رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۳

4.1
(55)

دو روز از روزی که با حاج آقا حرف زدم میگذره، از میلاد بیخبرم و نه بهش زنگ زدم و نه اون زنگ زده…..به قول حاج بابا من نمیتونم منکر امید شم و ولش کنم برم.‌..واقعیتش رو هم بخوام بگم من میلاد رو دوست دارم….نمیتونم به راحتی این زندگی رو بذارم کنار….

تصمیم سختیه ولی بالاخره دل و میزنم به دریا و شماره ی مامان رو میگیرم و میذارم رو اسپیکر چون حس میکنم دستام توانایی نگه داشتم موبایل رو هم نداره…..

چند بوق میخوره و بعدش صدای آرومش پخش میشه….

_ جونم لیلا….خوبی فدات شم….

آب دهنم رو قورت میدم و اینبار میخوام لحنم محکم باشه تا به لرزش صدام پی نبره….

_ سلام مامان..خوبی عزیزم…چه خبر؟….

_ قربونت برم دختر گلم….چی شد مامان جان؟..نتونستی نیکزاد رو راضی کنی بیای عروسی؟…

هییی مادر…. کجای کاری فدات شم من….خبر نداری نیکزاد چه خوابهای رنگی برامون دیده…

نمیدونم چه جوابی بهش بدم…کاش میشد واقعیت رو بهشون بگم…کاش میشد..ولی میدونم جز غصه خوردن کاری از دستشون بر نمیاد…دوست ندارم حالا که یکم خیالشون از بابتم راحت شده دوباره بریزمشون بهم….

_ الهی فدات شم منکه گفتم با یه بچه کوچیک سختمه…اگه خودم تنها بودم یه چیزی ولی با امید سختمه….

_ میدونم مادر…درست میگی…حالا چه خبر؟…خودت چیکار میکنی؟..امید چطوره؟…

_ خوبیم عزیزم….راستش…مامان من میخواستم یه چیزی بهتون بگم….

انگار که میره یه جای خلوت تر و اینبار با نگرانی میپرسه: چی مادر؟..چی شده؟…

نفسمو آه مانند بیرون میدم و از ته قلب آرزو میکنم خدا هیشکی رو جای من نذاره…

_ راستش…من گوشیم شکسته و تا یه مدت نمیتونم باهاتون تماس بگیرم….

مزخرف ترین و دم دستی ترین بهانه…ولی چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه….

_ چی؟…چی شده لیلا؟…نیکزاد چیزی گفته؟…گوشیم شکسته چیه؟…مگه شوهرت نداره، خب یکی برات بگیره….

مثل روز برام روشن بود که باور نمیکنه….

_ نه مامان جان باور کن همینی هست که میگم…حالا تا یه مدت موبایل ندارم فعلا تا وقتی که بگیرم…

_ لیلا بچه مگه گول میزنی دختر…مشکلی هست بینتون….اذیتت میکنه آره؟…میخوای ما بیایم تهران….ها؟…یعنی چی آخه….

اشکام میریزه رو صورتم…تا حالا دلم پر میزد برا دیدنشون حالا باید غصه ی صداشون رو هم بخورم….

نفس های عمیقی پشت سرهم میکشم و با مکث میگم: نه مامانم خوبم…هیچ مشکلی هم ندارم…قول میدم هر وقت بتونم بهتون زنگ بزنم حالا تا وقتی گوشیم درست بشه….

 

 

نمیدونم چند ساعت باهاشون حرف زدم فقط میدونم شارژ برقیم رو به اتمام بود که باهاشون خداحافظی کردم….میدونم که حرفامو باور نکردن …گریه های مامان دلمو خون کرد ولی خب، دیگه کاری از دستم بر نمیاد… آدمی نیستم که بتونم از بچم بگذرم….

چقد خونه شلوغ بود…حال و هوای عروسی چقده خوبه…همه دور هم بودن و برا فردا شب آماده میشدن …

دلگیر تر از قبل بلند میشم و سمت کمد لباس میرم…مانتو و شالی رو سرسری میپوشم و با برداشتن وسایلم از اتاق میزنم بیرون….

 

همشون تو سالن نشستن…با صدای راه رفتنم نگاهشون کشیده میشه سمتم….

نزدیک میشم و اولین چیزی که میبینم لبهای خندون بنفشه خانمه که رو بهم میگه: قربونت برم،بهترین تصمیم رو گرفتی…..

چیزی نگفتم و حتما از وسایل تو دستم متوجه میشه که قراره برگردم….

جوابش میشه لبخندی که به زور رو لبهام مینشونم و رو به همه میگم: ببخشین اگه این مدت مزاحمتون شدم…

حاح بابا: مزاحمت چیه دخترم….اینجا خونه خودته…هر کمکی چیزی خواستی رومون حساب کن…

_ ممنونم ازتون…یادم میمونه مثل پدرم حمایتم کردین…

با صدای فرنوش که با ناراحتی لب میزنه: واقعا میخوای بری؟…میچرخم و قبل از اینکه بخوام جوابی بهش بدم صدای میثاق بلند میشه: میخوای اگه دوست نداری نره…ها؟…

فرنوش لب بر میچینه : آخه عادت کردم به بودنش….

به زور میخندم و میگم: خب اگه عادت کردی میخوای با هم بریم….

بنفشه خانم چشم غره ی توپی به فرنوش میره و رو به من : عه عه…کجا بیاد…این حرفا چیه میزنی لیلا…..

میثاق همزمان که از رو مبل پا میشه بلند میخنده و میگه: خداییش اینو راست میگه مامان….یعنی امشب میلاد هر کی رو با لیلا ببینه حکم ترورش رو میده…بابا شاید بخواد با زنش تنها باشه..اصلا شاید بخواد همون جلو در…

_ میثاق!!…

رو به باباش میگه:جانم شریفی جان…امری باشه…

حاج بابا: پسر کی میخوای از این حرفا دست برداری…

محکم میزنه رو چشمش و لب میزنه: چشم چشم…به جون میلاد،از همین امشب…

سوییچشو بر میداره و نزدیکم میشه… وسایل رو از دستم میگیره….

_ بفرمایین بانو…در خدمت گذاری حاضرم…

ازشون خداحافظی میکنم و با میثاق سمت حیات میریم…

_ ببخش تو رو خدا….تو رو هم این موقع شب زا به راه کردم…

_ زر ن…

بقیه حرفشو به صورت با مزه ای قورت میده و رو بهم میگه: به جون خودم یه لحظه فکر کردم میلاد‌ بود…

میخندم و میگم: باهاش آشتی کردی؟…

سوار ماشین میشیم و همزمان که از خونه میزنه بیرون میگه: بهت قول میدم تصمیم اشتباهی نگرفتی….میلاد فقط یکم سگ اخلاقه…اونم وقتی کسی رو دوست داشته باشه باهاش راه میاد و اون اخلاق خوبش رو نشونش میده…. دم به دیقه هم پاچشو نمیگیره….

میدونم…خودم بهتر از هر کسی اینا رو میدونم‌….

 

جوابی نمیدم و چشمامو میبندم و تا زمانی که جلو برج نگه نداره باز نمیکنم….

_ اینم از خونتون لیلون خانم….

میچرخم و رو بهش میگم: ممنونم ازت…باعث زحمت شدم…

پووف کلافه ای میکشه و میگه: برو پایین که اصلا حوصله ی تعارفتو ندارم….

کیفمو برمیدارم و همزمان که پیاده میشم میگم: نمیای بریم بالا؟…

_ نه مرسی…میخوام برم پیش عسل وگرنه شک نکن میومدم بالا، از ور دل میلاد هم یه سانت تکون نمیخوردم که تا صبح بسوزه…

روم نمیشه حتی بخندم…به زور جلوی خنده م رو میگیرم و ازش خداحافظی میکنم…تا زمانی که وارد برج نشم حرکت نمیکنه و منتظر میمونه…میچرخم و با تکون دادن دستم بهش میگم بیشتر از این واینسه و بره….

 

 

کلید میندازم و وارد میشم…

دور تا دور سالن رو نگاه میکنم و نمیبینمش….

جلوتر میرم و کیفم رو میذارم رو مبل…

سمت اتاق میرم و با فکر به اینکه ممکنه خواب باشه اروم در رو باز میکنم ولی هیچ خبری ازش نیست…. نه از خودش و نه از امید….

میچرخم و یکی  یکی اتاقا رو نگاه میکنم و اینبار با ندیدنش دندونامو رو هم فشار میدم و زیرلب میگم: بفرما…من اینهمه خودمو جر دادم، اونوقت آقا معلوم نیست کجا سرش گرمه…

میشینم رو مبل…چی فکر میکردم چی شد…. بذار بیاد دارم براش…

موبایلم رو بیرون میارم که بهش زنگ بزنم.. با دیدن اینکه شارژ نداره و خاموشه دوست دارم محکم بکوبمش رو سر خودم.‌‌‌…بلند میشم و سمت شارژر که تو اتاق قبلی خودم هست میرم…

میتونستم صبح بیام ولی خیر سرم میخواستم امشب رو هم تنهایی نخوابه و پیشش باشم… اما الان که بیشتر فکر میکنم میبینم اشتباه کردم… نباید میومدم..معلوم شد که هر شب هر شبی که من فکر میکردم تنهاست اصلا خونه نبوده…..

در بازه و داخل میشم…….با دیدن صحنه ی رو به روم ابرو هام از تعجب بالا میپره و مات و مبهوت زل میزنم به میلادی که رو تشکم خوابیده و امید رو هم تو بغلش گرفته….باورم نمیشه تخت به اون نرمی و راحتی رو ول کرده باشه و اومده باشه اینجا…..دلم نمیخواد حتی یه قدم دیگه هم بردارم…میترسم بیدار شن و این صحنه ی رویایی بهم بخوره….تکیه به دیوار سر میخورم پایین…بهشون نگاه میکنم…به شوهرم…به بچم…من زن این زندگی م…قطعا اگه نباشم یه جای کار میلنگه….

چشمامو میبندم و زیر لب زمزمه میکنم:

کوله بارم بر دوش…

سفری می باید…

سفری بی همراه….

گم شدن تا ته تنهایی محض!…

سازکم با من گفت:

هر کجا لرزیدی….

از سفر ترسیدی…..

تو بگو از ته دل…

من خدا را دارم…..

 

بلند میشم و سمت سرویس میرم و وضو میگیرم و دوباره برمیگردم تو اتاق….

چادر نماز مامان رو سر میگیرم و سجاده رو پهن میکنم و اقامه ی دو رکعت نماز رو میبندم….

سلام رو میدم و سر به سجده میذارم و از ته دل از خدا میخوام کمکم کنه…..

بلند میشم و میخوام اینبار چهار زانو بشینم و با تسبیح ذکر بگم که با چشمهای باز و لبهای خندون میلاد رو به رو میشم….

تو سکوت بهش نگاه میکنم که خودش دهن باز میکنه و حرفی میزنه که کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه…

_ الان اگه از نوک پا تا موی سر هم ببوسمت سیر نمیشم….

لبهام به لبخندی باز میشه و اون بلند میشه و سمتم میاد…

اولین کاری که میکنه خم میشه و رو پاهاش میشینه و عمیق پیشونیم رو میبوسه…

_ به خونه خوش اومدی قربونت برم….

تو سکوت فقط خیره میشم به کاراش و به حرفاش….

چادر رو که حالا افتاده رو شونه هام باز میکنه و دوباره میندازه رو سرم…

_ با این چادر نماز عین فرشته ها شدی….

ذوق زده از شنیدن این حرف بالاخره لب هامو باز میکنم و میگم: برا چی اینجا خوابیدی؟…کمرت خشک نشد؟…

خیره به چشام لب میزنه: دلم برات تنگ شده بود لیلا…میخواستم بیام دنبالت ولی گفتم بذار ببینم خودش چه تصمیمی میگیره….

_ برگشتم…

پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه و میگه: الهی فدات شم خانوم خوشگلم….

میخوام حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلش از تو سالن بلند میشه……

اخمهاش از شنیدن تماس بی موقع تو هم میره و برا جواب دادن از اتاق میزنه بیرون… منم با بوسیدن جای جای بدن امید بلند میشم و دنبالش میرم….

_ جانم مامان.._ خوبم فدات شم…._آره همینجاست…_ چشم چشم…._ مامان جان میگم دیگه چشم…_ اذیت کجا بود… بابا من خودم دلم براش یه ذره شده بود…..

میخنده و ادامه میده: اره…قربونتون….چشم هستم..سلام برسون…خدافظ…

گوشی رو رو مبل پرت میکنه و رو بهم میگه: معلوم نیست مادر من یا مادر تو…. میبینی تو رو خدا… چه خبره که هر جا میری تو دل همه جا میشی….

لوس میشم و میگم: برا اینکه خوشمزه و شیرینم..

جلو میاد و با کشیدن لپم میگه: اوووف… من به فدات….اینقده خوشمزه ای که دلم میخواد الان درسته قورتت بدم…

میخندم و برا اینکه کار به جاهای باریک کشیده نشه سمت آشپزخونه میرم…..

_ شام خوردی؟…

پشت میز میشینه و میگه: یه چیزایی آره..خوردم…ولی اگه یه املت هم درست کنی با هم بخوریم لطف بزرگی میکنی….

سمت یخچال میرم و کشیده میگم: ای به چششمم…

_ با کی اومدی لیلا؟…

_ با میثاق…..

_ عه…پس چرا نیومد بالا….

همزمان که وسایل مورد نیاز رو میذارم رو میز میگم: میخواست بره پیش عسل….

_ آهااا…

صدای گریه ی امید بلند میشه و میخوام سمتش برم که نمیذاره و خودش میره….

املت و درست میکنم و با دوغ و ترشی میذارم رو میز و صداش میزنم که بیاد…

وقتی میبینم انتظار فایده نداره و خبری ازش نمیشه میذارمشون تو سینی و موبایلم رو هم میذارم تو جیبم و سمت اتاق میرم….

امید رو پاهاشه و داره تکونش میده که بخوابه…عادت بدی پیدا کرده که فقط با تکون دادن میخوابه….

سینی رو میذارم رو زمین و خودم میرم کنارش و پاهامو مثل خودش دراز میکنم…

_بدش به من میلاد….برو یه چیزی بخور….

_نمیخواد… سینی رو بیار جلو با هم میخوریم…

دستمو برا بلند کردن امید دراز میکنم : من شام خوردم…گشنم نیست..

اخماش تو هم میره و میگه: یعنی چی…بیا بخور ببینم…شدی پوست و استخون که…

_ وااا…پوست و استخون چیه…هفتاد و پنج کیلوم….با این قدم کم کم ده پونزده کیلو اضاف دارم….پهلوون پنبه ت همه ترکیب بدنیم رو بهم ریخت…

دست امید بالا میاره و میبوسه: مهم منم که میگم همینجوری عالی هستی…چی بود قبلا… به هر جات دست میزدم حس میکردم میخوای بشکنی…الان قشنگ پر بغلمی…

امید رو میذارم رو پای خودم و میگم: الان قشنگ زدی بالا آره؟…

بشکن میزنه و همزمان که سینی رو جلوتر میکشه میگه: قشنگ زدی تو خال…پس بیا بخور که میخوام ببرمت فضا….

میخندم و حرف دیگه ای نمیزنم….

هر چی میگم نمیخورم فایده نداره و ول کن ماجرا نیست و پشت سر هم لقمه میگیره و دستم میده…..

_ نمیخورم دیگه میلاد..بخدا دارم میترکم…

آخرین لقمه رو هم به زور بهم میده و میگه: این دیگه آخریه..بخور که بریم اون اتاق….

_ برا چی اون اتاق..‌‌.

بلند میشه و همزمان با برداشتن سینی از اتاق میزنه بیرون و میگه: میخوام امید و بذاری اتاق بغلی و بیای یکم هم به بابای امید برسی…..

میره و نمیدونم بی تربیتی که میگم رو میشنوه یا نه…‌

 

 

امید رو تو اتاقش میذارم و خودمم بر میگردم پیشش….

رو تخت درازه و با دیدنم دستاشو از هم باز میکنه….

خودمم بی طاقت شدم برا لمسش..تیشرتم رو در میارم و سمتش میرم….خودش میدونه که تو سکس دوست دارم لباسام رو خودش در بیاره….ولی اینبار دلم نمیخواد موبایل رو تو جیبم ببینه… میخوام خودم بهش بدم..

دراز میکشم کنارش و اون با تمام قدرت و زوری که داره محکم بغلم میکنه….حس میکنم استخونای بدنم رو به خرد شدنن که دیگه ولم میکنه….

_ اوووف خدا… باور کن تو دلم مونده بود…

نفس عمیقی میکشم و میگم: تو دلت مونده بود که اینجوری خفم کنی…

میخنده و میگه: نه…. که اینجوری حست کنم…..

لوس میگم: اگه می ملدم شی؟…

بی طاقت خم میشه و میفته به جون لبام و همزمان همه ی لباسامو در میاره…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x