رمان در مسیر سرنوشت پارت ۸۳

4.1
(55)

 

*

 

_ آیییی خدا….. لیلا دارم میمیرم بخدا…..

امیدو از رو پام بلند میکنم و میذارم رو تخت…جغجغه ای هم که لیلی براش گرفته بود رو بهش میدم….

_ تو هنوزم پریود میشی میری تو کما؟…

پاهاشو جمع میکنه زیر شکمش و میگه: دارم میمیرم لیلا…چند ماهی هست که دردم وحشتناک شده….

از تخت میام پایین و سمتش میرم….

دستمو برا ماساژ شکمش جلو میبرم که با جیغ میگه: جلو نیا….

از ترس میپرم و میگم:  زهرمار….مردم از ترس دیوونه‌…مگه میخوام چیکارت کنم…

_ آییییی خدااا….لیلا خوشبحالت اون شوهرت بازت کرده دیگه درد نداری…

_ خاااک تو سرت با این حرف زدنت…اگه اینجوریه خب تو هم شوهر کن راحت شی دیگه…

 

چشماشو رو هم فشار میده و چیزی نمیگه….

 

 

 

انگاری مسکن هایی که خورده کم کم دارن اثر میکنن که دیگه تو خودش نمیپیچه… آروم لب میزنه: لیلا یه سوال میپرسم جوابمو میدی؟…

رو بالشت کنارش رو زمین دراز میکشم و میگم: اره بگو…

_ اولین باری که رابطه داشتین خیلی درد کشیدی؟…

 

با این حرفش پرت میشم تو شبی که تا صبح رو سرامیک های سرد آشپزخونه از درد به خودم پیچیدم…لعنت بهت سمانه…من از اون شب بیزارم…هر چند اگه نطفه ی امید تو اون شب بسته شده باشه…خیلی وقته که دیگه بهش فکر نمیکنم….

_ حتما خیلی خوش گذشته بهت که از فکرش بیرون نمیای….

با صداش دست از فکر کردن به بدترین شب زندگیم میکشم و رو بهش میگم: هزار بار نگفتم از این حرفا خوشم نمیاد…

اخماش تو هم میره و میگه: ایششش، حالا انگار چی میخواد بگه…یه پاره شدن ناقابل بود دیگه….

میخندم و میزنم رو بازوش و میگم: میلاد دوست نداره راجبه این حرفا با کسی حرف بزنم….

_ اهوع……میلاد خان دیگه چه چیزا دوست نداره…

_ درد…جدی میگم خب..میگه ذهن آدما طوریکه وقتی یه خاطره یا چیزی رو بشنوه براش تصویرسازی میکنه….

_ اها….یعنی الان اگه تو خاطره شب اول عروسیت رو بگی من طول و قطر و اندازه میلاد خان میاد دستم…..

اینبار محکم تر از قبل میزنم به بازوش….

_ خیلی بیشعوری سمانه….

_ اوووف خدا لعنتت کنه…دستم کبود شد…

_ حقته….تا تو باشی حرف زشت نزنی…

بلند میشه و میشینه بالشتو هم میذاره تو بغلش…

_ حرف زشت چیه…یه کلمه پرسیدم درد داشتی یا نه؟…

برا خلاصی از سوال های بعدش میگم: آره داشتم…حالا ول میکنی یا نه؟…

میخنده و همزمان که بشکن میزنه میگه: همینو بگو دیگه…. آره خب….بایدم‌ درد میکشیدی….اون موقع که مثل الان چاق نبودی که…اونم ماشاالله هرکولی بود برا خودش و حتما…

_ وااای… ول کن دیگه…گفتی درد داشتی گفتم آره…دیگه بکش بیرون از این بحث…

دستشو به معنی خاک تو سرت اروم میزنه تو سرم…..

_همیشه اخلاقت مزخرف بوده…

جمع تر میشینه و ادامه میده: حالا اینو بگو ببینم الان وقتی پریود میشی درد داری؟…. یا اینم به توصیه ی آقاتون تصویرسازی میشه و تصویر ناناس خونیت میاد جلو چشام…..

از لحنش و صورت کج و کولش خندم میگیره….

_ دیوونه ای بخدا… اره درد دارم ولی خوب خیلی کمتر شده….

سرشو تکون میده و تاکیدوار میگه: همون دیگه باهات کار کرده….

 

سمانه حرف میزنه ولی من فقط میبینم که لب هاش تکون میخوره و به این فکر میکنم که الان دقیقا پانزده روز از پریودیم میگذره و هنوز پریود نشدم…..

 

بلند میشم و تند سمت کمد لباسام میرم…

با تعجب نگام میکنه و میگه: واا…چته یهو جنی شدی…

همزمان که مانتوم رو میپوشم رو بهش میگم: حواست به امید باشه میرم داروخونه زود برمیگردم….

دستشو به زمین میگیره و بلند میشه و رو به روم می ایسته….

_ چته لیلا؟..چیزی شدی؟…من خوبما… نمیخواد بری داروخونه…همین مسکن هایی که خوردم بسم بود..‌.

_میخوام صد سال سیاه خوب نباشی… به تو چیکار دارم…‌

میزنم بیرون و صدای بیشعور گفتنش رو نشنیده میگیرم….

 

 

 

*

 

_ بیا بیرون دیگه…چی میخوای یه ساعته گیر کردی؟….

 

خیره میشم به بی بی چکی که دو تا خط پررنگ قرمز داره…..

بازم باردارم…..

استرس همه ی وجودمو میگیره……..امید هنوز کوچیکه…. چطوری میتونم دو بچه کوچیک رو با هم بزرگ کنم….

چقده به میلاد گفتم حواستو جمع کن و گوش نکرد….

صدای محکم در از جا میپرونتم….

_ چه خبرته سمانه…دیوونه شدی مگه….

_ زهر مار احمق…بیا بیرون دیگه….چی داره مگه سه ساعته اون تویی….مگه میخوای بزای…یا اگه چیز خاصی هست منم بیام…..

بلند میشم و دستامو میشورم میزنم بیرون….

دقیقا پشت در وایساده….

_ فکر نمیکنی خوب نیست اینجوری پشت در وایسادی….

_ نه…. من و تو اینحرفا رو نداریم که…

دستشو دراز میکنه و میگه: رد کن بیاد ببینم….

تست و سمتش میگیرم… با دیدنش اول اخماش تو هم میره و بعدم محکم سمتم میاد و بغلم میکنه…

_ واااای خدااا… قربونت برم مامان کوچولو… بازم بارداری….

از خودم دورش میکنم و میگم: بیا برو اونور خفه شدم…

شاکی نگام میکنه و میگه: سه ساعت تو دستشویی بودی خفه نشدی الان من بغلت کردم خفه شدی….

از سرویس فاصله میگیرم و سمت درخت های لیمو میرم و رو تخت میشینم…..

دنبالم میاد و کنارم میشینه….

_ چته تو…برا چی گرفته ای؟….مگه خودتون نمیخواستین؟…..هاا؟…یا اشتباهی بوده…..

تست و میذارم کنار و دستامو به سرم میگیرم…

وااای خدا هر چی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر حرص میخورم……من میخواستم امید بزرگ شه ادامه تحصیل بدم…برم دانشگاه…حالا با وجود دو بچه ی کوچیک چطوری میتونم به هدفام برسم…خدا نگم چیکارت کنه میلاد….

 

موبایل و از جیبم در میارم و میخوام شماره ی میلاد رو بگیرم و بهش بگم چه دسته گلی اب دادی….

همینکه میخوام تماس رو وصل کنم گوشی از دستم کشیده میشه….

_ چیکار میکنی دیوونه…. اینجوری میخوای بهش بگی….

بی حوصله میگم: سمانه بده اون وامونده رو کارش دارم….

_ بیخود… هیشکی اینجوری به شوهرش خبر بارداری نمیده… خیر سرت یکم سیاست داشته باش یه چیزی ازش بکن بعد بهش بگو….بعدشم اول برو آزمایش بده مطمعن شو بعد بهش بگو….

 

راست میگه…اول باید مطمعن شم…..

 

*

برا چندمین بار موبایل رو هل میدم تو جییم و تماساش رو بی پاسخ میذارم…

بذار اینقد حرص بخوری که جبران حرص خوردن الان من بشه…چقده بهت گفتم اون حواس واموندت رو جمع کن که باردار نشم….

_ بچه بازی در نیار لیلا….جواب بده عزیزم… الان نگران میشه که….

_ نمیخواد مامان….. وقتی بهش گفتم من بچه نمیخوام باید گوش میکرد…..

با لبخند فقط بهم نگاه میکنه…. از وقتی بهش بی بی چک رو نشون دادم حس میکنم فقط دو بال برا پرواز کم داره….همونقد ذوق و شوق داره…بایدم داشته باشه… به قول خودش الان دیگه میخم و محکم تر کوبوندم… اگه به مامان من باشه که میگه تیم ملی تشکیل بده تا پایه های زندگیت قوی تر شه….

 

اسمم که خونده میشه مثل جت بلند میشم و برگه رو میگیرم….

 

 

با دیدن جواب مثبت بیش از قبل از دست میلاد حرصی میشم…..

مامان از رفتار من میفهمه که جواب مثبته و لبخند میاد رو لبهاش….

دلم میخواد کلمو بکوبونم تو دیوار از دستش….

جلوتر ازش از ازمایشگاه میزنم بیرون….

موبایل بازم تو جیبم زنگ میخوره و اینبار با حرص جواب میدم….

_ بله…..

صدای نفس های خشمگینی که میکشه نشون میده چقد عصبیه و چقد میخواد رو خودش مسلط باشه ولی خیلی طول نمیکشه که صدای دادش بلند میشه: به خدایی خدا بد بلایی سرت میارم لیلا….همین الان وسایلتو جمع میکنی شده باشه تا خود صبح بکوب برونم میام دنبالت…..

پشیمون از جواب ندادنم اروم میگم: چته خب….من نمیشه حوصله نداشته باشم….نمیشه بی اعصاب باشم…نمیشه برا یه بارم من حالم خراب باشه….

میزنم زیر گریه….حق نداشت..به کی بگم حق نداشت و درکم کنه….اونم از سمانه اون از لعیا و فاطمه اینم از مامان…

اینبار صداش با نگرانی و ناراحتی میپیچه و میگه: چته لیلا….چی شده….کسی اذیتت کرده….

حرصی میگم: آره…تو…تو اذیتم کردی….تو که یه بار نشد به حرفم گوش بدی…یه بار نشد به قولت عمل کنی….اصن دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم….

خسته و بی حوصله از حرفایی که خودمم میدونم چقد بی سر و تهه محکم و جدی میگه: لیلا…یا مثل آدم بهم میگی چی شده….یا به خدایی خدا الان راه میفتم و میام اول از همه یه دل سیر برا چرت و پرتات میزنمت بعدش هم برت میگردونم تهران و تا روزی که زنده ای نمیذارم تکون بخوری….

 

مامان کنارم قرار میگیره و اینبار با ابروهای در هم نگام میکنه…میدونم که صدام رو شنیده و الانم برا همین با اخم بهم زل زده…..

میخوام حرفی بزنم که گوشی از دستم کشیده میشه و مامان شروع میکنه به حرف زدن….

_ الو…._ سلام اقای نیکزاد….._ خوب هستین….خانواده خوبن؟…..بله ممنونم تشکر…چی بگم والا….الان یکم حالش بده….نه نگران نباشین ایشاالله که خیره…یعنی حتما خیره…..

میخنده و من تعجب میکنم که یعنی میلاد چی به مامان گفته که مامان میخنده….

_ باشه چشم….گوشی خدمتتون….

دستشو میذاره رو قسمتی که صدا پخش میشه و با حرص رو بهم میگه: بخوای بازم چرت و پرت تحویلش بدی عین همون بچگیات فلفل میریزم رو زبونت…..

موبایل و طرفم میگیره و لب میزنه: بگیر حالا….

دستمو دراز میکنم و موبایلو میگیرم….جلوتر از من راه میفته و صداش رو میشنوم که میگه: دو سال تمام گفتم دخترم زیر دست شوهرش دلش خون شده،..نگو قضیه برعکسه…. پسره مردمو روانی کرد….

پوووف….مامان منو باش….

موبایل و میگیرم بغل گوشم و اروم میگم: بله….

_ کجایی الان؟…

_ خیابون…..

_ برا چی خیابون؟…

بیخیال هیجان و این حرفا…. دل و میزنم به دریا و میخوام از همین پشت گوشی بهش بگم….

نفس عمیقی میکشم و میگم: آزمایشگاه بودم…..

برا چند ثانیه صدایی نمیشنوم و با تاخیر و متعجب میگه:آزمایشگاه برا چی؟…نکنه بارداری؟….لیلا؟…آره؟…بارداری؟…

اشکام میچکه رو گونم و میگم: میلاد بهم قول دادی برم دانشگاه… درسمو ادامه بدم….برا چی اینکارو کردی…..

صداش با شوق و ذوق بی نهایتی به گوشم میرسه….

_ اوووف…خدا قربونت برم….دیوونه حامله ای، اونوقت داری گریه میکنی…آره؟…

بلند میخنده و ادامه میده: آخه چی بهتر از این؟…هااا؟…عشق منی بخدا…..برگه آزمایشو همین الان برام بفرست… زود زود…

میگه و تند قطع میکنه…بایدم خوشحال باشه…اصلا چی بهتر از این براش….

از برگه عکس میگیرم و براش میفرستم… فورا سین میکنه….

 

مامان رو نیمکت تو پارک نشسته….کنارش وایمیسم که میگه: اینقد محو حرف زدن شدی و منم پا به پات اومدم که کلا یادم رفت ماشین بگیرم…..بیا بشین برات خوب نیست پیاده روی….صادق قراره بیاد دنبالمون…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x