رمان دروغ شیرین پارت 10

4.3
(21)

. چون به فلفل زیاد عادت داشتم کل قسمت جلویی ظرفو پر فلفل کردم. آرتام بلند گفت:

– آناهید…

از صداش یه لحظه شوکه شدم و گفتم:

– چی شد؟؟؟؟

– چی کار داری میکنی؟؟؟؟ بسه… چقدر فلفل میریزی؟

– خب فلفل دوست دارم.

– خودت میدونی فلفل زیاد ضرر داره. بده من اون ظرف فلفلو

– بذار یه کم دیگه بریزم که خوب تند بشه.

اومد ازم بگیره که دستمو کشیدم عقب.

– اونو بده من.

– بذار یه کم دیگه بریزم بعد میدم.

– نمیذارم بیشتر از این بخوری. همینشم زیاده.

دستشو دراز کرد تا ظرفو ازم بگیره. منم تقلا کردم. کارمون کشیده بود به لج بازی. خندمونم گرفته بود. گفت:

– بده… نذار به زور بگیرما.

– نه اینکه الان داری با ملایمت میگیری؟

-بده من… عجب دختره لجبازیه ها.

مثل دختر بچه های سرتق ابروهامو بالا انداختم. خندیدم و دستمو بیشتر ازش دور کردم. خودشو کشید جلوتر تا دستمو بگیره. منم خودمو عقب کشیدم. وزن زیادش باعث شد رو زمین بیوفتم. اون هم با وزن زیادش روی من افتاد.

دیگه هیچ کدوم به ظرف توجه نداشتیم . تنها نفسهامون بود که به صورت هم میخورد..

توی سکوت به هم خیره شده بودیم اما چشم هامون کار خودشون رو میکردن… قلبم مثل دفعه ی قبل تند نمیزد. برعکس آرامش خاصی داشتم. آرتام آرنجشو ستون بدنش کرده بود. دست آزادشو بالا آورد و صورتمو نوازش کرد… ته دلم یه جوری شد. بی توجه به زمان بهم خیره بودیم…

نگاهش گنگ بود… پر از سوال. سوالی که نتونست تو قاب چشماش نگه داره و به زبون آوردش:

– چه اتفاقی داره میوفته؟

فقط نگاش کردم… سردرگمی کاملا توی چهرش پیدا بود… با انگشتش چترهامو از روی پیشونیم زد کنار… پیشونیم رو بوسید:

– آخرش چی میشه؟

دوباره به چشمام نگاه کرد و پرسید:

– تو میدونی؟

انگار به دهنم قفل زده بودن. سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم…

– منم نمیدونم.

دوباره دستی روی گونم کشید که چشمامو بستم… پشت پلک هامو بوسید:

– ولی تو میتونی کمکم کنی.

نگاهش کردم. چشم به لبام دوخته بود و منتظر بود تا یه چیزی بگم… منتظر جواب بود. انگار اونم مثل من میخواست تکلیف خودشو بدونه… اونم مثل من سردرگم بود و نگران جدایی بود که خیلی نزدیکه. میخواستم حرف بزنم… میخواستم به هر دومون کمک کنم. الان وقتش بود.

نفسی گرفتم تا جوابشو بدم اما صدای زنگ موبایلش توجه هر دومون رو جلب کرد. نگاهی کلافه بهم انداخت و از جاش بلند شد… منم سر جام نشستم و به مکالمه ش گوش دادم.

– سلام

– ….

– نه تهران نیستم. با آناهید اومدیم شمال.

– ….

خندید و گفت:

– نه جریانش مفصله…

– ….

– پس حسابی ادبت کرده؟ خدا رو شکر من برادر زن ندارم.

و بلند خندید.

– شما کجایین؟

-……….

– آره. نمیدونی چقدر اینجا با صفاست. دست پری و بگیر پاشین بیاین اینجا.

– ……….

– باشه. ببین برنامه هات چه جوری میشه.

یه ذره دیگه حرف زد و بعد گوشی رو گرفت طرفمو گفت:

– پری میخواد باهات حرف بزنه.

از جام بلند شدم و رفتم روی تراس تا یه بادی به کلم بخوره…

– سلام

– به سلام اناهید خانم… تنها تنها میری مسافرت… اونم دونفره.

– تا چشت در بیاد. نیست تو نرفتی مسافرت.

– هم مامان من هم خانواده ی هیراد همراهمون بودن. به ما نیومده تنهایی بریم جایی.

– انقدر غر نزن… خوش گذشت حالا؟

– خوش که گذشت ولی اینکه بخاطر مامان هیراد تمام مسیر و با ماشین رفتیم ستم بود… به هر شهری هم که میرسیدیم یه توقفی داشتیم… خودت حساب کن با این شلوغیه جاده حال و روز من چطوری بود.

خندم گرفت. پری داشت میخندید. پرسیدم:

– پرهام خوب بود؟

– آره خیلی دلم براش تنگ شده بود.

– نیومد تهران؟

– نه بابا… از جنوب دل نمیکنه. میگه حوصله ی شلوغی رو ندارم… واسه ی عروسیمونم استثنا قائل شد که اومد.

– اگر تونستین یه سر بیایین اینجا.

– والا ما که تو این عید سفرهای مارکو پولو راه انداختیم… از این شهر به اون شهر. حتما یه سر میایم اونجا.

خیلی دلم میخواست الان پری اینجا بود و باهاش حرف میزدم… واقعا به بودنش احتیاج داشتم… اون سنگ صبور خوبی برام بود.

– پری…

– هان؟

– هان نه بله…

– خب بله؟

– …. هیچی.

– بگو چی میخواستی بگی

– پری… بیا اینجا.

– چرا؟ چیزی شده؟

از صداش معلوم بود که نگران شده.

– نه… یعنی آره… نمیدونم… ولی بیا. باید باهات حرف بزنم.

– داری نگرانم میکنی.

– گفتم که چیزی نیست. میای دیگه؟

– معلومه که میام… همین فردا راه میفتیم.

– مرسی. ببخش که برات مایه ی دردسرم.

– گمشو… مگه من چند تا دوست مثل تو دارم؟ تازه یه مسافرت شمالم افتادیم… من برم چترامو آماده کنم که موقع پهن کردن اونجا مشکلی نداشته باشن.

خندیدم:

– دیوونه. پس میبینمت.

از پری خداحافظی کردم و رفتم تو. آرتام داشت با موبایل من حرف میزد. دیگه میلی به غذا نداشتم… با اشاره از اونم پرسیدم میخوره که با سر جواب منفی داد. وقتی تلفن و قطع کرد گفت:

– مادرت بود. گفتم خونه آماده س. قراره فردا ظهر راه بیفتن.

از ساعت 7 صبح بیدار بودم. ذوق زده بودم که همه دارن میان. مخصوصا پری… خیلی دوست داشتم عکس العملشون رو بعد از دیدن خونه ببینم. تازه حسابی هم به خودم رسیده بودم… دامن یکی از لباس محلی ها رو با یه تاپ بسکتبالی مشکی و بلند پوشیدم… بیشتر شبیه رقاصای اسپانیایی شده بودم… ولی خب چاره ایی نداشتم چون پیراهن اصلی لباس آستین بلند بود و هوا هم که امروز زیادی گرم بود. لحظه ی آخر تصمیم گرفتم جلیقه ی لباس رو هم بپوشم… رنگش خیلی شاد بود و همین روحیه مو بهتر میکرد. موهامو دو دسته کردم و تیکه ی بالایی رو شل پشت سرم جمع کردم… چتری هامم کج ریختم روی پیشونیم. یه آرایش ملایمم کردم و رفتم بیرون. آرتام تازه از بیرون اومده بود… از لباس گرمکنشو سر و صورت خیسش معلوم بود که مثل همیشه رفته ورزش.

چشمای آرتام لحظه ی اول با دیدنم برقی زد ولی خیلی زود نگاهش تغییر کرد… انگار ناراحت شده بود. با گفتن اینکه میره دوش بگیره ازم جدا شد… واسه ی چی ناراحت شد؟

وقت رو تلف نکردم و رفتم تو آشپزخونه تا هم صبحونه رو آماده کنم و هم یه چیزی برای ناهار بذارم… حس خیلی خوبی داشتم…

همه ش فکر میکردم رفتم سر خونه و زندگیم. مشغول کار بودم که آرتام اومد تو آشپزخونه و در حالی که تیکه ایی از نون میذاشت تو دهنش گفت:

– لباسه خیلی بهت میاد.

– مرسی.

– چرا پیراهنشو نپوشیدی؟

– هوا گرمه.

چیزی نگفت. حالا من فرصت داشتم تا خوب براندازش کنم. یه شلوار گرمکن اسپرت سرمه ایی با تیشرت سفید پوشیده بود. باید اعتراف کنم که خیلی بهش میومد… هیچکدوم اتفاق های دیروز رو به روی هم نمی آوردیم… دو تا چایی ریختم و پشت میز نشستم… آرتام پرسید:

– با مامانت اینا حرف زدی؟

– اوهووم. گفت تا عصر میرسن. ولی پری اینا زودتر راه افتادن.

نگاهی به ساعت کردم و ادامه دادم:

– تا یکی دو ساعت ساعت دیگه اینجان.

بدون نگاه کردن بهم پرسید:

– عمت کی میاد؟

– اونام با مامان اینا میان.

سری تکون داد… اخم کرده بود. امروز خیلی بد اخلاق شده بود…. یه قلپ از چاییش خورد:

– از اینکه کاوه داره میاد ناراحت نیستی؟ یعنی… خب میگم اگر دوست نداری ما با پری اینا از اینجا بریم یه شهره دیگه ویلا کرایه کنیم… هوم؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

– نه چرا ناراحت بشم؟ برام مهم نیست. از اون گذشته من کلی اینجا رو درست نکردم که بذارم برم.

سرش پایین بود ولی هنوزم میتونستم اخمشو ببینم:

– آهان…

– تو حالت خوبه؟

قیافه ی خونسردی به خودش گرفت… به صندلی تکیه داد و گفت:

– آره…

دیگه چیزی نپرسیدم… بجاش آرتام شروع کرد به سر به سر گذاشتن من و از خاطرات دانشجوییش تعریف کرد… میگفت این و یکی از دوستاش که هم اتاقیشونم بوده چون به آناتومی بدن و تشریح خیلی علاقه داشتن با اجازه ی استاد کنار رزیدنت ها میموندن و جنازه ها رو برای کلاس های روز بعد آماده میکردن… یه شب همه رفته بودن و این دو تا مونده بودن داشتن کارشون و انجام میدادن که صدای پا میشنون ولی هر چی میگردن کسی رو پیدا نمیکنن… چند باری این اتفاق تکرار میشه و اونام با وجود اونهمه جنازه ایی که دورشون بود تا مرز سکته رفته بودن… بی خیال کارشون میشن و برمیگردن خونه… فردا استادشون با خنده بهشون میگه که اون بوده که اون صداهارو در میا.رده تا یه ذره این دو تا رو اذیت کنه…

انقدر بامزه تعریف میکرد که اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت…

با شنیدن صدای بوق دوییدم سمت تراس…. با دیدن ماشین هیراد جیغ خفیفی کشیدم و از پله ها پایین رفتم. آرتام هم پشت سر من اومد تا کمک کنه . تا پری پیاده شد خودمو انداختم تو بغلشو با ذوق گفتم:

– چرا اینقدر دیر کردین؟ کلی منتظرتون بودیم. خوبی؟ چه خبر؟

پری با خنده منو از تو بغلش کشید بیرون و زیر گوشم گفت:

– این کولی بازیا چیه؟ الان پسر مردم فکر میکنه این چند وقته اذیتت کرده که داری اینجوری تو بغل من ناله میکنی؟

همه با هم سلام علیک کردیم. تا اینکه چشم هیراد به خونه خورد. سوت بلندی کشید و گفت:

– اینجا چقدر قدیمیه؟

– آرتام: آره. بیرونش قدیمیه. ولی توشو درست کردیم. خوب شده.

– هیراد: پس کلی کار ریخته بود رو سرت.

پری با اکراه گفت:

– سوسکم داره؟

حندیدم و گفتم:

– تا دلت بخواد… تازه موشم داره.

پری خودشو چسبوند به هیراد و گفت:

– من تو نمیام. تو ماشین میمونم.

هیراد پری رو تو بغلش فشرد و گفت:

– نترس عزیزم. تو رو پای خودم بشین.

همه خندیدیم. پری اخمی کرد و با خجالت گفت:

– بی ادب.

– هیراد: ای بابا باز ناراحت شد… بیا ماچت کنم از دلت دربیارم.

صدای خندمون بلند شد.

لیوان آب میوه ای که خورده بودم توی سینی گذاشتم. خواستم سینی رو ببرم تو آشپزخونه که پری گفت:

– آناهید بریم یه ذره قدم بزنیم.

باشه ای گفتم و داشتیم میرفتیم که آرتام گفت:

– آناهید خودتو بپوشون. به پریم یه شالی چیزی بده یه وقت سرما نخورین.

پری خندید و گفت:

– چشم آقای دکتر…

با پری زیر یکی از درخت ها نشستیم. چقدر دلم برای خلوت کردن با پری تنگ شده بود. خیلی وقت بود دو نفری با هم حرف نزده بودیم. اون به جای اینکه به درخت تکیه بده اومد رو به روم نشست و بهم خیره شد. مهربون نگام کرد. وقتی اینجوری نگام کرد بغضم گرفت. اشک جمع شده توی چشمام گونه هامو خیس کرد. خواستم چیزی بگم که پری گفت:

– هیش… چیزی نگو. گریه کن تا خالی شی.

سرمو روی شونه اش گذاشتمو آروم گریه کردم. چقدر خوب منو درک میکرد. بعد چند لحظه سرمو از تو بغلش کشید بیرون و گفت:

– باهام حرف بزن…

– پری خسته شدم. خیلی فشار رومه.

– از چی؟

– از این بلاتکلیفی… از از روزای نفرین شده که نمیدونم آخرش چی میشه.

– این انتخاب خودتون بود.

چیزی نگفتم. نگاهموازش گرفتم… دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا کشید.

– آناهید بهم نگاه کن… خودت میدونی من صلاحتو میخوام. پس هر چی هست بهم بگو.

کمی مکث کردو بعد گفت:

– همونی شد که نباید میشد؟؟؟

– پری….

– از آخرش میترسی؟ نه؟؟؟

– پری نباید این راهو انتخاب میکردم.

– چرا تلاش نمیکنی؟ چرا یه پایان دیگه انتخاب نمیکنی؟ خودت میدونی که آرتامم به تو بی میل نیست.

– نه… اون فقط….

– آناهید جون پری چرت و پرت نگو… اگه علاقه ای نبود پس این همه محبت برای چیه؟ اینهمه توجه؟ اینهمه حمایت. آناهید کاری نکن بعدا پشیمون بشی. غرورتو بذار کنار. برای رسیدن به اون چیزی که میخوای تلاش کن.

– کاوه…

– فراموشش کن. کاوه دیگه تموم شد… دفتر زندگیه تو و کاوه برای همیشه بسته شده.

باز ساکت شد. بعد چند لحظه سکوت رو شکست:

– تو هنوز کاوه رو دوست داری؟

با گفتن این بغضم شدید تر شد.

– نمیدونم پری… نمیدونم. خیلی وقته دارم به این فکر میکنم که با آرتام این روزای خوبو تا آخر ادامه ولی از نگاهش هیچ چیو نمیفهمم. از یه طرف وقتی کاوه جلومو ظاهر میشه یاد گذشتم میوفتم. از یه طرف میترسم خودمو به آرتام نزدیک کنم ولی اون حسی به من نداشته باشه و همش ترحم باشه.

– دلت کدومو انتخاب میکنه؟

– …..نمیدونم.

– آناهید این سفر بهترین موقعیته. آرتامو اینجا بشناس.

– کاوه اینا دارن میان.

پری که شوک زده شده بود گفت:

– چی؟ کی؟ کجا میان؟ برای چی؟

تمام ماجرارو تعریف کردم. با حرص گفت:

– وای که جقدر دلم میخواد گیسای این عمه تو بکنم. خب یه چیزی میگفتی.

– چی میگفتم مثلا؟ میگفتم نه نیاین؟

– ای بابا. حالا میخوای چی کار کنی؟

– نمیدونم. کاوه مشکوک میزنه. اونروز خونه ی مامانی به گفت میخواد باهام حرف بزنه.

پری با عصبانیت گفت:

– غلط کرده. اصلا بهش رو نمیدیا. آناهید اومد اینجا جلوش تابلو بازی در نیاری بفهمه خبریه…

– نه بابا. حواسم هست. یه بار بازیم داد، دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته.

-آفرین. حالا سرتو بذار رو شونه ام و ادامه ی گریه تو بکن.

خندیدم و گفتم:

– توام خوشت اومده هاااا.

خندید و با مهربونی گفت:

– آناهید اینو بدون تو هر کاری کنی من پشتتم. حتی اگه اشتباهم بکنی… هیچ وقت تنهات نمیذارم.

با این حرفش دوباره بغضم گرفت و گفتم:

– پری تو خیلی خوبی. اینارو که میگی همش دلم میخواد گریه کنم.

دوباره با خنده گفت:

– پاشو جمع کن کاسه کوزه تو… نیومدم اینجا اشک و ناله تو ببینما… میخوام وقتی از اینجا میریم خبر خاله شدنمو بشنوم.

– گمشو…

آبی به دست و صورتم زدم و رفتیم تو. معلوم نبود هیراد و ارتام در مورد چی حرف میزدن که داشتن میخندیدن. پری قبل از من گفت:

– اگر خنده داره بگین تا ما هم بخندیم.

– هیراد: شرمندم عزیزم… یه بحث مردونه بود.

– پری: اِاِ…که اینطور.. از همین حالا مردونه زنونش کردین؟

و نگاهی به من کرد و گفت:

– پس تو این چند روز زندگیه مجردی داریم… اتاق خانما از آقایون جدا میشه.

هیراد سریع گفت:

– بابا غلط کردم… من شبا تا برام لالایی نخونی خوابم نمیبره.

آرتام در حالی که میخندید گفت:

– تو اینهمه زن ذلیل بودی و من نمیدونستم؟

– هیراد: کجاشو دیدی؟

و با دوتا دستش به صورت نمایشی زد تو سرش.

ناهار چهارنفره مون عالی بود… انقدر خندیدیم که نتونستیم غذا بخوریم. ساعت نزدیک 5 بود که دوباره صدای ماشین اومد و باعث شد منو آرتام به هم نگاه کنیم. لبخندی زد و اشاره کرد بریم استقبال… ایکاش عمه نمی اومد… میدونم وجودشون خوشیه این چند روز رو از دماغم در میاره. پری و هیرادم اومدن. پری آروم زیر گوشم گفت:

– به کاوه محل نمیدیا…

و هولم داد سمت آرتام… وقتی دستشو گرفتم برای چند ثانیه نگام کرد و لبخندی زد. با هم رفتیم پایین. دوباره رسیدیم به بخش جذاب سلام و علیک… با همه گرم برخورد کردم بجز عمه و کاوه و مهری. آرتام سریع رفت در سمتی رو که مامانی نشسته بود باز کرد و رو به من گفت:

– آناهید؟

انقدر از دیدن خانوادم خوشحال شده بودم که به طور ناخودآگاه گفتم:

– جوونم؟

چند لحظه با لبخندی محو نگام کرد و ادامه داد:

– بیا کیف مامانی رو بگیر تا من بغلش کنم.

– مامانی: مرسی عزیزم.

صدای کاوه باعث شد همه بهش نگاه کنیم:

– لازم نیست زحمت بکشین، خودم میارمش.

آرتام توجه نکرد. مامانی رو رو دستاش بلند کرد و گفت:

– زحمتی نیست. شما به خانمت کمک کن… پله ها زیاده.

مهری که از حرف آرتام بُل گرفته بود سریع گفت:

– وای کاوه آقا آرتام راست میگن… پاهام واقعا درد میکنه.

با شنیدن حرفش پوزخندی زدم… حالا خوبه 3 ماهه بارداره انقدر خودشو لوس میکنه؛ تو ماه اخر میخواد چی کارکنه؟ خدا به داد کاوه برسه. نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم به آرتام خیره شده.

مامان که از دیدن پری تعجب کرده بود حال پروانه جوون رو پرسید و اینکه چرا نیومده… پری هم توضیح داد که پروانه جون تا آخر تعطیلات پیش پرهام میمونه.

عمه شروع کرد به تعریف کردن از خونه اما مطمئنم که فقط برای چاپلوسیه چون عمه از خونه های قدیمی خوشش نمیاد.

من و پری رفتیم تو آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو آماده کنیم.

– پری: مهری خیلی نچسبه. تو چجوری با این دوست شدی؟

– تو دانشگاه زیاد بهم میچسبید. من کاری بهش نداشتم چون اخلاقش خاص بود همیشه تنها بود… واسه ی همینم دلم براش میسوخت.

– خب خری دیگه… وقتی دیدی کسی باهاش دمخور نمیشه باید میفهمیدی که یه مشکلی داره.

بعد یه ذره چونشو خاروند و گفت:

– البته حالا که فکر میکنم میبینم بدم نشد باهاش دوست شدی… اونطوری با کاوه ازدواج میکردی و آرتامی در کار نبود… من آرتامو بیشتر دوست دارم.

خندم گرفت. سینیه چایی رو برداشتم و پری هم شیرینی بدست پشتم اومد. بابا بیژن بلند گفت:

– به به… چایی از دست عروس خوردن داره… اونم یه همچین عروس باسلیقه ایی.

و اشاره ایی به خونه کرد.

– من کاری نکردم… بیشترش با آرتام بود.

– آرتام: منظور بخش باربریه وگرنه سلیقه من خیلی افتضاحه.

– بابا بیژن: خودم میدونم. فقط تو یه مورد ناپرهیزی کردی و سلیقه به خرج دادی اونم ازدواج با این دختر خوشگلم بود.

چایی رو به همه تعارف کردم… تنها کسی که برنداشت کاوه بود. وقتی بهش تعارف کردم با چشمایی به خون نشسته زل زد بهم اما من خیلی خونسرد رومو برگردوندم… بعد از تموم شدن کارم هم کنار آرتام نشستم. عمه نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:

– البته هنوز خیلی کار داره… میتونست خیلی بهتر از این باشه. راستش زیاد به دل من ننشست.

بیا نیومده شروع کرد… نگاهی به مامان که معلوم بود عصبانیه کردم و با اشاره خواستم چیزی نگه…

– بابا بیژن: اتفاقا من برعکس شما فکر میکنم. همه چیز عالیه.

مهری با اکراه گفت:

– حالا می ارزید انقدر وقتتون رو حروم کنین و بیاین اینجا رو سرو سامون بدین؟… یه خونه تو روستا؟ بنظر من بهتر بود میرفتیم ویلای کتایون جون… لب ساحلم بود.

آرتام دستمو گرفت و گفت:

– اتفاقا تجربه ی خیلی خوبی برای من و آناهید بود… بالاخره تا چند وقت دیگه میخوایم بریم سر خونه و زندگیه خودمون. این مثل یه امتحان بود برامون.

نگاش کردم… چیزی جز یه لبخند مهربون تو صورتش نبود. چرا نمیشه فهمید تو سر این بشر چی میگذره؟ مهری و عمه دیگه ساکت شدن. کاوه هم که از اول با اخم نشسته بود و با سوییچش بازی میکرد. خونه خیلی گرم بود طوری که بابا بیژن با اعتراض رو به آرتام گفت:

– چرا کولرو راه ننداختی…

– آرتام: این چند روز هی میخواستم راش بندازم ولی همه ش یادم میره.

– مامانی: تو این سن حواس پرتی؟

– آرتام: تقصیر آناهیده که برای آدم هوش و حواس نمیذاره.

بحث بالا گرفت ولی سکوت کاوه خیلی تو چشم بود طوری که بابا بیژن گفت:

– چرا ساکتی کاوه خان؟

– دارم از بحثتون در مورد سلیقه ی دختر داییم لذت میبرم… منم با شما موافقم. سلیقه ی آناهید فوق العاده ست.

با نگاهی به من ادامه داد:

– من تجربه زیادی تو خرید کرن باهاش دارم.

و با لبخندی از روی بدجنسی به آرتام خیره شد… حالا جای آرتام و کاوه عوض شد چون اینبار آرتام بود که با اخم به کاوه ی خندان نگاه میکرد…

آرتام با اخم گفت:

– خوبه… پس میدونی خرید کردن باهاش چه لذتی داره.

کاوه چیزی نگفت و بجاش رفت تو فکر… شام رو تو محیطی دوستانه خوردیم… همیشه بخاطر تک فرزند بودنم از اینکه بین یه جمعیت زیاد باشم خوشحال میشدم حالا برام فرقی نمیکرد که تو اون لحظه از کدومشون بدم میاد… بعد از شام چند ساعتی دور هم بودیم و بابا بیژن از جاهای دیدنی این دور و بر برامون گفت… تصمیم بر این شد که فردا بریم بازار توی شهر و یه کم خرید کنیم. البته پیرترهای جمع خستگی و بی حوصله بودن رو بهونه کردن و گفتن نمیان… عمه هم اول ادعا کرد که جوونه و میخواد بیاد ولی وقتی دید حتی شوهرشم فردا همراهیش نمیکنه منصرف شد…

قبل از خواب بحث این پیش اومد که کی کجا بخوابه… آرتامم بدون خجالت گفت:

– هر جوری میخواین تقسیم بندی کنین ولی اناهید پیش خودم میخوابه.

این حرفش باعث شد نیمچه لبخندی روی لبای بعضی ها و اخمی هم روی پیشونی بعضی های دیگه بشینه… میدونستم آرتام میخواست جلوی کاوه رژه قدرت بره… هرچند که منم از حرفش بدم نیومد چون یه بار خوابیدن تو بغلشو تجربه کرده بودم که فوق العاده بود.

قرار بر این شد که خانواده ی عمه تو یه اتاق برن… خانواده ی منم تو یه اتاق به جز بابا که میرفت پیش بابا بیژن تا تنها نباشه…

من و آرتامم همراه پری و هیراد میرفتیم تو یه اتاق… با اصرار ما پری هیراد رو تخت خوابیدن، من و آرتامم روی زمین… همین که کنارش دراز کشیدم بدون هیچ رودروایستی منو کشید تو بغلشو چشماشو بست… منم مخالفتی نکردم و خوابیدم. فقط نگران دامنم بودم که یادم رفته بود عوضش کنم و الانم دیگه نمیشد کاری کرد. پس بهترین راه بی خیالی طی کردن بود چون مطمئنم از اون دسته آدما نیستم که بتونم درست بخوابم… 800 باری تکون میخورم.

*********************

صبح با تکون های پری از خواب بیدار شدم. تا چشم باز کردم با اخم گفت:

– اووف. پاشو دیگه.

– پری بذار بخوابم.

– پاشو همه بیدارن دختر…

– مگه ساعت چنده؟

– نزدیکه 10

– پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟

– زودتر؟ خیلی پررویی بابا… من تقریبا یه ساعته که بالا سرتم و دارم تکونت میدم… ماشالله نمیخوابی که میمیری. تازه آبروی شوهر جونتم رفت.

کنارم دراز کشید و گفت:

– پشت سرتون میگن معلوم نیست تا صبح داشتن چیکار میکردن…

– چرت و پرت نگو پری.

– برو چشمای قرمز و پف کرده ی شوهرتو که از سر بیخوابی اونطوری شده ببین. اگر بدونی چقدر پشت سرتون حرف زدن… همه فکر میکنن تا صبح بین شما دوتا… تو هم که تا الان خواب بودی مهر تایید و رو حرفاشون زدی.

بعد بلند بلند زد زیر خنده. منم خندیدم و گفتم:

– آخه دختره ی دیوانه با وجود تو و اون شوهر مزاحمت مگه ما میتونستیم کاری بکنیم؟

– اونش دیگه به من ربطی نداره…

– آرتام بیچاره انقدر خسته بود که همون لحظه ی اول خوابش برد.

پری با هیجان به نگاه کرد و گفت:

– نوچ

نگاه پر سوالمو بهش دوختم که ادامه داد:

– من نصفه شب بخاطر چکی که هیراد تو خواب زد تو گوشم بیدار شدم.

دستی روی گونش کشید و با اخم گفت:

– پسره ی بیشعور هنوز بلد نیست بخوابه…

هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرمو بلند زدم زیر خنده. پری هم خندید:

– زهر مار… اینارو ولش کن من سر فرصت اون هیراد و ادم میکنم… بگذریم… از ترس اینکه چک دومو نخورم رومو برگردوندم که دیدم ای دل غافل…

ساکت شد و با چشمای خندونش که معلوم بود میخواد اذیتم کنه بهم خیره شد.

– خب؟

– دیدم روی دستش تکیه داده بود وداشت نگات میکرد، البته یه کوچولو هم نازت میکرد.

– جدی میگی یا داری شوخی میکنی؟

– قیافه ی من شبیه آدمای شوخه؟

به صورتش نگاه کردم و گفتم:

– خودت چی فکر میکنی؟

– من حرفام راسته حالا قیافم هر چی میگه دست من نیست. خدا خواسته من این شکلی بشم… تازه مواظب بود با اون خر قلت هایی که میزدی و پاهاتو میریختی بیرون پتو روت بمونه تا سرما نخوری… آخ، جون میده تو و هیراد رو تو خواب بذارن کنار هم… رینگ بوکسی میشه واسه ی خودش.

– معلومه دلت پره ها؟؟؟

– والا هر شب زیر پوستی داره منو کتک میزنه.

تقه ایی به در خورد و باز شد. مامان بود:

– پاشو دختر… چقدر میخوابی.

– من خیلی وقته بیدارم تهمینه جوون. ولی این پری با پرحرفیاش نمیذاره من از جام بلند شم…

– دروغ میگه تهمینه جوون…

ضربه ایی زد تو پهلوم. پری نمیتونست زیاد از خودش دفاع کنه چون همین که کنارم دراز کشیده بود خودش گواه بر درستی حرفام بود… مامان با اخم ساختگی رو به من گفت:

– پاشو زودتر بیا بیرون.

چشم کشیده ایی گفتم و از جام بلند شدم… به پری گفتم بره بیرون تا لباس عوض کنم ولی مخالفت کرد و گفت:

– دکتر به همه محرمه از جنین گرفته تا میت.

– اوهوو… نیست که تو هم دکتری

– حالا هر چی…

دیدم محاله بره بی تفاوت مشغول به عوض کردن لباسام شدم. با فکر کردن به حرفای پری ته دلم یه جوری میشد… یه لذت شیرین… من فکر کردم خوابیده بود. دوست داشتم امروز خیلی خوشتیپ کنم… یه شلوار لیه مشکی تنگ و چسبون رو همراه یه بلیز خفاشی یشمی که آستین سه ربع و گشاد یود پوشیدم… دور آستیناش و پایین بلیز کش داشت و یقه ش هم دور گردنم کیپ میشد… تصمیم گرفتم موهامو با اتو لخت کنم… یرای اینکه زیاد وقت نگیره از پری خواستم با اتوی لباس این کارو برام بکنه… بعدم موهامو با کش پشت سرم بستم و چتر هامو ریختم تو صورتم. خط چشمی کشیدم و توی چشمام هم مداد سفید کشیدم تا درشت تر بنظر بیاد، رژ قرمزم هم تکمیل کننده ی کارم بود… از تو آینه نگاهی به پری انداختم و پرسیدم:

– چطوره؟ میپسندی؟

– مطمئنم که برای یکی دیگه اینکارو کردی که امیدوارم با دیدنت از خود بی خود نشه.

لبخندی زدم و با هم از اتاق رفتیم بیرون… از سرو صدا پیدا بود همه طبقه ی پایین جمع شدن… همینطور که از پله ها میرفتیم پایین با چشم دنبال ارتام گشتم تا عکس العملشو ببینم… داشت با لب تابش کار میکرد.

– مامانی: بالاخره این دختر تنبل ما هم بیدار شد.

لبخندی به مامانی زدم و دوباره به آرتام نگاه کردم که حالا متوجه من شده بود… چند ثانیه خیره نگاهم کرد ولی یهو یه اخم کوچیک روی پیشونیش پیدا شد و سرشو انداخت پایین. حسابی تعجب کرده بودم. به پری نگاه کردم، اونم دست کمی از من نداشت… شونه ایی بالا انداخت. دیگه از خوشحالیه چند دقیقه پیش خبری نبود. منو بگو واسه ی کی خودمو خوشگل کردم.

سریع رفتم تو آشپزخونه تا همه متوجه ناراحتیم نشدن… داشتم برای خودم چایی میریختم که یه نفر اومد کنارم وایستاد. با فکر اینکه آرتامه رومو برگردوندم ولی در کمال تعجب کاوه رو دیدم. یه جور خاصی بهم زل زده بود. یه کم ازش فاصله گرفتم و منتظر شدم تا بگه چی کار داره…

– خیلی خوشگل شدی…

– کاری داشتی اومدی اینجا؟

یه قدم اومد جلوتر و گفت:

– آناهید باید باهات حرف بزنم.

– من حرفی با تو ندارم. الانم برو بیرون. نمیخوام کسی من و تو رو باهم ببینه.

پوزخندی زد و گفت:

– چرا؟ نامزدت بهت شک داره… یا شایدم میدونه هنوز به من فکر میکنی.

دستی به کمر زدم و با اخم گفتم:

– خیلی خودتو دست بالا گرفتی… من خیلی وقته که بهت فکر نمیکنم. آرتام به من اعتماد داره… از مادرت میترسم که دوباره رویا بافی کنه و همه جا بگه من چشمم دنبال دردونشه…

اخمی کرد و گفت:

– ما باید با هم حرف بزنیم.

لیوان چاییمو برداشتم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم:

– منم گفتم که حرفی با تو ندارم.

و از آشپزخونه خارج شدم… رفتم روی مبل نشستم و با اخم زل زدم به صفحه ی تلویزیون… چشمام به تلویزیون بود و فکرم پیش کاوه… فیلش یاد هندستون کرده… اون حرفا رو باید چند ماه پیش میزد نه الان… انگار نمیبینه هر دوتامون تو چه شرایطی هستیم… خیر سرش داره بابا میشه. دست پری که روی دستم قرار گرفت منو به خودم آورد:

– چاییت یخ کرد بده برم عوضش کنم.

یه قلپ خوردم و گفتم:

– نه خوبه…

– کاوه چی بهت گفت؟

– گفتم که میخواد باهام حرف بزنه…

پری اشاره کرد بریم تو حیاط، منم از خدا خواسته قبول کردم…

چن دقیقه ایی تو هوای آزاد نفس کشیدم تا یه ذره آروم بشم… دیگه این سفرو دوست ندارم… پری اومد روبروم وایستاد و پرسید:

– تو بهش چی گفتی؟ نمیخوای که باهاش حرف بزنی؟

– معلومه که نمیخوام… برای حرف زدن خیلی دیر شده اونم الان که من فقط به آرتام…

– پس آرتامو دوست داری؟

یه ذره مکث کردم :

– پری دیروز که کاوه رو کنار مهری دیدم اصلا ناراحت نشدم… یعنی خیلی وقته که با دیدنشون ناراحت نمیشم اما بعضی وقتا یه سری از خاطراتم جلوی چشمام رژه میره… همین. اگر دودلم… اگر حرفی نمیزنم… بخاطر خود آرتامه… چون اونم شک داره… شک داره که من هنوزم به کاوه فکر میکنم… من اینو از رفتاراش و حرفاش متوجه میشم… شاید اگر مطمئن بود تو این دو روز که تنها بودیم یه اتفاقایی میوفتاد…

پری با خنده گفت:

– مثلا خاله میشدم؟

– بی ادب…

– خوب مطمئنش کن. تو این چند روز تلاشتو بکن.

– فکر میکنی دلم نمیخواد اینکارو بکنم؟ همین الان اخمشو ندیدی؟ من برای اون این همه به خودم رسیدم ولی اون گذاشت به حساب بودن کاوه… مشکل اینجاست که من هرکاری بکنم اون اول به این فکر میکنه که من برای در آوردن حرص اون دو تا اینکارا رو انجام میدم. شایدم اصلا براش مهم نیست و من دارم خودمو اذیت میکنم؟

این تیکه آخرو با خودم بودم… شاید من بیخودی دارم تلاش میکنم.

– مهم که هست… وقتی کاوه اومد تو آشپزخونه خیلی عصبی بود… حتی یه بارم به قصد اومدن تو آشپزخونه از جاش نیم خیز شد ولی منصرف شد و دوباره نشست… حواستو جمع کن تا تو این چند روز تنها نمونی.

صدای آرتام اجازه ی ادامه ی حرفامون و نداد:

– عزیزم حاضر شو که بریم بازار… پری خانم شما هم مینطور.

*********************

– بنظرت این خوشگله؟

– نه پری… این چیه؟

– بی سلیقه… به این خوشگلی.

گوشواره رو چند باری تکون داد و گفت:

– تازه ببین صدا هم میده.

عین بچه کوچولو ها شده بود. خندیدم و گفتم:

– من که میگم خوشگل نیست.

– تو بیخود میکنی.

صدای کلافه ی هیراد باعث شد بی خیال بحث بشیم و بهش نگاه کنیم…

– خانما لطفا بریم… اگر سر هر مغازه انقدر توقف کنین که تا شب اینجاییم.

پری طلبکارانه گفت:

– خب بمونیم… خرید کردن یعنی همین… اگر حوصله ندارین میتونین برگردین.

هیراد رو به آرتام که شرایط مشابهی داشت گفت:

– بیا … یه چیزیم بدهکار شدیم.

حق با هیراد بود… نیم ساعتی میشد که منو پری اومده بودیم تا پری یه جفت گوشواره انتخاب کنه. پشت ویترین یه چیزی چشمشو گرفت و توی مغازه همه شون… خودشم نمیدونست چی میخواد… اما بهش حق میدادم بیشتر اجناسش خوشگل بود. بالاخره بعد از 40 دقیقه از اون مغازه دل کندیم و رفتیم بیرون… بازارش بخاطر اینکه مسافر زیاد اومده بود خیلی شلوغ بود… منم بخاطر تجربه ی بد قبلی از کنار آرتام تکون نمیخوردم… خیلی پکر بود… انگار حوصله نداشت. تو ماشینم خیلی ساکت بود. مهری که از همون اول فقط دنبال خوردن بود… البته هر چی میدید میگفت ویار داره و ما رو علاف میکرد تا کاوه بره و براش یکی از ویارونه هاشو بخره…

داشتم به مغازه ها نگاه میکردم که لباس های بساط یه دست فروشِ کنار خیابون، توجه مو جلب کرد… لباس هاش خیلی ناز بود. رفتم تا از نزدیک یه نگاهی بهشون بندازم… انقدر خوشگل بودن که نمیدونستم کدومو بردارم… یه پیراهن صدری خوشرنگ چشممو گرفت. خواستم برش دارم که دستی زودتر از من اونو برداشت. سرمو که بلند کردم کاوه رو کنار خودم دیدم:

– میدونستم اینو برمیداری…

خودمو از تک و تا ننداختم. بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:

– آفرین به تو که انقدر باهوشی.

رومو برگردوندم تا یه لباس دیگه انتخاب کنم… دوباره صداشو شنیدم که گفت:

– همینو بردار. به رنگ پوست میاد.

– ولی من از رنگش خوشم نمیاد…

– آناهید؟

صدای آرتام بود که کنارم وایستاده بود… خوبه حالا وسط جفتشون بودم… اینم از شانس من. نگاهی به کاوه کرد و پرسید:

– چیزی چشمت و گرفته؟

کاوه زودتر گفت:

– از این لباس خوشش اومده.

– نه… بنظرم خوشرنگ نیست.

آرتام بدون نگاه کردن به لباس گفت:

– بنظر منم بدرنگه…

با اشاره جایی گفت:

– من میگم اون رنگ بیشتر بهت میاد… هوم؟

به لباسی که اشاره کرده بوده نگاه کردم… یه پیراهن کوتاه تا سر زانو، البته تنگ و آستین حلقه ایی با یه کمر بند نازک مشکی بالای کمرش… رنگش فوق العاده بود… یه چیزی بین نارنجی و صورتی…. رنگش جیغ بود. لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:

– عالیه. همون و برمیدارم.

آرتامم با ژستی پیروزمندانه لباس و خرید. کاوه هم برای اینکه کم نیاره اون لباس و برای مهری خرید. حالا آرتام یه ذره اخماش باز شده بود… پری راست میگفت چشماش هنوزم پف داشت و معلوم بود که خوابش میاد. خریدمون چند ساعتی طول کشید و اگر بخاطر گرسنگی نبود من و پری از اونجا دل نمیکندیم.

موقع ناهار آرتام از همه پرسید چی میخورن. من و پری زودتر جوجه کباب و پیشنهاد دادیم که همه موافقت کردن الی مهری… به بهونه ی اینکه ویار پیتذا کرده رای همه رو زد و حرف خودشو به کرسی نشوند… راست و دروغش پای خودش ولی همه بخاطر شرایطش قبول کردیم و رفتیم توی فست فود.

مهری شروع کرد به غر زدن که دلش یه چیز ترش میخواد و کاوه رو مجبور کرد بره براش لواشک بخره… وقتی کاوه برگشت مهری سریع لواشک رو باز کرد و گذاشت تو دهنش. تو همون حالت گفت:

– اوووم… مرسی عشقم… داشتم تلف میشدم.

بعد دست کاوه رو گرفت و گذاشت رو شکم بالا نیومده شو گفت:

– از بابا تشکر کن…

این دختر واقعا خل بود. نگاهی به پری انداختم که با اشاره به مغزش بی صدا گفت « تعطیله»

دوباره بهشون نگاه کردم اما اینبار نگاهم روی دست کاوه که توسط مهری روی شکمش نگه داشته شده بود خیره موند… داشتم خودم رو همراه آرتام بجای اون دو تا تصور میکردم… آرتام بابای مهربون تری میشه… اونم بخاطر اینه که وجودش پر از مهربونیه… ایکاش حرف بزنه… ایکاش بجای کاوه آرتام بخواد باهام حرف بزنه… ناخودآگاه آهی کشیدم.

با سقلمه ایی که پری بهم زد به خودم اومدم ونگاهی بهش انداختم. با اخم به آرتام اشاره کرد. نگاهی به آرتام انداختم که با اخم وحشتناکی به بیرون خیره شده بود…

از دیدن اخمای آرتام ذوق کردم… این یعنی اینکه داره حسودی میکنه. این رفتاراش باعث میشه تا نتیجه های خوبی پیش خودم بگیرم. هرچند به درست بودنشون شک دارم ولی بالاخره یه ذره آرومم میکنه و روزنه ی امیدیه برای تلاش بیشتر.

پری آروم زیر گوشم گفت:

– چرا نیشت بازه؟ رو اعصاب پسر مردم راه میری و بعد میخندی.

– حسودی میکنه.

پری اول متوجه منظورم نشد اما بعد از چند لحظه لبخند گل و گشادی زد و گفت:

– دیدی گفتم از تو خوشش میاد.

تمام مدت ناهار آرتام ساکت بود و چیز زیادی هم نخورد… همه ش تو فکر بود و این منو خوشحال میکرد. برای اولین بار از وجود کاوه بعد از بهم خوردن رابطه مون خوشحالم… شاید حکمت بودن کاوه تو اینه که ارتام یه تصمیم اساسی بگیره… البته منم باید کمکش کنم.

وقتی از فست فود اومدیم بیرون ساعت نزدیک 6 بود… بیشتر شبیه این بود که عصرونه خورده باشیم. به پیشنهاد هیراد قرار شد بریم لب ساحل… از جایی که بودیم تا یه شهر ساحلی یک ساعت راه بود ولی می ارزید که تا اونجا بریم.

نزدیک های غروب خورشید رسیدیم. جایی که بودیم خیلی خلوت بود. پری ذوق زده گفت:

– چه موقع خوبی رسیدیم… خورشید داره غروب میکنه.

دستمو کشید و برد لب ساحل. صدای خندون هیراد و از پشت سرمون شنیدیم که گفت:

– پری خانم شما الان باید دست منو که یارتم بگیری با خودت ببری.

– پری: اتفاقا دست یارمو گرفتم و دارم با خودم میبرم.

– هیراد: خیلی خب، منم الان میرم یکی دیگه رو پیدا میکنم.

– پری: هر کاری جرات میخواد عزیزم. اگر جراتشو داری برو.

روشو برگردوند و با هم رفتیم لب ساحل… پاچه ی شلوارامون رو زدیم بالا و پامون رو کردیم تو آب… چقدر دلم میخواست شنا کنم. تمام دریا نارنجی شده بود… تقریبا دور و برمون ساکت بود و صدای امواج میشنیدیم. هوا بس ناجوانمردانه دو نفری بود. الان جای آرتام کنارم خالیه…به اطرافم نگاه کردم تا پیداش کنم. چند متر اونطرفتر تنها با فاصله از آب وایستاده بود. به پری گفتم میرم کنار آرتام…

– چرا تنها وایستادی؟

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

– همینطوری… داشتم فکر میکرد.

– اونو که از صبح فهمیدم… ولی به چی، خدا داند؟

– هیچی…

– اووم… پس هیچی انقدر فکرتو درگیر کرده؟

بعد از چند لحظه سکوت یهو روشو برگردوند طرفمو گفت:

– دیشب وکیل بابا برام یه ایمیل فرستاد که در واقع برای بابا بود.

– خب؟

از طرز نگاه کردنش کاملا پیدا بود که برای زدن حرفش تردید داره. کلافه روشو برگردوند و دوباره به دریا خیره شد… چشماش بخاطر نور خورشید جمع شده بود و اخمی هم روی پیشونیش بود اما من مطمئنم این اخم یه دلیل دیگه داشت. یه چیزی داشت اذیتش میکرد که بهم نگفت… دوست نداشتم اینطوری ببینمش. دستمو دور بازوش حلقه کردم و ناخودآگاه از دهنم پرید و گفتم:

– عزیزم

نگام کرد… اول به دستم و بعد به چشمام… چقدر خوشگل شده بود. مدل نگاه کردنش یه طوری بود… یه طوری که دووم نیاوردم و دستشو ول کردم تا برم اما اون سریع بازوم و گرفت و سرجام نگهم داشت.

– گیجم نکن آناهید…

پرسشگرانه نگاهش کردم که ادامه داد:

– دارم اذیت میشم.

یه ذره رفتم جلوتر و گفتم:

– پس باهام حرف بزن… بگو چی ناراحتت کرده؟

چند لحظه ایی تو سکوت نگام کرد و همین که دهن باز کرد تا چیزی بگه هیراد مزاحم داد زد:

– آرتام بهتره برگردیم… هوا داره تاریک میشه.

آرتام نفسشو پرصدا بیرون فرستاد و گفت:

– بعدا بهت میگم.

دستمو گرفت و رفتیم کنار بچه ها…

***************

امروز با بچه ها قرار گذاشتیم که بریم شنا… البته فقط ما خانما، که متاسفانه شامل مهری هم میشد. هر چی به مامان اصرار کردیم بیاد زیر بار نرفت، اونم مامان من که عشق شنا بود. ساعت 9 رسیدیم اونجا… کلی هم تیکه شنیدیم که بخاطر دریا از خوابمون زدیم و از این حرفا. مهری و پری که میخواستن برنزه کنن از همون اول که رسیدیم دو تا زیر انداز پهن کردن و شروع کردن به روغن مالیدن به تنشون اما من میخواستم برم تو آب.

نمیدونم چقدر تو آب بودم ولی با اشاره ی پری رفتم کنارشون.

– وایستا منم الان میام تو آب… دیگه زیادی تو آفتاب خوابیدم.

– مهری: وا تو که هنوز رنگ نگرفتی

– پری: برای من همینقدر کافیه… نمیخوام خودمو خفه کنم.

رو به مهری گفتم:

– بد نیست تو هم یه تنی به آب بزنی اون بچه تو شکمت پخت.

– خدا نکنه… راستش تو عروسیمون برنزه کردم کاوه میگفت خیلی خوشگل شدم و نمیتونست چشم ازم برداره… حالا میخوام دوباره اینکارو بکنم چون دوست داره…

بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید:

– راستی تو چرا عروسیمون نیومدی؟

پررو تر از مهری آدم تو زندگیم ندیدم… یه ذره نگاش کردم شاید خجالت بکشه ولی با وقاحت تمام ادامه داد:

– نمیدونی چه مراسمی بود… یه باغ گرفتیم که یه دریاچه مصنوعی کوچولو داشت… باید عکسامونو ببینی. بهترین شام و بهترین فیلم بردار… پیانوی زنده… شعری که کاوه برام خوند. واقعا که جات خالی بود…

بیشتر چیزایی که تعریف کرد پیشنهادهایی بود که بعضی وقتا که با مهری بیکار بودیم در مورد عروسیم میدادم تا نظرشو بدونم. توقع داشت ناراحت بشم اینو از نگاه بدجنسش که روی صورتم خیره مونده بود فهمیدم ولی من با خونسردیه تمام که برای خودمم عجیب بود گفتم:

– چه جالب… خوشحال میشم فیلم عروسیتون و ببینم. مطمئنا فیلم برداره کارشو خوب بلد بوده و چیزی از اون شب جا ننداخته.

مهری مات موند ولی بعد از چند لحظه با دستپاچگی گفت:

– خب فیلم… هنوز حاظر نیست… اگر حاضر شد برات میارم. البته اگر ایران بودیم.

پوزخندی زدم و گفتم:

– ان شالله که هستین

بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم. پری هم همراهم اومد:

– آفرین. میبینم که اهل مبارزه شدی…

– داشت بلوف میزد.

– من هنوز موندم تو چطوری با این تحفه دوست شدی… خیلی بچه ست.

– به ظاهرش نگاه نکن به موقع عقلش قد صد تا آدم بزرگ کار میکنه.

ساعت نزدیکه دو بود که سوار ماشین شدیم تا برگردیم… وقتی رسیدیم خونه فقط پسرها اونجا بودن و خبری از بزرگتر ها نبود. وقتی سراغشون و گرفتیم آرتام با خنده گفت:

– رفتن گردش و ما رو هم نبردن. وقتی هم پرسیدیم چرا گفتن چون ما دیروز بدون اونا رفتیم ساحل و میخوان جبران کنن.

– هیراد: شنیده بودم آدما وقتی پیر میشن بچه تر میشن ولی باورم نمیشد!!

به پیشنهاد بچه ها رفتیم تا یه ذره بخوابیم… تنم کوفته بود… فکر کنم اولین نفری بودم که خوابم برد.

مهری با سر و صدا من و پری رو از خواب بیدار کرد و گفت:

– پاشین دیگه حوصلم سر رفت.

چشمام از تعجب گرد شد… این چه زود صمیمی شد؟ پری بی توجه بهش روشو برگردوند و گفت:

– به من چه؟ غصه ی حوصله ی سر رفته ی تو رو من نباید بخورم؟

مهری ایشی گفت و از اتاق رفت بیرون. نگاهی به ساعت انداختم. 5 بود. پس زیادم نخوابیده بودیم. تو جام نیم خیز شدم و چند تا ضربه ی آروم به پای پری زدم..

– هووم؟

– پاشو پری…

– کار که نداریم بذار بخوابم دیگه.

– مگه باید کار داشته باشی تا بیدار بمونی؟ مثلا اومدیم مسافرتااا.

پری هم تو جاش نشست. چشمای پف کردشو بهم دوخت ولی نمیدونم تو صورتم چی دید که یهو چشماش درشت شد…

– وای تو چقدر بامزه شدی.

با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:

– منظورم صورتته. تو آفتاب سوخته…

سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به صورتم انداختم…با دیدن قیافم یه لبخند گل و گشاد رو لبم ظاهر شد، پری راست میگفت صورتم سوخته بود ولی خوشرنگ… اما لپای گل انداختم بود که صورتمو بامزه کرده بود و از بی روحی درش آورده بود… شبیه این آدمایی شده بودم که از خجالت سرخ میشن… امروز از اون روزا بود که از قیافم خیلی خوشم میومد. صدای پری رو شنیدم که گفت:

– کلک… واسه ی همین رفتی تو آب.

شونه ایی بالا انداختم. پری از جاش بلند شد تا زودتر آماده بشیم… توی یه تصمیم ناگهانی لباسی رو که دیروز آرتام برام خریده بود و پوشیدم… خیلی خوشرنگ بود فقط ایکاش موهامو رنگ نکرده بودم… موی مشکی با صورتی چه شود… ولی خب اشکال نداره.

موهامو اول صاف کردم و بعد از یه طرف سرم شل گیس کردم. دستی به لباسم کشیدم و با اخرین نگاه تو آینه همراه پری از اتاق رفتیم بیرون. قبلش به پری گفتم یه چیزی برای خوردن با خودمون ببریم. پری چایی ریخت و منم یه سری تنقلات مثل چیپس و پفک ریختم تو ظرف و بردم تو حال. چری زودتر از من رفت بیرون. صدای آرتام و شنیدم که پرسید:

– پس آناهید کو؟

– مهری: حتما دوباره خوابید.

پری اشاره ایی بهم کرد و گفت:

– اوناهاش… اینم لپ گلی دهاتیمون.

همه یه لحظه به من نگاه کردم. منم که نیشم باز فقط حواسم به آرتام بود… وقتی لباسمو دید چشماش از خوشحالی برق زد. بالاخره تو این چند روز از یکی از لباس هایی که پوشیدم خوشش اومد…. بدجور بهم زل زده بود، خب معلومه وقتی خودم از قیافم خوشم بیاد بقیه هم همین نظرو دارن. پری کنار هیراد نشست و منم از کرمم رفتم روبروی آرتام و کنار مهری نشستم. هر چند که اگر میخواستم نمیتونستم کنارش بشینم چون مبلش یه نفره بود. چشمکی زدم و بهش اشاره کردم یه چیزی بخوره. بعد هم خودمو مشغول صحبت کردن با پری نشون دادم. سنگینی نگاهشو احساس میکردم و بعضی وقتا هم با لبخند جوابشو میدادم. حواسمم بود که اصلا به کاوه نگاه نکنم.

من و پری مشغول حرف زدن بودیم… آرتام و هیرادم مثلا داشتن تلویزیون میدیدن. کاوه با فاصله از ما روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و داشت روزنامه میخوند. صدای معترض مهری باعث شد همه بهش نگاه کنیم:

– ای بابا… حوصلم سر رفت… بیاین یه کاری بکنیم.

– پری: چیکار مثلا؟

– مهری: چه میدونم یه بازی ایی، چیزی؟

– پری: عزیزم مثل اینکه انرژیت تمومی نداره ها… من که جوون ندارم از جام تکون بخورم.

– مهری: خب حتما لازم نیست که تکون بخوریم…

یه ذره فکر کرد و بعد با گفتن «فهمیدم» از جاش بلند شد و رفت تو اتاقشون. همه با تعجب به هم نگاه میکردن که مهری با کیف بیرونش برگشت… یه cd در آورد و گذاشت تو ضبط… تلویزیونم خاموش کرد و با کنترل ضبط نشست سر جاش.

– کاوه: چرا تلویزیون و خاموش کردی؟

مهری بی توجه به اخم کاوه رو به ما گفت:

بیاین یه کار جالب بکنیم. این cd رو قبل از سفر خریدم و توش پر از تک اهنگ های جدیده البته مرده گفت آهنگ قدیمی هم توش داره که من خودمم گوش ندادم. نمیدونم چی توشه… حالا که همه اینجا دو به دو با همیم هر کدوم یه عدد بگین و منم به تعداد اون عدد میزنم ترک ها برن جلو و هر آهنگی که اومد حرف دل شما به همسرتونه. چطوره؟

قبل از ما کاوه با عصبانیت گفت:

– این بچه بازیا چیه؟ یه نگاه به خودت بنداز… یه ذره بزرگ شو.

پری هم سری تکون داد و گفت:

– واقعا پیشنهادت این بود؟

مهری که از ضایع شدنش توسط کاوه حسابی پکر شده بود کنترلو گذاشت رو میز و مظلوم گفت:

– خب حوصلم سر رفته.

آرتام با لبخند مهربونی به مهری گفت:

– اما من موافق انجام اینکارم… از بیکاری که بهتره. دور هم میخندیم. هوم؟

و به من نگاه کرد… چقدر این بشر مهربونه. دوست داشتم برم ماچش کنم… میخواست مهری رو از اون حات دربیاره. منم با اینکه دل خوشی از مهری نداشتم ولی از اینکه کاوه انقدر باهاش بد حرف زد ناراحت شدم. سرمو کمی کج کردم و گفت:

– منم موافقم.

آرتام رو به مهری گفت:

– مهری خانم بساطتو راه بنداز تا ببینم میتونم دو کلمه حرف عاشقونه از زیر زبون خانمم بکشم بیرون یا نه؟

مهری ذوق زده کنترل رو برداشت و پرسید:

– خب اول با کی شروع کنیم؟

پری هم که حالا مشتاق شده بود گفت:

– بخدا اگر بذارم زودتر از من کسی عدد بگه. من میکم 10 تا برو جلو.

Think I’m Ready Drums Confetti

فکر کنم اماده ام درامر شروع کن

Party People Crazy Party Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .

میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …

Party People Crazy Party Wow Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Wow Wow Wow Wow Wow Wow Eh Eh Eh

واووووووووووووووووووو ، اه اه اه اه اه

Baby Don’t Stop, Everybody Get Up

عزیزم وا نیسا

Put Your Money Here Uuh

پولتو بذار اینجا

Don’t You Leave Me.

منو تنها نزار

Baby Don’t Stop, Dj Let The Beat Drop

منو ایست نکن ، دی جی بهترین بیت خودتو اجرا کن

Put Your Money Here Uuh

پولتو ابنجا خرج کن

Don’t You Leave Me.

تو منو تنها نمیزاری

Now I Think I’m Ready Drums Confetti

حالا فکر کنم اماده ام درامر شروع کن

Party People Crazy Party Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .

میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …

Party People Crazy Party Wow Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو

Come And Take Me Tonight

بیا و منو بغل کن امشب

Let Me Know, Let Me Know

بذار بفهمم ، بذار بفهمم

Come And Take Me Tonight

بیا منو بغل کن امشب

Let’s Rock It All Night Long

بذار تموم شب راک پخش بشه

Come And Take Me Tonight

بیا منو بغل کن امشب

Let Me Know, Let Me Know

بذار بفهمم ، بذار بفهمم

Come And Let’s Party Tonight

بیا امشب رو جشن بگیریم

با تموم شدن آهنگ پری با اعتراض گفت:

– اِاِاِ… قبول نیست این همه ش در مرد پارتی گرفتن بود.

– هیراد: اونی که باید ناراحت بشه منم نه تو… ببینم تو اصلا منو دوست داری؟

پری شکلکی برای هیراد در آورد و چیزی نگفت. هیراد گفت:

– این که منو دوست نداره. بریم ببینیم من چه کارم؟… 3 تا برگرد عقب.

پیرهن صورتی دل منو بردی

کشتی تو منو غممو نخوردی

نشون به اون نشون یادته

گل سرخی روی موهات نشوندی

گفتی من میرم الان زودی بر میگردم

گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم

همه ی نگاه ها برگشت طرف من… آرتام سیبی رو که به قصد خوردن برداشته بود پرت کرد طرف هیراد و با اخمی مصنوعی گفت:

– ببینم تو به زن من نظر داری؟

هیرادم ادای آدمای دستپاچه رو در آورد و گفت:

– نه به جان تو… تو یه چیزی بگو آناهید جوون.

و چشمک آشکاری بهم زد که صدای خنده ی بقیه بلند شد…

– آرتام: امیدورام همینطور باشه که گفتی وگرنه گردنتو میشکنم… فهمیدی؟

– آره داداش… چرا عصبانی میشی؟

روی حرفش مستقیم با کاوه بود و این خود کاوه هم فهمید چون چند ثانیه ایی به آرتام نگاه کرد…پری بشگونی از بازوی هیراد گرفت و گفت:

– که گفتی اناهید جوون… آره؟

هیراد رو به مهری گفت:

– بابا مهری خانم 12 تا بزن بره جلو تا خونمو نریختن.

اینبار یه آهنگ سنتی از سالار عقیلی اومد که متنش این بود:

حاشا مکن دل را عاشق تر از ما نیست

تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست

افتاده ام در دام تو با این دل خسته

چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته

غم دیوانه واری دارد این عشق

چه شیرین انتظاری دارد این عشق

ببین هر جا دل درد آشنای خسته ای هست

اگرکهنه اگر رو یادگاری دارد این عاشق

اگر چه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست

برای زندگی عاشق تر از ما در جهان نیست

دل را از عشق شعله ور کن

ما را از دل بی خبر کن

چون شب عاشقان روشن باش

ماه غم تا ابد با من باش

درسته آرتام روی مبل کناریه هیراد نشسته بود ولی از نظر زاویه ی دید نوبت کاوه بود که صندلیش بین اون دو تا بود. مهری گفت:

– کاوه نوبت تویه

– آرتام: فکر کنم ایشون گفتن از این کار خوشش نمیاد

کاوه خونسرد از جاش بلند شد و اومد روی یکی از مبل ها نشست و گفت:

– چرا اتفاقا جالب شد. 6 تا بزن بره جلو.

به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی

هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی؟

گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم

به جز رهه او نه راهه دگر ، دگر نکنم ، خطای دگر

کاوه با چشمای غمگینش زل زده بود به من. مهری سریع زد آهنگ بره و گفت:

– ای وای یه دونه کمتر زدم

درد و بلات قصه هات به جونم

نزار بیشتر از این چشم به رات بمونم

مجنونم مجنونم عاشقونه میخونم

مجنونم مجنونم بی تو من نمیتونم

بزار دستاتو تو دستام تا یه زره آروم بشم

لیلی من باش تا مثل مجنون بشم

نزار بی تو تنها لحظه هامو پرپر کنم

دو روز دنیا رو بی تو عزیزم من سر کنم

بزار فردا باز دوباره آفتابی باشه

با تو شب و روزم روشن و رویایی شه

شیرین قصه های من باش ای نازنین

تک گل باغ گل من باش ای نازنی

تمام طول آهنگ چشم کاوه به من بود. آرتام حسابی عصبانی شده بود. اینو از مشتای گره کرده و حرکت عصبیه پاهاش میشد فهمید. بی توجه به کاوه به آرتام لبخندی زدم. آهنگ که تموم شد برای اینکه بحثی پیش نیاد سریع به آرتام گفتم:

– زود یه عدد بگو ببینم حرف حسابت چیه؟

لبخندی زد و گفت:

– 5 تا برگرد عقب.

یه اهنگ شاد ایرانی بود… نگاهش به من بود ولی حواسش به آهنگ تا ببینه چی میگه… انگار از شعر خوشش اومده بود چون لبخندش عمیق تر شد.

رفیق لحظه های من نبینی لحظه ایی تو غم

رفیق خستگیه دل، سرشتمون یه اب و گل

رفیق همه خاطره هام من فقط تو رو میخوام

زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه

عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه

خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین

دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین

پیشم بمون عزیز من طاقت دوری سخته

حالا دیگه خوشبختی به خونمون برگشته

رفیق لحظه های من تو بمون کنار من

عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من

داره بارون میباره دلم واست بی قراره

واسه ی دیدن تو یه احظه آروم نداره

قسمت میدم عزیزم قسمت میدم بمونی

اخه تو عزیز جونی مهربونی مهربونی… تو بگو پیشم میمونی…

زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه

عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه

خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین

دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین

رفیق لحظه های من تو بمون کنار من

عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من

با تموم شدن آهنگ ابرویی به نشونه ی استفهام بالا انداخت و لبخند زد. نوبت مهری بود… چشماشو بست و چند تا ترک جابجا کرد.

چرا هر وقت منو میبینی سرتو برمیگردونی

تو تمومه دنیای زیبامی شاید نمیدونی

اگه میخوای با غرورت از من فاصله بگیری

بدون بی فایدست تو هیچوقت از یادم نمیرییییی

من تورو میخوام نه ستاره شبارو

من تورو میخوام نه فرشه هارو

من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم

تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم

نگاهی به مهری انداختم… تمام حواسش به کاوه بود ولی کاوه به یه نقطه خیره شده بود…

یه دیوار کشیدی دورت با یه پنجره که بستس

پشت شیشرو نگاه کن یکی داره میره از دست

واسه اینکه با تو باشم من دارم به پات میوفتم

تو بی توجه به منو تمومه حرفایی که گفتم

رد میشیو میری ظاهران میخوای نباشم

ولی هرکاری کنی دوست ندارم از تو جداشـــــــــــم

من تورو میخوام نه ستاره شبارو

من تورو میخوام نه فرشه هارو

من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم

تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم

اهنگ که تموم شد رد اشک رو تو نگاه پر حسرت مهری دیدم وبرای یه لحظه… فقط یه لحظه دلم براش سوخت… اما با یادآوری کاری که باهام کرد دل رحمیه منم از بین رفت. پری دستاشو به هم کوبید و گفت:

– خب.. میبینم که نوبت آناهید خانمه…

نگاهی به آرتام انداختم و گفتم:

– اوووم… 8 تا برو جلو.

Heart beats fast

قلب تند می تپه

Colors and promises

رنگ ها و عهد و پیمان ها

How to be brave

چه طور باید شجاع باشم

How can I love when I’m afraid to fall

چه طور میتونم عشق بورزم وقتی از سقوط واهمه دارم

But watching you stand alone

اما تماشات میکنم درحالی که تنها وایسادی

All of my doubt suddenly goes away somehow

همه ی شک و تردید هام ناگهان به نحوی میرن کنار

One step closer

یک قدم نزدیک تر

I have died everyday waiting for you

من هر روز در انتظار تو مردم

Darling don’t be afraid I have loved you

عزیزم نترس. من دوستت داشتم

For a thousand years

برای هزاران سال

I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

برای آرتام گوش دادن به این آهنگ راحت تر بود و نیازی به دقت زیاد نداشت… معنیش خیلی قشنگ بود…

Time stands still

زمان هنوز وایساده

Beauty in all she is

زیبایی در هر چی اون هست

I will be brave

من شجاع خواهم بود

I will not let anything take away

اجازه نمیدم هیچ چیز ببره

standing in front of me What’s

چیزی رو که که رو به روم ایستاده

Every breath

هر نفس

Every hour has come to this

هر ساعتی به این رسیده

step closer One

یه قدم نزدیک تر

I have died everyday waiting for you

من هر روز در انتظار تو مردم

Darling don’t be afraid I have loved you

عزیزم نترس. من دوستت داشتم

For a thousand years

برای هزاران سال

I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

And all along I believed I would find you

و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم

Time has brought your heart to me

زمان قلبت رو برای من اورده

I have loved you

من دوستت داشتم

For a thousand years

برای هزاران سال

I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

بی حرف به همدیگه خیره شده بودیم… دیگه نمیخندیدم. ضربان قلبم رفت بالا… من این نگاهو خوب میشناسم… این نگاهو قبلا هم دیده بودم ولی تو چشمای یکی دیگه…

اما الان…

One step closer

یک قدم نزدیک تر

One step closer

یک قدم نزدیک تر

I have died everyday waiting for you

من هر روز در انتظار تو مردم

Darling don’t be afraid I have loved you

عزیزم نترس. من دوستت داشتم

For a thousand years

برای هزاران سال

I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم

And all along I believed I would find you

و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم

Time has brought your heart to me

زمان قلبت رو برای من اورده

آهنگ تموم شده بود ولی ما هنوز به هم نگاه میکردیم… بالاخره آرتام طاقت نیاورد. از جاش بلند شد و گفت:

– موافقی بریم قدم بزنیم؟

– پری: داره بارون میاد…

آرتام بدون نگاه گرفتن از من گفت:

– آناهید بارون رو دوست داره.

سری تکون دادمو از پری خواستم تا باهامون بیاد که آروم زیر گوشم گفت:

– عمرا… با چشات پسر مردم و خوردی. حال دکتر خرابه، تنها برین بهتره. منم برم ببینم میتونم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و با اغفال کردن هیراد حال مهری رو بگیرم… البته بچه ی من باید 6 ماهه به دنیا بیاد.

– خاک بر سر منحرفت کنن.

بدون معطلی لباسمو عوض کردم…

چند دقیقه ایی میشد که بدون حرف داریم قدم میزدیم… نگاهی به آرتام انداختم. یه شلوار لیِ مشکی با یه تیشرت سفید و یه سویشرت سرمه ایی کلاه دار پوشیده بود… آستیناشو کشیده بود بالا و دستاشو کرده بود تو جیب شلوارش… کلاه سرش نذاشته بود و نم بارون موهاشو خیس کرده بود. از قیافش معلوم بود کلافه ست.

از کنار جاده قدم میزدیم… کف کفشام گلی شده بود. هیچ کس نبود و پرنده پر نمیزد.

– کلاتو بذار سرت… سرما میخوری…

– بدون اینکه نگام کنه گفت:

– همینطوری خوبه… گرممه.

– نه به آفتاب صبح، نه به بارون الان. ولی خیلی بارونش خوشگله.

چیزی نگفت…

– راستی دیروز چی میخواستی بهم بگی؟

اخمی کرد و گفت:

– هیچی… فراموشش کن.

شدت بارون زیاد شد و داشتیم موش آب کشیده میشدیم… آرتام چند دقیقه ایی سر جاش وایستاد و سرشو گرفت رو به آسمون…

– میخوای برگردیم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x