رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۸

3.7
(31)

*

راوی

عینکش رو برمیداره و رو میز میندازه و خیره بهش میگه: چی بگم میلاد جان…. من خودمم توش موندم…خیلی عجیبه…یه چیزایی تو علم پزشکی هنوز برا مجرب ترین پزشکای دنیا هم ناشناخته ن….

صندلی رو میکشونه جلوتر و میچسبه به میز و برگه های آزمایش رو تو دستش بالا پایین میکنه….

_ این آزمایش ها نشون میده که تو هیچ مشکلی نداری و اسپرمت توانایی بارور کردن هر تخمکی رو داره….

_ عجب… پس یعنی خود به خود درمان شدم…

 

این، این جوابی نبود که سامری ازش انتظار داشت ولی خودش رو از تک و تا نمیندازه و میگه: یه چیزایی دست و من و امثال من نیست….خودت شاهد بودی چقد دنبال درمان رفتی… چقد آزمایش و سونوگرافی و رادیو گرافی برات نوشتم و انجام دادی…چقد دارو استفاده کردی…. ولی خب نشد… الان این آزمایشات نشون میده که تو هیچ مشکلی نداری…البته من برات چند نوع آزمایش دیگه مینویسم که برا اطمینان هر کدوم رو تو یه ازمایشگاه انجام بده….بیار ببینم اونا چی میگن….

آزمایشها رو مینویسه و بلند میشه دفترچه رو دستش میده….

باهاش خداحافظی میکنه و نرسیده به در میشنوه که سامری میگه: موردهایی مثل تو کم هستن ولی نایاب نیستن…..حالا نوبت بعد آزمایشات قبل رو هم با خودت بیار تا یه مرور کاملی داشته باشم….

_ ندارمشون اقای سامری…..

میدونست که سوختن… خودش به هدا گفته بود هر چیزی که وجود داره از بین ببرشون.. فقط محض اطمینان پرسیده بود…

حالت تاسفی به چهره ش میده و میگه: حیف شد… به هر حال اگه بودن بهتر میتونستم اظهار نظر کنم….اما اشکالی هم نداره.. فعلا همینطور جلو میریم ان شاالله که خدا بهت یه نگاهی کرده باشه….

سرش رو به معنی تشکر تکون میده و از مطب میزنه بیرون…..

سوار ماشین میشه… با ذهن و فکر درگیر…. چطور درمان شده…مگه میشه…اونهمه با هدا رابطه داشت و هیچ بچه ای در کار نبود…. حالا یه رابطه نصف و نیمه با لیلا به بچه ختم شد…باور کردن این موضوع که خود به خود خوب شده بود…براش سخت بود….عحیب بود…چند سال پیش همین دکتر بهش گفته بود هیچوقت نمیتونه از خودش بچه ای داشته باشه….گفت اسپرمی نداره که بتونه یه لقاح رو تشکیل بده…..امروز حرفش سیصد و شصت درجه تغییر میکنه و میگه: توانایی بارور کردن هر تخمکی رو داری و خود به خود درمان شدی…

هیچوقت منکر معجزه های خدا نمیشد ولی بعضی اتفاقات رو که کنار هم میچینه نمیتونه بپذیره خود به خود خوب شده باشه….

 

*

_ دست بردار هدا…دختره الان بارداره….میلاد زندگیشو دوست داره،شک نکن بچه ش که به دنیا بیاد لیلا براش جایگاه مهمتری پیدا میکنه…حالا هر چقدر هم که تو بگی در حدش نیست ……مهم خودشه که دوسش داره….

هدا دستشو به سرش میگیره و فشار میده : عسل من اگه برگشتم، اومدم که زندگیمو بسازم…نیومدم که دست از پا دراز تر دوباره برگردم به همون خراب شده….چند بار باید بهت اینو توضیح بدم……آرومتر ادامه میده: جای این حرفا بستنیت بخور آب شده…..

مشکوک نگاش میکنه…..مثل روز براش روشنه بازم نقشه ای تو سرشه…..

_ چیکار میخوای کنی هدا….

_ بخور بهت میگم….

_ الان بگو….

ناخن های مانیکور شده ش رو چند بار میزنه به میز و میگه: اینبار دیگه نمیتونه قسر در بره…. شمال فقط میخواستم اعتماد میلاد و ازش بگیرم…که تا حدودی موفق هم شدم….

عسل خودش رو جلوتر میکشه که ارومتر حرف بزنه: بس کن هدا…تمومش کن… میلاد اگه میخواست طلاقش بده همون موقع که مادرش بهش میگفت زنت زیر نوید بود طلاقش میداد….این نقشه هات به هیچ دردی نمیخوره جز رسوا کردن خودت…

شنیدن حرفای عسل میریزش بهم….ولی باعث نمیشه از نقشه هایی که تو سرشه دست بکشه…

_ اگه به کمکت احتیاج نداشتم هیچوقت دیگه بهت رو نمیزدم عسل…اینقد فاز منفی میدی که دوست ندارم حتی یه کلمه در این مورد باهات حرف بزنم….

اخماش از شنیدن کلمه ی کمک تو هم میره و میگه: کمک چیه؟…چی میخوای هدا….پای منو چرا میکشی وسط…من خودم هزار تا بدبختی دارم…

_ نترس چیزی نمیخوام که از پسش برنیای…..

_ چی میگی…چی میخوای؟…

لبهاش از آروم شدن عسل کش میاد و رو بهش میگه: افرین دختر خوب….چیه اینهمه بهم میریزی مگه میخوام نقشه ی قتلش رو بکشم….

عسل اما چشماشو به میز میدوزه و لب میزنه: روزی که بنفشه خانوم با نوید دیدش و به میلاد گفت نبودی و ندیدی چطوری میلاد زدش….اینقد با کمربند افتاد به جونش که وقتی زد بیرون همه ی صورتش خونی و کبود بود اصلا نمی تونست راه بره….

_ حقش بود….

از بیرحمی هدا دلش میگیره: برا چی حقش بود….من و تو که میدونیم جریان چی به چیه چرا بگیم حقش بود….

تعجب از روی جدید عسل میگه: معلوم هست چته تو؟….برا کی دل میسوزونی….مگه خودت نگفتی میخواست بندازتش زندان…… اوردش که اذیتش کنه….نیاوردش که بخوره و بخوابه…این بچه ی لعنتی اگه الان وسط نبود همون موقع از زندگیش مینداختش بیرون…

_ نگفتم میخواست بندازش زندان …. دختره یه چیزایی تو ویلا گفت دیگه بعدا هر چی از میثاق پرسیدم جواب درست حسابی بهم نداد….

_ هر چی…به هر حال خواهر قاتل پدرش هست یا نه؟….اونا به قول معروف با هم پدر کشتگی دارن….به قول عمر پدر کشته را کی بود آشتی؟….هیشکی دوست نداره چنین زنی براش بچه بیاره….

هر چی به مغزش فشار میاره نمیفهمه باز هدا چه ‌کلکی تو سرشه….

_ عمر و شمر ول کن…والا من و تو از اونا بدتریم…بنال ببینم چی تو سرته….فقط اینو بدون میلاد بدجور بهش اعتماد داره….که اگه نداشت حرفاشو باور نمیکرد…

لبهاشو با ناز غنچه میکنه و میگه: بحث اعتماد نیست جونم….دختره ازش بچه داره…بچه ای که یه عمر حسرت داشتنش رو داشت……مطمعنم وقتی به دنیا بیاد دیگه جایی تو زندگیش نداره…

_ اگه اینقد مطمعنی دیگه چرا بیخیال نمیشی تا وقتیکه بندازش بیرون…

خیره به چشماش لب می نه: چون نمیتونم تا اون موقع صبر کنم….

_ الان میخوای چیکار کنی؟…..

نفسی میگیره و میگه: هیچی به اندازه ی یه فیلم سکسی ناز که ازش تو گروه خانوادگی پخش بشه نمیتونه شوتش کنه همونجایی که ازش اومده بود…..

به گوشای خودش شک کرده بود برا شنیدن این حرف……باورش نمیشد هدا تا این حد بد شده باشه….مارمولک رفت و افعی برگشت….

خیره خیره بهش زل زده بود…..دوست داشت از خودش نیشگون میگرفت تا ببینه واقعا بیدار و تو بیداری داره این حرفا رو میشنوه….

لبهای لرزونشو تکون میده و میگه: تو…تو میخوای از سکس میلاد و زنش فیلم پخش کنی؟…فکر اینو کردی میلاد چه به روزش میاد؟…باورم نمی……

میپره وسط حرفش و میگه: خیلی احمقی عسل…خیال کردی من از میلاد چنین فیلمی پخش میکنم….

سردرگم نگاش میکنه و میگه: پس چی؟…

_ لیلا و بهروز…اون فیلم میاد بیرون…

چشماش دیگه از این حد گشادتر نمیشه…حس میکنه به سختی نفس میکشه….

_ چ..چی میگی تو؟….

بیخیال بستنی میخوره و میگه: همینکه شنیدی…

شوکی که از حرفای هدا بهش وارد میشه برا لحظه ای فراموش میکنه کجاست که با داد میگه: چی برا خودت میگی هدا…..حالت خوبه؟..

دستشو رو دستش میذاره همزمان که به اطراف نگاه میکنه لب میزنه: زهر مار بیشعور برا چی داد میزنی…..دیوونه شدی مگه…

با حرص اینبار ارومتر میگه: دیوونه شدن هم داره….داری چرت هدا…چرت ترین حرف دنیا رو زدی اصلا….چی میزنی که این نقشه های مسخره رو میکشی…این نهایت نامردیه…دختره بارداره…..الان پنج ماهشه….میخوای بهش تجاوز کنن اونم تو بارداری….

_ تجاوز چیه؟…اگه بحث تجاوز و جیغ و داد باشه که اون فیلم به درد عمم میخوره فقط…

تو سکوت منتظر شنیدن بقیه ی حرفاشه…

_ باید خوشش بیاد…آه و ناله ش تو سر تا سر فیلم باید بپیچه….

به مسخره میخنده و میگه: نوید فقط دستشو گرفت چنان سیلی ازش خورد که تا آخر عمر یادش نمیره…..اونوقت انتظار داری بهروز باهاش سکس کنه و اون لذت ببره…کم داری مگه؟..

_ وقتی تو حال و هوای خودش نباشه آره خوشش میاد….

_ یعنی چی؟….

دندوناشو رو هم فشار میده و میگه: اینهمه کودن نباش عسل….نفهم شدی یا خودت رو میزنی به نفهمی؟….تو حال خودش نباشه یعنی مست باشه…جوری که کاراش دست خودش نباشه…تو فیلم هم هر کی ببینه چطوری میخواد تشخیص بده این تو حالت عادی هست نه…..

چشماشو رو هم فشار میده و چیزی نمیگه….هدا کی اینقد بی وجدان شده بود که برا به دست آوردن میلاد دست به هر کار کثیفی بزنه……

بهش نگاه میکنه و میگه:فیلم سوپر لیلا میاد بیرون و میلاد هم همینجور بی سر صدا طلاقش میده و میاد سراغ تو هاا؟….چی با خوت فکر کردی هدا….نکنه واقعا سرت به جایی خورده…مگه کر بودی گفتم سر قضیه نوید چه بلایی سر دختره اورد…نوید اگه فرار نمیکرد و نمیرفت که الان معلوم نبود چه بلایی سرش میومد…..این دست و پا زدن تو به هیچ جا نمیرسه…..فکر کردی میلاد وایمیسه و سوپر زنش رو که بین همه دست به دست میشه رو نگاه میکنه و هیچی نمیگه…..کم کمش دختره رو میکشه…….

بیخیال به اینهمه حرف زدن عسل شونه هاشو بالا میندازه و میگه: اینجوری نیست…اینهمه بدبین نباش…..

_ بدبین چیه احمق…چه جوری با خودت حساب کردی و این نقشه رو کشیدی…..برات مهم نیست چه بلایی سر دختره میاد؟..‌..

جلو تر میاد و مشکوک میپرسه: اصلا ببینم بهروز رو چه حسابی میخواد هم چین گوهی بخوره…چیکار میخوای کنی براش؟….برا نوید چیکار کرده بودی که حاضر شد اون حماقتو انجام بده و خودشو تو چشم بنفشه خانمی که اینهمه دوسش داشت خراب کنه؟…..

ازش چشم میدزده…..چون خودش هم خجالت میکشه بگه چیکار کرده و قراره چیکار بکنه!….

قول یه هفته سکس تو ویلای خودش رو به بهروز داده بود…..بهروزی که چند سالی میشه دیوانه وار دوسش داره و حاضر برا به دست آوردنش هر چند کوتاه هر کاری براش انجام بده….

هیچکدوم از این حرفا رو نمیزنه..در عوض میگه: این حرفا رو ول کن….به کمکت احتیاج دارم…

_ علیا حضرت چه کمکی از بنده ی سرا پا گوش بر میاد؟…

اخم های هدا از این لحن عسل تو هم میره و با حرص میگه: مسخره میکنی منو؟….

_ اختیار داری سرورم…..من به فداتون….شما فقط لب تر کن و اسم بگو من یه روزه جنازه تحویلتون میدم.‌‌‌….

_ مسخره بازیتو تمومش کن عسل….

اینبار جدی میشه و میگه: مسخره بازی نیست.‌‌‌…مگه غیر از اینه….داری با جون چند تا ادم بازی میکنی…..خیال میکنی اینجا امریکاست که فرت و فرت فیلم پورن بیاد بیرون و هیچ کاری نکنن‌.‌…..نه عزیز من…سر این چیزا خون راه میفته….

_ اشتباه میکنی عسل…میلاد اونقد احمق نیست که کسی رو بکشه و خودشو بدبخت کنه…..اون زرنگ تر از این حرفاست…..

بلند میشه..دیگه نمیدونه چه جوری دختر عموی بیشعورش رو سر عقل بیاره….

_ من تحمل چنین ریسکی رو ندارم…..

هدا تکیه به صندلی خونسرد بهش نگاه میکنه…..

_ مثل اینکه یادت رفته تو همه ی مراحل درمان من و میلاد حضور داشتی….دکتر سارمان رفیق جینگ توعه عسل…..اینا که یادت نرفته…..

ناباور بهش نگاه میکنه……عملا هدا تهدیدش میکنه…..

دوباره میشنه و میگه: داری تهدیدم میکنی هدا…..انگشتش رو سمت خودش میگیره و ادامه میده: اونم منو…

_ نه عزیزم….دارم یادآوری میکنم…..بهتره به هم کمک کنیم تا شر این دختره بخوابه…..الانم آروم باش تا بهت بگم چیکار کنی……

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rasha
Rasha
1 سال قبل

چه آدم سگیه این هدی

Darya
1 سال قبل

این هدی دیگه چی بیشرفی اصلا وجدان نداره
از همین حالا نگران لیلام
ولی ممکن عسل واقعیت بگه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x