رمان دروغ شیرین پارت 6

4.4
(12)

– اصلا تو این ساعت اینجا چی کار میکنی؟ وایستا ببینم، نکنه شیفتتو عوض کردی.

– چه عجب یادتون اومد منم هستم.

پری خوشحال دستاشو بهم کوبید و گفت:

– شیفتتو عوض کردی؟

– نه بابا…آرتام کار داشت گفت منتظر بمونم.

هر دو تاشون پنچر شدن. لبخندی زدم و گفتم:

– این چه قیافه اییه؟ خودمم دلم براتون تنگ شده و دوست دارم برگردم. میخوام با آرتام صحبت کنم.

شیما خوشحال گفت:

– تو رو خدا زودتر برگرد. این پری که همه ش پیش شوهرشه. حداقل تو بیا تا از تنهایی در بیام.

پری اخم بامزه ایی کرد ولی قبل از اینکه بتونه جوابی بده، گفتم:

– خیلی خب..تو رو خدا کل کل نکنین.

صدای خانم دواچی که شیما رو صدا میکرد مانع از ادامه ی صحبتمون شد. بعد از رفتن شیما پری با صدای آرم تری پرسید:

– اوضاع با آرتام چطوره؟

– معمولی. مگه قرار چطور باشه؟

– منظورم اینه که علاقه ایی، نشونه ایی، حرف خاصی؟

– گمشو. پری تو که همه چی رو میدونی دیگه چرا اینو میگی؟

– یعنی یه اتفاق کوچولو هم نیفتاده؟

– نه. بیا بریم پیش بقیه.

پری دیگه چیزی نگفت ولی من داشتم به اتفاقایی که تو این مدت افتاده بود فکر میکردم. داشتم دنبال یه نشونه میگشتم ولی چرا؟ چرا برام مهم شده که بیشتر آرتام بشناسم؟ چرا دارم دنبال یه نشونه میگردم؟ سرمو تکون دادم تا دیگه بهش فکر نکنم و مشغول حرف زدن با پری شدم. ماجرای دیروزم براشون تعریف کردم و اونام مثل گلاره ذوق مرگ شدن. البته قول دادن که به کسی نگن چون زنده نمیذاشتمشون.

آرتام sms داد که برم پایین. از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم تو پارکینگ. به ماشینش تکیه داده بود و به یه کاغذ نگاه میکرد. با صدای سلام کردنم نگام کرد و لبخندی زد. چشماش قرمز بود و خستگی از قیافش معلوم بود. پرسیدم:

– خیلی خسته ایی؟

– دارم میمیرم…خیلی خوابم میاد. و بعد سوییچ و گرفت طرفم و گفت:

– میشه تو برونی؟

– یعنی تا خونمون من رانندگی کنم؟

– نخیر…یعنی امشب بیای خونه ی ما و تا اونجام شما برونی.

– ولی من نمیتونم اونجا بمونم. سری قبل که دیدی چه بلایی سر کمرت اومد.

– من مشکلی با روی زمین خوابیدن ندارم. اگر نیای ممکنه تصادف کنما.

یه ذره نگاش کردم. واقعا خوابش میومد.

– به رانندگیه من اعتباری نیست، میزنم داغونش میکنما.

– فدای سرت. میشینی؟

هیچ وقت دوست نداشتم ماشین کسی رو غیر از خودم سوار شم چون حادثه خبر نمیکنه ولی گذشتن از همچین عروسکی….تازه من که یه بار اونجا خوابیدم. لبخندی زدم و سوییچ و گرفتم. دکمه ی استارت و زدم و راه افتادم. آرتام ساکت بود نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم سعی میکنه چشماشو باز نگه داره. لبخندی زدم و گفتم:

– پس بخاطر اینکه راننده میخواستی گفتی من بمونم.

نگاه دلخوری بهم انداخت و گفت:

– دستت درد نکنه.

– شوخی کردم. تا برسیم بگیر بخواب. رسیدیم بیدارت میکنم.

از خدا خواسته قبول کرد ولی قبلش ضبط و روشن کرد و گفت:

– پس تو هم آهنگ گوش کن تا حوصله ت سر نره.

سوشو تکیه داد به صندلی و چشماش و بست. صدای آهنگ که نوای ملایم پیانو بود و کم کردم تا راحت بخوابه. تمام راه داشتم به آرامشی که کنار آرتام پیدا میکردم فکر میکردم. چند باری که پشت چراغ قرمز مونده بودیم نگاهش کردم. بر خلاف قیافه و نگاه های شیطونش، تو خواب خیلی معصوم میشد. شک ندارم که هر دختری که باهاش باشه رو خوشبخت میکنه. ای کاش هیچ وقت کاوه ایی وجود نداشت و ما با علاقه اینطور کنار هم نشسته بودیم. انقدر تو افکارم غرق شده بودم که متوجه سبز شدن چراغ نشدم و با تک بوق ماشین پشتیم به خودم اومدم و حرکت کردم.

رسیدیم دم در. دلم نیومد بوق بزنم. از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم و منتظر موندم تا فریبرز بیاد و در و باز کنه. بخاطر آرتام ماشین و تا نزدیکی ورودی ساختمون بردم. هرچند اینطوری برای خودمم بهتر بود. تکون آرومی به شونه ش دادم که چشماشو باز کرد و با دیدن خونه گفت:

– چه زود رسیدیم.

– معلومه خیلی خوابت میومد.

لبخندی زد و رفتیم تو . با بابا بیژن حال و احوال کردم. بخاطر آرتام میز شام و زودتر چیدن و آرتامم به احترام بقیه تا آخر نشست ولی از قیافش معلوم بود خوابش میاد…حتی چند باری که بهش گفتم بره بخوابه مخالفت کرد. اما زودتر از همه رفت تا بخوابه. من و بابا بیژنم یه ساعتی کنار هم نشستیم و صحبت کردیم. وقتی رفتم تو اتاق آرتام دیدم که مثل اونشب روی زمین خوابیده بود. یه ذره نگاهش کردم و لبخند ناخواسته ایی روی لبام نشست. تازه یادم اومد که من فردا دانشگاه دارم. چون کلاسم دیرتر شروع میشد، یه قلم و کاغذ برداشتم و براش نوشتم که صبح بره بیمارستان و من خودم میرم دانشگاه. کاغذ و گذاشتم بالا سرش. ولی همچنان کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم. نمی دونم امشب چه مرگم شده. خیلی جلوی خودم و گرفتم تا دستمو بین موهای قهوه اییه خوشحالتش نکنم. از جام بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم ولی تا نزدیکای صبح بیدار بودم….

صبح که از خواب بیدار شدم آرتام نبود…هر چند این بار می دونستم که رفته بیمارستان. ساعت 8:30 بود. دلم نمیخواست از جام بلند شم، هنوز خوابم میومد. دم دمای صبح بود که تونستم بخوابم…..تو جام نشستم و دستامو از دو طرف باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. خواستم از روی تخت بلند شم که چشمم خورد به یه کاغذ که روی عسلی کنار تختم بود. مطمئنا خط آرتام بود.

« من با آژانس میرم. ماشین دستت باشه فقط اگر تونستی شب بیا دنبالم…. بابت دیشبم ممنونم »

تازه چشمم به سوییچ افتاد که کنار نامه گذاشته بود. فکرشم نمیکردم بخاطر من بدون ماشین بره….از این کارش یه حس خوبی بهم دست داد و لبخندی روی لبم نشست.

– مهربون.

با انرژی بیسشتری از جام بلند شدم و بعد شستن دست و صورتم از اتاق رفتم بیرون که فریبا رو دیدم. با دیدنم لبخندی زد و گفت:

– صبح بخیر. داشتم میومدم صداتون کنم.

-صبح تو هم بخیر…. خیلی خوابیدم؟ همه بیدارن؟

– کلا تو این خونه همه زود بیدار میشن. ولی آقا بیژن گفتن حالا که آقا آرتام خونه نیست بیاین پایین تا یه تصمیمی واسه ی هفته ی آینده بگیریم.

هفته ی آینده؟ مگه چه خبر بود که به آرتام ربط داشت. چشمام و ریز کردم و پرسیدم:

– در مورد ؟

-فریبا با تعجب نگاهم کرد و گفت:

– بخاطر 8 دی دیگه.

از قیافه ی متعجب فریبا میشد فهمید که یه گندی دارم میزنم. برای اینکه بیشتر خرابکاری نکنم. لبخندی زدم و گفتم:

– آها اونو میگی. خیلی خب بریم.

ترجیح دادم ساکت بمونم تا بفهمم قضیه از چه قرارِ. البته حدسم تولد آرتام بود ولی بهتر بود که ریسک نمی کردم. وقتی رفتم پایین همه دور میز منتظرمون نشسته بودن و همه شونم داشتن با همدیگه حرف میزدن. که تا من و دیدن ساکت شدن….بابا بیژن لبخندی زد و در حالی که به صندلی سمت راستش اشاره میکرد، گفت:

– صبح بخیر عزیزم. بیا پیش خودم بشین.

سپیده خانم برام چایی ریخت. بی بی نگاه مهربونی بهم کرد و گفت:

– دیشب خوب خوابیدی دخترم؟

– بله ممنون.

– بابا بیژن: خب وقت و هدر ندیم.

و روشو طرف من کرد و پرسید:

– خب نظر تو چیه بابا جوون؟

حالا چی کار کنم ؟ اصلا نظرمو در مورد چی بگم…وای خدا…..عجب گیری کردما. نگاهی به چهر ی همه شون کردم که منتظر زل زده بودن به دهن من…ای کاش صبح با آرتام رفته بودم. میترسیدم یه چیزی بگم و همه چی رو خراب کنم …اونم تو این اوضاع که میدونم بابا بیژن هنوز نسبت به رابطه ی منو آرتام مطمئن نشده…هر چند به ظاهر چیزی نمیگه ولی از نگاه های موشکافانش میشه فهمید. سعی کردم به خودم مسلط بشم. آب دهنم و قورت دادم وبا من من گفتم:

– خب…. می…می خواستم بگم…. اگه میشه اول شما برنامه تونو بگین…

– فریبا: چرا؟ مگه شما برنامه ایی ندارین؟

– چرا چرا…ولی خب من قبل از اینکه بابا بیژن بیاد به یه سری چیزا فکر کردم ولی حالا که اینجایین خیلی چیزا فرق میکنه.

بابا بیژن لبخندی زد و گفت:

– آه…درسته تولد آرتام برام مهمه ولی دوست ندارم بخاطر من برنامتو بهم بزنی.

با شنیدن کلمه ی تولد یه نفس راحت کشیدم و این بار با هیجان بیشتری که از کشف این موضوع بود،گفتم:

– نه نه…راستش من به یه شب دو نفره فکر کرده بودم ولی مطمئنم اگر دور هم باشیم آرتام خوشحال تر میشه…خودتون میدونین که چقدر درو هم بودن رو دوست داره.

– فریبرز: آناهید خانم درست میگه…

بابا بیژن رو به من گفت:

– راستش و بخوای ما روی یه مهمونی خانوادگی فکر کرده بودیم. اینطوری تو رو هم به فامیل و دوست و آشنا معرفی میکنیم. فکر نمیکنم جز خواهر و برادرام کسی تو رو دیده باشه.

– فکر خوبیه. من مشکلی ندارم

– بی بی: خب مادر جوون تو میدونی آرتام چی رو بیشتر دوست داره؟

معلومه که نمی دونم….من هیچی از آرتام جز همون چند تا چیزی که اون شب گفت، نمیدونستم. برای اینکه قضیه رو بپیچونم چشمکی زدم و گفتم:

– خب معلومه…منو.

همه خندیدن. یه لحظه نگاهم رفت سمت فریبا….انگار زیاد از حرفم خوشش نیومد و خنده ش کاملا مصنوعی بود.

بیشتر موندن مصادف بود با خرابکاریه بیشتر…نگاهی به ساعت کردم.باید زودتر میرفتم تا از کلاس جا نمونم.

– ببخشید من کلاس دارم و اگر نرم دیرم میشه. در مورد کادوی خودم که تصمیممو گرفتم چی براش بگیرم ( آره جون خودم) تا روز مهمونی به کسی نمیگم….اما اگر میخوایین از زیر زبونش میکشم ببینم به چی احتیاج داره…چطوره؟

همه موافقت کردن. ببخشدی گفتم و سریع از سر میز بلند شدم…لباسامو پوشیدم و از همه خداحافظی کردم…قبل از اینکه از در برم بیرون بابا بیژن گفت:

– راستی با چی میری؟

با یاد آوری کار آرتام لبخندی زدم و گفتم:

– آرتام ماشینشو امروز داده دست من.

بابا بیژن لبخند مهربونی زد و گفت:

-برو باباجوون… به سلامت. مراقب خودت باش.

با سقلمه ایی که آزیتا بهم زد به خودم اومدم….

– چته؟

اما بجای آزیتا صدای استاد و شنیدم که گفت:

– معلومه حواستون کجاست خانم زند؟

تازه متوجه بچه ها شدم که همه شون برگشته بودن و منو نگاه میکردن…انقدر فکرم درگیر کادو خریدن بود که رفتم تو هپروت…

– حواسم نبود….ببخشید.

استاد با گفتن دیگه تکرار نشه به درس دادن ادامه داد. امروز برای یکی از کلاسای تئوریم اومده بودم دانشگاه…خوبیش این بود که آخرین کلاسمون بود….وقتی کلاس تموم شد دوباره به اینکه چی بخرم فکر میکردم….قطعا باید یه چیزی بگیرم که آرتام خیلی دوست داشته باشه….ولی آخه من از کجا باید بدونم چی دوست داره؟…از خودشم که نمی تونم بپرسم…مثلا قراره سورپرایزش کنن….فکر کن آناهید…فکر کن….

صدای آزیتا دوباره رشته ی افکارم و پاره کرد. به قیافه ی معترضش نگاهی کردم و گفتم:

– چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

– چرا اینجوری نگات میکنم؟ یه ربعِ دارم برات حرف میزنم ولی تو به حرفام گوش نمیدی…اصلا معلوم هست امروز حواست کجاست؟

– آزیتا….بنظرت بهترین کادو برای یه مرد 30 ساله چیه؟

آزیتا لبخندی زد و گفت:

– آها…پس میخوای برای نامزدت کادو بخری. حالا به چه مناسبت؟

– تولدشه

– مبارک باشه….خب چیزی رو بخر که خیلی دوست داره.

– فکر کن نمیدونی چی دوست داره… اگر تو بودی چی میخردی؟

– خب ادکلن…. لباس…. ساعت… نمیدونم، بستگی داره که تا چقدر بخوای خرجش کنی.

– ول کن خودم یه کاریش میکنم.

آزیتا نگاهی به ماشین های دور و برمون کرد و پرسید:

– امروز بدون ماشین اومدی؟

ابرو ایی براش بالا انداختم و با دست به ماشین آرتام اشاره کردم… آزیتا سوتی زد و گفت:

– مال نامزدته؟

با سر تایید کردم که ادامه داد:

– به به…پس باید حسابی براش خرج کنی…حالا بیا بریم یه دور ما رو مهمون کن ببینم.

آزیتا رو رسوندم خونشون. کل راه با هم فکر کردیم ولی هنوزم نمی دونستم چی براش بخرم… آزیتا میگفت یه جوری غیر مستقیم بپرسم ببینم چی میخواد…. بهتر بود از پری کمک میگرفتم. گوشیمو از تو کیفم در آوردم و شمارشو گرفتم…بار اول که جواب نداد. ساعت 4 نشده بود،مطمئنا خواب بود… بار دوم صدای خواب آلودش توی گوشی پیچیید:

– چیه مزاحم؟

– سلامِت کو؟

– مزاحم خوابم شدی تازه توقع داری بهت سلامم بکنم؟

– تا باشه مزاحم باحالی مثل من؟

– اوهووو.

– پری به کمکت احتیاج دارم.

از صداش معلوم بود که نگران شده:

– چی شده؟

– نگران نباش…اتفاق بدی نیافتاده…

– بگو بابا قلبم اومد تو دهنم.

– ای بابا…چرا قضیه رو پلیسی میکنی؟ تولد آرتامه و من نمیدونم چی باید براش بخرم… همین.

– یعنی بابات جای تو هویج کاشته بود بیشتر خاصیت داشت…یعنی 26 سال از خدا عمر گرفتی هنوز بلد نیستی برای یه آقای دکتر متشخص کادو بخری؟

– تو علی دایی…. مشکل من اینه که من نمیدونم آرتام چی رو بیشتر دوست داره…اگر بتونم یه کادوی خوب براش بگیرم باباش قشنگ گول میخوره… حالا فهمیدی عقل کل؟

– خب از خودش بپرس…

– نمیخوام شیرینی غافل گیر کردن و از خانوادش بگیرم…نمیدونی با چه هیجانی داشتن برنامه ریزی میکردن.

– مگه میخوان تولد بگیرن براش؟

– بله.

– ای جوون…من به شرطی کمکت میکنم که ما رو هم دعوت کنی.

– خیلی خب…جهنم و ضرر…تو هم دعوت.

– پس رو من حساب کن…به هیراد میگم ببینم اون چیزی میدونه…اگرم نه که یه کاری میکنیم بالاخره…

– هر کاری میکنی فقط زود باشه…چون زیاد وقت نداریم.

– باشه…تا فردا خبرشو بهت میدم.

– دستت درد نکنه.یه دونه ایی…. برات جبران می کنم.

– خیلی خب…زبون نریز. اگر میخوای جبران کنی قطع کن تا بقیه ی خواب عروسیمو ببینم….جای حساسش بودمااا.

– خواب بهتر نبود ببینی؟

– حرف نباشه…یادت نرفته که محتاج منی؟

– من چاکرتم هستم. برو بقیه ی خوابت و ببین. خداحافظ.

– خداحافظ دوستم.

چقدر خوبه که پری هست… خوبه که همه چیز و میدونه…. حالا که میدونم کمکم میکنه خیالم راحت تر شد… با یه نفس عمیق بوی عطر آرتام و که توی ماشین پر شده بود و فرستادم توی ریه هام…لبخندی زدم و راه افتادم.

وقتی رسیدم به آرتام sms دادم و بعد رفتم تو بخش و به کارام رسیدم.کارم تموم شده بود و منتظر آرتام بود. بالخره sms زد که برم پایین. وقتی رسیدم پایین دیدم همراه بردیا کنار ماشین وایستادن و مشغول حرف زدن هستن. با صدای سلامم حرفشون و قطع کردن. بردیا سری تکون داد و آرتام گفت:

– سلام خانوم دکتر…خسته نباشی.

– مرسی…شما هم همینطور…شما خوبین دکتر؟

– بردیا: ممنون….الان داشتم از آرتام حالتون و میپرسیدم.

– شما لطف دارین.

– آرتام: داشت ازم خواهش میکرد تا باهات حرف بزنم یه ذره تو دانشگاه براش تبلیغ کنی بلکه بخت اینم باز شه.

– پس خبر نداری که دکتر همینطوری کلی طرفدار داره…فقط باید یه ذره بیشتر به دور و برشون توجه کنن.

بردیا در حالی که به آرتام نگاه میکرد، با ابرو اشاره ایی به من کرد و گفت:

– تحویل بگیر رفیق… من کلی خواستگار دارم. از بس زیادن پشت درمون صندلی گذاشتم که یه وقت نتونن بیان تو.

و باز همون لبخند بامزه ش که خط های گوشه ی لبش و به نمایش میذاشت. آرتام گفت:

– اینا رو گفت دلت نشکنه دوست من.

– بردیا: آخرش معلوم میشه عزیزم…. خب من دیگه برم. راستش دو روزه که درست و حسابی نخوابیدم.

باهاش خداحافظی کردیم…سوییچ و گرفتم سمت آرتام و گفتم:

– ممنون…ببخشید که بخاطر من بدون ماشین اومدی. من که گفته بودم خودم میرم.

آرتام اخم بامزه ایی کرد و گفت:

– دیگه نشنوم.

در ماشین و برام باز کرد…وقتی سوار شد، پرسید:

– امشب میای خونمون؟

– نه ممنون…باید برم خونه.

کل راه در مورد دوران دانشجوییش پرسیدم بلکه چیزی از بین حرفاش بدردم بخوره ولی هیچی به هیچی… از قیافه ی آرتامم معلوم بود که از این همه کنجکاوی من تعجب کرده… برای اینکه برداشت دیگه ایی نکنه بحث و عوض کردم تا سو تفاهمی پیش نیاد.

آخرای شیفتم بود داشتم با پری حرف میزدم(امروز کلا کاری تو بیمارستان نداشت ولی به خاطر کار هیراد اومد بیمارستان و هم اومده بود منو ببینه) که طنازو مهدیه رو دیدیم ، توی راهرو بلند بلند میخندیدن و سمت ما میومدن. توی دست طناز یه جعبه ی کادو بود یه جعبه ی صورتیه مربع. با خودم گفتم معلوم نیست باز دارن برای کی نقشه میکشن که انقدر شادن. ولی خوبیش این بود که دست از سر آرتام برداشته بودن. البته همه ی اینا یه حدس بود. طناز بهم چشم غره ای رفت و روشو کرد اونور. وقتی داشتن از کنار ما رد میشدن بلند گفت:

– مطمئنم خوشش میاد عزیزم.

طرف حرفش مهدیه بود ولی به من نگاه میکرد. منو پری به دیوار تکیه داده بودیم داشتیم نگاش میکردیم. وقتی دور شد پری چشم ازش برداشت و گفت:

– باز این داره یه کرمی میریزه ها.

لبخندی زدم و گفتم:

– فکر کنم یکیو پیدا کرده.

– نه بابا…کی میاد سراغ این؟

– اینقدر بدجنس نباش…

– بی خیال بابا. وقتمونو از سر راه نیاوردیم که برای اون احمق تلف کنیم. بگو ببینم چی میخوای براش بگیری؟؟؟

باز دلهره تمام وجودمو گرفت و گفتم:

– وای پری اینقدر بهش فکر کردم که شبا خواب بوتیک و ساعت فروشی و خرید کردن میبینم. گیج شدم.

– خب چرا از خودش نمیپرسی؟؟؟

– آخه دوست دارم خوشحالش کنم. میخوام از چیزی که بهش میدم راضی باشه.

پری با حالت خاصی نگاهم کرد…لبخند مرموزی زد و گفت:

– خب…دیگه چیا دوست داری؟؟؟

منظورشو فهمیدم…حتما فکر میکرد که بین منو اون خبریه. چشم غره ایی بهش رفتم و گفتم:

– آدم باش پری…دارم نظرت و میپرسم. از اون فکرای مزخرفم نکن اطفا…

– آخه هر کسی جز منم بود فکر دیگه ای نمیکرد. اگه آرتام برات اهمیتی نداشت اینقدر حساس نمیشدی و راحت از کنار این موضوع میگذشتی.

– من بخاطر باباش…

حرفمو قطع کرد و در حالی که لپمو میکشید، گفت:

– بهونه ی الکی نیار نا قلا.

– پری این فکرارو بی خیال شو. اصلا تو راست میگی…بگو من چی بخرم؟؟؟

– چند روز دیگه تولدشه؟؟؟

– یه هفته ی دیگه.

– شوخی نکن…

-پس فکر کردی واسه چی دارم اینقدر جلز و ولز میکنم؟؟؟

– آخه تو چرا زود تر نمیگی؟؟؟

– من خودم دیروز فممیدم

– بابا تو دیگه نوبری واسه خودت

و شروع کرد به فکر کردن… بعد چند لحظه گفت:

– بذار هیراد بیاد ببینم چیزی میدونه.

– خدا کنه اون بدونه.

پری ساکت شد و فکر کرد این باعث شد منم شروع کنم به فکر کردن ولی مثل همیشه درگیر این بودم که چی بخرم. داشتم فکر میکردم که صدای آرتام و شنیدم که در حالی که داشت با یکی از رزیدنت ها به اسم جباری حرف میزد اومد تو بخش. با دیدن ما لبخندی زد و اومد کنارمون.

– ببینین کیا اینجان.

– پری: سلام دکتر… حالتون خوبه؟

– آرتام: از این بهتر نمیشه. هیراد کجاست؟ هنوز نیومده؟

– نه جدیدا خیلی دیر میاد. فکر کنم سر و گوشش میجنبه.

– آرتام: نه بابا. هیراد از این کارا بلد نیست… باز من و بگین یه چیزی.

– میبینی تو رو خدا. حداقل جلوی من این حرفا رو نزن.

– آرتام: بده باهات صادقم؟

آقای جباری گفت: تازه خبر ندارین، الان اومدیم به دوست دختر جدید دکتر سر بزنم.

یکی از ابروهام و بالا انداختم و گفتم : بله بله؟

پری هم دستشو زد به کمرشو گفت:

– داشتیم دکتر؟

آرتام لبخندی زد و گفت:

– اگر دوست دارین میتونین همراه ما بیاین. مطمئنم شما هم ببینینش عاشقش میشین.

میدونستیم که همه ش شوخیه… اما قبل از این که مخالفت کنم پری گفت:

– پس چی که میایم. باید ببینم کی بوده که انقدر زود آناهید و از گود خارج کرده.

آرتام مهربون نگام کرد و گفت:

– نفرمایید. جای آناهید روی تخم چشمامه.

جوابشو با لبخند دادم. آرتام ببخشیدی گفت و همراه جباری جلوتر راه افتادن. من و پری هم دنبالشون . پری آروم گفت:

– که روی جفت چشاش جا داری؟

– بس کن پری.

– وا اینو دیگه خودش گفت. جباری هم شاهده.

– واسه ی فیلم بازی کردن جلوی شما بود خره.

– من که اینطور فکر نمیکنم.

– بله، تو کلا هر جور که دلت میخواد فکر میکنی. بعدم چرا گفتی باهاشون میریم. تو که میدونی شوخی میکرد.

– خب دیوانه ما باید با حرف زدن یه جوری از زیر زبونش بکشیم بیرون ببینیم چی دوست داره یا نه؟

– فعلا که داری مخ منو کار میگیری.

– واقعا پررویی. اصلا از کجا معلوم؟ شاید واقعا از این بیمار خوشش میاد که جباری هم فهمیده.

خیلی بیراه هم نمیگفتا. برام جالب شد بدونم کی رو قراره ببینیم. درسته آرتام با همه ی بیماراش شوخی میکرد ولی تا حالا نشنیده بودم به یکی شون بگه که دوست دخترشه. حتما باید دختر خوشگلی باشه. آرتام در اتاق 217 زد و رفت تو. ما هم پشت سرش وارد شدیم. با دیدن پیرزن بانمک و فوق العاده شیکی که تو اتاق بود لبخندی زدم. به همه چیز فکر کرده بودم جز یه خانم مسن. صورت گردی داشت که پر از چین و چروک بود. چشمای مشکی و موهای ی سفید که معلوم بود سشوار کشیده بود. اما جالبتر از همه رژ قرمز رنگی بود که لبای نازکشو زیباتر کرده بود. عینکشو از روی چشماش برداشت و کتاب توی دستشو بست و نگاهی به تک تک مون کرد و با صدایی که بخاطر سنش لرزش خفیفی داشت، رو به آرتام گفت:

– نمیخوای این خانمای خوشگل و معرفی کنم؟

آرتام اول اشاره ایی به پری کرد و گفت:

– بله… پری خانم همسر یکی از بهترین دوستام و البته…

با اشاره به من ادامه داد:

– صمیمی ترین دوست نامزدم آناهید.

پیرزن با شنیدن این حرف نگاه دقیقی بهم کرد و با لبخند مهربونی ادامه داد:

– میدونستم خیلی خوش سلیقه ایی… از آشناییتون خوشبختم دخترای خوشگل.

– منم همینطور.

آرتام لبخندی به من زد و بعد به پیرزن اشاره کرد و گفت:

– ایشونم طوبی جوون، دوست دخترمه.

طوبی جوون با کتابی که دستش بود ضربه ی آرومی روی شونه ی آرتام زد و گفت:

– با وجود دختر به این خوشگلی مگه منِ پیرزن که زیاد مهمون این دنیا نیستم به چشم میام؟

– آرتام: هر گلی یه بویی داره. بعدم دیگه از این حرفا نداریمااا. تا دکتر خوبی مثل من داری نباید غصه بخوری. یه جوری عملت میکنم که از منم سرحالتر بشی.

– جباری: بله مادرجان. دکتر مهرزاد از بهترین دکترای ما هستن.

پیرزن نگاهی به من کرد و پرسید:

– تو هم موافقی دخترم؟ اگر تو بگی من رضایت میدم شوهرت عملم کنه.

نگاه بدجنسی به آرتام کردم و گفتم:

– والا منم شنیدم کارش خوبه ولی تا حالا ندیدم.

آرتام بامزه نگام کرد ولی قبل از اینکه چیزی بگه تقه ایی به در خورد و هیراد جلومون ظاهر شد. پری با دیدن هیراد دستی به کمرش زد و گفت:

– تا حالا کجا بودی؟

هیراد لبخندی زد و گفت:

– بذار برسم عزیزم. باور کن ترافیک بود.

– پری: من موندم اگر معضل ترافیک حل بشه شما آقایون چه بهونه ی دیگه ایی میخوایین برای دیر کردنتون بیارین؟ بیا بریم کارت دارم.

آرتام بلند خندید و گفت:

– قبل از رفتن وصیتی داری بگو رفیق.

هیرادم خندید و در حالی که سرشو به دو طرف تکون میداد از اتاق رفت بیرون. آرتام مشغول معاینه کردن طوبی خانم شد. انقدر ازش خوشم اومده بود که اگر باهاش راحت تر بودم میرفتم و ماچش میکردم. قیافه ی خیلی مهربونی داشت و منو یاد مامانی مینداخت. موقع حرف زدن بخاطر تُن صداش که آروم بود و اینکه با فاصله حرف میزد، آرماش خاصی بهت دست میداد… معلوم بود آرتام خیلی دوستش داره. نگاهاش به طوبی خانم یه جوری بود. حتی وقتی کارش تموم شد از کنار پیرزن بلند نشد. به جباری هم گفت که میتونه بره . فقط ما سه تا تو اتاق مونده بودیم. طوبی خانم پرسید:

– کی منو عمل میکنی آرتام جان؟

– آرتام: به زودی. یعنی انقدر از دست ما خسته شدی که میخوای زودتر بری.

– این چه حرفیه عزیزم… تو هم مثل پسرمی ولی من از محیط بیمارستان خوشم نمیاد.

– آرتام: چرا؟ ببین چقدر پزشکای خوشگل تو بیمارستان هستن. یکیش من.

طوبی خانم نگاه مهربونی به آرتام کرد و بعد روشو برگردوند طرف منو و گفت:

– بیا جلوتر عزیزم. من چشمام زیادم خوب نمیبینه.

لبخندی زدم و رفتم نزدیکتر. اما طوبی خانم اشاره کرد کنارش بشینم. تا نشستم دستمو گرفت و گفت:

– میدونستی خیلی خوشگلی؟

– ممنون. شما لطف دارین.

– خیلی بهم دیگه میاین… امیدوارم به پای همدیگه پیر بشین.

با این حرف من و آرتام نگاهی بهم دیگه کردیم. اما این من بودم که زودتر نگامو دزدیدم. طوبی خانم لبخندی زد و گفت:

– تو منو یاد جوونیای خودم میندازی.

لبخندی زدم. پری اومد تو و رو به من گفت:

– میشه بیای بیرون.

ببخشیدی گفتم و خواستم از در برم بیرون که صدای طوبی خانم مانع شد:

– بازم میای بهم سر بزنی؟

– حتما.

سری تکون داد. از اتاق اومدم بیرون که پری گفت:

– هیرادم چیز خاصی نمیدونه. یه سری چیزای معمولی رو گفت که فکر نمیکنم خیلی خوب باشه.

– اینطوری نمیشه. اگر بخوایم یه جا بشینیم و فکر کنیم به نتیجه نمیرسیم. 5 شنبه دانشگاه و میپیچونم تا بریم چند تا مغازه رو ببینیم شاید یه چیزی چشممو گرفت. آها…. به هیرادم یادآوری کن چیزی به آرتام نگه.

پری سری تکون داد و رفتیم سر کارمون.

نگاه بی تفاوتمو از روی پالتوی مشکیِ توی ویترین گرفتم و به پری که منتظر جوابم بود دوختم و با بالا انداختن ابروم گفتم:

– نچ… اینم خوب نیست.

– چرا؟ به این خوشگلی… تو تن مانکن اینه ببین تو تن آرتام چی میشه.

– من نگفتم زشته ولی اینم چیز خاصی نیست.

– اون کیفِ که تو مغازه ی قبلی دیدیم چی؟ بنظرم اون خوبه.

– آرتام زیاد کیف دستش نمیگیره.

– خب شاید بخاطر اینه که کسی تا حالا براش کیف نخریده.

– آها… اونوقت خودش بلد نبوده کیف بخره؟ من بخرم میگیره دستش؟

– معلومه که میگیره… هر چی نباشه تو روی چشاش جا داری.

خندم گرفت. ضربه ی آرومی به بازوش زدم و گفتم:

– باز شروع کردی.

پری هم خندید و گفت:

– من هر چی که شنیدم میگم.

– بجای حرف زدن یه ذره مغازه ها رو نگاه کن تا یه چیز خوب پیدا کنیم… مثلا اومدی کمکم کنیا.

پری دهنشو باز کرد تا اعتراض کن که من زودتر گفتم:

– البته دور لباس و کفش و کیف و ساعتو خط بکش… یه چیز خاص.

پری خندید و جلوتر از من راه افتاد و به ویترین مغازه ها نگاه میکرد. چند تا مغازه رو رد کردیم که پری گفت:

– ای کاش از خودش میپرسیدی… اینطوری تا فردا هم بگردیم چیزی پیدا نمیکنیم. دو روز دیگم که تولدشه…

– گفتم که نمیشد …

– حالا مطئنی که هنوز چیزی نفهمیده؟ تا جایی که من میشناسمش خیلی تیزه…

– فکر نمی کنم… این مدت تو بیمارستان خیلی درگیره… تازه بیشتر وقت آزادشم با طوبی خانم میگذرونه و فرصت فکر کردن به خودش و نداره.

– دقت کردی چقدر میره پیشش؟

– فکر کنم خدا طوبی خانم و فرستاد تا حواس آرتامو پرت کنه…

– پریشبم ساعت 11 بود که اومد و بازم یه ساعتی کنارش بود. مثل اینکه خیلی از اون خوشش میاد.

– منم خیلی ازش خوشم اومد…. خیلی مهربون و شیرینه.

پری آروم زد کمرم و گفت:

-اِ…. اگر همین جناب دکتر فردا تو رو بی خیال نشد و نرفت همین طوبی خانم مهربون و گرفت…

با فکر کردن به رفتار های آرتام تو این دو هفته گفتم:

– من احساس میکنم آرتام بخاطر اینکه تو سن کمی مادرشو از دست داده انقدر زیاد با خانمای مسن میگرده…. تا حالا به نگاهاش به طوبی خانم دقت کردی؟ دقت کردی هر دفعه که کلمه ی پسرم و از دهنش میشنوه چقدر خوشحال میشه؟

– آره هاا… عزیزم. دنبال محبت مادرانه میگرده. فقط خدا کنه زیاد بهش عادت نکنه… اونطور که شنیدم وضعیت قلب طوبی خانم زیاد خوب نیست.

– منم نگران این موضوعم… خیلی داره احساسی عمل میکنه.

– من که دعا میکنم حالش خوب بشه… زن خیلی خوبیه… همه ی بخش دوسش دارن.

– ایشالله که خوب میشه.

دوباره هر دو تامون ساکت به مغاز ها خیره شدیم…. اما هر دو تو فکر بودیم…. نمیدونم پری به چی فکر میکرد ولی من تمام فکرم پیش طوبی خانم و آرتام بود…. واقعا مادر یه نعمت دیگه ست… با وجود تمام تلاش های بابا بیژن برای پر کردن جای همسرش، بازم آرتام کمبود مهر مادری رو احساس میکنه. اصلا حواسم به مغازه ها نبود…صدای پری منو به خودم آورد. به تابلوی نقاشی ایی اشاره کرد و گفت:

– این چطوره؟

با یاد آوری اونروزی که با هم رفتیم نمایشگاه نقاشی لبخندی زدم و گفتم:

– آرتام علاقه ایی به نقاشی نداره.

– درست بر عکس تو… دقت کردی شما دو تا چقدر به هم میاین؟

– پس دیدی من و اون به درد هم نمیخوریم؟

– چه ربطی داره؟

دوباره نگاهی به تابلو کرد و گفت:

– فهمیدم… بیا یه کاری کنیم. این درسته که ما نمیدونیم آرتام چی دوست داره ولی حداقل میدونیم از چی بدش میاد…. میتونیم این تابلو رو براش بگیریم. اگرم کسی چیزی گفت میگیم واسه ی خنده اینو گرفتیم و خواستیم اذیتش کنیم.

– فکر بدی نیست ولی بعدش اگر ازم خواستن کادوی اصلی رو که با عشق براش گرفتم و بهش بدم باید چه گِلی به سرم بگیرم؟

– خب… کادوی اصلی رو بده دیگه.

هر دو تامون خندیدیم. گفتم:

– خیلی پررویی.

اما با فکری که به سرم زد خنده مو خوردم…. همچین بیراهم نمیگفتااا… پری که دید خشکم زده تکون آرومی به شونم داد و گفت:

– چی شد؟

نگاهی به تابلو کردم و گفتم:

– همین و میخریم؟

پری با تعجب نگاهم کرد و گفت:

– حالت خوبه؟ مگه نگفتی از نقاشی خوشش نمیاد؟

– چرا.

و بدون اینکه مهلت اعتراض کردن بهش بدم، دستشو گرفتم و رفتیم تو مغازه. فروشنده با دیدنمون لبخندی زد و گفت:

– میتونم کمکتون کنم؟

با نگاهی به قیافه ی متعجب پری در مورد تصمیمی که گرفتم مسمم تر شدم و گفتم:

– اون تابلوی توی ویترین و میخواستم.

***********************

صدای زنگ گوشیم بلند شد…. مطمئنم که کسی جز پری نبود. با اینکه پشت فرمون بودم ولی باید جواب میدادم.

– بله؟

– کجایی تو؟ همه سراغ تو رو میگیرن. آرتام خیلی ناراحته. همه میگن حتما با هم دعواتون شده که نیستی. بیچاره مادر و پدرت و آقا بیژن و آرتام مردن بس که برای همه یه دلیلی آوردن…

– یه نفس بگیر…. دارم میام…. یه ربع دیگه میرسم

– مردشورتو ببرن.

– کادو مو گذاشتی اونجا؟

– بله… زود خودتو برسون…

– اومدم.

گوشی رو قطع کردم. خیلی ترافیک بود ولی باز خوبیش این بود که دیگه نزدیکای خونشون بودم… از توی آینه نگاهی دوباره به هدیه ی امشبم کردم و لبخندی زدم که بی جواب نموند. دیروز برای ok کردنش خیلی دوندگی کردم…. انقدر برای کارم هیجان داشتم که حاضر شدم از دیدن صحنه ی سورپرایز شدن آرتام بگذرم… طبق برنامه ی بابا بیژن، قرار بود من و آرتام با هم بریم خونه که همه ی مهمونای دعوت شده اونجا منتظرمون بودن…. اما من لحظه ی آخر یه بهونه تراشیدم که میخوام برم خونه ی مامانی… با این حال آرتام گفت که میرسونتم و مجبور شدم قبول کنم که منو تا خونه ی مامانی برسونه. وقتی رفت آژانس گرفتم و سریع رفتم خونه تا هم حاضر شم و هم ماشینمو بگیرم و از اونجام رفتم سراغ هدیه م…. با این همه فکر میکنم ارزششو داره….

وقتی رسیدم در باز بود و آقا شاپور دم در وایستاده بود. لبخندی زدم و پرسیدم:

– همه اومدن؟

چه سوال احمقانه ایی ولی خوب بهتر از هیچی بود. آقا شاپور نگاهی به من و دو نفر همراهم کرد و گفت:

– بله… ولی شما خیلی دیر اومدین.

– میدونم.

سری براش تکون دادم و رفتیم تو …دم در ورودی سپیده خانم دیدم که تا منو دید گفت:

– بالاخره اومدین؟

و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رفت تو سالن…صداشو که اومدن منو اعلام میکرد شنیدم…یه لحظه یاد جارچی های توی فیلما افتادم… با فکر کردن به سپیده خانم با لباس جارچی ها لبخندی زدم و رفتم تو…از سر و صدا معلوم بود که تو خیلی شلوغه….با ورودم به سالن همه نگاهم کردن و صدای همهمه کم کم خوابید…. با چشم دنبال آرتام گشتم که با نگاه دلخورش مواجه شدم…. خیلی خوشتیپ کرده بود…. یه شلوار پارچه اییه مشکی با یه بلیز مردونه ی سفید که آستین هاشو تا زده بود…. و البته ساسبند های بامزه ش…

لبخندی زدم و گفتم:

– ببخشید دیر اومدم ولی باید هدی ی امشبمو میاوردم…

نگاه آرتام رنگی از تعجب گرفت. دوباره لبخندی زدم و با به دو نفری که بیرون در بودن اشاره کردم بیان تو….

امشب یه مهمون ویژه داریم.

همه مسیر نگاهمو دنبال کردن…. اما من نگاهمو از خانم دواچی و که دست طوبی خانم و گرفته بود و توی راه رفتن بهش کمک میکرد، گرفتم و به آرتام دوختم تا عکس العملشو ببینم…. و برق خوشحالی رو توی چشمای آسمونیش دیدم که ناباورانه به طوبی جوون زل زده بود…. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و نگاه قدر شناسانشو بهم دوخت…نمیدونم تو نگاهش چی بود ولی دلم یه جوری شد….سری تکون داد و لبهاشو به حرکت در اومد و بی صدا گفت« مرسی »…. بعد رفت کنار طوبی جوون و در حالی که دستاشو میگرفت تا کمکش کنه با خوشحالی گفت:

– خیلی خیلی خوش اومدین.

پری خودشو بهم رسوند و گفت:

– چرا انقدر دیر اومدی؟ داشتم سکته میکردم.

– تا برم خونه ماشین و بگیرم طول کشید. برای اینکه بپیچونمش مجبور شدم برم خونه ی مامانی.

پری نگاهی به آرتام که داشت طوبی خانم و به جمع معرفی میکرد انداخت و گفت:

– فکر کنم موفق شدیم…

دستی به کمرم زدم و گفتم:

– موفق شدیم؟ چرا الکی خودتو جمع میبندی؟ فکر و نقشه و اجرا همه ش از خودم بودم…

– وا… من اینهمه کار کردم.

– دقیقا کدومشو میگی؟

پری یه ذره فکر کرد و با خنده گفت:

– من و تو نداریم که خره…. من کلی بهت روحیه و انرژی دادم…

– منظورت همون تلفن های پر استرسته دیگه؟

نگاهی به دور و برم انداختم و بعد از لبخند زدن به چند نفری که مشغول کنکاش من بودن گفتم:

– تا بیشتر حواس ها به طوبی خانمه بیا بریم من لباسمو عوض کنم.

و دستشو گرفتم و با هم رفتیم توی اتاق آرتام. همونطور که دکمه های پالتومو باز میکردم گفتم:

– در قفل کن…

– چرا؟

– یهو یکی میاد تو.

– منظورت آرتامه؟ این که خوبه دیوانه… اخلاق درست و حسابی که نداری، شاید با دیدن هیکل ناقصت خر گازش گرفت و همه چی رو جدی کرد.

چشم غره ایی بهش رفتم و گفتم:

– در قفل کن.

– باشه ولی از من گفتن بود.

سریع پیراهنم و از کاورش در آوردم. یه پیراهن دکلته ی ماکسی به رنگ سبز کاهویی… بالا تنه ش خیلی گشاد بود طوری که اصلا اندامم و نشون نمیداد و کش هایی که روی قسمت دکلته و کمر لباسم بود اونو توی تنم نگه میداشت… طوری بود که انگار دو تا دامن پوشیدم و پایین دامن بالایی رو با کش جمع کردم دور کمرم… پاینن تنه ش هم نه گشاد بود و نه تنگ…. از سمت راست تا روی زانو چاک داشت… لایه ی دوم و زیری لباس قرمز رنگ بود… که اونم از سمت راست چاک داشت با این تفاوت که 5 سانتیمتر زودتر از پارچه ی سبز رنگ اصلی چاکش بسته میشد و همین باعث میشد وقتی راه میرم پارچه ی قرمز رنگ به چشم بیاد….البته دور قسمت دکلته ش هم نوار باریک قرمز کار شده بود. موهامم که تقریبا تا کمرم میرسید و پایینش فر بود و مثل همه ی مواقعی که وقت ندارم به وسیله ی ژل و موس مو ثابت نگه شون داشتم. رنگ مشکیه موهام با لباس سبز خیلی خوب در اومده بود. پری سوتی زد و گفت:

– محشر شدی دختر…

از توی آینه لبخندی زدم و گفتم:

– ولی به پای تو نمیرسم خوشگل.

پری واقعا قیافه ی خوشگلی داشت و بنظرم توی بخش و بین دوستا از همه سرتر بود. پری گفت:

– اون که معلومه من خوشگلم ولی میخوام یه اعترافی بکنم…. همیشه تو مدرسه به تو حسودیم میشد و دوست داشتم قیافه ی تو رو داشتم…. جذاب و وحشی.

– بی ادب.

– باور کنم راست میگم… قیافه ی خشنی داری.

حق با پری بود … قبلا هم این حرفو شنیده بودم…. کاوه همیشه میگفت بخاطر ابروهای تقریبا پهنو چشمای کشیدمه… ولی به نظر خودم بخاطر اخمی بود که اکثر اوقات تو صورتمه و همینطور بینیه قلمی و کشیدم…. کاوه میگفت عاشق همین چشمای وحشی و سرکشمه… با یاد آوری حرفاش یه ذره دلم گرفت. لبخند کم جونی به قیافه ی پکرم توی آینه زدم… پری با دیدن قیافم گفت:

– چی شد؟ باز یاد کاوه افتادی که پنچر شدی؟

نگاه غمگینم و از توی آینه بهش دوختم و چیزی نگفتم….پری اومد کنارم…. دست گذاشت روی شونمو گفت:

– بهش فکر نکن… میدونم برات خیلی سخته ولی بجای اینکه فکرتو حروم همیچین آدم بی معرفتی کنی یه ذره به آرتام توجه کن… من مطمئنم که شما دو تا خیلی بهم میاین و با هم خوشبخت میشین… اگر بهم فرصت بدین میتونی روزای بهتری نسبت به کاوه رو باهاش تجربه کنی…

آرتام… یه مرد فهمیده و مهربون و دوست داشتنی…. از احترامی که به خانما میذاره خوشم میاد. تا حالا حرف یا حرکت ناشایستی ازش ندیدم… یاد نگاه چند دقیقه پیشش افتادم…. دوست ندارم بهترین شبشو بخاطر یه مشت خاطراته بی ارزش خراب کنم… لبخندی زدم و گفتم:

– بیخیال کاوه زودتر بریم پایین تا تولد تموم نشده… نا سلامتی کلی زحمت کشیدم.

خواستم از جلوی آینه برم کنار که پری گفت:

– کجا؟ نمی خوای آرایش کنی؟

انقدر رفتم تو خاطرات که پاک یادم رفته بود…زیر چشمام و پشت پلکهامو قبلا با سایه ی قهوه ایی کمرنگ از بی رنگی در آورده بود. ریمل و رژگونمو تمدید کردم…فقط میموند یه رژ قرمز جیغ که با رنگ مشکی موهام و البته چشم و ابروم هارمونی خوبی داشت….

وقتی همراه پری رفتیم طبقه ی پایین همه مشغول حرف زدن بود و چند نفری هم داشتن اون وسط هنر نمایی میکردن که من نمیشناختمشون…. البته صدای موزیک بخاطر آدمای مسن خیلی زیاد نبود…. چشم چرخوندم تا خانوادم و پیدا کنم. مامان و بابام و مامانی همراه بابا بیژن ،طوبی خانم، خانم دواچی وعمه و عموهای آرتام یه گوشه ایی از سالن نشسته بودن… ولی آرتام اونجا نبود … رفتم تا بهشون سلام بکنم. پری هم ازم جدا شد و رفت سراغ هیراد.

با صدای سلامم همه نگاهم کردن و جوابمو دادن. بعد از دست دادن به همه شون رفتم کنار ویلچر مامانی وایستادم . مامان با لحنی دلخور و اخمی ساختگی گفت:

– تو نباید یه خبر به من و بابات بدی که دیرتر میای؟ میدونی آقا بیژن از اول مهمونی داشت جواب مهمونا رو میداد؟

عاشق این اخمای مامان بودم…لبخندی زدمو رو به بابا بیژن که روی مبلی کناریه مامانی نشسته بود، گفتم:

– ببخشید که همراه آرتام نیومدم… برای آوردن طوبی جوون لازم بود.

بابا بیژن لبخدی زد و گفت:

– این چه حرفیه عزیزم… فکر نمکنم هیچکدوم از ما تونسته باشیم به اندازه ی تو امشب آرتام و خوشحال کرده باشیم…

و بعد ازم خواست برم نزدیک تر و آروم زیر گوشم گفت:

– من کلی از کادوت لذت بردم… تولد منم نزدیکه…

با ابرو اشاره ایی به مامانی کرد و گفت:

– منم از کادو های زنده بیشتر خوشم میاد.

لبخندی زدم و نگاهی به طوبی جوون انداختم و پرسیدم:

– ببخشید که برای شما هم دردسر شدم… صدای موزیک که اذیتتون نمیکنه؟

– نه عزیزم…. اتفاقا میخواستم ازت تشکر کنم که برای چند ساعتی هم که شده منو از بیمارستان آوردی بیرون… الان حالم خیلی بهتره…

با احساس دستی که دور کمرم حلقه شد رومو برگردوندمو آرتام و کنارم دیدم… نگاهش به مستخدمی بود که با یه سینی توی دستش کنارمون وایستاده بود… با اشاره به یکی از لیوان های توی سینی گفت:

– اینو بدین به طووبی خانم.

زن مشغول پذیرایی شد…تا جایی که فهمیده بودم آقا بیژن همیشه برای مهمونی از یه شرکت خدماتی نیرو میاورد و از کارکنای خونه برای پذیرایی استفاده نمیکرد. بابا بیژن رو به آرتام که همچنان دستش دور کمرم بود گفت:

– تو چرا هر 5 دقیقه یه بار به یه بهونه میای اینجا؟ برو به مهمونات برس…

– آرتام: الان میرم پدر من… چرا شاکی میشی؟ اومدم آناهید و با خودم ببرم.

و رو به من ادامه داد:

– بیا بریم چند نفر میخوان باهات آشنا بشن.

سری به نشونه ی موافقت تکون دادم…از بزرگتر ها جدا شدیم…. آرتام آروم زیر گوشم گفت:

– میدونی امشب چقدر خوشحالم کردی خانووم؟

جوابم به نگاه مهربونش تنها یه لبخند بود…اونم با لبخند جوابمو و داد و در حالی که دستمو بین دستاش میفشرد گفت:

– بعدا باید در موردش صحبت کنیم.

و روبه چند تا دختر و پسری که روبرومون بودن گفت:

– اینم نامزد خوشگل من….

به چهره ی سه تا پسر و دو دختری که روبروم بودن نگاه کردم… آرتام شروع کرد به معرفی کردنشون… اولین نفر فرزین پسر عمه ش بود… قد متوسط و هیکل تپلی داشت… قیافه ش هم خوب بود…. چشم و ابرو مشکی با پوستی سفید و لپای گل انداخته … کنارش برادرش ایستاده بود که اسمش فرهاد بود. البته از شباهت زیادشون میتونستی بفهمی که برادرن…فرهادم چشم و ابرو مشکی بود… قد بلندتری نسبت به فرزین داشت و موهای بلندش رو هم با کش بسته بود… عینک روی چشمش هم حاکی از درس خوندن زیادش بود… دختری که کنار فرهاد بود و دستشو دور بازوش حلقه کرده بود; سوزان، نامزدش بود . موهای بور با چشمای روشنش کاملا نشون میداد که ایرانی نیست…. با اینکه روی صورتش پر لک بود اما به زیباییش آسیبی نمیزد و برخلاف دختر کنارش آرایش مختصری کرده بود که اصلا به چشم نمیومد.

نفر بعدی دختر عمو بزرگه ی آرتام بود که تو مراسم خواستگاریم نبود. اسمش مونیکا بود. برعکس قیافه ی بانمکی که داشت ولی اخلاقش اصلا دوستانه نبود و تو ژست بود. آخرین پسر هم که از همه خوش قیافه تر بود؛ مهرداد، پسر عمه ی آرتام بود … چهره ی شرقی و جذابی داشت. هر پنچ نفر خوش پوش بودن… بعد از اینکه مراسم معارفه تموم شد فرزین نگاهی به آرتام کرد و گفت:

– بی معرفت چرا منو مراسم نامزدیت دعوت نکردی؟

– آرتام: مگه تو ایران بودی که گله میکنی؟

– فرزین: خب صبر میکردی تا بیام… اصلا بهم میگفتی من خودمو میرسوندم.

و بعد رو به من ادامه داد:

– باور کنین وقتی از بابا شنیدم که واسه ی آرتام رفته خواستگاری داشتم شاخ در میاوردم ولی حالا که دیدمتون به سلیقه ش آفرین میگم. خیلی از آشناییتون خوشبختم.

– منم همینطور.

سوزان لبخند دوستانه ایی زد و گفت:

– منم بهت تبریک میگم آرتام. نامزدت خیلی خوشگله.

به سختی میتونست پارسی صحبت کنه ولی لحجه ش خیلی بامزه بود. ازش تشکر کردم.سوزان با یه لبخند که جوابمو داد و ازم پرسید:

– چرا آخر هفته ها با ما نمیای بیرون؟

– فرهاد: سوزان راست میگه… چرا آناهید خانمو و نمیاری؟

با تعجب به آرتام نگاه کردم. تازه فمیدم که منظور آقا شاپور از اینکه میگفت جمعه ها آرتام خونه نیست چی بود.مونیکا مغرورانه نگاهم کرد و گفت:

– حتما یه دلیلی داشته که آرتام چیزی بهش نگفته.

– آرتام: نه دلیلش فقط این بود که نمی خواستم وقت های آزاد آناهید و که میتونه استراحت کنه ازش بگیرم…همین.

و برام توضییح داد:

– این بچه ها رو که میبینی بعد 12 سال از آمیریکا برگشتن… یک ماه و نیمی میشه که اومدن.از اونجایی که سوزان خیلی به گردشگری علاقه داره ما تصمیم گرفتیم که هر هفته بریم یه جای تفریحی رو بهش نشون بدیم. اینطوری خودمونم یه تفریحی میکنیم.

سوزان دستمو گرفت و گفت:

– میشه از این هفته به بعد همراهمون بیای؟

نگاهی به آرتام کردم تا ببینم نظرش چیه. مطمئنم بخاطر راحتی هر دومون بهم نگفته بود که برم تا معذب نباشم. نمیدونم چرا ولی احساس کردم بدش نمیاد که قبول کنم. لبخندی به سوزان زدم و گفتم:

– حالا تا آخر هفته مونده.

– سوزان: اگر بیای خیلی خوشحالمون میکنی… هر کسی رو که دوست داری هم میتونی همرات بیاری.

– فرزین: من که مطمئنم آناهید خانم روی زن داداش منو زمین نمیندازه.

جوابم فقط لبخند بود. پری و هیراد هم اومدن تو جمعمون و همه مشغول صحبت کردن شدن…آرتامم هر جند دقیقه یک بار میرفت تا به طوبی خانم سر بزنه.پری هم مثل من از مونیکا خوشش نیومد ولی با سوزان حسابی گرم گرفته بود و قرار شد آخر هفته اون و هیرادم اگر تونستن همراهمون بیان. فرزین پسر زود جوشی بود. فرهاد آرومتر بود و از نظر اخلاقی به سوزان شبیه بود. اما مهرداد خیلی کم صحبت میکرد. در کل بیشتر از چند کلمه ازش نشنیدم و بیشتر شنونده بود. مشغول صحبت کردن بودیم که مونیکا دست آرتام و گرفت و گفت:

– بیا بریم یه دور برقصیم…مثلا تولدته ها.

آرتام دستشو پس کشید و گفت:

– من رقص بلد نیستم… اگر خیلی دوست داری با فرزین برقص.

فرزین سریع هر دو تا دستش و کشید عقب و گفت:

– نه تو رو خدا… این خواهر ما رقصیدن با کفش پاشنه بلند و بلد نیست و هی پاتو لگد میکنه. من نمیفهمم مگه مجبورت کردن اون کفشارو بپوشی؟

مونیکا دوباره دست آرتام و گرفت و با لحن پر عشوه ایی به فرزین گفت:

– حالا کی خواست با تو برقصه که جبهه گرفتی؟ من فقط میتونم با آرتام برقصم.

آرتام کلافه نگاهی به من کرد. با سر بهش اشاره کردم که مونیکا رو همراهی کنه. وقتی رفتن پری آروم زیر گوشم گفت:

– ایـــــــــــــش. چقدر تو قیافه بود.

– هیس…. میشنون.

فرزین نگاهی به جمع کرد و گفت:

– ما چرا مثل آدمای مسن اینجا وایستادیم؟ بریم وسط یه ارز اندامی،؛ چیزی…

و دست سوزان و گرفت تا ببرتش وسط. فرهاد معترضانه گفت:

– چرا سوزان و با خودت میبری؟ برو عشوه هاتو برای یکی دیگه بریز.

– خاک بر سر خسیست کنن. منو بگو که میخواستم تو این فرصت پیش اومده دو تا حرکت قری به زن اجنبیت یاد بدم که تو عروسیش کم نیاره. میبینی زنداداش؟

سوزان که معلوم بود چیز زیادی از حرفای فرزین نفهمیده گفت:

– قر چیه؟ بریم بهم یاد بده.

فرزین با ابرو اشاره ایی به سوزان کرد و گفت:

– ببین خودش دوست داره من بهش یاد بدم. بریم زنداداش.

بعد از رفتن فرزین و سوزان، هیراد و فرهاد مشغول صحبت کردن شدن و البته پری هم گهگداری تو بحثشون شرکت میکرد منم از سر بیکاری به رقصنده ها نگاه میکردم.از حرکات آرتام معلوم بود که رقص ایرانی بلد نیست چون بیشتر ببیننده بود و مونیکا تا میتونست براش عشوه میومد البته از حق نگذریم رقصش عالی بود اما هر چند دقیقه یکبار نگاهم میکرد و ومیخندید. از کارش خندم گرفته بود…با صدای مهرداد که منو خطاب قرار داده بود چشم از مونیکا برداشتمو بهش نگاه کردم:

– از رفتارای مونا ناراحت نشین.

– مونا؟

– ببخشید منطورم همون مونیکاس… مونیکا خیلی زود جو گیر میشه، از همون سال اولی که اومد کانادا اسمشو عوض کرد و گذاشت مونیکا. ولی من همون مونا صداش میکنم.

– مونا که اسم قشنگیه.

– موناست دیگه. کلا مدلش اینطوریه… تا یه تازه وارد و میبینه هر کاری میکنه که نشون بده خیلی سرتره و همه هم دوسش دارن. فقط خواستم بگم که از کاراش ناراحت نشین. هرچند از قیافتون میشه فهمید که براتون مهم نیست.

– بخاطر اطمینانیه که به آرتام دارم.

– خیلی خوبه.

– شما تو چه زمینه ایی دارین تخصص میگیرین؟

– من پزشکی نخوندم.

ابروهام با شنیدن حرفش از روی تعجب بالا رفت. مهرداد لبخندی زد و گفت:

– انقدر عجیبه.

منم لبخندی زدم و گفتم:

– راستشو بخواین بله… از موقعی که اومدم با هر کی سلام و علیک کردم یه ربطی به بیمارستان داشته.

لبخند مهرداد عمیق تر شد.

– حالا رشته تون چی هست؟

– موسیقی.

از اینکه بالاخره یه نفر و پیدا کردم که یه ربطی به هنر پیدا میکرد خوشحال شدم و ذوق زده گفتم:

– چقدر خوب، پس تمام سازها رو بلدین بزنین.

– بیشترشونو… معلومه به موسیقی علاقه دارین

– خیلی. چند سال پیش میرفتم کلاس کمانچه و پیانو ولی نصفه و نیمه ولش کردم چون وقت آزاد نداشتم.

– اوووم… اگر دوست داشتین من بهتون یاد میدم. شاید شما باعث شدین آرتامم یه ساز یاد بگیره.

– اون که محاله.

هر دو خندیدم. مونیکا در حالی که بهمون نزدیک میشد گفت:

– وای آرتام تو عالی میرقصی.

آرتام نگاه متعجبی به مونیکا کرد و گفت:

– مطمئنی؟ تو اولین نفری هستی که اینو بهم میگه.

مونیکا قری به گردنش داد و گفت:

– هر کی بهت گفته بد میرقصی از حسودیش بوده.

فرهاد رو به آرتام گفت:

– حالا که مونیکا اینهمه داره ازت تعریف میکنه تو هم یه چیزی بگو. خوب میرقصید؟

– آرتام: خوب که میرقصید ولی یادم باشه از این به بعد بیشتر به حرفای فرزین توجه کنم.

و بعد چشمکی به من زد. همه خندیدن و مونیکا به حالت قهر روشو برگردوند و گفت:

– اصلا هم بامزه نبود.

با ببخشیدی از جمع جدا شدم تا به طوبی جوون سر بزنم که آرتامم همراهم اومد. از قیافه ی آرتام معلوم بود که از مصاحبت طوبی جوون داره لذت میبره حتی شامم کنارش خوردیم. خانم دواچی هم اینطوری راحت تر بود. بالاخره کیک و آوردن، موقع فوت کردن شمع فرزین گفت:

– داداش آرزو کن من سر و سامون بگیرم. تولدم شد برات جبران میکنم.

– شرمنده خودم کلی آرزو دارم.

– بابا بیژن: زودتر آرزو کن و شمع ها رو فوت کن. توران خانم دلش کیک میخواد

همه خندیدن. آرتام نگاهم کرد و سرشو به نشونه ی اینکه چه ارزویی بکنه تکون داد. به طوبی جوون اشاره کردم. آرتامم یه نگاه به طوبی جونو یه نگاهم به من کرد و کیک و فوت کرد. آرتام کادوها رو باز کرد. کادوی بابا بیژن یه تابلوی نقاشی از چهره ی همسرش بود و که آرتام و خیلی خوشحال کرد و هر چند دقیقه یه بار به عکس خیره میشد. کادوی مامان و بابای منم یه ساعت بود… مامانی هم یه دیوان مولانا خریده بود. بقیه هم تقریبا هدیه ایی تو همین حدودا خریده بودن. نوبت به کادوی دوم من رسید. همون تابلویی بود که اون روز با پری خریدیم. چیزی که باعث شد این تابلو رو بخرم پدری بود که توی نقاشی به پسرش کمک میکرد تا راه بره. هیراد گفت:

– خوبه دیگه دو تا دوتا کادو میگیری. ما که همون یه دونه رو هم نمیگیریم.

– پری: من برای تو کادر نمیخرم؟

– هیراد: نه

پری نگاهی به جمع کرد و گفت:

– بالاخره که میریم خونه عزیزم.

همه خندیدن. طوبی جوون گفت:

– راستش من امروز صبح فهمیدم که قراره به عنوان مهمون و البته کادوی تولدت بیام اینجا و وقت نکردم کادو بخرم. اما میخوام یکی از وسایلی رو که برام خیلی ارزش داره رو بهت بدم. جعبه ایی رو به سمت آرتام گرفت. یه ساعت جیبی مردونه ی نقره بود. طوبی جوون گفت:

– این یادگار شوهرمه.

– آرتام: من نمیتونم اینو قبول کنم.

– طوبی جوون: اگر قبول نکنی ناراحت میشم… اگر پیش تو باشه خیال من راحت تره

آرتام نگاه مهربان حاکی از تشکر به طوبی جوون کرد و ساعت رو گرفت.

ساعت 12 بود و منو آرتام نگران طوبی جوون که باید برگردونیمش بیمارستان. وقتی دیدم آرتام سرگرم مهموناست رفتم پیششو گفتم:

آرتام ساعت 12 شد. من طوبی جونو میبرم بیمارستان. باید قرصاشو ساعت 1 بخوره.

نگاهی به جمع کرد و گفت:

باشه. تو مانتو تو بپوش منم باهات میام.

داشت میرفت سمت مهمونا که ازشون خداحافظی کنه که بازوشو کشیدم سمت خودمو گفت:

نه… نمیخواد. تو هنوز مهمونات هستن. زشته. بمون من میرم میرسونمش و بعدش میرم خونه.

نگاه دلخوری کرد و گفت:

بذار برم به بابا بگم که داریم میریم طوبی جوونو برسونیم

و بدون معطلی رفت و منتظر من نایستاد.

توی ماشین طوبی جوون از جوونیاش میگفت و بعضی وقتا با حرفاش مارو میخندوند. خوشحالی آرتام رو میشد از نگاهش به طوبی جوون فهمید. نزدیک بیمارستان بودیم که بحث ازدواج طوبی جوون و شوهرش افتاد که با عشق 50 سال با هم زندگی کردن. منو آرتامو نصیحت کرد… گفت:

زندگی باید توش عشق باشه. خیلیا میگن پول مهمه… من از خیلی از جوونا شنیدم که میگفتن اگه پول نباشه عشق پلو بذاریم جلوی هم؟؟؟

بعد از این جمله خودش زد زیر خنده. انگار نفسی برای خندیدن نداشت اما این جمله اینقدر براش خنده دار بود که از ته دل میخندید…

ادامه داد:

وقتی عشق باشه تحمل بیشتر میشه… شوهر نیش و کنایه ی زنو تحمل میکنه…زن کج خلقی های مردو تحمل میکنه. وقتی عشق باشه تلاش بیشتر میشه… وقتی عشق باشه خنده همیشه رو لباته. با هم میخندین. تلخیای زندگی شیرین میشه. مگه زمان ما مهریه بود؟؟؟؟ ما حتی شوهرامونو تا شب ازدواج نمیدیدیم. اون موقع چشما پاک بود. نمیگم الان نیست ولی نسل نسل جووناییه که محدود شدن.

نفس عمیقی کشید و به دورو بر نگاه کرد. دیگه به محوطه ی بیمارستان رسیده بودیم. آرتام ماشینو پارک کرد. با ویلچر بردیمش توی اتاقش. قرصاشو بهش دادم و روی تخت خوابوندمش. یه کم پیشش نشستیم و بعد باهاش خداحافظی کردیم. داشتیم از اتاق بیرون میرفتیم که طوبی جوون گفت:

امیدوارم زندگیتون با عشق بسازین . خوشبخت بشین ایشالله … قدر همو بدونین… تو زندگی برای همدیگه تلاش کنین. خدا پشت و پناهتون باشه. برین به سلامت. هردو لبخندی زدیم و از ته دل میدونستیم که این حرفا به دردمون نمیخوره …از اتاق اومدیم بیرون.

توی راهرو بودیم که یهو طناز اومد توی راهرو. منو آرتامو دید. تعجبو تو چشماش میدیم.

آرتام به چند تا از پرستارا سلام کرد و برای اینکه طناز مارو دیده دستمو گرفت و رفتیم سمت ماشین

چشمامو باز کردم. هنوزم خوابم میاد. فکر کنم نزدیکای صبح بود که مهمونا رضایت دادن برن. نگاهی به آرتام کردم که روی زمین بغل تخت دمر خوابیده بود و دستاشم از دو طرف باز کرده بود. از مدل خوابیدنش خنده ام گرفت. عقربه های ساعت عدد 8 رو نشون میداد. تعجب کردم. معمولا این ساعت آفتاب طلوع میکنه ولی اتاق خیلی تاریک بود. آروم از جام بلند شدمو سمت پنجره رفتم. با دیدن دونه های برف که از آسمون میومد و زمین رو سپید پوش کرده بود خواب از سرم پرید . جیغ خفیفی کشیدم و هیجان تمام وجودمو فرا گرفت. بعد از مدت ها زمین رنگ برف رو به خودش دید. برفای توی حیاط دست نخورده بود و جون میداد واسه آدم برفی درست کردن. به آرتام نگاه کردم که دیدم هنوز غرق خوابه و حتی یه تکونم نخورده. رفتم سمتشو تکونش دادم و صداش کردم. چند بار ی سرشو تکون داد ولی چشماشو باز نکرد. انگار خیلی خسته بود. بازم تکونش دادم اما شدید تر. چشماشو نیمه باز کرد و آروم گفت:

– هوووووووم؟

با هیجان گفتم:

-آرتام پاشو داره برف میاد.

روشو برگردوند و غلت زد و گفت:

-چه خوب.

با کلافگی تکونش دادم و گفتم:

-اِ…میگم پاشو بریم برف بازی؟

-برای اینکه بیخیال بشم گفت:

-چی؟؟؟؟؟؟؟؟ برف بازی؟آخ…آخ…آخ… سرما میخوری… بشین هوا که گرم تر شد میریم.

خندیدم و گفتم:

-چی میگی؟ اگه برف قطع شه که هوا سرد تر میشه. پاشو الان که برف تمیزه بریم آدم برفی درست کنیم.

جوابمو نداد. وقتی دیدم توجهی نمیکنه تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم. اما روم نمیشد برای همین باید مجبورش کنم باهام بیاد. دوباره تکونش دادم. وقتی دیدم با این همه تکونی که میدمش هیچ عکس العملی نشون نمیده بالشتمو که توش پشم شیشه بود و از رو تخت برداشتم و محکم زدم تو صورتش. شک زده چشماشو باز کرد اما با دیدن قیافه ی کلافه ام شیطون خندید و دوباره چشماشو بست. دوباره بالشتو بردم بالا و گفتم :

-به خدا اگه بیدار نشی بازم میزنمت.

تو یه حرکت ناگهانی بالشتو از دستم کشید و بغلش کرد و خودشو زد به خوابو با همون لبخند گفت:

-هر کاری دوست داری بکن.

هم از کارش خنده ام گرفته بود هم میخواستم کلشو بکنم . با مشت زدم تو بازوشو گفتم:

-پاشو دیگه. تا برفا تمیزه میتونیم آدم برفی درست کنیم.

با چشمای بسته گفت:

-نچ…نچ…نچ…همه ی زورت همین بود؟

-من چی میگم تو چی میگی؟

مثل اینکه زور جواب نمیده باید ازترفندای زنونه استفاده کنم:

-اصلا نخواستم بیای. حیف من که دلم نیومد تنهایی خوش بگذرونم.

خواستم بلند شم که دستمو گرفت و گفت:

-چه زودم قهر میکنه.

لبخندی از روی پیروزی زدم. آرتام تو جاش نشست و در حالی که از پنجره به آسمون نگاه میکرد با ناله گفت:

– خدایا من چه کار بدی کردم که جزام برف روز بعد تولدمه. تو که میدونستی من تا دمدمای صبح بیدار بود

خندیدم و گفتم:

-به جای غر زدن پاشو لباستو بپوش. اتفاقا باید خوشحال باشی اولین برف زمستون روز بعد از تولدته…

از ذوق سریع لباسامو پوشیدم. آرتام نگاهی به پالتوم کردو گفت:

-سردت میشه… بیا این دست کشو شالگردنم بذار.

از خدا خواسته گرفتم و دویدم بیرون. آرتام پشت من از اتاق بیرون اومد. همونطور که داشت کاپشنشو میپوشید گفت:

– اگه میدونستم برفو اینقدر دوست داری دیشب تو مهمونی برف شادی میزدم.

نگاهی بهش کردم و گفتم:

– ببینم میتونی اینقدر لفتش بدی تا برافا آب بشه؟

خواستم برم سمت در ورودی که آرتام بازومو گرفت و گفت:

– کجا؟؟؟؟ اول بریم یه چیزی بخوریم. ضعف میکنی.

خیلی هم بی راه نمیگفت. سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم و گفتم:

– به شرطی که بیشتر از 5 دقیقه طول نکشه.

– ای بابا… ما تا بریم تو آشپزخونه و یه لیوان آبمیوه برای خودمون بریزیم خودش 10 دقیقه طول میکشه.

دستمو گذاشتم پشتشو به سمت آشپزخونه هولش دادم و گفتم:

– حالا تو برو…

آرتام دوتا لیوان آب پرتقال ریخت. به منم گفت از توی کمد یه جعبه بیسکویت در بیارم.اینقدر تند تند میخوردم که دوبار بیسکویت پرید تو حلقم. آرتام با دیدن حرکاتم بلند خندید و مثل یه پدر مهربون گفت:

-آروم تر…به خدا آب نمیشه. اگه شد من خودم یه سفر میبرمت آلاسکا…

مشغول خوردن بودیم که فریبا اومد تو . با دیدن ما که اول صبحی لباس تنمون بود تعجب کرد . سلامی داد. منم بدون معطلی گفتم:

-فریبا برو لباس بپوش بریم برف بازی.

آرتام زد زیر خنده. فریبا با دیدن خنده ی آرتام لبخندی زد و گفت:

-مرسی مزاحم نمیشم.

نگاه چپ چپی کردم به آرتام کردم که خنده شو خورد ولی هنوز زیر زیرکی میخندید و به فریبا گفتم:

– مزاحم چیه؟ زود برو حاضر شو ما اینجا منتظریم. به فریبرزم اگه بیداره بگو بیاد.

فریبا که انگار از پیشنهادم بدش نیومده بود باشه ای گفت و رفت تا لباس بپوشه. آرتام با نوک انگشت زد رو دماغم و گفت:

– تا امروز همه رو مجبور به برف بازی نکنی بی خیال نمیشی

قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:

-مگه تو الان به اجبار داری میای برف بازی؟

– نه والا…کی گفته؟ مدیونی اگه فکر کنی خیلی خوابم میاد.

چشمامو باز کردم. هنوزم خوابم میاد. فکر کنم نزدیکای صبح بود که مهمونا رضایت دادن برن. نگاهی به آرتام کردم که روی زمین بغل تخت دمر خوابیده بود و دستاشم از دو طرف باز کرده بود. از مدل خوابیدنش خنده ام گرفت. عقربه های ساعت عدد 8 رو نشون میداد. تعجب کردم. معمولا این ساعت آفتاب طلوع میکنه ولی اتاق خیلی تاریک بود. آروم از جام بلند شدمو سمت پنجره رفتم. با دیدن دونه های برف که از آسمون میومد و زمین رو سپید پوش کرده بود خواب از سرم پرید . جیغ خفیفی کشیدم و هیجان تمام وجودمو فرا گرفت. بعد از مدت ها زمین رنگ برف رو به خودش دید. برفای توی حیاط دست نخورده بود و جون میداد واسه آدم برفی درست کردن. به آرتام نگاه کردم که دیدم هنوز غرق خوابه و حتی یه تکونم نخورده. رفتم سمتشو تکونش دادم و صداش کردم. چند بار ی سرشو تکون داد ولی چشماشو باز نکرد. انگار خیلی خسته بود. بازم تکونش دادم اما شدید تر. چشماشو نیمه باز کرد و آروم گفت:

– هوووووووم؟

با هیجان گفتم:

-آرتام پاشو داره برف میاد.

روشو برگردوند و غلت زد و گفت:

-چه خوب.

با کلافگی تکونش دادم و گفتم:

-اِ…میگم پاشو بریم برف بازی؟

-برای اینکه بیخیال بشم گفت:

-چی؟؟؟؟؟؟؟؟ برف بازی؟آخ…آخ…آخ… سرما میخوری… بشین هوا که گرم تر شد میریم.

خندیدم و گفتم:

-چی میگی؟ اگه برف قطع شه که هوا سرد تر میشه. پاشو الان که برف تمیزه بریم آدم برفی درست کنیم.

جوابمو نداد. وقتی دیدم توجهی نمیکنه تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم. اما روم نمیشد برای همین باید مجبورش کنم باهام بیاد. دوباره تکونش دادم. وقتی دیدم با این همه تکونی که میدمش هیچ عکس العملی نشون نمیده بالشتمو که توش پشم شیشه بود و از رو تخت برداشتم و محکم زدم تو صورتش. شک زده چشماشو باز کرد اما با دیدن قیافه ی کلافه ام شیطون خندید و دوباره چشماشو بست. دوباره بالشتو بردم بالا و گفتم :

-به خدا اگه بیدار نشی بازم میزنمت.

تو یه حرکت ناگهانی بالشتو از دستم کشید و بغلش کرد و خودشو زد به خوابو با همون لبخند گفت:

-هر کاری دوست داری بکن.

هم از کارش خنده ام گرفته بود هم میخواستم کلشو بکنم . با مشت زدم تو بازوشو گفتم:

-پاشو دیگه. تا برفا تمیزه میتونیم آدم برفی درست کنیم.

با چشمای بسته گفت:

-نچ…نچ…نچ…همه ی زورت همین بود؟

-من چی میگم تو چی میگی؟

مثل اینکه زور جواب نمیده باید ازترفندای زنونه استفاده کنم:

-اصلا نخواستم بیای. حیف من که دلم نیومد تنهایی خوش بگذرونم.

خواستم بلند شم که دستمو گرفت و گفت:

-چه زودم قهر میکنه.

لبخندی از روی پیروزی زدم. آرتام تو جاش نشست و در حالی که از پنجره به آسمون نگاه میکرد با ناله گفت:

– خدایا من چه کار بدی کردم که جزام برف روز بعد تولدمه. تو که میدونستی من تا دمدمای صبح بیدار بود

خندیدم و گفتم:

-به جای غر زدن پاشو لباستو بپوش. اتفاقا باید خوشحال باشی اولین برف زمستون روز بعد از تولدته…

از ذوق سریع لباسامو پوشیدم. آرتام نگاهی به پالتوم کردو گفت:

-سردت میشه… بیا این دست کشو شالگردنم بذار.

از خدا خواسته گرفتم و دویدم بیرون. آرتام پشت من از اتاق بیرون اومد. همونطور که داشت کاپشنشو میپوشید گفت:

– اگه میدونستم برفو اینقدر دوست داری دیشب تو مهمونی برف شادی میزدم.

نگاهی بهش کردم و گفتم:

– ببینم میتونی اینقدر لفتش بدی تا برافا آب بشه؟

خواستم برم سمت در ورودی که آرتام بازومو گرفت و گفت:

– کجا؟؟؟؟ اول بریم یه چیزی بخوریم. ضعف میکنی.

خیلی هم بی راه نمیگفت. سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم و گفتم:

– به شرطی که بیشتر از 5 دقیقه طول نکشه.

– ای بابا… ما تا بریم تو آشپزخونه و یه لیوان آبمیوه برای خودمون بریزیم خودش 10 دقیقه طول میکشه.

دستمو گذاشتم پشتشو به سمت آشپزخونه هولش دادم و گفتم:

– حالا تو برو…

آرتام دوتا لیوان آب پرتقال ریخت. به منم گفت از توی کمد یه جعبه بیسکویت در بیارم.اینقدر تند تند میخوردم که دوبار بیسکویت پرید تو حلقم. آرتام با دیدن حرکاتم بلند خندید و مثل یه پدر مهربون گفت:

-آروم تر…به خدا آب نمیشه. اگه شد من خودم یه سفر میبرمت آلاسکا…

مشغول خوردن بودیم که فریبا اومد تو . با دیدن ما که اول صبحی لباس تنمون بود تعجب کرد . سلامی داد. منم بدون معطلی گفتم:

-فریبا برو لباس بپوش بریم برف بازی.

آرتام زد زیر خنده. فریبا با دیدن خنده ی آرتام لبخندی زد و گفت:

-مرسی مزاحم نمیشم.

نگاه چپ چپی کردم به آرتام کردم که خنده شو خورد ولی هنوز زیر زیرکی میخندید و به فریبا گفتم:

– مزاحم چیه؟ زود برو حاضر شو ما اینجا منتظریم. به فریبرزم اگه بیداره بگو بیاد.

فریبا که انگار از پیشنهادم بدش نیومده بود باشه ای گفت و رفت تا لباس بپوشه. آرتام با نوک انگشت زد رو دماغم و گفت:

– تا امروز همه رو مجبور به برف بازی نکنی بی خیال نمیشی

قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:

-مگه تو الان به اجبار داری میای برف بازی؟

– نه والا…کی گفته؟ مدیونی اگه فکر کنی خیلی خوابم میاد.

بازوی آرتامو گرفتم و آروم از پله ها پایین رفتیم. فریبا و فریبرز هم پشت سرمون بودن. حدود بیست سانت برف اومده بود. به حیاط نگاه کردم. یه تیکه از حیاط که برف زیادی روش نشسته بود، به بچه ها نشون دادم و گفتم:

-رفتن به اون سمت حیاط قدغنه… اون برفا زیاده جوون میده واسه درست کردن آدم برفی. اگه برین اونور با من…

برخورد گوله ی برف مانع شد تا ادامه ی حرفمو بگم. برگشتم و فریبرزو دیدم که دست به کمر با لبخند پیروز مندانه ایستاده بود. گفت:

-خودتون اعلان جنگ کردین. من نمیخواستم جنگو شروع …

گوله ی برفی که آرتام زد به پشتش هم مارو به خنده انداختو هم فریبرز ساکت کرد. آرتام لبخند بدجنسی زد و گفت:

– خواستم بگم وقتی با آناهید حرف میزنی منو نگاه کن.

فریبرزم بی معطلی یه مشت برف از رو زمین برداشت و در حالی که با مشتش اونو تبدیل به گلوله میکرد گفت:

-پس تورو نگاه کنم نه؟

وگوله رو پرتاب کرد و خورد تو صورت آرتام. و همین شد دلیل شروع برف بازیمون. منو آرتام شده بودیم یه گروه. فریبا و فریبرزم با هم بودن…. البته چون فریبا روش نمیشد به ما گلوله پرتاب کنه بیشتر گلوله درست میکرد و میداد دست برادرش که اونم حسابی از خجالت ما در میومد…. حتی یکی دوباریم گلوله زد تو صورت من. بعضی وقتا هم برای اینکه حرص منو در بیاره میرفت سمت منطقه ی ممنوعه ای که انتخاب کرده بودم…. آرتامم دنبالش میکرد. اینقدر خندیدیم و جیغ و داد کردیم که صدای بابا بیژن هم در اومد، از روی بالکن داد زد:

-چه خبره اول صبحی؟

آرتام خندید و گفت:

-به مهد کودک گلها خوش اومدین.

انقدر از کارای فریبرز و حرفای آرتام خندیده بودم که از دل درد نشستم رو زمین.

بابا بیژن به من گفت:

-از روی زمین بلند شو باباجون. سرما میخوری…

گفتم:

-مگه این آرتام و فریبرز میذارن من یه دقیقه سر جام وایستم.

بابا بیژن خندید و سرشو تکون داد و گفت:

– معلومه که حسابی داره خوش میگذره. پس من چی؟

خوشحال شدم و گفتم:

-شما هم میاین برف بازی؟

آرتام زودتر گفت:

-نکنه میخوای بیای برف بازی؟

بابا بیژن گفت:

-مگه من چمه که نیام؟

آرتام- شوخی میکنی؟ سرما میخورین

پریدم وسط حرفشونو گفتم:

-آرتام چرا اینقدر گیر میدی. بذار بابا بیژنم بیاد…

آرتام- آخه…

بابا بیژن حرف آرتامو قطع کرد و گفت:

-آرتامو ولش کن… من میخوام بیام. فقط یکی بیاد کمک.

با خوشحالی رفتم سمت بابا بیژن و دستشو گرفتم و آوردمش پایین.

بعد از اینکه بابا بیژنم کمی بازی کرد آقا فریدون و گوهر و شوهرش شاهپور خان هم به جمعمون اضافه شدن…. تنها کسایی که تو بازی نبودن بی بی و سپیده جون بودن که روی بالکن صندلی گذاشته بودن و مارو نگاه میکردن. وقتی از بازی خسته شدیم رفتیم سراغ آدم برفی درست کردن که سپیده جونم اومد کمکمون. بی بی هم بهمون هویج و دکمه داد و تونستیم ادم برفیو تکمیل کنیم. بعد ار تموم شدنش همه دورش جمع شدیم و نگاش کردیم….و البته همه زدیم زیر خنده…. فریبرز گفت:

-به همه چیر شبیه جز آدم برفی.

– دیگه ما تواناییمون در همین حد بود.

فریبا به فریبرز گفت:

– همه ش تقصیر تواِ …. اگه خراب کاری نمیکردی یه آدم برفیه خوشگل داشتیم.

بابا بیژن خندید و گفت:

– خیلی خب … دعوانکنین. مهم اینه درستش کردیم. منم بعد از 10 سال برف بازی کردم.

آقا فریدون لبخندی زد و گفت:

-خیلی چسبید… بعد این همه سال دور هم بودیم و کلی هم خندیدیم.

فریبرز در حالی که نگاش به آرتام بود با لحنی که ازش شیطنت میبارید خطاب به من گفت:

-همه ی اینا به یُمن وجود آناهید خانومه دیگه.

آرتام- مثل اینکه از اون گلوله ها دلت میخواد

فریبز دستهاشو به نشونه ی تسلیم بالا اوردو گفت:

-من که چیزی نگفتم…فقط تعریف کردم.

فریبا دستاشو زد به هم و گفت:

-راستی… الان که همه دور همیم بریم دوربین بیاریم و عکس بندازیم.

آرتام- فکر خوبیه…. بذارین من میرم میارم.

و بدون معطلی رفت توی خونه.

پایه ی دوربین و روی زمین گذاشت و دوربینو تنظیم کرد. چند باری پشت هم گفت:

-جمع تر… فریبرز شاخ نذار واسه فریبا آدم باش…پدر یه کم بیا اینور تر اون آدم برفی معلوم باشه…همه یه لبخند…

و بعد سریع اومد کنار من ایستاد و دستشو گذاشت دور شونه ام.و بعد فلش دوربین …

همگی خسته بودیم . بی بی گفت:

– بیاین تو که بخاریو روشن کردم.

داشتیم میرفتیم سمت خونه که سپیده خانم زد تو صورتشو گفت:

– ای وای…ساعت 12 شد…انقدر سرگرم بازی شدم که نهار نذاشتم.

بابا بیژن گفت:

– ناراحتی نداره که سپیده جان… یه ساعت دیگه زنگ میزنیم از بیرون نهار سفارش میدیم.

آرتام گفت:

-نه… منو آناهید میریم بیرون یه چیزی میگیریم.

بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت:

-مگه نه؟

منم که هنوز از برف بازی سیر نشده بودم رو به جمع گفتم:

– راست میگه.

همه رفتن سمت خونه و منو آرتام رفتیم سمت در. اومدیم درو باز کنیم که فریبرز داد زد:

-هوا بد جور هوای دو نفرستا… خدایا یه دوست دخترم نداریم باهاش دست تو دست توی این هوای برفی به بهونه ی غذا خریدن بریم خوش بگذرونیم.

منو آرتام خندیدیم. آرتامم برای اینکه فریبرزُ اذیت کنه دستشو انداخت دور کمرم و منو چسبوند به خودشو گفت:

-دلت بسوزه..

فریبرز رفت توی خونه. آرتام منو از خودش جدا کرد و بهم نگاه کرد و گفت:

– امروز خوب همه رو دور هم جمع کردیا.

-ما اینیم دیگه…

اومدم برم سمت پیاده رو که عطسه کردم. آرتام گفت:

– سرما رو خوردیا…

و بعد یقه ی پالتومو گرفت و به هم نزدیک کرد و گفت:

خودتو بپوشون…

دستمو گرفت و رفتیم سمت رستوران. هنوز برف میومد و گوله های برف موهامونو سپید کرده بود. توی خیابون فقط مه بود و برف. هوا گرفته بود. نگاهی به دستای آرتام کردم…

مگه قرار نبود فقط یه نمایش ساده باشه؟؟؟ پس الان چرا دست همو گرفتیم و هیچ کدوم اعتراضی نمیکنیم؟ هیچکدوم از تماشاگرامون نیستن … صحنه خالیه… پس برای کیا اینهمه مدت نقشه کشیدیم؟ برای چی وارد این بازی شدیم که هیچ سرو تهی نداره. پس کاوه کجاست که ببینه من دستای آرتامو گرفتم و دیگه محتاج دستای اون نیستم؟؟؟؟ چرا نیست که ببینه وقتی با آرتامم بهم خوش میگذره؟؟؟؟ منو آرتام برای چی داریم اینقدر به هم نزدیک میشم؟؟؟

بازم روزنامه رو ورق زد… مطمئنم که فقط عکساشو نگاه میکنه.به اطرافش توجه نداشت ولی من خیره نگاهش میکردم.

چند دقیقه ای میشد که منتظرش نشسته بودم. هیچ کس توی پارک نبود. تصمیم گرفتم تا بیاد به پیر مرد نگاه کنم…کار دیگه ای هم نداشتم…

بستنی که جلوی صورتم اومد حواسم رو پرت کرد… گرفتمش و گفتم:

– رفتی از کارخونه خریدی که اینقدر طول کشید؟

خندید و گفت:

– برای شما گفتم سفارشی بزنه برای همین یه کم زمان برد…

– والا من هر چی دقت میکنم هیچ فرقی بین بستنی خودم و بستنی تو نمیبینم.

– فرقش اینه که توی بستنیه تو پر عشقه…

خندیدم و مشغول خوردن بستنی شدم. به پیر مرد نگاه کردم… هنوز داشت روزنامه رو ورق میزد…این دفعه ی صدم بود که اون صفحه رو نگاه میکرد…

دستمالی بهم داد و گفت:

– داره میریزه…حواست کجاست؟

به پیر مرد اشاره ای کردم و گفتم:

– به پیر مرده… خیلی با مزه ست…فکر کن یه روزی منو تو هم مثل این پیر میشیم و میایم پارک…

– اگه من پیر بشم که با تو نمیام پارک…تنها میام که یه دختری مثل تو منو دید بزنه…

چشمامو ریز کردم و با تهدید گفتم:

– کــــــــــاوه…

خندید و گفت:

چرا عصبی میشی حالا؟؟؟ مگه چی گفتم؟

– یعنی چی دید میزنم؟ یعنی من منظور دار نگاش میکنم؟

– دقیقا منظورم همین بود…

– آخه من پیرمردارو دوست دارم. خیلی شیرینن.

– خوبه…. این یعنی اینکه بهم خیانت نمی کنی…

به بازوش زدم و دوباره گازی به بستنیم زدم… ساکت شدیم که کاوه دوباره گفت:

– نظرت چیه ماه عسل بریم اروپا؟

یه کم فکر کردم و گفتم:

– اوممممم. به شرط اینکه پاریس باشه

– چه خوش اشتها…

– کاوه اذیت نکنا..

– ببخشید…چشم…هرچی شما بگی همون میشه… تصویب شد, میریم پاریس.

– یعنی من بالاخره ایفلو میبینم؟

اخمی کرد و گفت:

– من نه …ما… این صد بار… دیگه باید عادت کنی از کلمه ی ما استفاده کنی…

گاز آخرو به بستینیم زدم و گفتم:

– بریم قدم بزنیم؟

بلند شد و گفت:

– چرا که نه…شما امر کن…

جای سر سبزی بود… بعد یه بستنی قدم زدن توی این پارک میچسبید. کاوه دستمو گرفت و گفت:

– یه روز با یه کالسکه میایم اینجا و با بچمون قدم میزنیم.

– کاوه جان… راجع به آینده حرف نزن لطفا

– آخه چرا؟؟؟ منو تو تا چند وقت دیگه ازدواج میکنیم…

– هنوز چند هفته مونده…

– چشم رو هم بذاری این چند هفته هم تموم میشه عزیزم.

داشتیم تو سکوت کنار هم قدم میزدیم و از بودن باهم توی پارک لذت میبردیم که دوباره کاوه گفت:

– آناهید باورت میشه وقتی جوون تر بودم و هنوز جرئت اینو نداشتم که دستتو بگیرم همیشه خواب این روزارو میدیدم؟؟؟؟

– خواب چیو؟

– اینکه منو تو …تنها… توی یه پار ک خلوت و دنج… با کلی عشق راه میریم…

– خواب قحطه؟ این چه خوابایه که میبینی؟

– خوابای من همش شیرینه… چون همش تو توشی عزیزم…

و دستمو فشرد…

به رو به روم نگاه کردم که چند تا بچه داشتن بازی میکردن… خواستم به کاوه بگم بریم اون سمت که گوشیم زنگ خورد…

دستشو ول کردمو دنبال گوشیم گشتم. بعد از کلی گشتن از ته کیفم کشیدمش بیرون. با دیدن شماره ی بیمارستان تعجب کردم…

من که امروز مرخصی بودم…

گوشی رو برداشتم…

-بله؟

-….

-الو؟؟؟؟

-آناهید…

پری بود که با صدای مضطرب گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x