از بین میز صندلی ها خیره شدم به تیک تاک ساعت توی سالن… از ساعت چهار و نیم صبح تا الان که شده نه و نیم….
از جام تکون نخوردم… همونجور دراز کشیدم رو سرامیک های سرد آشپزخونه و فقط یه تیشرتی که تا زانومه تنمه، شلوار هم مچاله است بین پاهام، …. من نذاشتم،خودش وقتی فهمید چیکار کرد باهام برا اینکه آشپزخونه خوشگلش به گند کشیده نشه گذاشت…..اینقد که همه ی بدنم درد میکنه انگار یه تریلی از روم رد شده… همونقد خسته م…..
پاهاش رو میبینم که وارد آشپزخونه میشه و سمتم میاد… چشمامو میبندم تا نبینمش…دست میذاره رو بازومو تکونم میده…
_ لیلا… لیلا…بلند شو دختر، همه بدنت خشک شده.. بلندشو اگه درد داری ببرمت دکتر…
درد واسه حس و حال الانم توصیف خوبی نیست…خیلی کمه…
چیزی نمیگم… دستشو میذاره زیر سرمو بلندم میکنه تا بشینم…
_ بلند شو برو حموم…اگه نمیتونی هم تا خودم ببرمت…
نگاش میکنم، به چشماش، با همین چشماش دید که چقد التماسش کردم ولی ولم نکرد… با همین لباش بغل گوشم از هدا تعریف میکرد و لذت میبرد…
کاش میشد دست بندازمو همه ی صورتشو خط خطی کنم…
خیره خیره نگاش کردمو.. قطره ی اشکم چکید رو گونم و لبهام شروع به لرزیدن کرد…
حتما قیافه م خیلی مظلوم شده بود که برای اولین بار حس شرمندگی رو تو چشماش دیدم…. یه طرف دیگه رو نگاه میکنه و میگه: بلند شو برو یه دوش بگیر.. اگه جاییتم درد میکنه میبرمت دکتر…
_ الان خیلی خوشحالی؟
گنگ نگام میکنه که میگم: خوش حالی که داری عذابم میدی؟… آره؟…. الان یعنی روح پدرت در آرامشه که داری انتقامشو میگیری..
بلند میشه و دستشو دراز میکنه که کمکم کنه،… بی توجه به دستش پایه ی صندلی رو میگیرمو بلند میشم،.. با وایسادنم درد عجیبی تو کمرمو و زیرشکمم میپیچه…
دست میذارم رو شکمم و خم میشم رو میز…
بلند میزنم زیر گریه،….سمتم میاد و میخواد کمکم کنه که داد میزنم: برو اونور، بهم نزدیک نشو…
کنار میره و میگه: باشه… اصلا چه بهتر،. اتفاقا منظره ای که من دارم میبینم، بهترین منظرست…فقط یکم بیشتر خم شو، که اصل کاری بیاد تو دید..
با این حرفش سریع بلند میشم و چون به سرعت اینکارو کردم درد همه جای شکمم و پایین تنم میپیچه… دیگه نمیتونم وایسم… میشینم رو صندلی….
دردش ده برابر بیشتر از درد پریودیه..
جلوتر میاد و یه دستش رو میذاره زیر باسنم و یه دستشم زیر پاهام و بلندم میکنه،.. اعتراضی نمیکنم،..جونی هم برام نمونده که بخوام حرفی بزنم سرمو میذارم رو شونش…این اولین بار که برا کمک کردن بغلم میکنه… سمت اتاق خودش میره و در حموم باز میکنه… و میذارتم تو وان… انگاری که از قبل خودش وان رو پر کرده بود… با برخورد آب گرم به بدن خشک و سردم حس خوبی تو بدنم میپیچه…سرمو میذارم قسمت بالایی وانو تو خودم مچاله میشم…. رنگ آب کم کم قرمز میشه… بهش نگاه میکنم…هم میبینمش و هم نه.. لب هاش تکون میخوره ولی صدایی نمیشنوم… انگار یکی داره برام لالایی میخونه.. چشمامو میبندم و تو عالم بیخبری فرو میرم…
*
با حس چیزی رو گونم چشمامو باز میکنم و چهره ی میلاد رو میبینم….سرمو تکون میدم که دستشو از رو گونم برمیداره….
سرشو کج میکنه و میگه: نانازیم که هستی؟!…
دستمو بلند میکنم که به سوزش میفته..
_تکون نخور… بذار سرمت تموم شه..
سرم!..
لبهای خشکمو تکون میدم و میگم: سرم زدم؟ حالم بد شده بود؟..
_ آره.. تو وان بیهوش شدی…
باورم نمیشه بیهوش شده باشم.. ولی من فقط حس کردم خوابم میاد..
_ دکتر خبر کردی؟
سرشو تکون میده و میگه: آره…
به لباسام نگام میکنم.. یه بلوز شلوار تنمه با یه شال که رو موهامه…
یه جوری میشم وقتی فکر میکنم من هیچی تنم نبوده و اون همه ی لباسامو عوض کرده..
بهش نگاه میکنم و میگم: دکتر چی گفت؟
از رو تخت بلند میشه و میگه: گفت از این به بعد هر وقت خواستی بکنیش آرومتر بکنش…زباد فشارش نده…خودت اول دراز بکش بعد آروم بذارش روش و بالا پایینش کن…
تموم تنم از حرفش گر میگیره… منو مسخره میکنه…بیشرف و بی حیا…
سرمو میندازم پایین..دلم میخواد هر چه زودتر این سرمی که به نصف هم نرسیده تموم شه.. تا برم اتاقم و قیافه ی نحسشو کمتر ببینم…
با صدای آیفون از اتاق میزنه بیرون و چند دقیقه بعد با چند ظرف غذا میاد تو…
رو تخت میشینه و ظرف غذایی که مال منه رو میذاره نزدیکم… دوست ندارم رو تخت غذا بخورم.. اونم تختی که مشخص نیست خودش و هدا جونش چه کارهایی که با هم انجام ندادن.. با دستم میزنم زیر ظرف و میگم: فعلا گشنم نیست…..
ابروهاش تو هم میره و میگه: بخور ببینم.. از ضعف بود که بیهوش شدی… گشنم نیست چیه؟.. بگیر بخور..
نگاش نمیکنم و لب میزنم: الان خوبم.. سرمم بهم وصله.. تموم بشه میرم تو آشپزخونه میخورم…
انگار منظورمو گرفت که بی حیا بازیش بازم گل میکنه و میگه: آره خوب رو تخت یه چیزای دیگه میخورن نه غذا….
نمیدونم منظورش چیه از این حرفا.. شاید بخواد بگه که من بخندم… بغض کرده بهش نگاه میکنم و میگم: چرا باهام اینکارو کردی؟..
حالت شوخی صورتش از بین میره و جدی لب میزنه: وقتی دیدی حالم بد نباید میومدی نزدیکم…
_ ولی من فقط خواستم کمکت کنم…
نزدیکتر میاد و میگه: اگه دیدی تو اون حالتمو دارم میمیرمم نزدیکم نیا..
از حرفاش بیشتر میسوزم.. از اینکه حاضر نیست حتی معذرت خواهی هم کنه……
خیره به چشماش میگم: آهاا.. یعنی الان یه چیزی هم بدهکار شدیم… آره؟
رگه های عصبانیت و تو چشماش میبینم وقتی با حرص میگه: یه جوری حرف نزن انگاری با زن همسایه خوابیدم… مثل اینکه یادت رفته قانونا زنمی.. کاری که دیشب کردمو باید همون شب اول میکردم،.. چند ماه گذشته و بهت دست نزدم.. حالا واسه من دور برندار…
حرف زدن باهاش هیچوقت، هیچ سودی برام نداشته و نداره و نخواهد داشت… آدم خودخواهی که جلو رومه، حتی اگه سرمو ببره هم برا خودش هزارتا دلیل میاره….
خودمو میکشم لبه ی تخت و میگم: من روزی که زنت شدم میدونستم که باید با شوهرم رابطه داشته باشم… ولی نه اینجوری، کاری که تو کردی هیچ مردی با زنش نمیکنه.. با کف دست میزنم رو تخت و ادامه میدم: رو همین تخت با دستای بسته بلایی سرم اوردی که تا چند هفته نمیتونستم درست حسابی بشینم…
بلند میشم سرم و از تاج تخت درمیارم و رو بهش میگم: وجدان نداری اگه بخوای حتی تو دلت کار دیشبتو توجیه کنی… من دیشب برا اولین بارم بود که میخواستم چنین رابطه ای داشته باشم…. حقم نبود به زور و رو سرامیک های سرد باشه، حتی اگه به قول تو که فقط وقتی پای ارتباط جنسی میاد وسط میشم زنت، زنت بوده باشم…..
سرم گیج میره.. خودمو میگیرم به لبه ی تخت و میگم: روح پدرت شاد با این بچه تربیت کردنش..
سرش پایینه ولی با حرص میگه: دهنتو ببند تا نیومدم مثل بقیه ی جاهات جرش ندادم...
دندونامو رو هم فشار میدم،.. خیلی سعی میکنم که چیزی نگم که هم برا خودم بد بشه هم اون عصبی نشه…. ولی این سعی و تلاش نرسیده به در اتاقش تموم میشه… بر میگردم سمتش و میگم: نگفته بودی هدا خانم دیگه چه آرزوهایی داشتن… یکیش که این بود که رو میز باهاش بخوابی… حالت متفکری به خودم میگیرم و ادامه میدم: آها یکیش هم این بود که زبونتو لول کنی و….
خودم روم نمیشه بقیشو بگم… چشمامو رو هم فشار میدم و میچرخم برم که بازوم کشیده میشه و پرت میشم رو سینش.. چشماش پر از حرص و عصبانیت ولی لباهاش به نیشخند مسخره ای باز میشه.. شونه هامو تکون میده و میگه: خب بعدش؟.. زبونمو لول کنم چیکار کنم…
روبهش میگم: ولم کن حالم خوب نیست..خودت بهتر میدونی چیکار کنی…
با خشم تکونم میده و میگه: خیلی دارم خودمو کنترل میکنم که نزنم تو دهنت… پس پا رو دمم نذار دختر جون،.. نذار دوباره بندازمت رو تخت… الانم گم شو برو تو اتاق خودت تا غداتو بیارم کوفت کنی….
همین که حرص میخوره هم خوبه… کاش جرات اینو داشتم که بقیه ی حرفایی که دیشب از هدا جونش میگفت رو هم بهش بگم.. قطعا از حرص میترکه….
آروم سمت اتاقم میرم و زیر لب میگم:لعنت بهت هدا.. اگه تو سر زندگیت بودی شاید الان منم به این مکافات دچار نمیشدم…ولی عجب زن هاتی بودی برا شوهرت…کارهایی میکردی که من به ذهنمم خطور نمیکرد اینا کارا رو ادمیزادا هم میکنن..
رو تشکم دراز میکشم، درد شکمم بهتر شده….
لعنت به امروز و به دیروز….
عالی بود