رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۱

4.4
(37)

*

میلاد

امید و میذارم رو مبل و خودم سمت آشپزخونه میرم…. دل تنگی های چند روزه م با بغل کردنش و رابطه باهاش کمتر میشه… میبینمش که از اتاق میزنه بیرون و سمت امید میره… اخمهای در همش لبخند میاره رو لبم….از روز اولی که دیدمش فهمیدم چقد میتونه لجباز باشه….آب میوه میریزم تو لیوان و براش میبرم….

رو مبل رو به روش میشینم و لیوان و سمتش میگیرم….

_ بگیر…برات خوبه… میدونم الان چقد بی حالی….

سر به سر گذاشتنش در این مورد برام بهترین سرگرمی دنیاست… وقتی لبهای کوچیکش رو اینجوری رو هم فشار میده دلم میخواد اینقد بخورمشون که از جا کنده شن…

_ چیه…مهربون شدی…

میزارم رو میز و رو بهش میگم: یعنی میخوای بگی اولین بار که چیزی برات میارم….آره؟….

ناامیدانه و مظلوم بهم زل میزنه…جوری که دلم میخواد بهش بگم هیچ سفته ای تو کار نیست و روزی که فهمیدم بارداری همشو پاره کردم….ولی نمیگم….میخوام ببینم تصمیم خودش چیه…میمونه یا میره….منکر این نمیشم که زندگی که باهاش داشتم و هیچوقت با هدا تجربه نکردم… هدا یه دختر افاده ای بود که فکر میکرد درز آسمون پاره شده و افتاده پایین… بی نهایت خوش حال بودم که زیبایی محسور کننده ش برا منه…. ولی دریغ از یه ذره تلاش برا حفظ زندگیمون، جز مواقعی که دیگه میخواست قانعم کنه که از ایران بریم…اون موقع میشد زن زندگی….میشد یه کدبانو…..یه هنرمند…

نفس عمیقی میکشم و بهش نگاه میکنم….حالا دیگه خیره ی امید و با موهاش بازی میکنه…

_ تصمیمت چیه لیلا؟….میخوای بمونی… یا بری؟…

با مکث چشم از امید میگیره و بهم نگاه میکنه….

_ کوتاه بیا تا بمونم… اگه بخوای کوتاه نیای و اینجوری باهام برخورد کنی میشم یه مادر افسرده که نبودش خیلی بهتره تا بودنش…منِ عصبی افسرده چطوری میتونم یه بچه تربیت کنم آخه….

_ چیزی برات کم نمیذارم که بخوای افسرده بشی…..

دندوناشو رو هم فشار میده و چند بار محکم میزنه رو دسته ی مبل و میگه: من به آدمای اطرافم احتیاج دارم…چرا مثل یه شی باهام رفتار میکنی….مگه میخوام فرار کنم که میگی موبایل و ازم میگیری‌ و درو قفل میکنی….کوتاه بیا تا منم کوتاه بیام…‌.

نه مثل اینکه قرار نیست قبول کنه….فکر میکردم نتونه تا این حد مقاومت کنه و زودتر برگرده ولی خب، انگاری اشتباه فکر کردم…..به هر حال منکه از دستش نمیدم چون خیلی دوسش دارم…. ولی فکر کردن به کاری که باهام کرد دلمو میسوزنه و نمیذاره که از تنبیهش بگذرم….پرستار گرفتن و این حرفا هم برا این بود که بچزونمش….وگرنه جای پاش تو قلبم خیلی محکمه….برا من ثابت شده است….هزار بار آرزو کردم کاش دختر یه خانواده ی دیگه بود تا تمام عشق و علاقه ی تو دلم رو به پاش میریختم…

بلند میشم و سمت اتاق میرم….خودمم دیگه از ابن وضعیت خسته شدم ولی میخوام ببینم تا چه حد برا زندگی باهام میجنگه…دیگه نمیخوام به زور نگهش دارم….اینبار دیگه تصمیم با خودشه….. فلشی که دلم نمیخواست حتی برا یه لحظه هم روزی چشمم بهش بیفته رو از تو گاوصندوق بیرون میارم و برمیگردم تو سالن…

با چشماش همه ی حرکاتمو دنبال میکنه…

سمت تی وی میرم و بهش وصل میکنم…

میبینم که چشم از تلویزیون نمیگیره و خیره شده بهش….

کنترل رو برمیدارم و کنارش میشینم و فیلمی رو پلی میکنم…

 

*

لیلا

فیلم رو پلی میکنه و من زل میزنم به تلویزیون…

انگار فیلم دوربین مدار بسته ی یه مغازه ست….ماشینا میرن و میان…میخوام بچرخم طرفش و بگم این چیه که همون لحظه یه ماشین وسط خیابون وایمیسه…یه ماشین آشنا….یا خدا….از رو مبل پا میشم و نزدیک تلویزیون میرم….صادق…آره….واای خدا صادقه….یه ماشین محکم از پشت به ماشینی که برا عماد و اون راننده ش هست میزنه….در رو باز میکنه و تند سمت ماشین عقبی میره و راننده رو میاره بیرون….بابای میلاد….عکسشو دیده بودم…آره خودشه….دستاشو گرفته بالا و داره باهاش حرف میزنه….مشخصه که داره ازش معذرت خواهی کنه ولی انگاری صادق نمیخواد بشنوه که با دستش محکم میزنه رو سینش و دعوا بالا میگیره…..عماد هر کاری میکنه که از هم جدا شن اما نمیتونه..مرده عقب میره ولی صادق کوتاه نمیاد….بعد از چند مشتی که به سر و صورتش میزنه سمت ماشین برمیگرده و قفل فرمون رو برمیداره و محکم از پشت میزنه به سرش…اونم نه یه بار، دو بار….نفسم بند میاد و اشکام راه خودشونو باز میکنن……صادق….صادق،.. چقد تونستی بی رحم باشی…..چیکار کردی باهامون…مگه پیرمرد بدبخت چیکارت کرد که زدی کشتیش….چند نفر باید تاوان حماقت تو رو بدن….میفته و زمین پر از خون میشه…..حس بدی میگیرم ازش…چطور تونسته همچین کاری بکنه…هر چی نفس عمیق میکشم فایده نداره …انگاری یکی چنگ انداخته به گلوم و راه نفسم رو بند آورده…..دیگه روم نمیشه به میلاد نگاه کنم….یعنی چند بار این فیلم و دیده…بخدا که دلم حق رو بهش میده اگه رضایت نمیداد….باباش سنی ازش گذشته بود…صادق حرمت هیچی رو نگه نداشت…همیشه جوشی بود…کافی بود یکی بهش بگه بالای چشمت ابروعه که میفتاد به جونش…..نصیحت های بابا و عمو هم هیچ راهی به جایی نبرد….اینقد به این اخلاق مزخرفش ادامه داد که بالاخره منو قربانی خودش کرد….

به سختی میچرخم طرفش….اولین بار که صورت پر اشکش رو میبینم….لرزش لبهام دست خودم نیست….دلم نمیخواد اینجوری ببینمش….از فک قفل شده ش میترسم که بهش نزدیک بشم….خیره ی فیلمه و نمیدونم اصلا میبینه دارم بهش نگاه میکنم یا نه……

نگاه خیرم رو حس میکنه که دستاشو میذاره رو صورتش و اشکاشو پاک میکنه….چقده سخته فیلم لحظه ی مرگ عزیزت دستت باشه…اصلا مگه سخت تر از این چی هست تو دنیا…..

لرزش شونه هاش نشون میده که دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه حتی جلو منی که هیچوقت اینجوری ندیده بودمش….بمیرم براش…..دلم میسوزه و هیچ کاری ازم بر نمیاد….من خودم یه آینه دقم براش….آینه ای که هر لحظه جلو چشماشم….

آب میوه ای که برام آورده بود رو سمت خودش میگیرم…بدون هیچ حرفی….

متوجه دست دراز شده م نمیشه و من لیوان رو میزارم جلوش رو میز….

یادمه وقتی عمم فوت کرد مامان چطوری پهلو بابا مینشست و دلداریش میداد….الان من چیکار کنم؟…چی بهش بگم که دلش یکم آروم شه…..هق هق مردونش دلم رو کباب میکنه…

کنارش میشینم و دست لرزونم رو رو پاش میذارم….

کی گفته هر اشتباهی قابل جبرانه….کی گفته ماهی رو هر وقت که از آب بگیری تازه ست….نه…اینا اشتباهه….بعضی خطا ها تاوانشون یه عمر عذابه…..یه عمر درد….تو دلم چی بهت بگم صادق….قرار بود به عنوان برادر برامون پشت و پناه باشی‌ ولی زدی از بیخ ریشمو سوزوندی….

با شنیدن صدای خش دارش به خودم میام…..

_ روزی که مادرت رو تو شرکت دیدم و اونجوری بهم التماس کرد دیگه دلم نیومد بیشتر از این جلو برم….نه دلم میومد رضایت ندم،نه دلم میومد اون عوضی بیاد بیرون و راست راست بچرخه و به ریشم بخنده….میخواستم یه جوری داغ بذارم رو دلش….همونطوری که داغ بابام رو گذاشت رو جگرم….به دادفر گفتم شرطمو بهشون بگو….میخواستم با غیرتش بازی کنم تا یکم آروم شم….تا روزی که جلوی آزمایشگاه ندیدت بودم اصلا باور نمیکردم بخوان رو تو حساب کنن…. سنت پایین بود و وقتی بهت نگاه کردم از خودم بدم اومد… اگه میشد پا پس کشید حتما این کار رو میکردم ولی دیگه تصمیمی بود که گرفته بودم و باید تا آخرش میرفتم….نیاوردمت که اذیتت کنم….اصلا حتی نمیخواستم که باهات رابطه داشته باشم….فقط آورده بودمت که باشی….که ازشون دور باشی و اونا زجر بکشن و اون کثافت هم بسوزه….ولی نشد…هم دلم برات میسوخت هم اینقد بعضی وقتها رو اعصابم بودی که دوست داشتم هر بلایی سرت بیارم….نفس عمیقی میکشه و میگه: رفته رفته حسم بهت تغییر کرد تا وقتی که ناخواسته باردار شدی…..

سرشو میچرخونه و بهم نگاه میکنه و با مکث  ادامه میده: از همون روزی که فهمیدم بارداری و قراره مادر بچم باشی هر چی سفته ازتون داشتم رو پاره کردم….

 

 

یا خدا!!…باورم نمیشه….چشام گشاد میشه و دهنم از تعجب باز میمونه….انگار که دارم خواب میبینم……یعنی چی آخه !….پس این همه مدت منو با چیزی که اصلا وجود نداشت تهدید میکرد….

بی توجه به چشای از حدقه درومدم لب میزنه: الان دیگه راهت بازه برا هر کاری…..بخوای بری از طریق قانون اقدام کنی دیگه هیچ سفته ای نیست که بخواد مانع کارت بشه…ولی اینو بدون لیلا…..تصمیمت اگه به رفتن باشه، بچمو بهت نمیدم….

بلند میشه و همزمان که امید و بغل میگیره میگه: حالا میتونی بری و هر شکایتی که دوست داری انجام بدی…دیگه نمیخوام کسی رو به زور تو زندگیم نگه دارم….اگه دلت به رفتن باشه پس برو…همسفر زوری، شده باشه خودشو از پنجره بندازه بیرون اینکارو میکنه ولی تا مقصد باهات نمیاد..‌..

حرفاشو میزنه و بی توجه به منی که رو مبل وا رفتم سمت اتاق میره….

باورم نمیشه سفته ای تو کار نباشه….اصلا چرا بهم گفت….ما الان وسط گیر و دار طلاقیم…چرا پاره شون کرد….چی رو میخواست ثابت کنه….یعنی باور کنم دوسم داره….بهم علاقمند شده یا فقط برا امیده……

بلند میشم و با ذهن درگیر از خونه میزنم بیرون…

راه میرم و راه میرم….اینقد که اصلا نمیدونم کجام و پاهام درد میگیره….رو نیمکتی میشینم و به آدما نگاه میکنم….هر کدوم یه وری میرن…خدا میدونه کی داره با چه مشکلی میجنگه… زندگی برا هر کدوم یه میدون جنگه…مثل رینگ بوکس میمونه….از هر طرفی به آدم ضربه میزنه…..ناغافل….ناگهانی….تا بخوای بلند شی یکی دیگه میخوری و میفتی….برا همه همینه…

حس میکنم سردرگم ترین آدم دنیام….فکرم فقط هول و حوش یه چیز میگذره…چرا سفته ها رو پاره کرد؟….یعنی واقعا میخواد برگردم…یعنی اینقد مغروره که نمیتونه به زبون بیاره و بگه بمون….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادا
ادا
1 سال قبل

الاهی بمیرم برا میلاد
بچم چقد فوش بهش دادم
میلاد جان حلالم کن😢😭😭

Zahra Naderi
1 سال قبل

لطفا یه پارت دیگه بزار 🥺🙏

ادا
ادا
1 سال قبل

چرا پارت نذاشتی هنو؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x