانم عزیزم اروم باش… بخدا من خوبم قربونت برم،.. زندگیمم خوبه… خانواده ی خیلی خوبین مامان..خواهر و مامانش خیلی هوامو دارن….

صدای گریه ی بلندش جگرمو آتیش میزنه… مامان بیچاره م…..

مامان، مامان؟ چی شده گریه ت برا چیه؟
صدای لعیاست…
گوشیو از مامان میگیره و میگه: الو بفرمایین؟

دماغمو بالا میکشم و میگم: سلام خواهری….

اونم انگار با شنیدن صدام شوکه میشه که تا چند ثانیه هیچی نمیگه….

_ لیلا!! لیلا جونم…. صداش میلرزه و ادامه میده: خوبی عزیزم؟….

_خوبم قربونت برم… لعیا مامان حالش خوبه؟

_ آره عزیزدلم… حالش خوبه..از خودت بگو ما هممون خوبیم..خودت چطوری؟

_ منم خوبم… بخدا خوبم.. به مامان بگو که زندگیم خوبه..میلاد آدم خوبیه.. اذیتم نمیکنه….

_ لیلا چرا نمیذاره باهات تماس بگیریم..گوشیتو ازت گرفت؟ آره؟…لیلا یه وقت فکر نکنی ما ولت کردیم،.. بخدا بابا مامان عمو دو بار اومدن تهران، یه بار رفتن دم شرکتش هر چی التماسش کردن گفت نمیذاره… تهدیدشون کرد اگه یه بار دیگه برن اونجا تو رو اذیت میکنه….

وااااااای خدا… لعنت بهت میلاد… لعنت بهت نامرد.. چطور تونستی بی انصاف… چطور دلت اومد بی وجدان….

_ لیلا؟ لیلا؟ میشنوی چی میگم….

بغضمو قورت میدم و میگم: آ… آره… بگوو.. میشنوم..

_ لیلا بخدا مامان یه شبانه روز دم خونتون نشسته بود و نذاشت بیاد داخل… به جون با…

با صدای بابا که محکم اسمشو صدا زد دیگه هیچی نگفت..

نتونستم بیشتر از این خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر گریه… مامانم تا یه قدمیم اومده بود و اون لعنتی نذاشت ببینمش…

_ اینا چیه به بچم میگی لعیا؟

_ بابا بذار بدونه که ما هم به فکرش بودیم و فراموشش نکردیم…

صدای عصبی بابا رو مشنوم که میگه: گوشیو بده بهم ببینم..

چند لحظه طول میکشه و بعدش صداشو میشنوم….

_ لیلا؟

با صدای گریونم میگم: سلام بابا..

_ خوبی دخترم… گریه نکن عزیز دل بابا…خودت چطوری؟ زندگیت خوبه؟

سعی خودمو میکنم که صدام نلرزه ولی نمیشه؟…
_ بابا جونم؟

_ جونم عزیزم، جونم دخترم؟

_ بابا شما اومده بودین اینجا.. نذاشت بیاین داخل؟ آره؟

_ اینچیزا مهم نیست دخترم.. ما که ولت نمیکنیم.. بازم میایم… اینقد میایم که این کدورتا کمتر شه… تو به این چیزا فکر نکن…. از خودت بگو.. رفتارش چطوره باهات؟

دلم میخواد بهش بگم بابا دخترت نابود شده.. دیگه چیزی ازش نمونده… دلم میخواد بگم بابا دیشب کجا بودی وقتی اینهمه جیغ کشیدم وقتی اونجور خار و ذلیل شدم… ولی هیچی نمیگم… نمیشه که بگم… اگه بگم پای پیاده هم که بشه میاد و طلاقمو میگیره و خودش میفته گوشه ی زندون… حق بابام بعد از عمری سختی و بدبختی زندون نیست….

در عوض صدامو صاف میکنم و میگم: خوبه باباجون… هر چی زمان بگذره هم بهتر میشه….

_ آره دخترم… زمان درمان هر دردیه…. همه چی به مرور زمان حل میشه… تو هم خدایی داری دخترم…

_ بابا صادق چطوره؟ آزاد شد؟

_ چند وقت دیگه آزاد میشه عزیزم… اونم باید یه مدت حبس بکشه…

نمیدونم چند ساعته که گوشی بینشون میچرخه و یکی یکی باهمشون حرف میزنم… اینقد که با سمانه و مامان گریه کردم دیگه چشمام تار شده… صدای باز شدن در رو که میشنوم برخلاف میلم به سختی ازشون خداحافظی میکنم…

صدای عزیزامو که شنیدم یکم آروم میشم…

میلاد تو چهارچوب در ظاهر میشه و میگه: بسه دیگه هر چقدر ور زدی… جلوتر میاد و دستشو برا گرفتن گوشی دراز میکنه…

گوشی بهش میدم و سرم میندازم پایین…بالا سرم وایساده و تکون نمیخوره.. انگار منتظر ازش تشکر کنم… ولی کور خونده.. مرتیکه بیشعور بابا مامان بدبختم اینهمه راه پاشدن اومدن اونوقت راهشون نداده…

بابا ازم خواسته بود بهش نگم این موضوع رو میدونم.. میگفت بخوای بحث کنی باهاش دیگه نمیذاره زنگ بزنی بهمون… میگفت پسرمون پدرش رو کشته و اون حق داره نخواد ارتباطی داشته باشه… ولی من میگم خیلی به پدرکشتگی ربطی نداره، اون خودش یه عقده ای بیشعوره…

_ بلند شو بیا ناهار بخور…

سرمو بالا میگیرمو میگم: نظرت عوض شده.. قبلا دوست نداشتی باهات رو یه میز بشینم…

برخلاف چشماش که حرص توشون موج میزنه میخنده و میگه: آره خوب…. مزه ت رفته زیر دندونم…

طرف در میره و ادامه میده: اومدی که اومدی، نیومدی میام رو همین تشکی که بهش چسبیدی راند دوم هم میرم… این دفعه دیگه از خواب و استراحت هم خبری نیست…

دندونامو از شدت حرص محکم رو هم فشار میدم… بیشرف بیشعور…

با کمک دیوار بلند میشم… راه رفتن برام آسونتر شده…

سمت آشپزخونه میرم…. رو میز همه چی هست… دو نوع غذا گرفته هم کبابی هم خورشتی با همه ی مخلفات…..

دیدن غذاها دلم رو مالش میده و یادم میندازه خیلی وقته درست و حسابی چیزی نخوردم… پشت میز میشینم و منتظرش نمیمونم… میخوام صد سال سیاه نیاد…جوجه رو سمت خودم میکشم و شروع میکنم به خوردن،..

_ مامان جان وقت نمیکنم عزیزم… لیلا هم خونه نیست.. چند روزی رفته مسافرت…. آره پیش خانواده ش… چشم چشم هر وقت اومد باشه… قربونت.. خداحافظ…

میاد داخل و گوشی رو پرت میکنه رو میز و مشینه…

_ کباب نخور برات خوب نیست…

گنگ نگاش میکنم که ریشخند میزنه و هیچی نمیگه…

_ به مامانت گفتی رفتم سواحل هاوایی؟ آره؟

_ اینچیزا به تو ربطی نداره…

حرف زدن باهاش اب تو هاون کوبیدنه…

چند قاشق بیشتر نمیتونم بخورم… درد پشتم هم نمیذاره بیشتر بشینم…

بلند میشم که میگه: کجا؟

_ نمیخورم دیگه…

با اخم میگه: بشین غذاتو بخور… اینقد ضعیفی که نمیشه بهت دست زد….

واااای خدااا….

هیچی نمیگم و فقط میخوام برم دراز بکشم…

سمت در میرم که بلند میشه و بازومو محکم میگیره و میگه: برو بتمرگ سر جات و غذات کوفت کن…من حوصله غش و ضعف ندارم….

از درد بازوم مینالم و میگم: ولممم کن… گشنم نیست…

محکمتر که فشار میده قطره اشکم میچکه رو گونمو میگم: ولممم کن پشتم درد میکنه.. نمیتونمم بشینم…

فشار روی بازومو کمتر میکنه ولی هم چنان ولش نمیکنه و سمت اتاقم میکشونم…

از ترس اینکه نکنه کاری بکنه دستمو میذارم رو دستشو و تند میگم: باشه باشه… اصلا خوب شدم.. بیا بریم غذا بخوریم..

وارد اتاق که میشیم سمت تشک میبرم و مینشوندم رو تشک و میگه: کو؟ کجا گذاشتیش؟

_ چی.. چی رو میگی…

_ میشینه رو به رومو میگه: پمادی که بهت دادم.. کو؟

آب دهنمو با استرس قورت میدم و میگم: برا چی میخوای؟

_ میخوام بریزم تو حلقت…

چیزی که نمیگم… خودش بلند میشه و وسایلم و زیر رو میکنه و زیرلب میگه: زنیکه حراف سه ساعته مغز منو گایید، پماد خوبیه و فلان میکنه و بهمان میکنه… حالا تو میگی نمیتونم بشینم…

پیداش که میکنه سمتم میاد و میگه: دراز بکش….

ابروهام بالا میپره و میگم: چیکار کنم؟

پووف کلافه ای میکشه و میگه: مگه نمیگی درد داری… دراز بکش.. تا برات بمالم…

_ نمیخواد… خودم بلدم…

دستشو رو شونم میذاره که دراز بکشم و میگه : اگه بلند بودی که الان نمیگفتی درد دارم…

سعی میکنم بلند شم و میگم: داری اذیتم میکنی… خودم میتونم بزنم…

بی توجه به حرفم شونمو فشار میده به سمتی که پشتم رو به روش قرار بگیره…

نمیتونم و نمیخوام که بهم دست بزنه… میزنم زیر دستش و میخوام بلند شم که با دستش موهامو محکم میگیره و سرمو میچرخونه و با حرص داد میزنه: خفه خون بگیر و بزار کارمو بکنم… الان رو مود کردن نیستم ولی اگه بخوای بازم کولی بازی دراری جای پماد یه چیز دیگه میره داخلت…

بیشخصیت بی فرهنگ..

از ترس تهدیدش دیگه جیکم درنیومد و اروم گرفتم و فقط بیصدا گریه کردم…

کارش رو که انجام داد… لباس زیرمو پرت میکنه یه گوشه ای و میگه: یه چند روز نپوش… اگه شلوار هم سختته فقط با دامن باش…

هیچی نمیگم که بلند میشه و میره…. حالم از آدمایی بهم میخوره که با تهدید و زور کارشونو پیش میبرن…اون کلاس دفاع شخصی هایی که سمانه میرفت اگه منم قبول میکردمو باهاش میرفتم الان خیلی به دردم میخورد…

بلند میشم و میشینم و میخوام شلوارمو بپوشم که با سینی غذا میاد داخل و میشینه کنارم…

بهش نگاه میکنم و میگم: مهربون شدی؟ یا عذاب وجدان گرفتی؟

_ عذاب وجدان برا چی؟

سرمو پایین میندازمو و چیزی نمیگم… حرف زدن باهاش تا حالا چه سودی برام داشته که از این به بعد داشته باسه…

_ چرا فکر میکنی برا رابطه داشتن با کسی که رسمی و شرعی و قانونی زنمه عذاب وجدان بگیرم…هاا؟

اینبار دیگه تو چشماش نگاه میکنم و میگم: به این نمیگن رابطه…

_ پس چی میگن؟

_ میگن تجاوز…

لبخند مسخره ای میزنه و میگه: اوهوع… نمردیم و متجاوزم شدیم… نزدیکتر میاد و من عقبتر میرم…

_ پس خشن دوست نداری؟

_ برو کنار… من دیگه تا ابد از هر چی رابطه است متنفرم..

دستشو میاره جلو و میذاره رو گونم و نوازش میکنه و میاد تا لبهام… لب پایینم رو به آرومی تکون میده و میگه: اینکه خشن باشم یا آروم بستگی به خودت داره… من همه مدلی بلدم… میتونم همین الان جوری بهت لذت بدم که جیغهات تو کل خونه بپیچن……

قبل از اینکه بخواد تحت تاثیرم قرار بده میزنم زیر دستش و میگم: برو اونور میخوام غذا بخورم…

عقب تر میره و میگه: اگه چیز دیگه ای جز غذا میخوای بخوری بگو…..

میخواد بلند شه و بره که بدون فکر میگم: زن سابقتم همینطور اذیت میکردی؟

اخمهاش در هم میرن و سینی رو هل میده سمتمو میگه: بگیر بخور امشب دوباره وا نری…

ترس بدی از این حرفش میگیرمو و میخوام یکم هم بترسونمش..‌ میگم: من حالم خوب نیست.. مریضم.. همه ی جونم درد میکنه.. بخدا بخوای بهم نزدیک شی خودم و خونه تو با هم آتیش میزنم….

جوابم میشه پوزخندی که رو صورتش میشینه و میره….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
1 سال قبل

الهی🥲

Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

خیلی خیلی خعلیییییییی قشنگ بود

هروز بزار گلم بهترینی ادامه بده ❤❤❤

بیا برو.....خونه
بیا برو.....خونه
پاسخ به  Hamta shahani
1 سال قبل

چرا همه نویسنده ها از هم سعی کپی میکنن ندیده میتونم بگم اخرش چی میشه خیلی ممنون که فقط اسم ها را عوض کردی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x