رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۰

3.8
(42)

 

دستشو میندازه و سمت اتاق میره….

انگار که این همه زر زدنم بی فایده بود…

_ میشه تمومش کنی میلاد، من اعصاب و کشش شرطاتو دیگه ندارم….

بی توجه بهم داخل اتاق میشه و در و میبنده…

ای خدا… گشتی گشتی شوهر پیدا کردی واسه من…

بلند میشم و دنبالش میرم…در و باز میکنم و داخل میشم….

پشت بهم مشغول در اوردن لباساشه….

نزدیکش میشم و میگم: داشتم باهات حرف میزدم،گل لگد نمیکردم که…..

شلوارشو در میاره و با یه شلوارک عوض میکنه و سمتم میاد…

_ برو بیرون بذار بچم بخوابه…

فشارم میره رو هزار وقتی اینهمه بچم بچم میکنه…

با خشم چند قدم فاصلمون رو پر میکنم و میگم: اینهمه بچم بچم نکن..مادر اون بچه منم…چرا یه جوری حرف میزنی انگار فقط برا توعه….

خونسرد لب میزنه: چون فقط برا منه…

هیستریک میخندم و میگم: آهاا…یعنی خودت زاییدیش….

دست به سینه میشه و میگه:خودم نه….ولی تو زاییدیش و دادیش به من…خودتم کنار رفتی…..

_ من هیچوقت کنار نرفتم…. الکی حرف نزن…اگه کنار رفته بودم الان مثل مرغ سر کنده جلوت  بال بال نمیزدم و تو هم بشینی نگام کنی….

_ آها… پس یعنی پسرتو از هر چیز و هر کسی بیشتر دوست داری..آره؟..

میدونم که با این حرفا میخواد به کجا برسه ولی با این وجود میگم: معلومه که چقد دوسش دارم..مادرت چقد خودتو میخواد منم پسرمو میخوام…اصلا مگه خودت پیش مادرت زندگی نکردی وقتی پدر مادرت از هم جدا شدن…

نمیدونم این آروم بودن و خونسرد بودنش از کجا نشات میگیره…ولی خب خدا رو شکر خوبه که من میتونم همه ی حرفامو بهش بزنم….

_که چی مثلا؟ با این حرفا چی میخوای بگی…حالا چون من پیش مادرم زندگی کردم..پسرمم باید پیش مادرش باشه؟..آره‌؟..

یه تای ابروش رو بالا میبره و ادامه میده: اگه مادر بودی میومدی میچسبیدی به زندگیت بخاطر پسرت هر شرطی که گفتم و قبول میکردی….ولی نوچ انگاری نیستی…

شک ندارم خودشم خوب میدونه که چقد داره زور میگه و فقط برا اذیت کردنم این حرفا رو میزنه…

حس میکنم سرم در حال انفجاره… آخه یه ادم چقد میتونه خودخواه باشه… چند نفس عمیق میکشم و سعی میکنم حالا که اون آرومه منم مثل خودش آروم باشم…

_قدیمیا خوب مثالی میزدن میلاد….میگفتن به زن هیچی نگو تا بچه بیاد تو بغلش….حالا تو داری از همون روش دویست سال پیش استفاده میکنی…..خودت خوب میدونی که من امید و چقد دوست دارم و داری با تهدید نداشتنش پا میزاری رو خرخرم…

میچرخه سمت تخت میره و روش میشینه…

_ رفتی، پشت سرت در رو هم ببند…سرشو بالا میاره و خیره به چشام ادامه میده: اون کلید ها رو هم بزار رو میز…دوست ندارم هر بار که بیام خونه ببینم با پرستار بچم گیس و گیس کشی راه انداختی….اینبارو چیزی بهت نگفتم ولی مطمعن باش دفعه ی بعد بخوای اینجوری بیای داخل، بد میبینی….

دیگه صبر و تحملم حدی داره.. جلوی این کوه غرور و تکبر اصلا خونسردی معنی نداره.. هر چقدر آرومتر باشی فقط سواری بیشتر میدی….

بدون حرف جلو میرم…شالمو میندازم سرم و مانتومو مرتب میکنم…امید و از رو تخت برمیدارم و سمت در میرم….

_ از این اتاق بری بیرون…. جنازت هم نمیرسه خونه مادرم….

وایمیسم….حقیقتش اینکه میترسم قدم دیگه ای بردارم…من خوب میشناسمش‌… میچرخم و با خشم و ناراحتی لب میزنم: اون قانون وامونده رو اگه بخونی میفهمی که بچه تا هفت سالگی پیش مادره…چرا نمیخوای اینو بفهمی…..

بلند میشه و همزمان که سمتم میاد میگه: قانون خیلی چیزای دیگه هم میگه…میگه از هر کی سفته داری میتونی بذاری اجرا و بفرستیش گوشه ی زندون….

_ اینقدی که تو با این سفته ها تو این زندگی منو چزوندی اگه از همون اول میرفتم زندان صد برابر برام بهتر بود…..

دستاشو برا گرفتن امید از بغلم دراز میکنه و میگه: عه اینجوریاست…باشه …هنوزم دیر نشده…

خودمو میکشم کنار که نتونه ازم بگیرتش…

_من مادرشم میلاد…نه ماه تو شکمم بود و هر چی بدبختی بود به خاطرش تحمل کردم…جدو آبادم اومد جلو چشام تا به دنیا اومد….تو خودت شاهد بودی لعنتی…آخه چطوری دلت میاد….

دیگه نمیتونم بیشتر از این خوددار باشم و اشکام میریزه رو صورتم….

با شل شدنم امید و ازم میگیره و میذارتش رو تخت…

برمیگرده سمتم و همزمان میگه: کاری که گفتم رو انجام بده بیا پیش پسرت…نه منو زجر بده نه خودت رو….

با چشمای اشکی بهش نگاه میکنم و با حرص میگم: لعنتی آخه خودت حاضری چنین کاری بکنی…حاضری قید خانوادتو به خاطر این زندگی و امید بزنی…حالا مگه من چی میخوام…میگم باشه نمیبینمشون دیگه ولی حق نداری مثل زنای عهد قجر باهام رفتار کنی و موبایل و ازم بگیری و در روم قفل کنی…

دستشو سمت در دراز میکنه و میگه: برو لیلا..برو میخوام بخوابم…

سمت تخت میره و اینبار روش دراز میکشه…

خدایا خیلی کم کاری کردی بابت خلق این موجود…خیلی از آپشن هایی که رو بقیه گذاشتی و برا این یکی یادت رفت..دیگه به چه زبونی باید باهاش حرف بزنم…

_ اگه دوست نداری بری بیرون هم حرفی نیست بیا اینجا رو تخت، شاید برا چیز دیگه ای هم اومده باشی…حاضرم این یکی رو خیلی راحت تقدیمت کنم….

لیلا نیستم اگه نچزونمت و نرم…..

دست به سینه میشم و میگم: نه دیگه نیازی به این ندارم، اینو هر جایی میشه پیدا کرد‌…همین الان از در خونه برم بیرون با اولین نفری که ببینم انجامش میدم….

نمیدونم چی بود که مثل برق از کنارم رد شد و محکم به در خورد….

نفسم از سرعت عکس العملش بند اومد…

به پشت سرم نگاه میکنم و به موبایل خرد شده خیره میشم….

اینجا دیگه جای من نیست…میخوام تند از اتاق بزنم بیرون که بازوم اسیر دستش میشه و تا به خودم بیام پرت میشم رو زمین….

_ اینقد بی شرفی که با ک…س دادن تهدیدم میکنی… هاا؟….

آب دهنمو تند تند قورت میدم…فکر نمیکردم اینقد عصبی بشه…گفتم شاید مثل نیم ساعت پیش فقط حرص بخوره نهایتش هم چند تا حرف بارم کنه…..

عقب عقب میرم و هیچی نمیگم…

_ اینقد تو کف دادنی…..آره؟…بیا مگه خودم مردم….

سمت امید میره و بغلش میکنه و طرف اتاقش میره….

از اتاق میزنه بیرون و من به سرعت بلند میشم و با برداشتن کیفم سمت در میرم که همون لحظه جلو در قرار میگیره…

با کیفم میزنم رو بازوش و میگم: برو اونور میخوام برم….

کیف و با یه دست میگیره و پرت میکنه گوشه ی اتاق….

با گرفتن دستم طرف تخت میره و همزمان میگه: بیا که خیلی وقته نخوردی…چپ و راست زر مفت تحویلم میدی….

پرت میشم رو تخت….بالا سرم وایمیسه و ادامه میده: دوست داری خودت لباساتو دربیاری یا مثل قبل خودم؟…..

از اونور تخت میام پایین و میگم: حوصله اینکار رو ندارم میلاد….برو کنار میخوام برم…

_ میری ولی وقتی خالی خالیت کردم….

دندونامو رو هم فشار میدم: اینقد مثل دخترا و زنای خراب باهام حرف نزن…

میاد اینور تخت و میگه:خودت مگه چند دقیقه پیش زر زر نکردی…حالا برا چی جا میزنی…نذار ازت شکایت کنم و مهر عدم تمکین هم بزنم رو پبشونیت….

_میدونی که زورم بهت نمیرسه…..تو رو خدا برو کنار…ابنهمه زورگو نباش…من فقط اومدم بچه مو ببینم…

دستمو میگیره و خودش میشینه رو تخت منم رو پاش میشونه…..

_ کاری به تو ندارم…خودم الان زدم بالا….

زورم میاد وقتی اینجوری داره هر کاری که دلش میخواد انجام میده و یه ذره هم به حرفام گوش نمیده….

دهن باز میکنم حرف بزنم که نمیذاره و لب هاشو رو لب هام میذاره و اینقده با خشونت میبوسه و میمکه که شک ندارم تا چند روز جاش میمونه و رسوا میکنه….

دستامو میزارم رو سینش که عقب بکشه ولی دریغ از به سانت تکون خوردن…..

بدون ول کردن لبهام درازم میکنه رو تخت و دروغه اگه منکر جریان شیرینی که تو بدنم راه افتاده بشم…

حس های زنونم به عقلم غلبه میکنن و زودتر از اون که فکرشو کنم وا میدم و باهاش همراه میشم….

 

 

سر و صدای گریه ی امید رو میشنوم و قبل از اینکه من بخوام از رو تخت پاشم خودش بلند میشه و با شستن دستهاش سمت اتاقش پا تند میکنه…

اگه تا شب هم به خودم بگم خاک تو سرم کم گفتم…..خیر سرم اومدم برا دعوا و پس گرفتن پسرم…..حالا تا چند دیقه پیش لخت تو بغلش دراز بودم و آه و نالم به راه بود….

امید به بغل تو چهار چوب در قرار میگیره و میگه: بیا تو سالن…نمیذارمش رو تخت….سینه هاتو بشور بیا ببین نمیگیره….میخنده و ادامه میده: هر چی از بچگیم مامانم شیر نداشت تو همین یه ساعت تو جبرانش کردی….

بیرون میره و من لعنت کنان به خودم از رو تخت بلند میشم و سمت سرویس میرم…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
1 سال قبل

خیلی کم بود لطفا بیشتر بزار

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x