راوی
*
میثاق ماشین رو جلو خونه ی خالش نگه میداره و رو به عسل میگه: حالا حتما لازمه آخر شبی بیای خونه مردم..
_ خونه مردم چیه… خونه عمومه هاا…
میخواد پیاده شه که دوباره میچرخه سمت میثاق و میگه: تو هم بیا… زن عمو ناراحت میشه بفهمه تا اینجا اومدی ولی نیومدی داخل…
_ بهش بگو کار داشت…
در رو باز میکنه و همزمان میگه: باشه عزیزم.. پس خداحافظ..
میثاق با دلخوری بهش میگه: ببینم چطور وقتی میخوای یه شب پیش من باشی مامانت هزار بهونه جور میکنه که برگردی خونه.. ولی مثل اینکه اینجا مورد نداره…نه؟..
پیاده میشه و در رو میبنده و به شوخی میگه: تو فرق داری… خودش میشناستت میدونه یه شب پیشت بخوابم سالم از دستت در نمیرم…
میثاق کشیده و منظور دار میگه:بلللله.. خوب بهش بگو کبریت بی خطرم…
با چشمان مثلا درشت شده انگشتش رو سمتش دراز میکنه و میگه: تو!.. تو کبریت بیخطری.. همین امشب هزار بار دستت رو از هزار جام کشیدم بیرون….
میخنده و در جواب عسل میگه: خیلی خب.. برو داخل تا پشیمون نشدم…برو….
سمت خونه میره و میثاق با تک بوقی ازش خداحافظی میکنه…
خنده از رو لبش پر میکشه و تند سمت در میره و آیفون رو میزنه…
صدای خدمتکار میپیچه که میگه: بفرمایید داخل…
در رو هل میده و وارد خونه ی مجلل و باشکوه عموش میشه… حیات زیباش رو طی میکنه و به پله های ورودی میرسه و با عجله ازشون بالا میره… وارد سالن بزرگشون میشه…
زن عموش رو مبل های سلطنتی و شیک سالن نشسته و فیلم میبینه…بهش نزدیک میشه و سلام میکنه…
با خوشرویی جوابش رو میده….
سمت طبقه ی بالا پا تند میکنه و همزمان میگه: زن عمو جون هدا اتاقشه دیگه؟…
_ آره عزیزم برو بالا…
طبقه ی بالا هم به بزرگی و زیبایی طبقه ی پایین هست…
چند تقه به در میزنه و وارد میشه…
هدا به زیبایی هر چه تمام تر رو تخت دراز کشیده و با گوشیش ور میره… با دیدن دختر عموش که ترسیده و هول زده ست موبایل رو پرت میکنه و میشینه…
عسل کیفشو پرت میکنه و سمتش میره…
_ هدا بیچاره شدیم…
استرس تمام وجودش رو میگیره و میگه: چ..چی شده عسل؟
نگاش میکنه و لب میزنه: دختره حامله است…با مکث چند ثانیه ای ادامه میده: یعنی به احتمال زیاد حامله است…
عروسک بزرگ هدا رو از رو تخت میندازه زمین و میشینه جاش….
هدا ناباور سر تکون میده و میگه: لیلا رو میگی؟…
_ آره…
_ دروغ میگی…
حرصی جواب میده: چه دروغی دارم بهت بگم نصف شبی…
_ ولی آخه اونا که رابطه ای ندارن..
_ حرفایی میزنی که خر به اون خریش میخنده… دختره بسته است؟.. یا بیل به کمر میلاد خورده؟..هااا؟.. زنشه.. چرا نباید رابطه داشته باشن؟…
هدا عصبی میگه: اولا درست حرف بزن… بعدشم حتما یه چی میدونم که میگم ندارن…حالا از کجا میدونی که حامله است.. کی بهت گفته.. میثاق؟…
_ نه… با هم رفتیم بیرون،.. بستنی فروشی… دختره همین که بوی بستنی بهش خورد شروع کرد به بالا آورون…
_ خب…
_ خب چیه؟… قشنگ مشخص بود ویار بارداریه..
از رو تخت میاد پایین و سمت میز آرایشش میره و میگه: بخدا که خیلی احمقی عسل… اینهمه راه بدو بدو اومدی که اینو بگی… دختره بستنی خورد بالا آورد… مرده شور برده خب شاید خودش مریض بوده…مگه هر کی بالا بیاره حامله است..
عسل چشماشو تو کاسه میچرخونه و میگه: تو خیلی ساده ای خواهر من… اینقد ساده ای که میگی چون میلاد گفته بهش دست نزدم پس صد در هزار حتما نزده...دختره چشه که نزده.. کوره یا کچله؟ ها؟.. هم بر و رو داره هم اندامش خوبه...مگه میشه تو چند ماه یه بار رابطه نداشته باشن…
کرم دستش رو برمیداره و کنار عسل میشینه…
_ اون دختره باردار نیست.. من از میلاد مطمعنم…
عسل سرش رو با تاسف تکون میده و میگه: اگه باردار بود چی؟ هاا…فکر اینجاشو کردی… میلاد چیکار میکنه بنظرت؟.. اولین کاری که میکنه میره آزمایش میده و میفهمه مشکلی نداره.. یعنی هیچوقت نداشته…ته تهش هم میفهمه بهش دروغ گفتی….خودت میدونی که میلاد ساده نبود فقط بهت اعتماد کرد و هر دکتر هر آزمایشگاهی که تو میگفتی و نشونش میدادی میرفت… میرفت و روحشم خبردار نمیشد تو چطور باهاشون ساخت و پاخت میکردی که جواب آزمایشش رو اشتباه کنن و بهش بگن آزواسپرمی مبتلاست…اون با تمام وجودش باور کرده بود که نمیتونه بچه دار شه با دختره هم که خوابیده هیچ نیازی به جلوگیری نداشته….تو این مدت که جدا شدین یه بار هم نشد که بره درمانی رو پیگیری کنه چون جنابعالی کاملا ناامیدش کرده بودی و..
هدا با داد میپره وسط حرفش و میگه: بس کن دیگه… برا من طومار ردیف نکن… من خودم بهتر از هر کسی میدونم چیکار کردم…
عسل با انگشتش میزنه رو شونش و میگه: نه نمیدونی… اگه میدونستی الان اینقد آروم نبودی… میلاد بفهمه بهش دروغ گفتی میاد سراغ من.. سراغ منی که تو تمام طول درمانتون باهاتون بودم… کافیه فقط یه سر بزنه آزمایشگاه(….) و بفهمه مسولش دوست منه، تا تهش میره.. خودش هم ولم کنه میثاق خرخرمو میجوه… خودت خوب میدونی چقد رو برادرش حساسه… اونموقع زندگی من رو هواست…
هدا نزدیکش میشه و با ناباوری میگه: دیوونه شدی… این حرفا چیه میزنی…تا کجا رفتی تو.. برا یه حال بهم خوردن ساده تا کجا رو پیش بینی کردی…گیریم که باردار هم باشه که من مطمعنم نیست، میلاد اونقدی بهم اعتماد داره که اگه فکر کنه معجزه شده و اون درمان شده به این فکر نمیکنه که من همچین کاری باهاش کرده باشم… پس خیالت راحت….
عسل با حرص میگه: خیالم راحت نیست… از اول هم همینجوری بودی… همینقد بیخیال..چقد اونموقع بهت گفتم کارت اشتباهه.. چقد بهت گفتم بیا و رک همه چی رو به میلاد بگو… اینقد دوست داره که بچه ازت نخواد، پا تو کردی تو یه کفش گفتی میلاد بفهمه مشکل از من طلاقم نمیده…طلاق هم بگیرم و مهران بفهمه بچه دار نمیشم پا پیش نمیذاره. بذار بگیم مشکل از خودشه که بهم بگه برو پی زندگیت… گفتم زندگی با میلاد آرزوی هر دختریه…اینقد عشق خارج رفتن و اون پسره کورت کرده بود که حاضر شدی پا بذاری رو اونهمه دوست داشتن و می….
با سیلی که از هدا میخوره بقیه ی حرفش قطع میشه…
چشمای هدا به سرعت پر از اشک میشه…و با ناراحتی لب میزنه: دهنتو ببند عسل…. هر کی ندونه تو خوب میدونی مهران چطور گولم زد… خوب میدونی چه بلاها سرم آورد.. من زندگی با میلاد رو دوست داشتم ولی دوست داشتن خالی کافی نبود… با خواسته هام کنار نمی یومد..خودت شاهد بودی چقد ازش خواستم بریم.. شرط اول عقدمون بود که زد زیرش…..
عسل ناراحت از سیلی که ازش خورده بود سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه….براش کمتر از خواهر نبود… هر دو از بچگی با هم بزرگ شده بودن… دختر عمو هایی که تنها نوه های دختری خاندان بزرگ مرزوقی بودن….
صدای هدا با بغض بلند میشه و میگه: عسل من میلاد رو باختم… دیر فهمیدم چقد دوسش دارم… زندگی گوهی که با مهران داشتم بهم فهموند انگشت کوچیکه ی میلاد هم نمیشه…
سرش رو بلند میکنه و دست میندازه رو شونه ی عسل و بغلش میکنه….
_میلاد هنوزم دوسم داره… فقط دلخوره ازم… حقم داره.. اما درستش میکنم.. دارم درستش میکنم… اجازه نمیدم اون دختره همه چی رو خراب کنه حتی اگه باردار باشه…
عسل دلخور نگاش میکنه…خیلی ناراحته از دستش ولی کنجکاو هم هست بدونه چیکار میخواد کنه…
_ منظورت چیه؟..چطوری میخوای جلوشو بگیری وقتی باردار؟
بلند میشه و سمت پنجره میره و همزمان میگه:میفهمی… به زودی میفهمی…تو نگران هیچی نباش.. مطمعن باش اجازه نمیدم آسیبی به زندگیت وارد بشه….
میچرخه سمتش و ادامه میده: نه زندگی تو و نه زندگی خودم….
*
لیلا
با تابیدن نور خورشید چشمامو باز میکنم…دیشب پنجره رو باز کرده بود که هوای تازه بهم بخوره…حالم نسبت به دیشب خیلی بهتر شده بود.. لعنت به هر چی بستنیه….فکر کردن بهش هم حالمو بهم میزنه…
_ بیداری؟…
با شنیدن صداش بلند میشم و میشینم رو تخت…
_ سلام صبح بخیر..
بهم خیره نگاه میکنه و میگه: بهتری؟..
با قیافه ی مثلا ناراحت بهش میگم: دیشب چقد بهت گفتم آروم تر برو.. اینقد تند رفتی که اونجوری شد.. حالا اون دختره فکر میکنه من مریضی چیزی دارم….نزدیکش میشم و ادامه میدم: ندیدی چطور نگام میکرد…
چشماش خیره بهم بود ولی مشخص بود که فکرش جای دیگه سیر میکنه….
دستمو جلوش تکون میدم و میگم: کجایی تو؟…
بدون جواب دادن بهم بلند میشه و سمت سرویس میره…
با نگام دنبالش میکنم که نرسیده به در میچرخه سمتم و میگه: ببینم تو سر وقت پریود میشی؟
گنگ از سوال یهویی و نامربوطش میگم: چی؟؟..
جلوتر میاد و میگه: جواب من و بده… از اون شبی که تو آشپزخونه با هم رابطه داشتیم، پریود شدی یا نه؟؟
با چشمای گشاد شده خیره میشم بهش… منظورش چیه از این سوال هاا…
_ مگه کری؟..
به خودم میام و میگم: یه بار آره.. شدم…
انگار که منتظر بود حرف دیگه ای بشنوه سرش رو تکون میده و سمت سرویس میره…
من اما فکرم میچرخه سمت دو ماه پیش… ماه اول پریود نشدم ولی چرا اصلا به این موضوع فکر نکردم… مغزم در جا جواب خودمو میده.. وقتی آقا نمیتونه بچه دار شه من چطوری بهش فکر میکردم که باردار باشم یا نه… ولی ماه قبل پریود شدم اما اونم مثل قبلا نبود.. فقط دو روز بود….
بیخیال این فکر ها از تخت میام پایین و سمت آشپزخونه میرم….
دیگه حالت تهوع ندارم… برعکس حالم خوبه خوب هم….
هعیییی چ میشه حامله باشه😪