رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۴

4.1
(36)

امروز از اون روزاست که دلم خیلی گرفته….امشب عروسی لعیاست…کیه که برا جشن عروسی خواهرش ذوق نداشته باشه….قبلا هم میدونستم که اجازه نمیده برم ولی لااقل دلخوش به تماس تصویری بودم که باهاشون میگیرم…الان اما همون هم نیست…..

میخوام غصه نخورمو همش مشغول زندگی خودم شم..ولی نمیشه….آخه مگه امکان داره آدم خانوادشو فراموش کنه…نمیشه..بخدا که نمیشه…دارم سعی میکنم ولی میدونم که بیخودی زور میزنم…

با صدای آواز خوندن میلاد از فکر خیال میام بیرون…

_ یه پسر دارم شاه نداره…صورتی داره ماه نداره…از خوشگلی تا نداره….به کس کسونش نمیدم..به راه دورش نمیدم..

وارد آشپزخونه میشه و من به زور میخندم تا غم تو صورتم رو متوجه نشه و یه بحث جدید پیش نیاد….

چاقو رو میذارم کنار و رو بهش میگم: اینو برا دختر میخونن…نه پسر…

خیاری از ظرف سالاد برمیداره و همزمان که پشت میز میشینه میگه: چه فرقی داره عزیزم.. برا دخترمم میخونم…

_حالا مگه دختر داری ؟…

یه گاز بزرگ از خیار میگیره و با سرش به شکمم اشاره میکنه : آره…دیشب مرحله ی کاشتش بود…

با قیافه ی آویزون شده بهش نگاه میکنم و میگم: وای نگو تو رو خدا…

لبشو به مسخره گاز میگیره : عه این چه حرفیه؟..

_ میلاد مگه من چن سالمه…امید هم که هنوز خیلی کوچیکه…عجله داری مگه؟…

_اوووف….چه جورررم..باور کن دوست دارم سه قلو باردار شی….میشی یه مامان کوچولو…

خیره نگاش میکنم و با حرص میگم: نکه خودت میخوای به دنیاشون بیاری حتما برا اونه…آره؟..

شونه ها شو بالا میندازه و میگه: یه چند ماه تحمل میکنی دیگه…بعدشم پرستار میگیریم…

با شنیدن کلمه ی پرستار تند و تیز نگاش میکنم که به حالت مسخره ی آب دهنشو قورت میده و میگه: ببخشید دیگه تکرار نمیشه…

_ آهاا…تکرار بشه که با همین چاقو میفتم به جونت‌…

دستشو به صورت احترام میذاره رو سینش و میگه: چشم چشم……

بقیه ی خیارش رو هم میخوره و ادامه میده: حالا فعلا بیخیال این حرفا…شام کی آماده میشه…مردم از گشنگی…

بلند میشم و ظرف سالاد و میذارم تو یخچال و لب میزنم: یه نیم ساعت دیگه…

_ اوووف…اونوقت میگن زن بگیر تا شکمت گشنه نباشه….با کج کردن سرش ادامه میده: خداییش نباید وقتی شوهرت خسته از سر کار برمیگرده شامت آماده باشه… هاا؟…

میخندم و میگم: خداییش چرا…ولی گفتم که بهت امید امروز اینقده گریه کرد که اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت…

از پشت میز پا میشه و همزمان که سمت اتاق میره میگه: خیلی خب من چنتا کار دارم…اماده شد صدام بزن….

_ باشه…..

بر میگردم سمت سینگ و چنتا ظرف نشسته رو هم میشورم….آشپزخونه رو مرتب میکنم و با برداشتن موبایل از رو کانتر دنبالش میرم…‌.از دیشب که اومدم بهم چیزی راجب به اینکه موبایل رو بهش بدم نگفته.. ولی خوب میدونم که منتظره تا خودم پیش قدم شم…

 

پاهاشو دراز کرده و تکیه داده به تاج تخت و تند تند یه چیزی رو تو لپ تاپ تایپ میکنه.. نزدیکش میشم و میشینم رو تخت….

موبایل رو از جیبم در میارم و بدون حرفی سمتش میگیرم….

نگاهشو با مکث از لپ تاپ میگیره و اول به دست دراز شدم و بعدم به صورتم میده….

از نگاهش هیچی رو نمیتونم بفهمم ولی ته دلم دعا میکنم که بگه نمیخواد و پیشت بمونه…..

این اتفاق نمیفته و با گرفتن موبایل نشون میده که سرسخت تر از این حرفاست….

دلم میشکنه و خودمم دلیلش رو نمیدونم…مگه غیر از این انتظار داشتم!…

میذارش کنارش و من با نگام دنبالش میکنم…

بدون حرفی دوباره مشغول کارش میشه….

نمیدونم شاید من همونطور که دیگران خیلی برام مهمن همونقدر هم نیاز دارم که براشون مهم باشم….

_ شام آماده نشد؟..‌

با شنیدن صداش بهش نگاه میکنم و همزمان که بلند میشم میگم: نمیدونم بذار نگاه کنم….

میخوام از اتاق بزنم بیرون ولی یه حسی بهم میگه بهش بگو شاید بذاره تصویری بگیری با لعیا یا سمانه و از حال و هوای عروسی با خبر شی….

با همین فکر میچرخم و دوباره بهش نزدیک میشم…

_ می..میگم…یه چیز بگم بهت…یعنی یه چیزی بخوام ازت؟…

فقط نگام میکنه و سرش رو به معنای چیه تکون میده….

لب هامو با زبونم تر میکنم و میگم: ام…امشب عروسی لعیاست….

اخمهاش تو هم میره و میگه: کی؟…

اینجا همون قسمت مسخره ی زندگی منه….

_ لعیا…خوا…خواهرم دیگه….

_ خب؟….

اونقد محکم و اخمو میپرسه که بقیه ی حرفم تو دهنم میماسه و جرات به زبون اوردنش رو ندارم…..

لبخند مسخره ای میزنم و میگم: خب…همینجوری گفتم….منظوری نداشتم…

با مکث و اخم چشم ازم میگیره و دوباره مشغول کارش میشه….منم بدون حرف دیگه ای از اتاق میزنم بیرون….

قسمت با حال زندگی من اینکه الان اگه ناراحت هم باشم حق ندارم به روی خودم بیارم…که اگه بیارم یه ناراحتی دیگه پیش میاد…

 

شام میکشم و همراه با مخلفات میچینم رو میز….

از همون تو آشپزخونه صداش میزنم…. میاد بیرون…خدا را شکر حالت عبوث و اخموش از بین رفته…

پشت میز میشینه و میگه: برا چی داد میزنی..خوبه خودت میگی جون به لب شدم تا خوابید….

روبه روش میشینم و با بی حوصله گی میگم: اره بخدا….ولی حوصله نداشتم اینهمه راه بیام تا اتاق….

لبهاش که به خنده باز میشه خوش حال میشم…من این مدلیش رو دوست دارم…

 

 

رو تخت دراز میکشم….رو به امید و پشت به میلاد….

میاد رو تخت و پتو رو رو هر دومون مرتب میکنه و میگه: حالا تا کی باید خانم پشتش به ما باشه….

میخندم و میگم: تا وقتی که امید شیر میخوره و نصف شب بیدار میشه باید همینجا بخوابه منم تا اون موقع شرمنده تم..

_ صحیح…حالا تو این دو سال جنابعالی همینجور باید کو…نت طرف ما باشه…

_ دقیقا….

از پشت بهم میچسبه و با بوسیدن گردنم لب میزنه: اصلا چه بهتر…اینجوری بیشتر حال میده…

میخوام چیزی بگم که یه بسته ای جلو صورتم قرار میگیره….

فورا نیم خیز میشم و بسته رو میگیرم دستم…

رو بهش با ذوق میگم: این چیه؟…

کامل به پشت دراز میکشه و به پاهاش اشاره میکنه و میگه: بیا اینجا …

میشینم رو پاهاش و بسته رو میذارم رو شکمش و بازش میکنم….

_واااای خداااا جون…باورم نمیشه…موبایل گرفتی برام….این خیلی گرونه که…

سرشو کج میکنه و همزمان که کمرم رو میگیره و همونجایی که خودش دوست داره میذاره، میگه: آره…تقدیم به تو که بهترینی..سیم کارتش جدیده..فقط دیگه حواست باشه..بهت اعتماد کردم….دختر خوبی باش که همین چند وقته گواهینامه هم بگیری یه ماشین توپ برات میگیرم….

نصف که نه…تقریبا همه ی ذوقم با این حرفش از بین میره…فکر میکردم کوتاه اومده….ولی نه انگاری قرار نیست حالا حال از حرفش برگرده….

به روی خودم نمیارم….نمیخوام دوباره بحثی پیش بیاد برا دعوا…

سرمو پایین میبرم و با بوسیدن سینش میگم: مرسی ازت عزیزم…

_ همین…..

میخندم و میگم: نه…پسر خوبی باشی…فردا یه شام خوشمزه برات میپزم….

موهامو کنار میزنه و با نوازش بدنم لب میزنه: همینم خوبه….هر چه از دوست رسد نیکوست…..حالا دوست خوبم میگم تو که اینهمه خوبی امشب هم با دلم راه بیا…

بیجون و بی حال میگم: وااای نه…چقده جون داری مگه تو….من خیلی بی حالم…..

سرم رو میبوسه و میگه: نمیخواد که کاری کنی..فقط همینجوری که نشستی درش بیار و بشین روش….

موهای سینش رو به آرومی میکشم و لب میزنم: من میخوابم تو هر کاری دوست داری انجام بده…

بغلم میکنه و دوباره به حالتی که از اول دراز بودم میذارم و کنار گوشم میگه: بخواب عزیزم.‌..شوخی کردم…

اینقد بدنم رو نوازش میکنه که نمیفهمم کی به خواب میرم……

 

 

 

*

 

شش ماه بعد…

_ چطور شدم؟…

_ عالی، بعید میدونم فرهاد بشناستت….

_ من چی؟..

میچرخم و به عسل نگاه میکنم و میگم: تو که اصلا میثاق شاخ در میاره با دیدنت…

عروسی خواهر و برادر رو با هم گرفتن..پیشنهاد میثاق بود که به شوخی میگفت فرهاد که میخواد خرج کنه یه دو تا صندلی هم بذارن یه گوشه ای من و عسل آروم میشینیم و قول میدیم به چیزی هم دست نزنیم…

فرنوش ذوق زده دستاشو بهم میکوبه و میگه: وااای..نمیدونی چقده منتظر واکنش فرهادم….

جلوتر میاد و ادامه میده: خودت هم خیلی خوشگل شدی عزیزم…

با ناز میخندم و امید رو از رو مبل برمیدارم و میگم: من خودم خوشگل بودم جونم.. شما دو نفر نیاز به تغییر تحول اساسی داشتین….

حرصی لب میزنه: گم شو تو هم…موبایلمو بهم بده یه زنگ بهش بزنم…

گوشی رو سمتش میگیرم…میخواد شماره بگیره که همون لحظه شاگرد آرایشگره وارد اتاق میشه و میگه: عروس های ناز آقاهاتون تشریف آوردن….

فرنوش ذوق زده دستاشو میذاره جلو دهنش و بهم نگاه میکنه…عسل هم یه دور دیگه خودش رو تو اینه دید میزنه و چنتا عکس دیگه هم به هزار تا عکسی که گرفته اضافه میکنه….

_ ای بابا برید دیگه، الان پشیمون میشن و میرن…

عسل با ناز لباس عروس بسیار زیباشو یکم بالا میگیره و سمت در میره… هر دو نفرشون مثل ماه شدن…..

فرنوش اما سمتم میاد و میگه: یه زنگ بزن میلاد اگه دیر میاد با هم بریم…

_ نه عزیزم، الان میاد… تو هم برو دیگه…

میگم و میرم یه گوشه وایمیسم که تو فیلم مشخص نباشم…

میچرخه سمتم و میگه: عه خب بیا جلوتر…

دستمو براش تکون میدم و میگم: من کجا بیام…شما برید به کاراتون برسین…الان دیگه میلاد هم میاد..بعدا فیلمشو میبینم که چه کارای خاک برسری کردین….

میخنده و با فرستادن بوسی ازم خداحافطی میکنه….

عسل اما بی خداحافظی میزنه بیرون….سعی میکنه باهام خیلی مهربون رفتار کنه ولی خب ذاتش مهربون نیست و خیلی وقتها دیگه نمیتونه خوددار باشه…از قدیم گفتن دو تا هوو رو میشه تو یه گور خوابوند ولی دو تا هم عروس رو نه…

 

با این کفشا سختمه امید به بغل سرپا وایسم…

سمت مبل ها میرم و میشینم….

موبایلو از تو کیف در میارم و شماره ی میلاد رو میگیرم…

با بوق دوم جواب میده و میگه: جونم عزیزم…

_ کجایی میلاد؟….

_ تالارم…کارت تموم شد؟…

_واای خدااا…از دست تو میلاد….منکه بهت گفتم چه ساعتی بیا دنبالم….اینقد برات بی اهمیت بود اره؟…

ندیده هم میتونم تشخیص بدم اخماش چه جوری تو هم رفته از لحنم…

_ چیکار کنم خب…گفتم شاید چند ساعت آرایشتون طول بکشه… حالا هم حرص نخور فدات شم..الان راه میفتم…

_ باشه پس زودتر بیا….

قطع میکنم و تکیه میدم به مبل و به عکس ها و بنر های روی دیوار خیره میشم….

واقعیتش اینکه اگه سه ساعت دیگه هم تو ارایشگاه منتظر بمونم اصلا برام مهم نیست…ناراحتی من از چیز دیگست….از اینکه مثل دختر های دیگه هیچی شامل حالم نشد…نه لباس عروسی، نه خرید عقدی، نه جهزیه ای، نه مهریه ای، نه خواستگاری، نه حتی شب زفافی،هیچی به هیچی….

 

نیم ساعتی طول میکشه تا دوباره گوشیم زنگ میخوره و میگه دم دره….

از آرایشگر و شاگرداش خداحافظی میکنم و امید و به بغل میگیرم و بیرون میام…

تکیه به ماشین زده و سرش تو موبایلشه….

تیپش بی نظیره….هم عروسی خواهرشه هم عروسی برادرشه و حق داشته که بهترین تیپ رو بزنه…..

با دیدنم تکیه میگیره و جلو میاد….

_ اوووف…. بابا چه کردی لامصب…قلبم گرفت که…

میخندم و از پله ها پایین میرم…

میخوام شال رو باز کنم که موهامو بهتر ببینه ولی همین که دستم به شال میخوره با اخم های در همش رو به رو میشم…

_ میخوای تو خیابون درش بیاری…..

لب برمیچنم و الکی میگم: نه بابا، خواستم بیارمش جلوتر……

آروم میزنه رو نوک بینیم و میگه: آره جون خودت…..

امید و ازم میگیره و با گرفتن دستم سمت ماشین میبره….

در رو برام باز میکنه و میگه: بفرمایین بانو….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
1 سال قبل

چ عجب بعده ی مدت این روی اخمو خانم دیدیم😅😅😃

good girl
good girl
1 سال قبل

پارت بذار لطفا… نمیشه روزی دو پارت بذاری

Zahra Naderi
پاسخ به  good girl
1 سال قبل

درسته اگه میشه لطفا روزی دو پارت بزار

ادا
ادا
1 سال قبل

آقا پارت جدید کو؟

NOR .
مدیر
پاسخ به  ادا
1 سال قبل

ساعت ۶ پارت جدید میاد

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x