رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۸

4.4
(32)

 

بهش نگاه میکنم….بدون پلک زدن…باورم نمیشه که بلیط برا اهواز گرفته باشه…..یعنی میخواد بره اهواز چیکار کنه…سه تا بلیط برا سه نفرمون که….دیدم که بار های بار میرفت اهواز برا دیدن خواهرش ولی خودش تنهایی میرفت…چون میدونست خواهرش سایه ی منو با تیر میزنه…اما الان هر سه نفرمون؟….

میخوام دهن باز کنم ازش بپرسم که خودش پیش قدم میشه و میگه: میخوام برم پیش المیرا…دختره ی احمق دانشگاه قبول شده…هر چی بهش میگم انتقالی بگیر بیا قبول نمیکنه…

قبول شدن و نشدن و اومدن و نیومدن المیرا اصلا برام مهم نیست…الان تنها چیزی که میخوام بدونم اینکه برا من و امید چرا بلیط گرفته….

تمام دوازده امام و صد و بیست چهار هزار پیامبر و همه ی کائنات رو تو دلم به یاری میطلبم که همون چیزی باشه که من بهش فکر میکنم…

لبهامو با زبونم تر میکنم و میگم: پس…برا چی برا من و امید بلیط گرفتی؟!…

با چشماش همه ی صورتمو از نظر میگذرونه…

تموم وجودم چشم و گوش میشه…حس میکنم ضربان قلبم یکی در میون میزنه….

با مکث نگاهشو ازم میگیره و به امید خیره میشه و آروم لب میزنه: من سخت هستم ولی سنگ نیستم لیلا….

همون چیزی که قبل از محضر مامان بهم گفت( آدمی که من دیدم سخت هست ولی سنگ نیست )….

_ هیچوقت دلم ازشون صاف نمیشه….هیچوقت….میخوام اینو بدونی که به اندازه ی جونم تو رو دوست دارم…به همون اندازه هم از خانوادت متنفرم…بهت گفتم فراموششون کن…دیدم که نمیتونی…کاش میتونستی ولی نشد….حقیقت محض رو بهت میگم که اگه روزی که این پیشنهاد رو به دادفر دادم میدونستم که توانایی بچه دار شدن رو دارم هیچوقت این شرط رو نمیذاشتم که باهات ازدواج کنم و بچه ای به دنیا بیارم که خون قاتل بابام تو بدنش جریان داشته باشه…..ولی خب نمیدونستم….

با این حرف آخرش لرزش لبام دست خودم نیست و اشکم فرو میچکه رو گونم….میبینه ولی هیچ واکنشی نشون نمیده…..

خیره به چشام ادامه میده: نگفتم که بشینی به گریه کردن….گفتم که بدونی اگه الان میخوام اجازه بدم بری پیش خانوادت فقط و فقط به خاطر خودته…نه اونا….من هیچی از تنفرم کم نشده نسبت بهشون…میذارم چون بیشتر از این نمیتونم غم تو چشماتو ببینم…..تو اگه هر کاری که از دستم بربیاد هم برات انجام بدم بازت فکرت میچرخه رو چیزی که نداری…..

ذهنم رو همون جمله های اولش گیر میکنه…

خدایا الان من خوابم یا بیدار…..باورم نمیشه…یعنی گذاشت….آخ خدا قربونت برم الهی…

اینقد هول میکنم که اصلا نمیدونم باید چیکار کنم…

میپرم بغلش و همه ی صورتشو بوسه بارون میکنم…نمیدونم چند بار بوسیدمش که صداش در میاد و با گرفتن دستام میگه: بس کن دختر….کشتیم دیگه…

بی اهمیت به حرفاش دستامو میکشم و صورتشو قاب میگیرم و لبهام میذارم رو لبهاش…اینبار منم که طولش میدم…اینقد که نفس خودم بند میاد….

عقب میکشم و بهش نگاه میکنم…من دوسش داشتم خیلی هم دوسش داشتم ولی الان صد برابر بیشتر از قبل…..

_ میلاد عاشقتم بخدا…..

با لبهای خندون بهم نگاه میکنه…..عشق مگه غیر از اینه دیگه….اینکه از خودت بگذری به خاطر کسی که دوسش داری….همین….نیازی به هیچ کار افسانه ای نیست…نیازی به کندن هیچ کوهی نیست….نیازی به عبور از هفت خان رستم نیست…همین که پا بذاری رو منیت خودت و به خاطر کسی که دوسش داری یه قدم برداری همین خود عشقه……

 

 

نمیدونم ساعت چنده… ولی آسمون دیگه رو به روشنیه…هر چقد غلت می خورم که یکم بخوابم فایده نداره….. بلیط برا امشبه….ذوق و شوق دیدنشون اجازه نمیده حتی یه لحظه هم چشم رو هم بذارم…از طرفی میترسم بخوابم و وقتی بیدار شدم بفهمم همه ی این حرفا یه خواب باشه….

میچرخم و رو به روش قرار میگیرم…..

خاک تو سرت هدا…چطوری تونستی چنین مردی رو از دست بدی….البته خدا رو شکر که از دستش دادی و به من رسید…قسمت من شد…..

نفس عمیقی میکشم و دست میذارم رو بازوش….خوابه و من دلم میخواد محکم تو بغلم بگیرم و بچلونمش ولی هم میترسم بیدار شه هم اینکه تو بغلم جا نمیگیره….

یادت بخیر و روحت شاد ننه کلثوم…راست میگفتی واقعا….من بختم بلند بود…میلاد ارزشش رو داشت…ارزش این همه سختی رو داشت…شاید اگه جور دیگه سر راه هم قرار میگرفتیم اینهمه سخت نمیگذشت بهمون….ولی با همه ی این مشکلاتی که پشت سر گذاشتیم بازم خوبه و خدا رو هزاران بار شکر….

 

 

 

*

 

الانم که تو هواپیما نشستیم و چند دقیقه ی دیگه به اهواز میرسیم هنوزم باورم نمیشه…ذوق چشمام و لبخند رو لبام از دید میلاد پنهون نمیمونه و به شوخی میگه: سکته نکنی یه وقت آرزو به دل بمونی…..

میخندم و چیزی نمیگم….تو سکوت با عشق نگاش میکنم…..

دفعه ی قبل با چه حالی سوار هواپیما شدم و الان با چه حالی دارم همون مسیر رو برمیگردم……قدیمیا راست گفتن که زمین گرده..هیشکی از آینده خبر نداره و نمیدونه قراره چه اتفاقاتی براش پیش بیاد…..

 

 

 

_ چرا ماشین نمیگیری میلاد؟…

به موبایلش نگاه میکنه و میگه: المیرا قرار بیاد دنبالمون…

اوووف…اصلا حوصله ی اداهای المیرا رو ندارم….امیدوارم یکم تغییر کرده باشه و دست از بچه بازیش برداشته باشه…..ولی فکر نکنم….چون این مدت هر وقت که میلاد میومد اهواز دنبالش راضی نمیشد باهاش بیاد و دلیلشم قطعا من بودم….

با صدای موبایل میلاد از فکر و خیال بیرون میام…

_ جونم عزیزم…_آهاا.._باشه اومدیم…._اگه جا هست و میتونی، بیا جلوتر…..

قطع میکنه و رو بهم میگه: بریم که اومد…

 

سمت یه دویست و شش سفید میره و منم دنبالش میرم…..با دیدنمون به سرعت پیاده میشه و طرف میلاد میاد و خودشو میندازه بغلش….دستای میلاد دورش حلقه میشن و محکم بغلش میکنه….

 

از بغلش بیرون میاد و انگار نه انگار که من اصلا وجود دارم….باورم نمیشه تا این حد ازم بدش بیاد…اون حتی به امید هم نزدیک نمیشه….حالا من هیچی…گیریم که من به شخصه اسلحه برداشتم و بدون هیچ دلیلی پدرش رو کشتم ولی امید که دیگه برادر زاده شه…..

به میلاد نگاه میکنم که با تاسف خیره ی این بی محلی و بی ادبی خواهرشه که بدون کوچکترین توجهی به زن و بچش میره تو ماشین میشینه…..

بابا صد رحمت به میلاد که مرده و مثلا احساساتش کمتره……

جلو میشینه و من عقب میشینم…بازم خدا رو شکر که گذاشت من و بچم تو ماشینش بشینیم….

با فکر کردن به خانواده ی خودم رفتار بی ادبانه ی المیرا رو فراموش میکنم….

ماشین و روشن میکنه و راه میفته…

میلاد: چه خبر المیرا؟…چی شد؟..تونستی انتقالی بگیری؟….

_ انتقالی برا چی میلاد؟…من خونه و زندگیم اینجاست…بیام اونجا کجا برم…برم خوابگاه؟…

_ خوابگاه برا چی؟…

_ پس چی؟..خیابون بخوابم…..

_ مگه من مردم که اینحرفا رو میزنی….

_ عه اینحرفا چیه میزنی…خدا نکنه فدات شم…مگه من جز تو کیه رو دارم دیگه….

_ تو بیا…همون اطراف خودم خونه میگیرم برات….

میپیچه تو خیابونی و میگه: نه عزیزم…همینجا راحتم…بیام اونجا تحمل دیدن بعضی آدما و بعضی چیزا رو ندارم…..زندگی تو هم آرامشش بهم میریزه….

میلاد پوووف کلافه ای میکشه و من تو دلم خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که راضی نمیشه و همینجا میمونه…..الحمد االه رب العالمین…..

_ خیلی خب فردا حرف میزنیم…الانم کیانپارس  نمیام… برو خونه نادری‌…..

_ عه چرا خب؟….

_ فعلا حسش نیست….بعدا میام…

_ باشه خب…

 

 

 

جلو خونه ای که دو سال پیش بعد از محضر اومدیم نگه میداره….پیاده میشیم و با خداحافظی از میلاد سوار ماشینش میره و دور میشه…..

دهن باز میکنم و میخوام ازرفتار خواهرش گلایه کنم ولی پشیمون شده دوباره لبامو چفت میکنم….خواهرش اونقده بی ادبه…به اون چه مربوطه….خودش بوده و دیده دیگه….

کلید میندازه و داخل میشیم…

با ورودمون میگم: اینجا برا کیه میلاد؟..‌

خودشو رو مبل پرت میکنه و میگه: بابام….

امید و میذارم پیشش و اطراف خونه رو نگاه میکنم..همون شکل قبله…

_ کسی هم اینجا زندگی میکنه؟…

_ نه….

_ آخه تمیزه….اثری از گرد و خاک نیست….

_ چند وقت یه بار میدم تمیزش کنن…

_ آهاا…..

میشینم رو مبل رو به روش…..همون مبلی که قبلا روش نشسته بودم….. فقط خدا میدونه اونموقع چقد حالم بد بود…

بهش زل میزنم…نگاه خیرم رو حس میکنه و میگه: چیه؟…برا چی اینجوری نگاه میکنی؟…‌

میخندم و میگم: خداییش یادت میاد رو همین مبلی که نشستم چیکارم کردی….

_ چیکارت کردم؟….

اخم مصنوعی به صورتم میدم: یعنی میخوای بگی یادت نمیاد……

چیزی نمیگه که میگم: نشسته بودم اینجا…از رو همین مبلی که روش نشستی بلند شدی اومدی کنارم….با ناراحتی ادامه میدم: بعدشم مسخرم کردی…..

با تعجب میگه: مسخرت کردم؟…

لب برمیچنم و میگم: اهوم..مسخره م کردی..اومدی بغلم کردی منم گفتم امادگیشو ندارم…هی به مسخره میگفتی یعنی میخوای بری حموم که امادگیشو نداری…..

میخنده و لب میزنه: گفتم میخوای بری حموم یعنی مسخرت کردم؟….

_آره دیگه…

بلند میشه و کشیده میگه: باوشه…امشب رو همون مبل به صورت کاملا جدی ترتیبتو میدم که دیگه این خاطره ی بد از تو ذهنت پاک شه…خوبه؟…

_ آره…بهتره…

_خوشم میاد همیشه پایه ای؟….

میخندم و میگم: بده مگه؟…

_ بد چیه دیوونه….عالیه…اصلا بهتر از این نمیشه….سمت اتاق میره و ادامه میده: فقط نمیدونم چطوری این چند روزی که نیستی رو تحمل کنم….باز خدا رو شکر خداوند صیغه رو حلال کرده….

با شنیدن جمله ی اخرش انگار که دود از کله م بلند شده….همونقد عصبی پا میشم امید و از رو مبل بلند میکنم و  دنبالش میرم…

_ خداوند چی رو حلال کرده….

همزمان که سمت سرویس میره میگه: جوابت بستگی به این داره که میخوای باهام بیای تو حموم یا نمیخوای؟….

_ بر فرض که نیام…

_ اهااا….اونموقع بهت میگم طبق شرع مقدس اسلام در صورتی که زن منزل نباشد و مرد تمایل شدید به هم بستری داشته باشد صیغه بر او حلال است….

دندونامو رو هم فشار میدم و میگم: اولا مرد خیلی غلط میکنه که تو یه هفته ای که زنش نباشه تمایل شدید پیدا کنه…دوما تو یه کلمه دیگه درباره صیغه میغه بگو تا هر چی دندون داری بریزم تو دهنت…

با چشمای گشاد شده میچرخه طرفم و میگه: پناه بر خدا…در این حد……

_ میخوای یه نمشو نشونت بدم…..

_ نه جونم نه عزیزم…..به حالت مسخره ای با دستش میزنه رو پایین تنش و میگه: بخواب عزیزم…بخواب که دنیا تا یه هفته برات غریبه….بخواب که تا یه هفته عزاداری‌….

از حرکتش خندم میگیره و بلند میزنم زیر خنده و همزمان که از اتاق میزنم بیرون میگم: هر وقت عزاداریت تموم شد بیا بریم بیرون…هم یه چرخی بزنیم هم یکم خوراکی بگیریم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

واییی میلو آفرین بهت مرد🤩و خاک بر سر خواهرش😐

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x