رمان در مسیر سرنوشت پارت ۸۰

4.1
(42)

 

*

طولی نمیکشه که خونه پر میشه از خاله و عمه و عمو و دایی و بچه هاشون…. انگار که عروسی باشه…یا مثلا من از اسیری برگشته باشم….اینقده بوسم کردن احساس میکنم پوست صورتم کش اومده…..

تنها کسی رو که هنوز ندیدم صادق و امین…اونم چون رفتن روستا و موبایلاشون آنتن نمیده…

 

 

میشینم پشت میز آشپزخونه و رو به لعیا که مشغول چایی ریختنه میگم: میبینی تو رو خدا…حالا هر کی ندونه فکر میکنه از زندون آزاد شدم….حرصی ادامه میدم: از اول تا آخر از اینکه کسی بهم ترحم کنه متنفر بودم…

همزمان که سینی رو تو دستش میگیره و بیرون میره میگه: بیخیال بابا…چیه حرص میخوری….غریبه که نیستن فامیلن‌….اونا هم نگرانت بودن…

میگه و میزنه بیرون….

 

من این نگرانی رو نمیخوام… وقتی اونجوری با ترحم و بدبختی بهم نگاه میکنن حالم از همه چی بهم میخوره…

نمیدونم چرا اینقد دلم برا میلاد تنگ شده….فکر نمیکردم با یه روز فاصله ازش اینهمه دلتنگش بشم…

موبایل تو جیبم زنگ میخوره…درش میارم و به صفحه ش نگاه میکنم….

اوووف قربونت برم که اینهمه حلال زاده ای….

تماس و وصل میکنم و میذارم دم گوشم…

_ سلام عزیزدلم….

صداشو با مکث میشنوم که با خنده میگه: اوووپس…مهربون بودی یا مهربون شدی….

_ عه عه خیلی بی معرفتی بخدا…

بلند میخنده و میگه: من به فدات توپولوی خودم….

میدونم که به شوخی میگه ولی با این وجود میگم: من کجام چاقه میلاد….چرا حرف میذاری تو دهن بقیه خب؟….

_ اگه باسن بیست کیلویت رو که الهی قربونش برم در نظر نگیریم آره لاغر لاغری….

بلند میخندم که همون لحظه فاطمه میاد داخل و سمت یخچال میره…با لبخند نگاش میکنم و همزمان هم به تعریف تمجید های میلاد از بدنم گوش میدم….ظرف میوه رو در میاره و سمت بیرون میره و لحظه ی آخر میشنوم که زیر لب میگه: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد…خوبه والا…..

ناباور به جای خالیش نگاه میکنم…سرمو تکون میدم و تو دلم میگم یه ادم آخه چقد میتونه بیشعور باشه ….

_ الو…لیلا…هستی؟…کجایی تو؟…

به خودم میام و حواسم رو جمع صدای میلاد میکنم…

_ همینجام قربونت برم…یه لحظه قطع و وصل شد فک کنم…..

_ چیزی شده ..صدات یه جوریه آخه؟….

آب دهنمو قورت میدم و میگم: نه عزیزم…چیزی نشده..فقط دلم برات تنگ شده بود….

حقیقتش رو اگه بخوام بهش بگم… آره..دلم خیلی پره…از نگاه های منظور دار و حرفای نیش دار بعضی آدما دلم خیلی گرفته….ولی نمیشه که چیزی به میلاد بگم….به قولی مثل تف سر بالا میمونه که صاف و مستقیم برمیگرده تو صورت خودم…..

حدود نیم ساعتی با هم حرف زدیم و بعدم آماده شد که بره فرودگاه…امشب دوباره بر میگشت تهران….

 

کاش پیشم بود…الان به تنها چیزی که احتیاج دارم آغوش گرمشه….

حاج بابا راست میگفت که اگه برگردی خونه ی پدرت دیگه لیلای سابق نیستی…و خوش حالم که اونموقع به حرفش گوش دادم و چنگ زدم به زندگیم با میلاد…..

 

با ورود سمانه از فکر و خیال میزنم بیرون….

رو صندلی کنارم میشینه و آروم میزنه تو پشتم و میگه: خب خب…خدا رو شکر که اکثر مهمونا رفتن…برا چی نیومدی بیرون..بخاطر تو اومده بودنا…

فقط سرمو تکون میدم که بازم میگه: بگو ببینم چه خبر؟ چیکار میکنی….هااا؟…ولت نمیکنم تا از همون شب اول تا همین دیشبت رو توضیح ندی؟….

میخندم و میگم: الحق که همون دیوث قبلی هنوز….

نزدیکتر میشه و آروم لب میزنه: چیکارت میکنه لیلا…..هااا؟…اینی که من دیدم تو که هیچی فک کنم ده دختر دیگه هم کمش باشه….

از بازوش یه نیشگون محمکی میگیرم و میگم: خیلی بیشعوری سمانه….و هم چنین خیلی بی ادب و بی تربیت….

_ آییییییی….زهر مار وحشی…مگه دروغ میگم…یعنی میخوای بگی بهت دست هم نمیزنه…پس امید و من زاییدم…..

دهن باز میکنم یه درشت خوب بارش کنم که همون لحظه صدای صادق رو از تو حیات میشنوم….

مثل جت از رو صندلی بلند میشم….

میخوام از آشپزخونه بزنم بیرون که خودش تو چهار چوب در قرار میگیره….

_ لع……

با دیدنم بقیه ی حرفش تو دهنش میماسه…..

فک کنم شوکی که از دیدن من بهش دست داده رو هیچ جای زندگیش تجربه نکرده که اینطوری با دهن باز بهم نگاه میکنه…..

من زودتر از اون به خودم میام و به سرعت سمتش میرم و محکم بغلش میکنم….

وااای خدا چقده دلم براش تنگ شده بود…

لبهامو از هم فاصله میدم و میخوام از دلتنگیم بهش بگم که دستامو از دور کمرش باز میکنه و هلم میده عقب و از آشپزخونه میزنه بیرون….

حس میکنم برا چند دقیقه کلا هنگ هنگم و از محیط اطرافم کنده شدم و به جای نامعلومی پرتاب میشم….

چی شد الان؟….به طور احمقانه ای میخوام فکر کنم حتما منو نشناخت و با کس دیگه ای اشتباه گرفت….

نمیدونم چه مدت تو همون حالت خیره به کف آشپزخونه م که با صدای سمانه چشم میگیرم و بهش نگاه میکنم…

نزدیکم میشه و با چشمای اشکی بغلم میکنه….من اما حالم بدتر از اون چیزیه که حتی بخوام گریه کنم…..

_ آروم باش عزیزم…

با صدای لرزونی میگم:صا… صادق چرا اینطوری کرد سمانه؟….

دستمو میگیره و مینشونه رو صندلی و خودش برمیگرده و اینبار با یه لیوان آب نزدیکم میشه…..رو صندلی جا میگیره و لیوان و میذاره جلوم….

بعد از چند ثانیه با نفس عمیقی که میکشه شروع میکنه به حرف زدن: نمیدونی وقتی فهمید چیکار کرد…کل زندون رو بهم ریخت…اینقده خودزنی کرده بود که تا پنج روز بیمارستان بستری بود.. وقتی هم که از زندان ازاد شد دیگه اون صادق قبل نشد…. همش به بابات و خاله میگفت اگه ده بار هم اعدام میشد براش بهتر بود تا اینکه سر زندگی تو معامله میکردن….

دستشو میذاره رو دستم و فشار میده….

_ لیلا باور کن صادق فقط جسمش زنده ست…اون از همه چیز و همه کس فراریه….خودت میشناسیش چقد غیرتی بود..اون فکر میکنه نیکزاد با غیرتش بازی کرد…از خونش گذشت ولی دست گذاشت رو زندگی خواهرش….میدونی چقد حرف شنیده و میشنوه…فکر میکنی هر روز ببینی پدر مادرت جلو چشمات آب شن و تمام غم و غصشون دختری باشه که تو باعث شدی ازشون دور بشه چه حالی بهت دست میده، یه لحظه خودتو بذار جای اون….

دلگیر از رفتار صادق و حالا هم دلخور از حرفای سمانه لب میزنم: چرا هیشکی خودشو نمیذاره جای من….هااا؟…من چقد اذیت شده باشم خوبه؟…چقد تحقیر شده باشم خوبه؟..با کسی ازدواج کردم که هیچ شناختی ازش نداشتم…ندیده بودمش جز یه بار اونم وقتی که از انداختن طناب دار دور گردن تنها برادرم میگفت….خودت جای من سمانه…چه حالی بهت دست میده وقتی به خودت بیای و بفهمی وارد خونه ای شدی که جز سرباری هیچ حسی بهش نداری…هر لقمه ای که اون اوایل میخوردم حکم زهر رو برام داشت…..الان دیگه زندگیم خوب شده….اروم شده..بعد از دو سال برادرم رو دیدم این باید رفتارش باشه….

اشکامو پاک میکنم و ادامه میدم: خودت خوب میدونی تو تمام زندگیم ادمی نبودم که منت بذارم…. ولی اخه اگه اونجوری عقد کردم…اگه مثل بی کس و کارا و بدبختا رفتم خونه ی بخت همش و همش تقصیر کی میتونه باشه جز صادق…اگه با ندونم کاریش بابای میلاد رو نمیکشت نه خودش بدبخت میشد نه من اینهمه سختی میکشیدم….

جلو میاد و پیشونیم رو میبوسه و میگه: آروم باش عزیزم….بخدا هیشکی اندازه ی صادق دوست نداره و دلش برات تنگ نشده…اون از خودش ناراحته که باعث شد تو اینجوری بیفتی تو مسیری که پر از چاله چوله ست…با ندیدنت یه جور عذاب میکشید الانم با دیدنت یه جور دیگه….

_ من الان خوبم سمانه… بچه دارم…بخدا حاضرم جونمم برا میلاد بدم…. من دوسش دارم…سختی زیاد کشیدم ولی به آرامش رسیدم….الان حس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام….

محکم بغلم میکنه و میگه: خدا را شکر عزیزم…خدا رو صد هزار مرتبه شکر… تو اینقد خوبی و دلت پاکه که لایق بهترینایی…..

 

 

 

پله ها رو بالا میرم و وارد ساختمون نیمه کاره ی صادق  که رو خونه بابام ساخته میشم….

بیخیال همه ی دنیا…. اون برادرمه… برادری که همیشه برام پشت و پناه بوده….

 

پشت به در ورودی رو چند تا آجر نشسته…چقد دلم براش میسوزه….

دستاشو به سرش گرفته و خیره ی زمینه…جلو میرم و چند قدمیش وایمیسم…به اندازه ی یه دنیا دلم براش تنگ شده….

صداش رو با مکث میشنوم که میگه: یه جور دیگه ای نسبت به لعیا و لیلی دوست داشتم….اونا رو هم میخواستم، خواهرام بودن ولی تو رو یه طور دیگه ای…سنگ صبورم بودی…دوازده سال ازم کوچیکتر بودی ولی همیشه به عنوان یه رفیق روت حساب میکردم….من اگه ده بار هم اعدام میشدم حق نداشتی با زندگی خودت اینکار رو کنی لیلا…..من به جهنم….حقم بود بمیرم….تو چرا فدای من شدی؟….تو چرا؟….

لرزش شونهاش دلم رو به درد میاره….اشک هام میریزن و جلو میرم و رو به روش میشینم…

صورتش رو با دستاش پاک میکنه و سرش رو بالا میگیره….

چشمای خیسش طاقتم برا دور بودن ازش رو از بین میبره….

دستاشو از هم باز میکنم و خودمو میندازم تو بغلش….

سرمو میذارم رو سینش و شروع میکنم به گریه کردن….

اینبار دورم نمیکنه و دستاش با مکث بالا میاد و دورم حلقه میشه….

_ قربونت برم الهی…کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم لیلا….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x