رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۶

3.7
(34)

پماد ها رو از در یخچال بیرون میاره و سمتم میاد و همزمان با خنده میگه: این صدا از کجات بود لیلا؟…هووم؟…باورش سخته برام فک کنم از دهنت بوده…

_ تو فکر کن از یه جای دیگمه اصلا…هر چی بوده در وصف سخنان گوهربارتون بوده…

میشینه رو تخت و میگه: عجب…پس به افتخار من بوده…

_ دقیقا…

در پماد و باز میکنه و میگه: دراز بکش بهت بمالم…

_ این پماد مگه به کجام میرسه اصلا…به دکتر میگفتی کل بدنش پماد لازمه یه بسته بزرگشو بهت میداد…

پرتش میکنه رو تخت و جلوتر میاد…

_ دست بردار از این اخلاقت لیلا…بذار یه دیقه آروم باشم…

به چشماش خیره میشم و جدی میگم: پماد بزنی یا نزنی..دکتر ببری یا نبری…اصلا هر کاری بکنی، من موندنی نیستم،.‌.تصمیمم رو گرفتم، فکر نکن اگه تا حالا موندم و هر کاری باهام کردی رو تحمل کردم بخاطر تو بوده.‌‌..مدیون خودمو و جد آبادمی اگه حتی یه درصد فکر کنی واسه تو موندم تو این زندگی….الان دیگه پای زندون هر کسی بیاد وسط من نیستم….پس دیگه با سفته ها تهدیدم نکن….رابطه ی نصف و نیمه ی ما دیروز برا همیشه تموم شد…پس بهت توصیه میکنم الکی خودتو خسته نکنی…..

از دندونای چفت شده ش مشخصه چقد عصبیه…به جهنم…والا….من دیگه دلم برا خودمم نمیسوزه چه برسه به اون که شده قاتل جونم…

_ بچه ای که تو شکمته بچه ی منه… و منم اجازه نمیدم حتی برا یه لحظه ازم دور بشه…چه الان چه وقتی که به دنیا بیاد….

جدی و مصمم لب میزنم: این بچه هر جا مادرش هست باید باشه…و مادرش هم به صورت هزار درصد دوست نداره حتی برا یه لحظه پیش بابای بی وجدانش باشه…

چشمم به دستش میخوره که پماد با فشار زیادی بین انگشتای بزرگ و مردونه ش مچاله میشه…

سرش رو چند بار بالا پایین میکنه و میگه : پس میخوای بری؟….طلاق میخوای آره؟…

حرف طلاق پیش میاد و من اولین چیزی که میاد تو ذهنم سرنوشت بچه ای که تو شکممه..

_ برا چی لالمونی گرفتی؟..

لبهای لرزونمو تکون میدم و میگم: آ….آره…

_ باشه….طلاقت میدم…..

انگار به گوشای خودم شک داشته باشم….

_ چی؟…

_ دارم فارسی حرف میزنم باهات…میگم طلاقت میدم….طلاقت میدم به یه شرط…

آب دهنمو قورت میدم و میگم: چه شرطی؟…

جدی لب میزنه: بچه مو به دنیا میاری،..تحویلم میدی،.بعدش سفته های خودتو و بابا مامانتو میذارم کف دستت و میری،..میری پشت سرتم نگاه نمیکنی که روزی روزگاری میلاد نیکزادی وجود داشته که ازش بچه ای به دنیا اوردی،….

باورم نمیشه….این دیگه چه کوفتیه….من بچمو بذارم برم…عین مادرای بی معرفت عین مادرای بی وجدان….نه من نمیتونم…..معلومه که نمیتونم…..

دهنمو باز میکنم که بهش بتوپم که دستشو میذاره رو لبهام و میگه: تا فردا که اینجاییم میتونی فکر کنی و یه جواب بهم بدی که از این دو حالت خارج نباشه…یا اینکه با هم برمیگردیم تهران و ادامه ی همون زندگی به قول تو نصف و نیمه رو میدیم با همون شرایط قبل…یا توافق میبندیم بعد از به دنیا آوردن بچه بری… تصمیم به رفتن هم باشه شرایط جدیدی برات میذارم که هیچ برگشتی توش نیست….

بلند میشه و سمت در میره و همزمان میگه: یکی از این دو راه باید انتخاب کنی….

خدایا درمونده تر از من رو این زمینت هم هست….بلایی مونده که سرم نیاد…..

 

دست میذارم رو شکمم، و زیر لب میگم: چطوری میتونم ازت دل بکنم….چطوری بذارمت و برم پی سرنوشت خودم…فقط صدای قلبت رو شنیدم و اینطور وابستت شدم کوچولوی من…مگه میشه ولت کنم…..

بلند میشم و سمت در میرم…باید باهاش صحبت کنم…نمیشه اینطور…من بچه مو میخوام…..

میبینمش که رو تنه ی درختی نشسته و سرشو با دستاش گرفته….حالتش برا هر کسی که نگاش کنه ترحم برانگیزه…ولی نه برا منی که اینهمه بلا سرم آورد…

صندلی چوبی کنار در رو برمیدارم و سمتش میرم و رو به روش میشینم…

بدون بالا آوردن سرش بهم نگاه میکنه….

لبهاشو از زیر دندونش درمیاره و میگه: چیه؟…تصمیمت رو گرفتی؟.‌‌…

نفسی میگیرم و با مکث میگم: هشت ماه که باهات زندگیت میکنم…به قول خودت شدم ناموست…الان بچت تو شکممه،……تو این هشت ماه به اندازه ی یه عمر عذابم دادی…گناه داداشو پای خواهر نوشتی و تا تونستی اذیتم کردی…هیچی نگفتم،..کاری نکردم….ولی دیگه نمیتونم…دلم یه جوری ازت شکست که دیگه هیچ جوره بهم نمیاد…مادرت بد کرد تو بدتر کردی….تو بدترین روز زندگیم حامیم نبودی…..تهمت زدی،..کتک زدی……جای این زخم ها شاید خوب بشه ولی اینکه باورم نکردی نه…هیچوقت نمیتونم از این بگذرم…جلو همه سنگ رو یخم کردی….گذاشتی همه فکر کنن یه دختر ولگرد و خرابم…..

اشکهام میریزه رو گونم و ادامه میدم: چقد بهت گفتم بهشون بگو من کیم…بگو بهشون از کجا اومدم..نذار فکر کنن یه دختر بی کس کار بدبختم که معلوم نیست تو چندمین مرد زندگیم بودی….دیروز فهمیدن من حامله م و مادرت وقتی شنید پوزخند زد…یعنی چی اینکار؟..پوزخندش چه معنی داد به نظرت؟….جز اینکه فکر میکنه بچه ی تو شکمم از تو نیست….

سکوتش رو با شنیدن این حرف میشکنه و با حرص میگه: دهنتو ببند لیلا…یه بار دیگه بشنوم چنین چیزی گفتی جرت میدم…

_ عه چه خوب….چرا منو جر بدی؟..ها؟..مگه من گفتم…برو به مادرت بگو که دیروز هزار حرف بارم کرد، اونم جلوی میثاق و حاج بابا….

پاشو تند تند تکون میده و با حرص میگه: برا چی وقتی رفتم در رو قفل نکردی که اون آشغال نیاد داخل…هااا؟..مقصر اول خودت بودی…اینقد احمق بودی که فکر نکردی شاید یکی در نزده بیاد و لخت باشی.‌‌‌‌‌…با حوله ای که همه بدنت مشخصه جلوش وایسادی و گذاشتی همه بدنت و دست بزنه.‌‌‌….صداش رفته رفته بالا میره و ادامه میده: اونقد خری که جای جیغ زدن و کمک خواستن گذاشتی بندازتت رو تخت و تا راست شدنش باهات لب بگیره…..اونوقت انتظار چی ازم داری ؟..بیام نازت کنم بگم آفرین دختر گلم،،چه خوب کاری کردی که گذاشتی باهات ور بره و الان سایز سینه هات و شکلشون بیاد دستش و به ریش من بخنده…اینو میخوای هاااا؟….

حس مزخرف بی ارزشی با این حرفاش بهم دست میده و با گریه میگم: مگه من زورم بهش میرسید…هر کاری کردم ولم نکرد…اون باید کتک میخورد یا من؟……

دستامو میزارم جلوی صورتم و اینبار بلند میزنم زیر گریه….

بلند میشه و سمتم میاد و بدون حرفی بالا سرم وایمیسه… میذاره خوب گریه کنم و با مکث میگه: پاشو بریم داخل….

چیزی نمیگم که دستمو میگیره و بلندم میکنه و داخل میریم…

 

 

سرم گیج میره و خودمو به پایه ی چوبی وسط اتاق میگیرم….

_ جای اینهمه کل کلی که باهام میکنی بشین رو تخت…

احساس میکنم از گشنگی رو به موتم.‌‌..حس ضعف باعث میشه حتی یه قدمم نتونم جلوتر برم…

_ خیلی گشنمه میلاد….انگار دارم جون میدم…

دستش بازومو میگیره و میذارتم رو تخت….دراز میکشم و خیره به سقف چوبی میشم….

_ استراحت کن تا یه چیزی درست کنم بخوریم…

انگار بیشتر از اینکه گشنم باشه خوابم میاد….چشمامو میبندم و به خواب میرم….

 

نمیدونم چقد میخوابم که با صدا زدن های میلاد بیدار میشم…

_ لیلا؟…لیلا؟…

چشمای خمار از خوابمو باز میکنم و بهش نگاه میکنم…

_ پاشو یه چیزی بخور بعد بخواب….

بدجور خوابم میاد… دلم نمیخواد بیدار شم…

چشمامو دوباره رو هم میذارم که بازم صدام میزنه….

_ پاشو دیگه…ضعف میکنی میفتی رو دستم…شام بخور بگیر بخواب…

به اجبار بلند میشم و میشینم….با دیدن کباب های خوشرنگ و خوشمزه خواب از سرم میپره و دهنم اب میفته….

بهش نگاه میکنم و میگم: اینا رو از کجا اوردی؟……

سمت یخچال میره و میگه: اینقد دست کم میگیری منو که فکر میکنی از پس یه کباب هم برنمیام…..

سینی رو جلو میکشم و میگم: کار خودته؟….

_آره….دست و صورتت و بشور بخور…

حال اینکه بلند شم و دست و صورتمو بشورم ندارم…

تکیه به تخت میدم و سینی رو میذارم رو پام و شروع میکنم به خوردن….

لقمه میگیرم و به نوچ نوچ منظور دارش هم اهمیت نمیدم…

_ خداییش فردا چطور میخوای بچه داری کنی….لابد از زیر پتو میکشیش بیرون و بهش غذا میدی…آره؟….

بهم اشاره میکنه و میگه: همینطور دست و رو نشسته…

چیزی نمیگم……الان تنها تمرکزم باید رو غذا خوردن باشه چون هر چی میخورم حس گشنگیم برطرف نمیشه…

میشینه رو تخت و لب میزنه: خودت بچه ای هنوز….بچه میخواد بچه بزرگ بزرگ کنه برا من….

با دهن پر میگم: میذاری غذامو کوفت کنم یا تا آخرش میخوای نق بزنی…

به خنده میگه: درست غذا بخور…لابد انتظار داری آخر شب هم ازت لب بگیرم….

لقممو و قورت میدم و همزمان که لقمه ی دیگه ای میگیرم میگم: من به گور جد ابادم بخندم چنین انتظاری ازت داشته باشم…….چاقویی که برا قاچ کردن پیاز گذاشته بود تو سینی رو طرفش میگیرم و ادامه میدم: طرفم بیای با همین چاقو چشماتو در میارم….چی خیال کردی با خودت هااا،…

_ اوهوع…نه بابا.. وحشی کی بودی….اگه اینجوری میتونی از پس خودت بربیای که خوبه… خیلی خوبه….خیالم راحته از طرفت……

لقمه تو دستمو پرت میکنم تو سینی و از رو پام برش میدارم…..

بد طعنه و کنایه ای میزنه….دلم برای هزارمین بار ازش میگیره…

کنترل لبهام از بین میره و لرزششون دست خودم نیست…با بغض گیر کرده تو گلوم بهش میگم: انتظار چی داشتی ازم؟…که جلو اون غول بیابونی وایسم….هاا؟…

بی حوصله میگه: بخور لیلا… حوصله ی بحث رو ندارم….

_ حوصله نداری برا چی بحث میندازی وسط….

بلند میشه و سمت بیرون میره و همزمان میگه: برگشتم اون سینی رو خالی میخوام….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x