رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۷

3.6
(29)

میخوام سینی رو بذارم کنار و دیگه نخورم ولی با خودم فکر میکنم برا چی خودمو گشنگی بدم…با گشنگی من کدوم مشکلم حل میشه…پشیمون از پرت کردن سینی دوباره برش میدارم و رو پام میذارم و شروع میکنم به خوردن…

آخرین لقمه رو هم میخورم و میذارمش کنار و دراز میکشم…

در باز میشه و داخل میاد…یه نگاه به من و یه نگاه به سینی میکنه و جلوتر میاد‌…

_ بعد از غذا خوردن فورا دراز نمیکشن….کی میخوای بفهمی بارداری…

اشتباه میکنه…تنها چیزی که الان نیاز دارم همین دراز کشیدنه….

_آره خوب زنای باردار این کار رو نمیکنن…..شوهراشون هم خیلی کارا نمیکنن…مثل من که با کمربند کتک نمیخورن….

کشیده ادامه میدم: بیخیال داش…ما دیگه آب از سرمون گذشت….این بچه اگه از دیروز تا الان بلایی سرش نیومده باشه خیلیه بخدا…..

چراغو خاموش میکنه….سمت تخت میاد و روش میشینه….

_ برا چی میای رو تخت؟…

_ کجا برم پس؟…

نور ماه از پنجره میاد داخل و تقریبا اتاق رو روشن نگه داشته….

به صورتش نگاه میکنم و میگم:چه میدونم….هر جا که دیشب خوابیده بودی….

_ دیشب رو همین تخت خوابیدم….

من اصلا یادم نمیاد چی بهم گذشت….شب کنار جدول خوابیده بودم و روز هم تو همین اتاق بیدار شدم….تنها چیزایی که یادمه همیناست…

با تعجب میگم: رو تخت یه نفره چه جوری جا شدی تو….

پشتم دراز میکشه: اگه یکم دست و پاتو جمع کنی امشبم راحت میخوابیم…

به عمد دست و پامو بیشتر باز میکنم:من فقط اینجوری راحت ترم…اگه دوست نداری دیگه شرمندتم…

نگام میکنه و میگه: واقعا نمیتونی به پهلو دراز بکشی؟…

_ آره کمرم درد میگیره….

میخواد بلند شه که نمیدونم چرا دلم میسوزه……هوا سرده و هیچ پتو تشک دیگه ای نمیبینم که بره روشون بخوابه…

به پهلو دراز میشم و میگم: حالا یه امشب رو تحملت میکنم…اشکال نداره…..

لعنت به دل صافم….

اینبار کامل دراز میکشه و از پشت تو بغلش فرو میرم….

دستشو رو شکمم بالا پایین میکشه و میگه: روز اولی که دیدمت هیچوقت فکر نمیکردم بشی مادر بچم…

یاد اونروز میفتم که چه جوری باهام حرف زد و دلمو سوزند…..

رو بهش میگم: یادته چه جوری باهام حرف زدی همون روز؟

رک میگه:آره…

_ روبه سکته شدم با حرفات…چرا اینقده بی رحم بودی….

نفسشو آه مانند میده بیرون و میگه: سر یه سری چیزا ازش دلخور بودم…اونم از من دلگیر بود…با هم بحثمون شده بود‌…خیلی وقت بود که جواب تماسمو نمیداد…مقصر خودم بودم…بد باهاش حرف زدم…اونروز میخواستم بیام اهواز از دلش در بیارم….باهاش آشتی کنم…ولی نرسیدم بهش…وقتی رسیدم جای اینکه برم خونش رفتم بیمارستان….بدون خداحافظی رفت…سر قهرش موند و رفت….برادرت بد داغی گذاشت رو دلم لیلا……

نمیدونم چی بگم…دلمم براش میسوزه…..شرایط خیلی بدیه که آدم با کسی قهر باشه و طرفش بمیره اونم وقتی پدرش باشه….

 

میخوام از این حال و هوا درش بیارم : اگه بچه پسر بود اسمشو تو بذار، دختر بود هم من میذارم….البته من اون موقع کیلومتر ها ازت فاصله دارم….ولی خوب بهت زنگ میزنم ازت میپرسم…

موهامو با دستش میگیره و میذاره رو شونم..

_تصمیمت رو گرفتی پس؟

_آره…میخوام برم..

_ خیلی خوب بچه رو دنیا میاری و میدی بهم و میری….

_ میدونی که تا هفت سالگی بچه با مادره…..

ریشه موهامو نه چندان محکم میگیره و میکشه و میگه: میدونی که ازتون سفته دارم….

باز بحث سفته های لعنتی رو کشید وسط….میچرخم و رو به روش قرار میگیرم…

_ این سفته ها کجان که هر چی دنبالشون تو خونه گشتم پیداشون نکردم….

اینبار بلند میخنده و میگه: خیال کردی گوشت و میذارم جلو گربه….هااا.؟…اینقد نادونی که فکر میکنی میذارم جلو دستت آره؟..

ناراحت از اینکه مسخره م میکنه میگم: خودتو مسخره کن…..

خیلی دوست دارم جای این حرف بهش میگفتم خر بخندد….تکه کلام معروف سمانه….ولی خوب بیخیال…حوصله شو ندارم،فاصله ای بینمون نیست و کاملا برا هر نوع تنبیهی بهم دسترسی داره…

خنده ش کم کم محو میشه و انگار تو فکر میره و با مکث میگه: دستم بهش برسه قیمه قیمه ش میکنم….کاری میکنم دیگه تا آخر عمرش نتونه رو پاش وایسه….

میدونم کی رو میگه…..حرفش از نوید….دلم نمیخواست حرفمون به اینجا کشیده میشد….

میخوام بحث و عوض کنم و میگم: فکر نمیکردم آشپزیت اینهمه خوب باشه….

بی ربط بهم میگه: نمیدونی یه زن متاهل نباید آخر شب پیاز بخوره…

بیشعور….خودش گذاشت تو سینی…..

_ اگه نمیخواستی بخورم دیگه چرا گذاشتی برام..

_چون فکر میکردم خودت اینچیزا رو میدونی….آروم میزنه رو شقیقم و میگه: میخواستم عقل نداشتت رو بسنجم….

بیخیال شونه ها میندازم بالا و میگم: چرا باید از خیر پیاز اونم با کباب میگذشتم….

نفس عمیقی که نشونه ی تاسف زیادشه میکشه و میگه: اینم، رو گله ی آب برده….

اخمامو تو هم میکشم: یعنی چی این حرف؟…

_ هیچی…. بگیر بخواب….

_ مگه میذاری؟….

آروم میزنه رو بازوم و میگه: کم حرف بزن دیگه….

زیاد دردم نمیاد ولی برا اینکه حرصشو در بیارم یه آخ بلند بالایی میکشمو و با بغض میگم: چه جوری دلت اومد اونجوری بیفتی به جونم…اونم با کمربند.‌‌…ها؟…خداییش انصاف نداشتی تو‌؟‌‌‌‌…

_ برا چی بهم نگفتی نوید قبلا مزاحمت میشد…

اوووف،..برا چی اصلا سر حرف و باز کردم..منکه خودم از این قضیه فراری بودم… این همون سوالی بود که ازش میترسیدم….الان واقعا نمیدونم چه جوابی بهش بدم….

چشم ازش میدزدم و میگم: می…میخواستم بهت بگم فرنوش نذاشت گفت شر میشه…

دندوناشو رو هم‌فشار میده و میگه: الان بهتر شد یعنی؟…

_ خوب مگه…مگه من میدونستم اینجوری میشه…

_ هر دوتون احمقید هم تو و هم اون فرنوش….

میخوام بچرخم شاید این بحث رو تموم کنه ولی نمیذاره و بازم میگه: وقتی میری حموم نباید در و قفل کنی….اینبار با انگشتش محکم میزنه رو سرم و میگه: نباید مغز فندوقیت به این فکر کنه ممکنه یکی همینجوری در و باز کنه و بیاد تو….هااا؟..

عجب گیری افتادیم….چرخید و چرخید و باز انگشت اتهامش کرد تو چشممم….

با حرص خیره به چشماش میگم: تو هم اعتقادت همون اعتقاد پیرزن صد و بیست سالست که میگه: مرغ ها تون و بگیرین که خروسا ولن هااا؟..

_ شر و ور تحویل من نده….من تا روزی که پیداش نکنمو و بلایی سرش نیارم که از هزار بار مرگ براش بدتر باشه آروم نمیشینم….

اعصابم دیگه کشش این بحث رو نداره برا همین میگم: خانواده ت چیزی نگفتن بهت؟….

از فکر بیرون میاد و میگه: چی بگن مثلا؟…..

_ آخه…من بهشون یه چیزایی گفتم….میدونی چیه؟..بهم فشار اومد وقتی به مادرت گفتم حامله م و اون پوزخند زد…منم بهشون گفتم بهت بگن اگه تا اخر عمر زندان باشم ولی حاضر نیستم دیگه ببینمت….

سرش رو با تاسف تکون میده و میگه: نگفتم بودم بهت حرفی نزن…..

حرصی میگم: اگه مادرجونت اون کارو نمیکرد منم چیزی نمیگفتم….

انگار که چندان هم براش مهم نباشه میگه: خودم باهاشون حرف میزنم……..الانم بسه دیگه هر چی ور زدی…بگیر بخواب،…

چند ساعتی که خوابیدم باعث میشه الان دیگه خوابم نبره همین رو به زبون میارم و میگم: خوابم نمیاد الان…..

_ چشماتو ببند خوابت میگیره..

_ مگه بچه گول میزنی هر وقت میگم خوابم نمیبره همینو میگی….

به پشت دراز میکشه و میگه: والا از صدتا بچه هم بچه تری….این چند روز درست حسابی نخوابیدم…سرم داره میترکه….

به اتاق نگاه میکنم و میگم: اینجا مال خودته؟…

_ نه…

_مال کیه پس؟…

_ برا دوستمه…

مهم نیست اصلا ولی برا اینکه نذارم بخوابه میگم: جز اون خونه ای که توش زندگی میکنی چیز دیگه ای نداری نه؟…

اینبار بی حوصله جواب میده: نه ندارم…. ساکت باش بذار بخوابم…

گوش نمیدم و میگم: شرکت چی.؟….

مثل اینکه دوست داره سوالامو زودتر بپرسم و بعدش ساکت شم تا بخوابه که تند میگه: مال خودم و حاج آقاست‌….

_ سهم تو بیشتره یا حاج بابا؟…

انگاری موفق میشم، چون با اخم های در هم سمتم میچرخه و میگه: این حرفا چیه میزنی؟…اصلا این چیزا به تو چه مربوطه؟……

منم مثل خودش ابروهامو تو هم میکشم و نمیدونم چقد تاثیر گذاره ولی از چینی که گوشه چشمش افتاده مشخصه که میخواد خنده ش رو کنترل کنه…..پس هم چینم تاثیر گذار نیست اخمو بودنم….

_ اتفاقا به هیشکی به اندازه ی من مربوط نیست… باید دارایی های بچم رو حساب کتاب کنم یا نه….

_ تو نگران بچه ی من نباش…اونقدی دارم که تا اخر عمرش بهش بدم و کم نیاد….

سرمو کامل رو بالشت میذارم و میگم: به نظرم اگه زمینی چیزی جایی داری بفروش بدش به من تا با پولش بتونم یه خونه تو شهر خودم بگیرم،هر ماه هم یه پولی بریز به حسابم…. برا خرج بچت میگم… وگرنه من که از پس خودم برمیام…. اینجوری خیال تو هم راحته یه نقش کوچیکی تو بزرگ کردنش داری…

سرش رو بالا پایین میکنه و میگه: چه خوب که همه ی شرایط بچه نگه داشتن و بزرگ کردن رو داری….

بی توجه به تیکه ای که میپرونه میگم: دیگه خودت ماشالله دستت تو کار و میدونی روز به روز زندگی سخت تر میشه…. اگه بتونی یه کار خوبم هم تو شهرم پیدا کنی برام دیگه خیلی خوب میشه….

_ چیز دیگه ای نمیخوای؟…

_ نه دیگه، امری ندارم… حالا بگیر بخواب که زیادی وقتمو گرفتی…….به حرفایی که زدم هم خوب فکر کن…

میشنوم که زیر لب میگه :عجب رویی داری تو…

 

هر چی پهلو به پهلو میشم فایده ای نداره و خوابم نمیگیره….

فشار رو مثانم دیگه غیر قابل کنترل میشه.. از تخت میام پایین و سمت در میرم و بازش میکنم….

ظلمت و تاریکی رو به روم باعث میشه نتونم جلوتر از این برم…

در و میبندم و سمتش میرم…. هر لحظه امکان داره منفجر شم و بریزه…

دست میذارم رو بازوش و تند تند تکونش میدم….

_ پاشو…پاشو… میلاد با توام….

با حس اینکه داره میاد جیغی میکشم که فورا میشینه رو تخت….

هاج و واج یه اطرافش نگاه میکنه… مشخصه که گیج خوابه و درکی از شرایط نداره هنوز….

_ بلند شو بیا بریم دستشویی….زود باش….

کم مونده بزنم زیر گریه دیگه….

فقط خیره است بهم که بلند تر میگم: پاشو دیگه… برا چی هنگیدی….الان میریزه…

به خودش میاد و میگه: چی میگی تو… چی میریزه….

به دستم اشاره میکنم که بین پاهامو محکم فشار میده…..

اخماش به سرعت نور تو هم میره و با خشم بلند میشه و سمتم میاد….

_ دختره ی احمق برا این، اینجوری داد زدی…..

بازومو میگیره و میخواد سمت در میره که جیغ میکشم و میگم: تکونم نده….

دستشو میکشه و به کمرش میکوبه و با حرص میگه: الان من چه غلطی کنم… بیدارم کردی که چیکار کنم برات….

اینقد خودمو فشار میدم که حس میکنم تمام بدنم از انقباضی که عضلاتم میگیرن خشک میشن….

جلوتر میاد و رو بهش میگم: کجا میای؟….

انگشت اشاره ش رو به نشونه ی تهدید سمتم میگیره و میگه: ببین سرم داره میترکه….اعصابم ریخته بهم….پس به خودت رحم کن و کم ادا واسم دربیار…….راه بیفت تا به زور نبردمت….

بیشعور عوضی……بمیری از دستت راحت شم….

با بدبخت سمت در میرم و اونم پشت سرم میاد….

_ جا آورده منو…..یه دیقه حواسم نباشه گرگ میخورتم…..

_ فس فسی راه نرو واسم…..زود باش….

 

نزدیک دستشویی وایمیسم و همزمان درش رو  باز میکنم و میگم: نیام ببینم رفتی داخل…منتظر میمونی تا کارم تموم شه…..

صداش از پشت سرم با حرص شنیده میشه: یه کلمه دیگه حرف بزنی میرم داخل و درم قفل میکنم….

میشینم و تند تند کارمو میکنم…..

_ میلاد؟…

صدایی که ازش نمیشنوم بلند تر میگم: هووووی میلاد….

بلند میشم و دستامو میشورم….

_ با توام میلادوووووووو…..

در و باز میکنم و میزنم بیرون که باهاش رو به رو میشم…

_برا چی جواب نمیدی….فکر کردم رفتی…نمیگی من باردارم و میترسم….

اخمهاش از پشت سر هم حرف زدنم تو هم میره و میگه: زهر مار….یه بار دیگه بگی میلادو من میدونم و تو…..

میگه و جلوتر ازم سمت داخل میره…

_ صب کن بیام…….وایسا میگم….مگه نشنیدی میگن زن های باردار رو آل میبره…

دست شو تکون میده و میگه: تو خودت از آل بدتری….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x