رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۰

4.4
(27)

_ قراره تا چند روز بمونه…..

_ اینجور که میدونم تا سه روز…حالا شاید بیشتر شه شایدم کمتر……

چشماشو ریز میکنه و میگه: دختره تو این مدت نمیخواد بره جایی؟…خونه پدر شوهرش منظورمه…

_نه….جایی نمیره…

_ مطمعنی؟…

_ آره…رابطش باهاشون میزون نیست..جای دیگه ای هم نداره که بره…خونه میمونه…

_ من باید چطوری برم داخل…مگه نمیگی نگهبان داره….

ناامیدانه بهش نگاه میکنه و میگه: یه جوری میگی نگهبان انگاری با اسلحه وایسادن هر کی از در بره تو به رگبار ببندنش…. از هیکلت خجالت بکش بهروز….

دستشو دراز میکنه و لپش رو میکشه: من به فدات…آخه همینجوری که نمیشه برم داخل…دیگه الان دستشویی هم بخوای بری دوربین میذارن…

_ تو مگه نمیگی میخوای بری اونور…دیگه چیکار داری که دوربین هست یا نه؟..

میخنده و سر تا پاش رو از دیدش میگذرونه: چرا میرم… منتها یه هفته بعدش… یادت که نرفته ویلا… از همین الان دارم براش لحظه شماری میکنم…اینقد تو کفتم که فکر کردن بهش هم حالمو زیر و رو میکنه….

چشم میدزده و رو به رو رو نگاه میکنه…. از خودش بدش میاد…برا بدست اوردن زندگی که یه روزی مال خودش بوده و با حماقتش از دست داده دست به چه کارایی که نمیزنه…

دست بهروز رو رونش میشینه و بالا پایین میشه…

_ چیه تو لکی؟….نگران چی هستی بابا.. یه فیلمی ازش میفرستم بیرون که صدتا الکسیس هم به خوابشون نبینن…

موهاشو پشت گوشش میندازه و رو بهش میگه: اگه صورت خودت مشخص نباشه بهتره….اینجوری نمیتونن پیگیری کنن….

سرشو به معنی فهمیدن تکون میده: باشه…. فکر همه چی رو کردم…. فقط خود دختره رو میندازم تو تصویر……گفتی بارداره اره؟…

_ آره…

_ چند ماهشه….شکمش خیلی بزرگ نباشه..

_ پنج ماهشه… نه جثه ش کوچیکه….

میخنده و میگه: خوبه… اینجوری راحت تر میشه بالا پایینش کرد…

میخواد حرفی بزنه که گوشیش زنگ میخوره و تصویر خندان خودش و عسل رو صفحه ی موبایلش به نمایش در میاد….

_ بله عسل…

_ کجایی هدا…

_ جلو خونه میلاد..

_ رفت؟….

_ آره نیم ساعت پیش رفت…

_ میخوای چیکار کنی الان؟..

_ الان که هیچی،..منتظرم میلاد بپره بعد…

صدای التماس وار عسل بلند میشه: هدا دست بردار تو رو خدا….کاری نکن که پشیمونیش دامن خودمون رو بگیره…

خسته از حرفای تکراری عسل چشماشو رو هم فشار میده و لب میزنه: اگه کاری نداری تا قطع کنم……

_واقعا که هدا…محض رضای خدا یه بار حرف گوش کن و….

میپره وسط حرفش و میگه: تو چته عسل…جوش چیو میزنی…خودت کشیدی کنار دیگه به من چیکار داری…پدرمو درآوردی که یه پیام از گوشی جنده خانم بفرستی رو موبایل بهروز و نفرستادی….حالا دیگه چه مرگته؟..

_ بخدا من نگرانتم هدا…داری بد بازی رو شروع میکنی….اگه میلاد یه درصد هم بو ببره که تو پشت ماجرا بودی معلوم نیست چه بلایی سرت میاره…

هدا با عصبانیت میگه: پس دعا کن که بو نبره…چون بیشتر از اینکه برا من بد بشه برا تو بد میشه….هیشکی به اندازه ی من نمیدونه میثاق چقد رو میلاد حساسه….

صدای لرزونش پوزخندی میشه رو لبهای هدا..

_من… منظورت چیه…

_ خوب میدونی منطورم چیه دختر عموی گرام…

_ ببین قرارمون این نب…

نمیذاره جملش تموم شه و تماس رو قطع میکنه و گوشی رو میندازه رو داشبورد….

_ دختره ی احمق……

 

*

میشینه رو تخت و زل میزنه به دیوار رو به رو…باورش نمیشه هدا اینجوری تهدیدش کرده باشه….کم از خواهر براش نداشت….چرا اینهمه پست شده ….

در باز میشه و مادرش میاد داخل…به دخترش نگاه میکنه که مثل این چند روز تو خودشه و گرفته ست…

نزدیکش میشه و میشینه کنارش…

_ چیه عسل…..این چند روز معلوم هست چته مامانم؟….

به چشمهای مامانش خیره میشه….اگه بفهمن چی راجبش فکر میکنن….تو دلش هزار بار خودش و لعنت میفرسته برا کمکی که یه زمانی به دخترعموش کرده و حالا داره باهاش تهدیدش میکنه…. مغزش هزار بار قضیه رو بالا پایین میکنه….این اتفاق اگه بیفته چه بلایی سر خانواده ی میثاق میاد،…میلاد بیچاره چطوری دیگه تو فامیل سر بلند کنه….دختره بارداره…اگه نبود یه چیزی….ولی آدم باید خیلی پست باشه که چنین بلایی سر زن باردار بیاره….

بازوش توسط مامانش تکون میخوره و به خودش میاد…

_ چته دختر…کشتی منو که…با میثاق بحثت شده آره؟..چقده بهت گفتم این پسر مال زندگی نیست و گوش نکردی…..

بلند میشه و سمت کمدش میره…مانتو و شالی در میاره و سرسری میپوشه…

_ میفهمی چی میگم یا نه؟..

سرشو تند تند تکون میده و میگه: آره آره…دارم گوش میکنم مامان….‌.

مامانش با حرص میگه: آره جون خودت…معلوم نیست روح و روانت کجاست که شالو هم برعکس پوشیدی….

بی توجه به حرفهای مامانش سوییچ و گوشی و از رو میز توالت برمیداره و از اتاق میزنه بیرون…

با استرس شماره ی میلاد و میگیره…

بازی که هدا شروع کرده برا اون دو سر باخته….

سوار ماشین میشه و تماس اینقد بوق میخوره تا قطع شه….

از خونه میزنه بیرون و یه بار دیگه شماره ی میلاد و میگیره….

وقتی آنتن میده یعنی هنوز سوار هواپیما نشده….

بوق اول و دوم میخوره و رو بوق سوم صدای میلاد پخش میشه….. حس میکنه با شنیدن صداش قلبش می ایسته….

_ الو….

نمیدونه چی بگه…اصلا از کجا شروع کنه…میخواد قطع کنه که صدای میلاد نمیذاره…

_ چیه عسل؟…

اینبار مصمم تصمیمش رو میگیره…سرعتشو بیشتر میکنه و تو دلش میگه: هر چه بادا باد…..

_ سلام میلاد…خوبی…

_ قربونت…..عسل اگه کاری داری تند تند بگو وقت ندارم…

نفسی میگیره و میگه: باید ببینمت میلاد…

_ نیستم الان… یه چند روز کار دارم کیش…برگشتم باشه….

_ الان میلاد…کارت دارم..واجبه…

_ چیکار داری‌؟.. بگو…ده دیقه وقت دارم…

_ پشت گوشی نمیشه..باید حتما ببینمت…

_ خوبی تو؟…میگم فرودگام الان…وقت ندارم..چی میگی تو…

از استرس رو یا رویی باهاش رو به سکته است ولی دیگه نمیخواد عقب بکشه..

_ میلاد راجبه هداست…راجبه لیلا و نوید..اصلا راجب کل زندگیته…

صدایی از اونور نمیشنوه و برا چند لحظه فکر میکنه تماس قطع شده… به گوشی نگاه میکنه و میبینه تماس هنوز وصله…

_ ا..الو…میلاد..هس..هستی؟…

انگار که رفته باشه یه جای آرومتر که میگه: الان برمیگردم… کجایی تو؟…

وقتی اسم هدا و نوید و لیلا میاد وسط،.مشخصه که میلاد هر کجای دنیا هم که باشه خودش رو میرسونه…برادرشوهرش رو میشناسه…میدونه که خانواده براش از همه چیز مهمتره…..

_ خیابونم…کجا برم تا بیای؟….

_میتونی بیای دنبالم؟…

_ آره…ال…الان میام…

 

*

لیلا

 

کاش میشد تصویری با مامان بابا میگرفتم ولی مطمعنم به محض دیدنم میفهمن باردارم و این چیزی نیست که میلاد دوست داشته باشه….

دست میذارم رو شکمم و زیر لب میگم: به دنیا میای و میشی بزرگ مرد کوچک من….فدات بشم من…

موبایلو از رو تخت بر میدارم و میشینم و شماره فرنوش رو میگیرم….

_ سلام به زن داداش خودم…

_ سلام به خواهر شوهر بی معرفتم..

_ واقعا که لیلا…من بی معرفتم؟..

_ آره دیگه..وقتی من تنهام و دارم در و دیوار رو نگاه میکنم یعنی تو بی معرفتی….

_ برا چی تنهایی؟…

_ مگه دیروز نگفتم‌ میلاد میخواد بره کیش…

_ آهااا..یادم رفت..خوب چرا نرفتی پیش مامان؟..

کامل دراز میکشم رو تخت و خیره به گچ بری شیک سقف میگم: اینجوری راحت ترم عزیزم…مزاحم مامانت هم نمیشم…

_ مزاحم چیه دیوونه..اتفاقا مامان هم دوست داشت بری پیشش….

الکی میخندم و میگم: ممنونم گلم لطف داره….حالا خودت چطوری؟..نمیخوای بیای؟..

_ چرا…هفته دیگه میام…

 

یه نیم ساعتی با فرنوش حرف میزنم و تماس و قطع میکنم…از همین الان حوصله م سر میره…کاشکی میلاد زودتر بیاد…

بلند میشم و سمت آشپزخونه میرم تا یه فکری به حال این شکمم کنم…

 

*

 

میدونه که یه چیزی شده…صدای عسل پر بود از نگرانی….حرفاش تو سرش چرخ میخوره….در مورد هدا،…لیلا…. نوید….

گوشیش زنگ میزنه و با فکر به اینکه عسل جواب میده…

_ کجایی تو؟…

صدای لیلا پخش میشه و میگه: وااا….من کجام یا تو؟….

دندوناشو رو هم فشار میده و میگه: سلام هم که یادت رفت..

_ سلام به روی ماهت شوشو جان؟…خوبی کجایی…

از لحنش خنده ش میگیره و میگه: فرودگام هنوز…

_ عه…. نرفتی هنوز….

_ نه…تاخیر داشت….

_آهااا…خواستم بهت بگم سوغاتی یادت نره…

_ برا این زنگ زدی؟

_ آره….خیلی مهم بود برام….

_ باشه عزیزم….ماشین عسل رو میبینه که براش بوق میزنه و از لیلا خداحافظی میکنه و سمتش میره…

چمدون رو صندوق عقب میذاره و سوار میشه….

رنگ و روی پریده ی عسل نشونه ی خوبی نیست….

اخماش تو هم میره و میگه: چی شده؟…

ماشین و حرکت میده و میگه: میگم حالا‌..

_ الان بگو…

به دستهای لرزون عسل نگاه میکنه که فرمون و محکم گرفته و سرخی انگشتاش به سفیدی میزنه….

_ وایسا خودم بشینم پشت فرمون…

میچرخه و به میلاد نگاه میکنه… با دیدن اخماش ته دلش پشیمون میشه از اینکه اومده…

_ الان یه گوشه نگه میدارم حرف میزنیم….

میخواد چیزی بگه که موبایلش زنگ میخوره و اینبار با نگاه کردن بهش جواب میده…

_بله فرهاد…

_ سلام.. کجایی میلاد؟

_ تهرانم…نرفتم هنوز….

_عه…تاخیر داشت باز….

_ نه کار برام پیش اومد…..

صدای با تعجب فرهاد میاد که میگه: چه کاری مهمتر از نماینده شرکتی که تو کیش باهاش قرار داری….

بی حوصله میگه: کار دارم فرهاد…بعدا خودم بهت زنگ میزنم…

بدون حرف دیگه ای قطع میکنه و میچرخه سمت عسل….

_ میبینی که هزار تا کار داشتم و برا تماست گذاشتم کنار…دهن باز کن ببینم چی شده…

ماشینو بغل جاده نگه میداره و با مکث بهش نگاه میکنه…..حرف زدن از اونی هم که فکر میکرده سخت تره….

میلاد پووووف کلافه ای میکشه و با حرص میگه: میثاق الدنگ بهت گفته من اینقد صبورم که نطقت باز نمیشه..‌‌‌‌…

چشمای عسل از شنیدن اسم میثاق پر میشه و قطره اشکی میچکه رو گونش…

میلاد ناباور بهش نگاه میکنه….

_ تو رو خدا میلاد.‌‌..تو رو جون بچت قسمت میدم به میثاق چیزی نگو…….

خشم و حرص جاش رو به نگرانی میده….

نزدیکتر میشه و میگه: چت شده عسل…بگو جون به مرگم کردی که….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الی
الی
1 سال قبل

یه پارت دیگه هم بزار توو روخدا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x