رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۳

4.2
(40)

هیچ جونی برام نمونده….دراز میکشم رو تشک….احساس میکنم تنم کوره ی آتیشه…..سرم داره میترکه…چهره ی خونی مرده جلو چشامه و هیچ جوره نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم….

نمیدونم چه مدت میگذره..یه ساعت…دو ساعت..یا بیشتر….

در باز میشه و میلاد میاد داخل…لباساشو عوض کرده….ازش بدم میاد…چطوری میتونه اینهمه بی رحم باشه…اصلا نمیدونم چه بلایی سرش آورده…..

کنارم میشینه و دست میذاره رو پیشونیم…دلم میخواد ساعت ها بخوابم و کسی بیدارم نکنه….میبینم که لبهاش تکون میخوره و اسممو صدا میزنه ولی نای اینکه جوابشو بدم ندارم…

چشامو رو هم میذارم و آخرین چیزی که ازش میشنوم میثاق گفتنشه……

 

*

 

حواست بهش باشه برمیگردم…

میخواد بره که میثاق اجازه نمیده…. دستشو میگیره و پشت سر هم حرف میزنه….

_ داری چیکار میکنی میلاد؟….کجا میری اصلا؟…..صورتت چی شده؟….د آخه برا چی هیچی نمیگی؟…..

دستشو میکشه و همزمان از بیمارستان خارج میشه و میگه: بعدا برات میگم…الان باید برم….تو برو داخل حواست به لیلا باشه….خبری شد بهم زنگ بزن….

بدون اینکه بذاره حرف دیگه ای بزنه سوار ماشین میشه و راه میفته….

صدای زنگ موبایل بهروز بلند میشه و اسم هدا جونم پوزخندی میشه رو لبهاش…..اینقد زنگ میخوره تا تماس قطع بشه….

 

جلوی خونه ی بهروز نگه میداره و با کلید هایی که ازش گرفت در و باز میکنه و داخل میشه….

بدون توجه به حیات سرسبز و پردرخت با دو خودش رو به خونه میرسونه……

در سالن نیمه بازه و از لای در هم میشه دیدش که رو به روی تلویزیون نشسته و فیلم میبینه….

وارد میشه و در و قفل میکنه….

با شنیدن صدای قفل شدن در از رو مبل بلند میشه و میچرخه….‌..منتظر بهروزه….ولی با دیدن میلاد دهنش از تعجب باز میمونه و دست و پاش شروع میکنه به لرزیدن….

آروم ولی محکم سمتش قدم برمیداره…..کلید ها رو تو دستش جا به جا میکنه و میگه:  سلام به هدا جونمِ بهروز….

هنوزم هاج و واج بهش نگاه میکنه…

_ چیه….برا چی اینجوری نگام میکنی….

آروم میزنه رو پیشونیش و میگه: آخ ببخشید که شبت رو خراب کردم…منتظر بهروز جون بودی؟…آره؟….میخواستی بیاد بکن بکن راه بندازین؟……واقعا ببخشید شب رویایی تون رو  خراب کردم….

رو به روش قرار میگیره و ادامه میده: ولی اشکال نداره…با هم میرین لب ساحل اونجا با خیال راحت تا یه هفته براش باز کن….

از بهت اینکه میلاد اینجا چیکار میکنه..اصلا مگه کیش نبود…چه جوری اینجا رو پیدا کرده در میاد…مهم اینکه الان جلو روش وایساده و اون از ترس و نگرانی رو به سکته است…پاهای بی جونشو تکون میده.. نمیخواد جلوش بمونه و حرفاشو بشنوه..میشناسش این آروم بودنش و آروم حرف زدنش آرامش قبل از طوفانه…سمت طبقه بالا پا تند میکنه که جلوش وایمیسه و نمیذاره….

_کجا؟…مگه اومدم برام ناز کنی…..

_ ب…برو او…اونور میلاد….

بازم میخواد بره که اینبار سیلی محکم میلاد پرتش میکنه رو مبلی که تا چند دقیقه پیش روش نشسته بود….

دستاشو از هم باز میکنه و دو طرف مبل میذاره و خیمه میزنه روش….

_ یه هفته به نظرت زیاد نیست براش….روزی سه بار هم که بکنتت خیلی میشه ها…

بهش نگاه میکنه،..با چشمای اشکی….باورش نمیشه….انگاری داره خواب میبینه…یعنی همه چی رو فهمیده….میدونه ولی مثل همیشه نمیخواد کم بیاره….

_حرف دهنتو بفهم میلاد…

به مسخره میخنده و میگه: به قدیسه خانوم برخورد…..مگه غیر از اینه…یه ک..ون داری دیگه…جلو هر کی هم که بهت بخنده میگیریش و میگی بکن توش….

دستش بالا میاد که رو صورت میلاد بشینه که تو هوا میگیره و میپیچونه….

از درد چهره ش تو هم میره و میناله: آییییی ولمممم کن….واااای دستمو شکوندی عوضی….

با حرص بیشتر میپیچونه و میگه: عوضی تویی که به تنها کسی که ندادی اونیه که تو قبر خوابیده جنده….حالا دیگه کارت به جایی رسیده که سگ اجیر میکنی و میفرستی سراغ زن من….

از شنیدن لفظ زنِ من،درد دستشو فراموش میکنه و پوزخندی میشینه رو لبهاش…

_ چرا زن من….بگو مثل عهد قاجار خون بسِ من….بگو دختر دهاتی که بلد نیست دماغشو بالا بکشه…بگو یه دختری که معلوم نیست تو اون دهات کوره شون به چند نفر داده…من آمارشو دارم میلاد..‌میخوای میدم بهت..برو ببین اونکه جنده است منم یا اون مثلا زنت…..

دستشو ول میکنه و سیلی دوم رو دقیقا رو جای اولی میزنه و این دفعه خون از بینیش راه میفته….باورش نمیشه یه روزی دیوونه وار دوسش داشته و برا به دست اوردنش دست به هر کاری میزد….

_ تو اینقد رو داری که حتی اگه از زیر یه مرد هم بکشمت بیرون هم پررو پررو وایمیسی جلوم و حرف مفت تحویلم میدی….نفرت انگیز ترین کسی هستی که به عمرم دیدم….. چطور تونستی اونهمه سال از اعتمادم سو استفاده کنی و دروغ و دونگ تحویلم بدی….جز دوست داشتن و مهر و محبت چی ازم دیدی که اونجوری هار شدی و خیانت کردی…..

کمر صاف میکنه و دستشو میگیره و میکشونه سمت یکی از اتاقا…

_ ولمممم کن…چیکار میکنی کثافت؟…ولم کن بذار برم…

در اتاقی که تخت دو نفره ای داره رو باز میکنه و هلش میده تو و در و قفل میکنه‌.‌‌‌…

دستاشو به کمرش میزنه و با حرص میگه: لخت شو….

از ترس اینکه نمیدونه میخواد باهاش چیکار کنه به لرزه میفته..‌..سمتش میره و میگه: ببین…بذار برم…دیگه قول میدم طرف خودت و خونوادت نیام…اصلا…اصلا از ایران میرم….میرم همونجایی که بودم…..

هیستریک میخنده و میگه: بذارم بری!؟…نه جونم من در خدمتتم عزیزم…اینهمه بهم لطف کردی مگه میذارم دست خالی بری؟….

خنده از رو صورتش محو میشه و جدی لب میزنه: یه عمر گولم زدی و به همه گفتی عقیمم….داغ بچه ای که میتونستم داشته باشم و گذاشتی رو دلم….خودت و مظلوم جا زدی و منو ظالم….

صداش رفته رفته بالا میره و ادامه میده: گذاشتی همه فکر کنن یه زن رو با خودخواهی کنار خودم نگه داشتم و نمیذارم بره پی خوشبختیش….وقتی هم طلاقت دادم بابات چپ و راست بهم تیکه مینداخت که عقیمیه من باعث افسردگی خانوم شده که زده به کوه و بیابون… دیگه خبر نداشت دختر جونش تنها کاری که خارج از کشور میکنه عشق و حاله…..

نزدیکتر میشه و میگه: اسممو انداختی رو زبون همه…در صورتی که سالم بودم…مشکل از تو بود و اگه روز اول بهم راستشو میگفتی قسم میخورم بدون اینکه تا اخر عمر اسمی از بچه میاوردم باهات زندگی میکردم…..لعنتی من دوست داشتم….دست به سر یه سگ بکشی برات دم تکون میده…اونهمه عشق و علاقم رو چه جوری برا خودت تعبیر کردی که خارش کردی و فرو کردی تو چشمم….چیکارت کرده بودم که اینجوری داغم کردی…..

بی توجه به صورت خیس از اشک هدا حرف میزنه…

 

حرفای میلاد خنجر میشن و تو قلبش فرو میرن…جز واقعیت هیچی به زبون نمیاره….عسل بهش گفت پشیمونی سودی نداره….گفت هر اشتباهی قابل جبران نیست..گفت و اون قبول نکرد و بدترین راه ها رو برا رسیدن انتخاب کرد…‌تهش هم شد این رسوایی.‌‌‌‌…

_ تو مگه نمیدونستی زنم بارداره؟…..هااا؟….بهروز کونی رو فرستادی که ازش فیلم بگیره و پخش کنه؟…آره؟…..تا این حد لجن شدی؟…..

بازوشو میگیره و پرتش میکنه رو تخت…

_تا ده میشمارم لخت نشی بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو دنیا سر بلند کنی…..

قفسه ی سینه ش از شدت حرص و خشم تند تند بالا پایین میشه…

_ یک، دو، سه…..

هدا ترسیده میپره وسط حرفش و میگه: چیکار میخوای کنی میلاد…..توو رو جون خاله بذار برم…اصلا زنت نه….دختر خالت که هستم….

_ چهار، پنج….

از رو تخت بلند میشه و نامطمعن سمت در میره…..

جلوشو میگیره و با حرص میگه: لخت نشی همین الان که ساعت دو نیم نصف شبه زنگ میزنم بابای خوش غیرتت بیاد ببینه یه دونه دختر نانازش این موقع شب منتظر بهروز نامیه که بیاد اینجا جرش بده و بعدم ببرش یه هفته شمال شبانه روز بزاره درش….

اشک چشماشو پر میکنه و میریزه رو گونه هاش…با مشت میکوبه رو سینش و میگه: کثافت چطوری میتونی این حرفا رو به زبون بیاری….بی غیرت عوضی….

تند دستشو بالا میاره و چونشو محکم میگیره…

_ من واسه کسایی که خودشون باز میکنن غیرت به خرج نمیدم….چتاتو تو موبایلش خوندم که چه جوری اون میگفت و تو زده بودی بالا…پس تا همون چتا رو نفرستادم واسه بابا جونت برو لباساتو درار…..

چاره ای نداره و به اجبار رو تخت میشینه….

_ نگفتم بشین…گفتم در بیار….

زیر چشمی بهش نگاه میکنه و آروم لب میزنه: میخوای چیکار کنی؟…

_ میفهمی عزیزم….زود باش وقت ندارم…

گریه ش از نو شروع میشه و ناامید میگه: لعنتی من دختر خالتم….

_ آره خب…هم دختر خاله هم زن سابق…کسی که میخواست فیلم سکس زن باردارمو بفرسته تو گروه فامیل….

نزدیک تخت میشه و هدا از ترس همونجور نشسته عقب میره….

_ چه جور جونوری هستی که با خودت فکر نکردی چه بلایی سرم میاد…چه جوری دیگه میتونم زندگی که نه، نفس بکشم….

دستشو میگیره و میکشونتش لبه ی تخت…خودش دست به کار میشه و لباساشو در میاره….

_ نکن میلاد….تو رو جون بچت نکن…

دست میذاره رو دستش تا مانع کارش بشه و با داد میگه: لعنتی تو مگه به محرم نامحرم اعتقاد نداشتی….ولم کن بذار برم… میگم دیگه نزدیکت نمیشم….بخدا نمیشم…به جون بابام نمیشم فقط ولم کن…

ولش نمیکنه تا زمانی که همه ی لباساشو در بیاره….

عقب میکشه و برخلاف میلش نگاش میکنه….یه زمانی با دیدن این بدن از خود بی خود میشد و زمان و مکان رو از دست میداد….تو دلش اعتراف میکنه هنوزم هم زیباست، حتی شاید بیشتر از قبل….ولی دیگه براش جذاب نیست…بدن دستمالی شده، اونم به حرومی چندش آورترین بدنیه که میتونه وجود داشته باشه….

چشم ازش میگیره و موبایلش رو در میاره و رو دوربین میذاره…..

_ برو وسط تخت…..

_ چیکار میکنی میلاد؟…میخوای فیلم بگیری ازم؟…..

با صدای بلندی میزنه زیر گریه و میگه: تو رو خدا میلاد….غلط کردم…. من دختر خالتم چه جوری دلت میاد آبرومو ببری….

بی توجه به گریه هاش میگه: خون دماغتو پاک کن و برو وسط تخت…

میخواد حرفی بزنه که اینبار با داد میگه: کاری که گفتم و انجام ندی قسم میخورم همین الان زنگ بزنم بابات بیاد….

ناچار کاری که گفت و انجام میده و میشینه وسط تخت….

دوست نداره بگه…برا خودش هم خیلی سخته…یه زمانی ناموسش بوده….ولی بد باهاش کرد…نامردی رو وقتی تموم کرد که اون بهروز آشغال و فرستاد سراغ لیلا….از هر چی بگذره از این یکی اصلا…

_ باز کن و با خودت کار کن…

جون میکنه تا این حرفو بهش بزنه…..

ناباور بهش نگاه میکنه و سرشو تکون میده….باورش نمیشه میلاد بخواد این کارو باهاش کنه….

میخواد بلند شه که داد میلاد نمیذاره و گوشی خودشو بالا میگیره و جلو چشماش شماره ی باباشو میگیره…

با دیدن شماره ی باباش فورا میشنه و با گریه میگه: باشه باشه عوضی باشه…فقط قطع کن…کثافت قطع کن تا بوق نخورده…..

قطع میکنه و رو بهش میگه: زود باش شروع کن….

 

 

فیلمی که میخواست رو ازش میگیره….موبایل خودش و هدا رو برمیداره میداره تو جیبش و لباساشو پرت میکنه رو صورتش….

_ فردا صبح میرم ازت شکایت میکنم…خودت با پای خودت میای همه چی رو اعتراف میکنی….بخوای باز نقشه بچینی و نیای در اولین فرصت این فیلم میرسه دست هر کسی که میشناسی…..

میگه و بدون توجه به گریه و ناله نفرین های هدا از خونه میزنه بیرون….

میشینه تو ماشین و با مشت میفته به جون فرمون….

مزخرفت ترین حال ممکن رو داره….

موبایل و بر میداره و فیلمی که گرفته رو بدون اینکه حتی نگاه هم کنه پاک میکنه….داغی که هدا گذاشت رو دلش بدجور سوزوندش وگرنه اون کجا و این ناجوانمردی ها کجا…..

سرش و به صندلی تکیه میده و اجازه میده اشک هاش پشت سر هم بریزن……..کی گفته مرد گریه نکنه….چرا از یه سنی به بعد میگن گریه نکنن….کاش مادرش بود تا یه عمر بیچارگیش رو تو دامن مادرش گریه میکرد…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x