رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۲

4.6
(41)

 

صدای زنگ موبایلم باعث میشه از فکر و خیال بیرون بیام…..

دست میبرم تو جیبم و درش میارم…..

اسم فرنوش با اون چهره ی همیشه خندونش رو صفحه به نمایش در میاد…..

_ بله فرنوش…

صدای بوق زدن ماشین میاد و پشتبندش صدای خودش که میگه: کجایی لیلا….

_ برا چی؟…

_ برا چی نداره دیوونه….اون شوهر دیوثت پدر من و درآورده اینقده که زنگ زده میگه بیام دنبالت…

بلند میشم و به اطراف نگاه میکنم با دیدن تابلویی که اسم خیابون توش نوشته شده،نزدیکتر میرم و آدرس رو بهش میگم…

میشنوم که زیر لب میگه: دیوونه اونجا رفتی چیکار…..

قطع میکنم و برمیگردم رو همون نیمکت و منتظرش میمونم….

 

 

طولی نمیکشه که ماشینش بغل خیابون نگه میداره….آروم سمتش میرم و رو صندلی شاگرد جا میگیرم….

_ علیک سلام…

با صداش میچرخمو نگاش میکنم…

_ سلام… خودم میومدم خونه…نیازی به زحمتت نبود…

_ اهوع..لیلون با ادب می شود…

کنج لبمو بالا میبرم و میگم: همون لیاقت نداری…حالا که داری وظیفتو انجام میدی پس یکم تند تر انجام بده…این کولر واموندت هم روشن کن پختم از گرما…

انگار که اصلا نمیشنوه چی میگم بهش…با چشمای گشاد بدون پلک زدن خیره ی صورتمه…

وااااا…..دستمو جلوش تکون میدم و میگم: فرنوش…با توام…برا چی هنگیدی‌…

به خودش میاد و با کج و کوله کردن صورتش لب میزنه: ای تف غلیظ به این دنیا….بابا تو که رفته بودی دیه بگیری ازش….قرار بود دادگاهیش کنی…دست مشت شده ش رو میذاره جلو دهنش و ادامه میده:عه عه…رفتی بهش دادی اومدی….

محکم میزنم تو بازوش و میگم: زهر مار بی تربیت…این حرفا چیه میزنی…

میچرخه عقب و با برداشتن کیفش یه آینه در میاره و همزمان که سمتم میگیره میگه: بگیر،…یه جوری برات خورده که شک ندارم یه بچه دیگه هم کاشته تو شکمت….ولی خب اشکال نداره….اصلا چه بهتر، امید برا اون،حمید برا تو…

_ کم چرت و پرت بگو فرنوش…آینه رو ازش میگیرم و به صورتم نگاه میکنم…..واااای لبام…..هم کبود هم ورم کرده…الحق که همه کارات وحشیه میلاد…حتما باید اینجوری میزدی کبودم می کردی…..

آینه رو میارم پایین و شاکی به فرنوش نگاه میکنم…

ابروهاش تو هم میره و میگه: چیه؟…مگه من کردمت اینجوری نگاه میکنی….

_ ادب لطفا….یه رژ بهم بده شاهکار برادرتو پاک کنم…..

میخنده و کیف رو از عقب برمیداره و بهم میده و میگه: خداییش دلش برات تنگ شده بود…با پای خودتم رفتی پیشش خفتت کرده….ببین چقد دوست داره که اینجوری برات خورده….بذار ببرمت خونه، بقیه بدنت هم لابد همینجوری کبوده هاا؟…

رژی در میارم و میمالم به لبهام….کبودیشون بهتر شده ولی همونجوری ورم کردن هنوز….

رو بهش میگم: ریز به ریز این حرفاتو بهش میگم…

دستشو به معنی برو بابا تکون میده : گوه میخوری عزیزم…بگی قبل از اینکه بیاد سراغ من خودتو جر میده…با یه چشمک ادامه میده: البته اگه تا الان نداده باشه…میگم اگه سختته صندلی رو بخوابون عزیزم….

در جواب فرنوش باید مثل خودش باشی تا ولت کنه وگرنه هم چنان ادامه میده…

کمرمو میگیرم و میگم: آخ گفتی…اتفاقا بدجور میسوزه….فقط من یه چرت میزنم هر وقت رسیدیم خبرم کن….

چشامو میبندم و میشنوم که با خنده میگه: لعنتی تا حد…چیزی ازت نذاشته که….

در جوابش چیزی نمیگم…کاش میشد برا چند دقیقه هم که بشه بخوابم…بخوابم بلکه مغزم یه کم اروم شه….

 

تا رسیدن به خونه خودمو الکی زدم به خواب که از دست سوال های مثبت هزار فرنوش راحت باشم….حتی وقتی که ماشین تو حیات هم پارک میکنه بازم چشامو باز نمیکنم…..

_ معلوم نیست تو همین دو ساعت چند بار رابطه داشتن که اینجوری ولو شده… لامصب خب جنبه نداری چرا اینهمه بهش دادی…

دیگه نمیتونم بی تفاوت باشم و با باز کردن چشمام محکم میزنم رو پاش که آخش در میاد…

در و باز میکنم به آخ و ناله ش هم توجه نمیکنم….

داخل میشم و حجم هوای سرد بهم میخوره و روحم تازه میشه…. لعنت به خودت و ماشین درب و داغونت که یه کولر درست و حسابی هم نداره….

کسی نیست و من خوش حال میشم از اینکه راحت میتونم برم سمت اتاق و تو تنهایی خودم یه فکری به حال این زندگی کنم….

سمت اتاق پا تند میکنم که همون موقع میثاق از پله ها پایین میاد….

با دیدنم راهی که قرار بود به آشپزخونه ختم بشه، کج میکنه و سراغم میاد….

_ خداییش اون گوشی دیگه به چه دردت میخوره…. قراره به چه عنوان ازش استفاده کنی وقتی جواب تماس هیشکی رو نمیدی….

رو بهش میگم: ببخشید بخدا اصلا متوجه نشدم…

_ خیلی خب…چیکار کردی حالا؟…باهاش حرف زدی؟…

سرمو تکون میدم و میگم: آره..حرف زدم….

میخنده و همزمان که ازم دور میشه میگه: خب خدا رو شکر…انگاری که خوب بوده….

از خجالت دلم میخواد سرمو بذارم زمین و بمیرم… خواهر و برادر لنگه ی همن… بی حیا و بی ادب….

تند سمت اتاق میرم تا کس دیگه ای هم به این رسوایی اضافه نشه….شانس ندارم که….

 

 

 

*

قار و قور شکمم به خودم میارتم و میفهمم من خیلی وقته چیزی نخوردم… صبحونه ی درست و حسابی نخوردم….ناهار هم که اصلا نخوردم….

بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون و سمت آشپزخونه میرم….با اینکه خیلی سعی میکنن من راحت باشم ولی نیستم…

هیشکی تو سالن نیست و البته این موقع هم طبیعیه…عادت دارن از دو بخوابن تا پنج و الان هم چهار بعدازظهره….

سمت اجاق میرم و از غذای تو قابلمه گرم میکنم….. برا خودم میکشم و میذارم رو میز…خودم میشینم و همزمان که میخورم با گوشیم هم ور میرم…

میرم تو گروه خانوادگی خودمون…..

لباس عروس لعیا واقعا خوشگله….تو تالار عروسی میگیرن….چقد من و سمانه برا عقدش دنبال لباس میگشتیم..کار هر روزمون همین بود…از مدرسه برمیگشتیم….با هم درس میخوندیم بعدش هم اماده میشدیم میرفتیم بازار…..

چقد دوست دارم عروسی خواهرم میرفتم…

همیشه بهش به شوخی میگفتم عروسی کردی حق نداری بچه ها تو برداری و بیای خونه ی ما…خانم دکتر به استراحت احتیاج داره…..

عکس لباس عروسشو ریپ میزنم و میخوام بنویسم خیلی خوشگله ولی به یاد لباس سیاه خودم تو محضر میفتم و نمی نویسم…گوشی رو میبندم و میذارم کنار….

هیچوقت آدم حسودی نبودم…..ولی بعضی چیزا بدجوری رو دلم سنگینی میکنن….نمیدونم شایدم انتظار بی خودی دارم…دلیل نمیشه چون من اونجوری عروسی کردم بقیه هم بخوان مثل من باشن….

هم غذا میخورم هم اشکام میریزه رو صورتم…مسخره ست….

با ورود حاج بابا لقمه میپره تو گلوم و شروع میکنم به سرفه کردن….

_ ای بابا….دختر مگه جن دیدی اینجوری هول شدی…..

سمت یخچال میره و لیوان آبی برام میاره و میذاره رو میز….

حالم بهتر شده و با دستمال صورتمو تمیز میکنم….

یکم از اب میخورم و تشکر میکنم….

میخواد بزنه بیرون که میگم: حاج اقا….

میچرخه سمتم و لب میزنه: جانم بابا جان….

_ راستش میخواستم باهاتون حرف بزنم اگه بشه….

_ باشه دخترم…میرم تو حیات…..تو هم غذات تموم شد دو تا چایی بردار بیار،هم بخوریم هم حرف بزنیم….از اون شکلات های تو کابینت هم بذار تو سینی….فقط به کسی چیزی نگو برا من شکلات آوردی چون اصلا گردن نمیگیرم…

میخندم که از اشپزخونه میزنه بیرون و سمت حیات میره…

دیگه اشتهایی برا غذا خوردن ندارم….بلند میشم و چیزهایی که ازم خواست رو اماده میکنم و دنبالش میرم…..

 

با دیدنم بلند میگه: ای بابا.. دختر منکه گفتم اول غذاتو بخور بعد بیا….

نزدیک میشم و به خنده میگم: قبل از اینکه بیاین تموم کرده بودم… الانم سیرم…

سینی رو میذارم رو میز و روبه روش میشینم…..

_ دستت درد نکنه بابا جان…

_ خواهش میکنم….نوش جان….

یکی از لیوان ها رو میذاره جلوی من و یکی هم جلوی خودش…. تکیه میده و میگه: خب من در خدمتم…. بفرما….

نفس عمیقی میکشم و میگم: خب…راستش….من امروز که رفتم پیش میلاد یه حرفی بهم زد که پاک گیجم کرد….

تکیه میگیره و کنجکاو میگه: خب؟…

_ گفت….گفت که سفته هایی که پیشش داشتم رو پاره کرده… همون چند ماه پیش…وقتی فهمید بچه دار شدیم….

سرشو تکون میده و کشیده میگه: عجب……حالا میخوای چیکار کنی؟….

_ واقعیتش نمیدونم…الان خیلی گیجم….اصلا نمیدونم چیکار کنم….

دستشو دور لیوان حلقه میکنه و میگه: من زیاد اهل نصیحت نیستم ولی میدونم که میلاد اهل زن و زندگیه…خودتم خوب میدونی…..با این کارش هم همینو ثابت کرده…جز این نیست…یه سختگیری هایی داره که به مرور زمان حل میشه….درسته پدرش نیستم ولی بزرگش کردم..اخلاقاش دستمه….از اینکه بهش چیزی رو تحمیل کنی متنفره…خودش باید به اون نتیجه برسه که چیکار باید کنه….کاری به خوب و بد اخلاقش ندارم ولی دیگه اینجوریه….

نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: اگه نظر من رو میخوای برگرد سر زندگیت…البته اگه خودتم تو دلت به همین نتیجه ای رسیدی که من گفتم….ماها کنارتیم…کمکت میکنیم….هر جا نیاز باشه میتونی رومون حساب کنی… من خودم مردم، دلم میخواد هر چی به همسرم بگم بگه چشم ولی خو متاسفانه اینجوری نیست و برا من برعکسه…

به قدری جمله ی آخرش رو مظلومانه میگه که بلند میزنم زیر خنده….سرش رو با حالت تاسف تکون میده و میگه: دیگه وقتی بیای با دخترت درد و دل کنی همین میشه دیگه…..بایدم مسخره ت کنه….

کیف میکنم وقتی به منم مثل فرنوش میگه دخترم….خندم رو به زور قورت میدم و میگم: ببخشید تو رو خدا…باور کنین منظوری نداشتم…

_ میدونم دخترم…منم به شوخی گفتم…حالا به دور از خنده و شوخی اینو میگم که دو نفر وقتی میخوان از هم جدا بشن که هیچ نقطه ی اشتراکی با هم نداشته باشن….هم دیگرو دوست نداشته باشن…احترامی برا هم قائل نباشن….شکاک باشن بهم….یه لحظه خانواده ت رو ببر گوشه ی ذهنت و ببین به غیر از اونا مشکلی داری با میلاد که نشه حلش کرد….

سرمو پایین میندازم و خیره به لیوان میگم: واقعیتش رو بخوام بگم نه…ندارم…ولی آخه همین هم مشکل کمی نیست….بعید میدونم میلاد اجازه بده دیگه با خانوادم ارتباطی داشته باشم….نمیتونم با این کنار بیام….

_ مگه روز اولی که قبول کردی همین شرط رو نذاشته بود؟…

_ چرا… ولی آخه فکر میکردم به مرور زمان تعییر میکنه…..

_ مگه تغییر نکرد….چقد اولش سرسخت بود و نمیذاشت…بعدش که خودش گوشی برات خرید….اونجوری که میگی ام نیست لیلا….در نظر هم بگیر که الان بچه داری…بچه ای که اگه هر اتفاقی بیفته بازم نمیتونی منکرش بشی…رابطه ی خونی فرق داره لیلا….تو اگه بخوای طلاق میگیری و میری خونه ی بابات و شایدم اصلا یه روزی یادت بره میلاد نامی وجود داشته….ولی امید بچته…بچه ای که هر کجای دنیا هم بری بازم مادرشی… بخوای ولش کنی یعنی بین اون و خانواده ت انتخابت امید نبوده، و این چیزی نیست که وقتی بزرگ بشه یادش بره…..هر بچه ای پدر و مادرش رو با هم میخواد…..بشین و فکراتو بکن…خودتی که باید تصمیم آخر رو بگیری…اگه واقعا میدونی که دوست داره بمون و باهاش زندگی کن…دوست داشتن کلید هر قفلیه…دوست که داشته باشه بخاطرت با هر مشکلی کنار میاد….فقط صبوری میخواد و زمان……

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملکه
ملکه
1 سال قبل

ت رو خدا روزی دو تا پارت بزار یا حداقل طولانیش کن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x