رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۴

3.8
(30)

پلک هامو از هم باز میکنم و به اطراف نگاه میکنم ….انگاری تو بیمارستانم… آخرین چیزی که یادم میاد این بود که تو اتاق خوابیده بودم….با حس چیزی رو دستم سرمو میچرخونم و با چهره ی میلاد روبه رو میشم….سرشو گذاشته رو دستش و لبه ی تخت خوابیده…با اون یکی دستش هم دست منو گرفته….

باورش برام سخته که ببینم دیشب و اینجا خوابیده….اونم بخاطر من….به اتاق نگاه میکنم که فقط همین یه تخت رو داره…

دوست ندارم بیدارش کنم ولی دلمم براش میسوزه..اینجوری که خوابیده حتما گردن و کمرش داغون شده.‌‌.‌..

_ میلاد؟….میلاد؟..

چشماشو باز میکنه و بلند میشه…چهره ش تو هم میره و گردنش رو با دستاش ماساژ میده..‌

_چی شده میلاد؟….بیمارستان چیکار میکنم؟….

با چشمای نیمه باز و خمار بهم نگاه میکنه و میگه: چطوری؟..خوبی؟…برم دکتر صدا بزنم؟

_ نه،…خوبم،…. دیشب حالم بد شده بود؟

سرشو تکون میده و میگه: آره بیهوش شده بودی،…

انگار که تازه مغزم به کار میفته و دیشب یادم میاد….هول زده میپرسم: اون مرده چی شد؟..کجاست؟….وااای خدا نکنه کشته باشیش!…

خیره نگام میکنه و میگه: باز دیوونه بازیت شروع شد،…

_ خب بگو دیگه چی شد؟..حالش خوبه؟..

_ بی حوصله میگه: ول کن این حرفارو..آره خوبه…نترس نمرده…

_ کجاست؟…

با اخم نگام میکنه و من چیز دیگه ای در این مورد نمیپرسم…

_ خب حالا تو هم!… به زن باردار مریض غشی دور از وطن، که این جوری نگاه نمیکنن……….کی مرخص میشم؟…..

_ هر جاییت که از کار بیفته زبونت مثل فرفره کار میکنه….

انگار بیمارستان خوب بهم ساخته که حس و حال شوخم برمیگرده و زبونمو واسش در میارم و میگم: برا اینکه هر چند شب یه بار تو دهن خودت بوده… یاد گرفته چه جوری کار کنه….

به در اتاق نگاه میکنه و میچرخه سمتم و میگه:دیونه شدی؟…یا زدی بالا؟….

میدونم که بعد از این همه رابطه نباید خجالت بکشم اونم وقتی خودم شروع کننده ی بحثم….با دستم محکم میکوبم رو بازوش و میگم: بی ادب بی تربیت بی فرهنگ….جای این حرفا گشنمه…..مگه این بیمارستان نباید یه چیزی بده به مریضش….

دستاشو از هم باز میکنه و پشت صندلی گره میزنه: زوده واسه صبحونه….کله سحر بلند شدی میگی گشنمه….

_ مگه ساعت چند؟…

به موبایلش نگاه میکنه و میگه: شش و ربع…

_ چه زود بیدار شدم….

_  آره نذاشتی من یه ذره بخوابم…

خجالت زده از اینکه بیدارش کردم میگم: جات بد بود…ببخشید رو صندلی خوابیدی بخاطر من….بیا رو تخت یه چرت بزن…منم بلند شم یکم راه برم یه چیزی هم بخورم…

میخوام پاشم که نمیذاره و میگه: بگیر بخواب…نمیخواد بلند شی….

از خدا خواسته دوباره دراز میکشم چون اصلا حوصله ی راه رفتن ندارم فقط بخاطر اونکه یکم بخوابه خواستم بلند شم…خدا رو شکر که خودش عاقله…

بلند میشه و از یخچال کوچیک گوشه ی اتاق یه کیک و آبمیوه میاره و باز میکنه میده دستم….

میخوام شروع کنم به خوردن که یه چیز خیلی مزخرف یادم میاد و حالمو بهم میزنه….

بهش نگاه میکنم…از حالت درهم صورتم تعجب میکنه و میگه: چیه…دوست نداری اینا رو…یه چیز دیگه برات بیارم…

_ تو رو خدا یه چیز میپرسم راستشو بهم میگی؟…

لبه ی تخت میشینه و با کنجکاوی میگه: چی شده؟…بگو؟…

_ دیشب اون مرده رو چرا لخت کردی؟…

لباشو میکشونه داخل دهنش.. مشخصه که به زور میخواد خنده ش کنترل کنه….

با مکث میگه: دیوونه این حرفا چیه میزنی؟…اصلا من کی لختش کردم؟…

سرمو تکون میدم و میگم: چرا چرا خودم دیدم فقط لباس زیر تنش بود….

اینبار دیگه اخمو جواب میده: خودت خیلی غلط کردی دیدی که حالا نشستی ور دل من از لباس زیرش میگی…

آروم لب میزنم: خب،خب، چشمم خورد بهش از عمد که ندیدم….حالا نگفتی برا چی لباساشو درآوردی؟…

حالت صورتش هیچ تغییری نمیکنه و همونجور با اخم میگه: خودت چه فکری میکنی….

_ خودم فکرای خوبی نمیکنم….

سرشو کج میکنه و میگه: مثلا چه فکری؟…

_ خودت خوب میدونی…

_ اینکه کو…نش گذاشتم رو میگی….

دندونامو محکم رو هم فشار میدم و آبمیوه ی تو دستم رو سمتش پرت میکنم: جرات داری یه بار دیگه طرف من بیای…بمیرمم دیگه رو یه تخت باهات نمیخوابم…خجالت نمیکشی؟ به همجنس خودت دست میزنی…

میخواد بهم نزدیک شه که خودمو عقب میکشونم و میگم: وای به حالت اگه جلوتر بیای….حالم ازت بهم میخوره…بیچاره، جات وسط جهنمه….میدونستی اون دنیا با کسایی که لواط انجام بدن چیکار میکنن…اصلا اون دنیا به کنار، میدونی تو همین دنیا چون زن داری جرمت اعدامه….دیگه طرف من نمیای هاا….اصلا باید طلاقم بدی….من نمیخوام با یه کافر ضد دین زندگی کنم…

چشماشو تو کاسه میچرخونه و دستاشو به کمرش میکوبه و بهم خیره میشه….جوری که انگاری به یه دیوونه نگاه میکنه….

_مگه من گفتم کردمش که اینجوری پشت سر هم وراجی میکنی برام….

_ پس چی؟…

_ پس چی و مرض…الحق که احمقی…دیوونم مگه برم طرف یه مرد…

_ خب گفتم شاید از رو عصبانیت میخواستی اذیتش کنی‌..

_ هزار راه دیگه وجود داره واسه اذیت کردن….مگه خرفتم خودمو خراب کنم…

نفس راحتی میکشم و میگم: بخاطر ترس از من نیست که داری این حرفا رو میزنی…درسته؟..

سمت سرویس میره و همزمان میگه: چرا چرا دقیقا برا ترس از خودته…تو رو جون جدت بردیم خونه دعوام نکن…

بیشعور منو مسخره میکنه….

 

*

جلو خونه حاج بابا نگه میداره و میگه: برو پایین…خیلی عجله دارم….

میچرخم و بهش نگاه میکنم : چرا آوردیم اینجا میلاد؟…بخدا دوست ندارم..راحت نیستم….

_ کارگر گرفتم باید بیاد خونه رو تمیز کنه…فعلا هم صلاح نمیبینم خونه تنها بمونی…خودمم هزار تا کار دارم…پس کمتر حرف بزن و پیاده شو…

ناراحت از اینکه هر چی گفتم راضی نشد میرم پایین و میگم: لااقل خودت هم بیا بعد برو…من روم نمیشه تنهایی برم داخل…‌

با مکث ماشینو خاموش میکنه….. پیاده میشه و در و محکم بهم میکوبه..

_ از دست تو…نمیفهمی میگم هزار تا کار دارم….

_ خودت نمیفهمی،.. با من درست رفتار کنا…بخوای اینجا حرف بد بهم بزنی و احتراممو حفط نکنی برگردیم خونه داغت میکنم…

کلید میندازه و در و باز میکنه….بازومو میگیره و میبره داخل…..

_ خوبه مریضی و اینهمه ور میزنی….

_ میگما میلاد؟…

_ هوووم….

هم قدم سمت خونه میریم و میگم: هوووم چیه؟…بگو جانم..بگو عشقم….بگو نفسم….خیر سرت داری پدر میشی…کی میخوای عاقل شی دیگه؟…

_ حواست هست خیلی داری چرت و پرت میگی و هیچی بهت نمیگم…

میخوام حرفی بزنم که مادرش در و باز میکنه و میاد بیرون… با دیدنمون بلند میزنه زیر گریه و من هاج و واج بهش نگاه میکنم….

دستمو ول میکنه سمت مادرش میره…..

میشنوم که زیر لب میگه:لعنت به خودت و دهن لقت میثاق…..

بنفشه خانم با صورت خیس از اشک جلوتر میاد و محکم بغلش میکنه….

_ الهی بمیرم برات میلاد….. خدا منو بکشه…الهی هدا بگم خدا چیکارت کنه که اینهمه دل بچه مو خون کردی……

میگه و تو بغلش بازم میزنه زیر گریه…..

خدایا یه دیشب بیهوش شده بودم باز چی شده که ازش بیخبرم…..

داخل میریم و با میثاق و حاج بابا که اونا هم حالشون از بنفشه خانوم بهتر نیست رو به رو میشیم…..انگاری حال منی که تازه از بیمارستان مرخص شدم از همه ی اونا بهترم….

میثاق با دیدنم بلند میشه و سمتم میاد و برخلاف همیشه جدی میپرسه: چطوری خوبی؟…بهتری؟…

_ بله..مرسی،…آقا میثاق چیزی شده؟..اتفاقی افتاده؟…

میخواد چیزی بگه که مادرش نمیذاره و میگه: لیلا برا چی وایسادی؟…بشین رو مبل کمرت درد میگیره….

واااای یا خود خدا….باورم نمیشه به من اینو میگه….به میلاد نگاه میکنم…با دیدنم میخنده و میگه: بیا بشین اینجا….

پیش حاج بابا میشینه و منم جلو میرم و بهش سلام میکنم….آخرین باری که همو دیدیم حرفای خوبی بینمون زده نشد…

_ سلام دخترم…خوبی؟…بشین بابا جان…

ذوق میکنم و با لبخند روی لبهام میشینم کنار میلاد….

مامانش با یه سینی شربت میاد رو به روم میشینه…

یه لیوان شربت خاکشیر میذاره جلوی من و میگه: بگیر بخور عزیزم…بخور هوا گرمه….برات خوبه…

کاش میشد هر چه زودتر بفهمم چی شده که رفتارشون اینهمه تغییر کرده….

لیوان و برمیدارم و ازش تشکر میکنم…..

_ میخوای چیکار کنی میلاد؟…

با صدای حاج بابا میچرخم و نگاهشون میکنم….

تکیه به مبل میده و میگه: شکایت میکنم حاجی…..

_ از دختر خالت؟….

_ حرفا میزنی پدر من؟…چرا نباید شکایت کنه… مگه کم کاری کرده؟….. میچرخه سمت من و میلاد و میگه: عه عه… عجب مارموزی بود و ما نمیدونستیم…..

_ بس کن میثاق….

_ چرا بس کنم حاجی،… بخدا میلاد بخواد کوتاه بیاد تا آخر عمر یه کلمه هم باش حرف نمیزنم… دختره ی…..اووووف خدا آدم نمیدونه چی بهش بگه…..دختره ی بیشعور هر کاری که تونست کرد اونوقت وایسیم و نگاش کنیم….

به میلاد نزدیک میشم و میخوام بگم جریان چیه که چشمم به عسل میفته که از پله ها پایین میاد…نزدیکتر میشه و من تازه متوجه چشما و صورت پف کرده ش میشم…..

با تعجب بهش نگاه میکنم…این دیگه چشه…

میثاق طرفش میره و با لحن نه چندان خوبی رو بهش میگه: اگه آماده ای تا بریم…

_ میثاق!!……

صدای محکم میلاد و چشم غره ای که بهش میره باعث میشه نزدیکش بشه و بگه: بله داداش…جونم؟..

_ به عسل چیکار داری تو؟…شاید نخواد بره خونشون….

عسل با ناراحتی لب میزنه: مرسی میلاد…خودمم میخوام برم…مامانم تنهاست خونه…

میگه و سمت در میره…

_ این ادا ها چیه در میاری؟…برا چی اینجوری حرف زدی باهاش؟….زندگی من، به تو و عسل چه مربوطه‌؟..‌.

دست میذاره رو شونه ی میلاد و میگه: به خدا قسم اگه فقط یه درصد بفهمم عسل از کارای هدا خبر داشته و سکوت کرده به ساعت نکشیده طلاقش میدم….

میلاد: بیخود… اون عفریته هر کاری میکرده خودش تنهایی بوده….دلیل نمیشه چون با هم دوست بودن شریک جرمش بشه که…….بچه بازیهاتو جمع کن…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x