رمان در مسیر سرنوشت پارت ۸۲

4.2
(37)

یکم میمونم تا حالم بهتر شه و بعد داخل میرم….

مامان تو سالن نشسته…امید رو پاهاشه و تکونش میده که بخوابه….

جلو میرم و کنارش میشینم…..

_ لیلا…بلند شو قربونت برم..برنج خیسوندم بلند شو درستش کن برا شام… باباتم کباب میگیره میاره….

چیزی که نمیگم…سرش با مکث میچرخه طرفمو بهم نگاه میکنه….

_ چی شده؟…این چه قیافه ایه؟…

امین کثافت…همه ی ذوق شوقمو برا اینجا اومدنم زهر کرد…..ازش نمیگذرم….

_ با توام لیلا؟…چی شده میگم؟…نیکزاد بهت زنگ زد؟….آره…..چیزی گفته؟….

اوووف…..حالا هر چی هم بشه مقصر نیکزاد بیچاره ی منه….

_ به میلاد ربطی نداره،…

مشکوک میشه و میپرسه: پس چی؟..

نمیدونم حرفی که میخوام بگم درست یا نه؟…فقط دیگه نمیخوام اشتباهی که تو جریان نوید برام پیش اومد اینجا هم تکرار بشه…..

با یادآوری کاری که امین باهام کرد چونم میلرزه و میگم: مامان…امین….می…. میخواست به…بهم دست بزنه….

اخماش به سرعت تو هم میره و میگه: چی؟….چیکار کنه؟…

آب دهنمو قورت میدم و میخوام حرف بزنم که به سرعت امیدو از رو پاهاش بر میداره و میذاره رو تشکش…بلند میشه و دستمو میگیره و سمت اتاق لیلی میبره….اول منو میفرسته داخل بعدم خودش با قفل کردن در میچرخه طرفم و میگه: چی گفتی؟….الان بگو….

چشمامو تو کاسه میچرخونم: مامان جان همون چیزی که بهت گفتم دیگه…پسر خواهر عوضیت میخواست به زور بهم دست بزنه….

صدای عصبیش بلند میشه و میگه: دست بزنه چیه؟…مثل آدم حرف بزن ببینم…

مو به مو همه ی جریان رو براش میگم…لحظه به لحظه اخمش بیشتر میشه…

با عصبانیتی که تا حالا ازش ندیدم در و باز میکنه و سمت چادرش میره…..دنبالش میرم….

_ مامان؟…..مامان؟…چیکار میخوای کنی؟…

با عجله در حیات و باز میکنه و میزنه بیرون….

میچرخم به امید غرق خواب نگاه میکنم و دنبالش میرم….

میبینمش که نزدیک خونه خالست….

تند سمتش میرم…..در باز میشه و میره تو….

از کنار سمانه ای که در رو برا مامان باز کرده میگذرم…

سمانه: لیلا؟..چی شده..تو رو خدا بگو…..

بی توجه به سمانه داخل میرم و سر و صدای مامان رو میشنوم…..

تو اتاق امین و داره باهاش حرف میزنه….حرف که نه داره دعوا میکنه…

میترسم جلوتر برم……

خدا رو شکر خاله اینا خونه نیستن…..سمانه از من میگذره و سمت اتاق امین پا تند میکنه….

مامان: صداتو ببر بیشعور….چی فکر کردی پیش خودت ها؟…لیلا مگه مثل خواهرت نیست نامرد….

اینبار ترس و میذارم کنار و طرفشون میرم….

مامان یقه ی امین تو دستشه و با داد داره باهاش حرف میزنه….

امین اما خجالت زده سرش پایینه….

کثافت عوضی….حقته….

مامان: حرف بزن لعنتی….برا چی اون غلطو کردی….ها؟….مگه نمیدونستی این دختر شوهر داره….بچه داره….چی میخواستی ازش….میخواستی بی آبروش کنی؟….خودش کم بدبختی داره….ها؟….از بیچارگیش خجالت نکشیدی…..از اینکه تو غربت ازدواج کرده و تک و تنهاست خجالت نکشیدی…..تو مگه نمیدونی این دختر امانته دستم….

دستاشو از یقش برمیداره و جوری بهش سیلی میزنه که من جای اون دردم میاد….

انگشتشو تهدید وار جلو صورتش تکون میده و با خشم میگه: دفعه ی دیگه ببینم حتی اسمشو به زبون نجست آوردی حرمت اینکه خواهرزادمی و نون نمک هم رو خوردیم میریزم دور و صاف و پوست کنده همه چی رو میزارم کف دست صادق و باباش….اونا خوب میدونن چه بلایی سرت بیارن بی وجود بی شرف……

بی توجه به سمانه که با بهت نگامون میکنه و امینی که هنوز دستش رو گونشه و زل زده به کف اتاق نزدیکم میشه و با گرفتن دستم از خونشون میزنیم بیرون…..

حس میکنم دستم میخواد کنده شه اینقده که محکم گرفته….

داخل خونه میشیم…دستمو ول میکنه و مستقیم سمت امید میره…برش میداره و میذارتش رو تخت لیلی و پتو رو روش مرتب میکنه….

برمیگرده تو سالن و بخاری رو کم میکنه و دوباره سمت آشپزخونه میره….

همه ی کاراش از رو عصبانیته…مبشناسمش وقتی عصبیه گیر میده به کارای خونه و ریز به ریز انجامشون میده….

طرفش میرم و میگم: مامان؟…

انگار که منتظر همین یه کلمه ی من بود تا دوباره عصبی بشه…..

_ مامان و کوفت….مامان و زهر…مامان و درد…

سمتم میاد و با همون خشم ادامه میده: تو اصلا بیخود کردی رفتی اونجا…مگه نمیدونستی پسره میخواستت….اصلا غلط کردی تنها موندی تو خونه که اون بیاد سروقتت….اگه یه بلایی سرت میاورد چی….اگه میزد و بدنتو کبود میکرد چی….اونوقت چی میخواستی جواب اون شوهر گردن کلفتت رو بدی…..هاا؟..میخواستی دوباره بیفته به جونت و دادگاه بازی در بیاره برامون….

دلگیر از حرفاش سرمو میندازم پایین و آروم لب میزنم: الان که خدا رو شکر چیزی نشده…

_ اووووف خدا… از دست تو….برو به اون بچه شیر بده….الان چند ساعته مامانش دنبال تفریح و گردش بوده، به کل یادش رفته یه بچه هم داره….

شاکی نگاش میکنم و میگم: عه…مامان….

کفگیر تو دستشو بالا میاره و میگه: یعنی حقته با همین کفگیر بیفتم به جونت لیلا….

با بغض نگاش میکنم و قطره ی اشکم میچکه رو صورتم….

با دیدن چشمای خیسم عصبانیتش دود میشه و میره هوا…..جلو میاد و با باز کردن دستاش محکم بغلم میکنه….

_ آخه قربونت برم، دختر قشنگم، تو خودت از زندگیت خبر داری….میدونی چقده مصیبت کشیدی…باید بیش تر از اینها احتیاط کنی….دیگه مجرد نیستی، اصلا شاید شوهرت دوست نداشته باشه بری خونه خالت….اونم خاله ای که یه زمانی پسرش خواستگارت بوده….

بینیم و بالا میکشم و لب میزنم: میلاد اینجوری نیست‌….اون بهم اعتماد داره….

پیشونیم رو میبوسه و میگه: خب خدا رو شکر که اعتماد داره…ولی خودتم باید از این اعتماد حفاظت کنی عزیزم……

 

همون لحظه موبایلم زنگ میخوره و اسم نفسم با قلب های دورش به نمایش در میاد‌..‌

با نیش باز سمت اتاق میرم و میخوام جواب بدم که مامان تاکیدوار میگه: نری همه چی رو بذاری کف دست نفست و برا خودت شر درست کنی….

سرمو تکون میدم و میگم: باشه چشم…

 

 

وارد اتاق میشم و در و میبندم….

_ سلام عزیزدلم….

صدای خستش دلمو آتیش میزنه….

_ سلام به خانم خانما….احوال شریف…

میشینم رو تخت و دست امید و میگیرم تو دستم و میگم: کجایی میلاد؟….بمیرم خیلی خسته ای آره؟….

_ باور کن دارم میمیرم از خستگی‌…دو روز نخوابیدم و مشغول کارای شرکتم….یکی هم نیست یه لیوان آب دستم بده….

دلم براش تنگ شده ولی خب هنوزم دوست دارم بمونم…برخلاف میلم میگم: میلاد میخوای خودم برگردم…هاا؟…میخوای؟…

_ نه….خودم همین چند روز میام دنبالت….از خودت چه خبر؟…بچم چطوره؟..دلم براش یه ذره شده لیلا؟….

_ بچت هم خوبه…خوابیده…اینقد خوش خوابه که نگو….به قول مامانم میگه این خواب زیادش به مامان بزرگم رفته….

به حالت جدی و کشیده میگه: عجب……

میدونم دوست نداره حتی بگم یه ناخنش هم به خانواده ی ما رفته….ولی خب یکمم عادت به شنیدن این حرفا کنه بد نیست….

 

_ حالا هر وقت بیدار شد تصویری بگیر…دلم براتون خیلی تنگیده….دیگه چه خبر؟.‌‌‌.‌.کجاها رفتی؟…کجا ها اومدی؟…..

 

با همین تکه ی آخر جملش تپش قلب میگیرم..اینقد میترسم که حس میکنم دوربین بهم وصل کرده……

_ بیشتر همین خونم دیگه…انگاری از اسیری برگشتم اینهمه ملاقات کننده دارم…

_ عه…واقعنی میگی؟…

_ اوهوم….

_ پس خیلی عزیز بودی و من نمیدونستم…

میخندم و میگم: حالا دیگه قدرمو بدون….

_ ای به چشم….بذار بیای یه قدردانی اساسی ازت میکنم….

میخندم و میگم: اوووف بخدا دلم میخواد پرواز کنم بیام….کجایی الان؟…

_ با اجازتون میخوام برم حموم؟…

_ تنهایی؟…

_ نه با سحر و سارا و ملیکا و مبینا…

با حرص لب میزنم: بی تربیت بی ادب….

بلند میخنده و میگه: دختراا بیاین صف ببندین نوبتیه….

_ میلااااد…

بازم میخنده و لب میزنه: جووووون……..لیلا یادت میاد تو وان چیکار میکردی برام….هاا؟…

خجالت میکشم و خوب یادمه کدوم بار رو میگه ولی با این وجود میگم: نه…من هیچ کاری نکردم که یادم بیاد….

_ عه عه…یادت نمیاد خم شده بودی تو آب و میذاشتم ده….

یه جیغ خفه میکشم و میگم: یعنی دستم بهت نرسه میلاد….بخدا بد بلایی سرت میارم….

اینبار قهقهه ش بلند میشه….

هر چقدر من حرصی م…اون اما شاد و شنگوله….

 

 

 

زیر درخت های لیمو نشستم و نق زدن های مامان رو به جون میخرم که دم به دیقه صدام میزنه و میگه برم داخل تا سرما نخوردم…..

تو حال و هوای خودمم که در حیات باز میشه و سمانه میاد داخل…..

 

کنارم میشینه و بدون حرفی به آسمون که تازه شروع کرده به باریدن نگاه میکنه…….

 

چند دقیقه ای تو سکوت میگذره که بالاخره لب باز میکنه و میگه: تو رو خدا لیلا به کسی چیزی نگو…به خاله هم بگو به کسی چیزی نگه….تو چند روز دیگه میری ولی آتیش این ماجرا دامن ما رو میگیره….خودت میدونی صادق اگه بفهمه چه بلایی سر امین میاره….

میچرخم و بهش نگاه میکنم….دوست دیرینه ی من….اون تقصیری نداشت چون نمیدونست اصلا امین خونست….اون سیلی حقش نبود….

جلوتر میرم و بغلش میکنم….

_ ببخش سمانه که زدم تو گوشت….اصلا حالم خوب نبود تو هم که دیر اومدی هزار تا فکر اومد تو سرم…

از بغلم بیرون میاد و با اخم های در هم می پرسه: چه فکری مثلا؟…

_ نمیدونم من حالم خوب نبود….

ناباور سرشو تکون میده و میگه: خیلی خری لیلا…تو واقعا فکر کردی من زدم بیرون که خونه رو برا امین خالی کنم….آره؟…

_ من حالم خوب نبود که بشینم تجزیه تحلیل کنم چی به چیه….

_ ولی من اگه رو به قبله باشم از بدحالی، هم همچنن فکری نمیکنم…اونم در مورد تو که عزیزترین و بهترین دوستمی…

محکم میزنه به بازوم و میگه: خااااک تو سرت کنن…..

دست میذارم رو جایی که زده و میگم: اووووف..سمانه مگه مریضی اینجور میزنی…..

میخواد بلند شه که دستشو میگیرم و نمیذارم….

_ بشین ببینم تو هم….

میشینه و اینبار خودش بغلم میکنه و آروم میزنه زیر گریه…..

رابطه ی ما خیلی محکمه… اینقد محکمه که نه تنها امین بلکه هیچ کس دیگه ای هم نمیتونه دوستیمون رو بهم بزنه…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
......
......
1 سال قبل

پارت جدید کوش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x