رمان دروغ شیرین پارت 7

4.5
(11)

-کجایی؟

-چیزی شده پری؟

-آناهید کجایی؟

-من یا کاوه تو پارکم…

-با کی؟

-با کاوه…چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟؟؟ نگرانم کردی؟

پری بعد از مکث کوتاهی گفت:

-آناهید خودتو برسون بیمارستان… آرتام حالش بده… زود بیا…

متعجب به تلفن قطع شده توی دستم نگاه کردم…آرتام حالش بده…نگاهم به کاوه افتاد که داشت با تعجب بهم نگاه میکرد و متتظر این بود که بهش بگم که کی پشت خط بود…

بدون توجه به نگاهش از کنارش گذشتم و گفتم:

-باید برم…

با تعجب پرسید:

-کجا؟؟؟؟ کی بود؟؟؟؟؟

صداشو نمیشنیدم… فکرم پیش آرتام بود… به راهم ادامه دادم… زیر لب گفتم:

-حالش بده…حال آرتام بده…

کاوه که انگار چیزی نشنیده بود پرسید:

-چی؟؟!!

بازومو گرفت و مانع رفتن شد و گفت:

-کجا میری آناهید؟

بلند گفتم:

-ولم کن… آرتام حالش بده… باید برم پیشش…

کاوه با حالت گنگ نگاهم میکرد… بعد چند لحظه عصبانی گفت:

-میخوای بری پیش اون عوضی؟ آره؟

-راجع به اون درست صحبت کن…

و بازومو از دستش بیرون کشیدم و دویدم سمت خیابون…

نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم بیمارستان… وقتی وارد بخش شدم نگاه سنگین همه رو احساس کردم… مثل یک گناهکار نگاهم میکردن… کاوه ی لعنتی…

همه بودن… دکتر افشار…طناز…مهدیه…دکتر نوروزی…خانم دواچی…هیراد و پری…

میترسیدم جلو برم…قدم هام سنگین شده بود…پری زود تر از بقیه اومد سمتم…چرا داشت گریه میکرد؟ اینجا چه خبره؟

آرتام چش شده؟ با هر قدمی که پری به سمتم بر میداشت نگرانین صد برابر میشد… میترسیدم ازش سوالی بپرسم… نمیخواستم جوابی بشنوم که…

پری رو به روم ایستاد… چشمای پر از سوالمو بهش دوختم… پری بعد چند لحظه سرشو تکون داد و گفت:

-خیلی دیر اومدی… مثل همیشه…

و روشو برگردوند و زد زیر گریه… تازه متوجه چشمای گریون همه شدم… حتی طناز… اشک توی چشمام جمع شد… باورم نمیشه… ملتمسانه به پری نگاه کردم و گفتم:

-دروغ میگی نه؟

پری به شیشه ی یکی از اتاقا اشاره کرد… نمیخوام باور کنم… حقیقتی وجود نداره… به سمت شیشه رفتم.

دیدمش. خودش بود. به دستگاه کنار تخت نگاه کردم تا ضربان قلبشو ببینم …ولی … تنها یه خط ممتد و بی انتها.

دیگه اختیار اشکام دستم نبود… پاهام سست شد… نشستم رو زمین… نمیتونستم آرتامو اینجوری ببینم… سرمو گذاشتم روی پاهامو بلند گریه کردم… زیر لب اسم آرتامو میگفتم… همش تقصیر من بود… نباید تنهاش میذاشتم… نباید انکار میکردم که دوستش دارم… ای کاش بهش گفته بودم…

با تکون دستی چشمامو باز کردم…

با چشمایی خیس به مامان که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. نگرانی رو تو چشمای اون هم میدیدم. پرسید:

– چی شده آناهید جان؟ خواب بد دیدی؟

دوباره یاد اون کابوس کذایی افتادم. خودمو به زور کنترل کردم و اشکامو پاک کردم و گفتم:

– چیزی نیست مامان. یه خواب بد بود.

– خیره… نگران نباش عزیزم. چه خوابی میدیدی؟

– چیز خاصی نبود… هر چی بود تموم شد.

مامان که انگار فهمید نمیخوام راجع به خوابم حرف بزنم حرفو کش نداد و گفت:

– میخوای پیشت بمونم تا بخوابی؟

– نه تهمینه جوون… برو بخواب. ببخشید شما رو بی خواب کردم.

– صدای گریه ت تا هفت تا کوچه اونور ترم میرفت… فکر کنم همسایه بغلی هم بیدار شد

نیمچه لبخندی زدم و گفتم:

– امان از این کابوسای شبانه…

مامان دستی به موهام کشید و پتو رو روی تنم کشید و گفت:

– بگیر بخواب… به هیچیم فکر نکن عزیزم… شب بخیر.

-شب بخیر…

مامان لبخندی زد و از جاش بلند شد و رفت…

مامان رفت و من دوباره درگیر خوابم شدم… یاد کاوه افتادم… اون تو خوابم چی کار میکرد؟ چرا همه چیز بینمون به حالت اول برگشته بود؟ سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم، ولی چرا؟ مگه کاوه همونی نبود که یه روزی فکر میکردم اگه نباشه منم نیستم…پس الان چرا خودم دارم از توی خیالم بیرونش میکنم؟ معنیه خوابم چی بود؟ آرتام…

نگرانش شدم. نکنه چیزی شده باشه؟ نکنه خوابم بی منظور نباشه… دلم هری ریخت… خواستم بهش زنگ بزنم… گوشیمو برداشتم ولی تا چشمم به ساعت افتاد پشیمون شدم. ساعت 4 صبح بود و مطمئن بودم که آرتام خوابه اصلا چه دلیلی داشت که بهش زنگ بزنم؟ گوشی رو گذاشتم کنار ولی باز دلم طاقت نیاورد. تصمیم آخرو گرفتم و شمارشو با استرس گرفتم…چند تا بوق خورد تا اومدم قطع کنم صدای آرتامو شنیدم … گوشی رو چسبوندم به گوشم و منتظر شدم دوباره حرف بزنه…

– آناهید؟

نمیدونستم چی بگم… هول کرده بودم. ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم:

– آرتام تویی؟

– آره… مگه قرار بود کی باشم؟

– اشتباه گرفتمت میخواستم به پری زنگ بزنم… شرمنده بیدارت کردم…

با صدایی که کمی رنگ تردید گرفته بود گفت:

-بیدار بودم… حالت خوبه؟

– آره. قرار بود بهش زنگ بزنم اشتباهی شماره ی تو رو گرفتم… بازم شرمنده مزاحمت شدم. کاری نداری؟

– نه… خوب بخوابی.

– تو هم همینطور. شب بخیر

گوشی رو قطع کردم. خیالم یه کم راحت شد ولی بازم استرس داشتم. چرا آرتام بیدار بود؟ یادم رفت بپرسم… بیخیال همه چیز شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو بستم و خواستم به هیچی فکر نکنم ولی همش صحنه ی خوابم میومد جلوی چشمم… داشتم بهش فکر میکردم که صدای زنگ گوشیم منو از جا پروند. بدون معطلی جواب دادم و گفتم:

– بله؟

– سلام.

– آرتام تویی؟

– تو چرا امشب منو نمیشناسی؟

– آخه تعجب کردم زنگ زدی…

– چرا؟

– همینطوری.

– منم تعجب کردم تو زنگ زدی.

– من که گفتم اشتباه گرفتم…

– ولی صدات اینو نمیگفت.

خندیدم و گفتم:

-یعنی تشخیص صدات اینقدر قویه؟

اونم خندید و گفت:

– مثل اینکه هنوز باور نکردی من خیلی باهوشم. اصلا خودت بگو چی شده؟

-گفتم که اشتباه گرفتم.

– راست میگی؟

– نمیگم؟

– یعنی نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده؟

خندیدم و گفتم:

– کلاسای خودباوری اثر کرده هااا

– خب بگو دیگه…

– عجبا…

– من که میدونم دلت برام تنگ شده.

– این اعتماد به نفست منو کشته.

– اعتماد به نفسو شما خانوما به من میدین.

– پس خوب شد ما خانوما آفریده شدیم.

– من که همیشه شکر گذارم.

– آفرین

– تو خواب نداری؟

– نه…

– چرا؟

– چون دارم یه تحقیق مینویسم. تو چرا نخوابیدی؟

– چون خوابم نمیومد.

– یعنی الان خوابت میاد؟

– آره.

– پس برو بگیر بخواب.

– شبت خوش آقای دکتر.

– شب توهم بخیر. راستی آناهید…

– بله؟

– من که میدونم دلت برام تنگ شده.

خندم گرفته بود:

– از کجا انقدر مطمئنی جناب خودشیفته؟

– چون الان هیراد گفت امروز که تو و پری با هم بودین گوشیش افتاد تو جوب.

خندیدم و گفتم:

– برو بخواب…

صداش رنگ خاصی گرفته بود و گفت:

– خوی بخوابی عزیزم…

تلفن رو قطع کردم… خوشحال شدم از اینکه حالش خوب بود…

پتو رو کشیدم رو سرم و با لبخند به فردا فکر کردم…

تازه از اتاق عمل اومده بودم بیرون و حسابی خسته بودم.. احساس میکردم پاهام بی حسن… دو تا انترنی که با هماهنگی دکتر کشاورزی اومده بودن تو اتاق عمل، دو ساعت آخر عمل و بی خیال شدن و رفتن… هر چند که اومدنشون به اصرار خودشون بود و جز دوره شون نبود…

وقتی رفتم تو اتاق رست یه نگاهی به گوشی انداختم… از خونه 2 تا miss call داشتم. پاهام و گذاشتم رو میز و همینطور که ماساژشون میدادم شماره ی خونه رو گرفتم:

– سلام

– سلام به روی ماهت تهمینه جوون.. اصل حالت چطوره عسیسم؟

– خوبم… تو چرا صبح بدون صبحونه رفتی؟

– چون دیشب بدخواب شده بودم، صبح خواب موندم…

– هی بهت میگم شب زیاد شام نخور… گوش نمیدی که. غذا رو میبینی دیگه خدا رو بنده نیستی…

– تقصیر شماس که غذاهات خوشمزه س…

– پر خوریِ خودتو گردن من ننداز…

– چشم…

– زنگ زدم بگم اگر میتونی امروز برو دیدن مامانی… سرما خورده.

– باشه… دلمم براش تنگ شده.

– قبلش بیا خونه یه سری وسایل بدم براش ببری.

– چشم…

– چشمت بی بلا… کاری نداری مادر؟

– نه عزیزم..

– ناهارتو تا آخر بخوریا… وزنت داره روز به روز کم تر میشه.

– ای بابا. بالاخره من چی کار کنم؟ کم بخورم یا زیاد؟

– من گفتم شبا غذای سبک بخور که راحت بخوابی…

– اطاعت میشه سرورم… امر دیگه ندارین؟

– نه عزیزم… برو به کارت برس. خداحافظ.

بعد از قطع کردن تلفن از جام بلند شدم و رفتم تو بخش…

ضربه ایی به در اتاق زدم و بعد از شنیدن صداش که اجازه ی ورود داد رفتم تو…

– سلام. خسته نباشی.

سرشو بلند کرد. لبخندی زد و گفت:

– سلام. مرسی… تو هم خسته نباشی.

– اومدم بگم من دارم میرم.

– ببخشید امشب خیلی کار دارم.

و سوییچ و گرفت طرفم و گفت:

– بیا… ماشین و ببر.

– مرسی… بیتا پایین منتظرمه. فقط اومدم خداحافظی کنم و بگم میرم خونه ی مامانی… ماشین همراهم هست. دیگه صبح نیا دنبالم.

سری به نشونه ی موافقت تکون داد و گفت:

– سلام برسون.

– از طرف تو یا بابا بیژن؟

خندید و گفت:

– امان از دست بابام.

دستی براش تکون دادم و از در اودم بیرون. خیلی خسته بود… از صبح 3 تا عمل داشت. دیشبم که اصلا نخوابیده بود… دکتر مهرزاد بودن همین دردسر ها رو داره دیگه…

بیتا منو دم خونه مون پیاده کرد و رفت… بلافاصله رفتم بالا و وسایلی رو که مامان گفته بود و برداشتم و گذاشتم تو ماشینم…سر راه برای مامانی شلغم و یه لیمو شیرین و یه سری مواد تقویتی گرفتم. همیشه وقتی میخواستم برم خونه ش ذوق زده بودم… سعی کردم از کوتاه ترین مسیر برم تا زودتر برسم…

وقتی رسیدم زینت خانم و دیدم که با یه سبد خرید داشت میرفت تو خونه… سریع از ماشین پیاده شدم و صداش کردم… با دیدنم از همون جا شروع کرد به حال و احوال کردن و پشت سر هم حال همه ی اعضای خانوادمو پرسید… یه ذره هم نیومد جلو و از همون دم در با صدای بلند حالشون و میپرسید. منم مثل خودش جواب میدادم… بهتر دیدم تا داد همسایه ها در نیومده وسایل و از تو ماشینم بردارم و برم تو…

مامانی کنار بخاری داشت کتاب میخوند.

– سلام.

از پشت عینک نگاهی بهم انداخت و گفت:

– سلام خانم دکتر. چه عجب از اینورا؟

– شنیدم یه مریض آمپول لازم داریم… کار و بار و ول کردم و امدم تا یه آمپول جانانه بهش بزنم و برم.

مامانی از آمپول متنفر بود… تو دوره ی جوونیش خاطره ی بدی از آمپول زدن داشت. عینکشو در آورد و گفت:

– خوش اومدی… ولی من ترجیح میدم بقیه ی راه های درمانی رو امتحان کنم.

وسایل و گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو بغل مامانی… خیلی دلم برای آغوشش تنگ شده بود. اونم مثل همیشه موهامو نوازش میکرد… یه ذره که به همون حالت موندم مامانی گفت:

– راستی چرا آرتام و نیاوردی؟

– کار داشت… بیچاره 48 ساعته که نخوابیده.

– زنده باشه…پسر خوبیه…

– یعنی مورد تاییده… شما که اینو بگی یعنی حله؟

– من از روز اولم که دیدمش، ازش خوشم اومده بود. معلومه خوب تربیت شده. پدرش که خیلی با شخصیت بود.

– آها…. یعنی پدرشم آدم خوبیه؟

چشم غره ایی بهم رفت… خندیدم و گفتم:

– من که حرف بدی نزدم… تازه بابا بیژن کلی هم سلام رسوند.

با نیمچه اخمی روشو برگردوند و گفت:

– نوه هم نوه های قدیم…

عاشق همین ادا و اصولاش بودم… صورتشو یه ماچ محکم کردم و گفتم:

– شوخی کردم عزیزم.

زینت خانم با یه سینی چایی اومد کتارمون و گفت:

– خیلی خوش اومدی مادر جوون… امروز خیلی ذکر خیرت بود. توران خانم همه ش میگفت دلش براتون تنگ شده.

دوباره به مامانی نگاه کردم و گفتم:

– الهی من قربون اون دلت برم که برای منِ بی معرفت تنگ میشه.

– مامان: خدا نکنه عزیزم.

– امشب من شام میذارم… میخوام یه دونه از اون سوپ های دکتر پسند درست کنم تا حال مامانی زودتر خوب بشه.

– زینت: نه مادر جوون تو مهمونی… من خودم یه چیزی درست میکنم.

با دلخوری گفتم:

– داشتیم زینت جوون؟ حالا شدم مهمون؟

– زینت: نه مادر… منظورم این بود که زحمت نکشی.

– زحمت چیه؟ خودم میخوام اینکارو بکنم. شما هم بشینین کنار مامانی گل بگین و گل بشنوین.

– مامانی رو به زیور گفت:

– تو بشین زیور… بذار هرکاری میخواد بکنه… فکر کنم قسمته که برم بیمارستان.

– دست درد نکنه توران جوون… حالا که اینطور شد یه غذایی بپزم…

– مامانی: ببینیم و تعریف کنیم.

قری به سر و گردنم دادم و بی هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه… خونه ی مادربزرگم چون قدیمی بود آشزخونه ش بسته بود و نمیدیدن چی کار میکنم… منم فقط صدای حرف زدنشون و میشنیدم… سریع دست به کار شدم

اول شلغم ها رو گذاشتم بپزه… تصمیم گرفتم یه غذای دیگه هم برای خودم و زینت خانم درست کنم… یادمه یه سال پیش که لازانیا درست کردم زینت خانم خیلی خوشش اومد… مخصوصا از پنیر پیتذا…. از مامانی شنیدم که بعد از اونروز چند باری سعی کرد که درستش کنه ولی بیشترش وارفت چون فقط بلده غذاهای ایرانی بپزه که انصافا همه ش خوشمزه س… مواد سوپ و ریختم تو قابلمه تا بپزه و رفتم سراغ لازانیا… موادشو آماده کردم و ورقه ها رم گذاشتم تو آب جوش…وقتی آماده شد، لایه لایه چیدم تو ظرف و یه عالمه هم پنیر پیتذا ریختم… حین کار کردن همه ش فکرم میرفت پیش کاوه چون اونم عاشق لازانیا بود. ظرف و گذاشتم تو فر و ناخود آگاه یه آه کشیدم. یاد خواب دیشبم افتادم. خیلی بد بود…خودمو با میوه چیدن سرگرم کردم تا دیگه بهش فکر نکنم…

ظرف میوه رو بردم تو حال… مامانی گفت:

– بوی لازانیا میاد.

– بله ولی اون برای شما نیست… سفارشی برای زینت جوون درست کردم.

زینت خانم لبخندی از روی خوشحالی زد و گفت:

– راضی به زحمت نبودم مادر جوون.

– نفرمایید…

– مامانی: راستی دختر خانم شاه میری داره ازدواج میکنه.

– ترانه؟

– مامانی: آها… آره. همون ترانه… یه ربعه داریم با زینت فکر میکنیم اسمش یادمون نمیاد… عوارض پیریه دیگه…

– اولا شما دو نفر تازه اول چلچلی تونه… دوما مبارکش باشه…

– مامانی: اتفاقا دیروز که اومد کارت عروسیشو بده سراغ تو رو میگرفت و کلی گله کرد که بی معرفت شدی و دیگه بهش سر نمیزنی.

– امان از این پزشکی… بخدا خودمم خیلی دلم میخواد به دوستام سر بزنم ولی نمیشه…

– مامانی: میدونم عزیزم… منم اینارو بهش گفتم. مطمئن باش همه درکت میکنن.

– تو اولین فرصت میرم میبینمش و بهش تبریک میگم.

– زینت خانم: ایشالله چند وقت دیگه عروسی خودته… اونطور که توران خانم از نامزدت تعریف میکنه یعنی پسر باکمالاتیِ….

با یادآوری آرتام لبخند ناخواسته ایی رو لبام نشست و رفتم تو فکر… وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم مامانی و زینت خانم با لبخند نگاهم میکنن. خاک برسرم کنن حتما الان فکر میکنن از ذوق شوهر کردن خندیدم… لبخندی زدم و گفتم:

– من میرم یه سر به غذا بزنم…

سریع از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه… اول صدای خنده شونو شنیدم ولی بعد دوباره شروع کردن به حرف زدن… منم بی خیال مشغول سالاد درست کردن شدم….

زنگ آیفون به صدا در اومد… کی بود؟ مامانی که مهمون نداشت…

از بیرون صدایی نیومد… رفتم دم در آشپزخونه که دیدم زینت و مامانی دارن به هم نگاه میکنن و مامانی با دست داشت به زینت اشاره میکرد… پرسیدم:

– چیزی شده؟ کی بود؟

قبل از اینکه چیزی بگن در باز شد و کاوه در حالی که تو دستاش دو تا نایلون خرید بود بلند گفت:

– سلام بر بهترین مادربزرگ دنیا…

و به مامانی نگاه کرد…هنوز متوجه من نشده بود… خواستم برم تو ولی پاهام یاریم نمیکردن… کاوه چشماشو بست و بو ایی کشید و گفت:

– به به… بوی لازانیا میاد… کی بوده که منو دوست داشته و برام لازانیـ……

و بالاخره من و دید که چاقو بدست جلوی در آشپزخونه وایستاده بودم.

با دیدنم چند لحظه ای خیره موند… اما سریع خودشو جمع و جور کرد و رو به مامانی گفت:

– مثل اینکه مزاحم شدم… مهمون داری…

مامانی با اخم نگاهی به کاوه کرد و گفت:

– از کی تاحالا آناهید واسه ما مهمونه که اینجوری میگی؟ بیا تو پسرم…

– زیاد نمیمونم… شنیدم سرما خوردی اومدم بهت سر بزنم.

بدون توجه به حرف کاوه رو به مامانی گفتم:

– من میرم سالاد درست کنم. کاری داشتی صدام کن.

و رفتم تو… حس بدی داشتم. دستمو روی کابینت گذاشتم تا حال دگرگونم بهتر بشه. دستمو گذاشتم روی قلبم. چرا اینقدر تند تند میزد؟ نباید حالمو لو بدم. باید امشب خوب نقش یه دختر بی خیالِ خوشحالو بازی کنم…

با صدای ویلچر مامانی نفس عمیقی کشیدم و خودمو مشغول سالاد درست کردن نشون دادم.مامانی گفت:

– آناهید بیا این نایلونا رو ازم بگیر…

رفتم سمتشو نایلون هایی که تو بغلش بود از گرفتم… بهش نگاه نمیکردم. مامانی همیشه راحت از چشمام حالمو میفهمید. نگاه خیره شو احساس کردم…نایلون هارو روی میز گذاشتم. مامانی گفت:

-آناهید…

لبخندی زدم. برگشتم و گفتم:

-بله؟

نگاه خاصی داشت… از همون نگاهایی که وقتی خبر عروسی کاوه رو شنیده بودم و حالم خوب نبود بهم میکرد… توی نگاهش دلسوزی بود وبس.. گفت:

-خوبی؟

برای پنهون کردن حالم خندیدم و گفتم:

– آره مامانی. چطور؟

لبخند تلخی زد… انگار که از دروغ گفتنم خوشش نیومد:

– خیلی صبوری…

با حرفش بغضم گرفت… برای اینکه جلوش گریه نکنم گفتم:

-مامانی کاوه اومده… برین پیشش ناراحت نشه…

لرزش صدام مامانیو ناراحت کرد… بدون اینکه چیزی بگه چرخ ویلچرشو چرخوند و رفت…

نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم:

– شام حاضره…

یه ربعی بود که تو آشپزخونه نشسته بودم… بعد چند دقیقه زینت خانم اومد کمکم تا میز شامو بچینیم.

همه پشت میز نشستیم. برای مامانی سوپ ریختم و گذاشتم جلوش. برای زینت خانوم هم همینطور … کاوه منتظر بود که بشقابشو بردارم و براش سوپ بکشم ولی بشقاب خودمو پر کردم و مشغول خوردن شدم. کاوه که دید براش نکشیدم خودش بشقابشو پر از غذا کرد.. چند تا قاشق خورد و گفت:

– مامانی این دستپخت کیه؟

– آناهید…چطور؟

کاوه نگاهی به من کرد و گفت:

– قبلنا دستپختت بهتر بود. اقای دکتر کم نمک دوست دارن یا نمک تموم شده بود.

بدون اینکه کم بیارم گفتم:

– نمکشو کم کردم که شما با نمک خودت بخوریش…

کاوه که انگار جا خورده بود با حالت خاصی گفت:

– عجب… حالا آقای دکتر کجان؟ نمیان؟

– نه… سر کاره… چیه؟ دلت براش تنگ شده؟

– نه… نگرانشم .

– چرا؟

– تنهاس آخه… برای یه همچین آدم دنیا دیده و خوش مشربی بده که تنها بمونه.

مامانی با صدای محکمی گفت:

– کاوه… بس کن…

کاوه پوزخندی زد و ساکت شد. چند لحظه ای گذشت… فقط صدای قاشق میومد… صدای زنگ موبایلم بلند شد. همه برگشتن سمت صدا… مامانی گفت:

-پاشو جواب بده…

– نه الان داریم غذا میخوریم بذارین بعد از شام خودم زنگ میزنم

– نه… شاید از بیمارستان باشه. پاشو جواب بده.

دیگه نمیتونستم قبول نکنم. از جام بلند شدم و رفتم سمت گوشیم که روی میز بود. شماره ی آرتام بود… خوشحال شدم از اینکه الان زنگ زد. لبخندی زدم و جواب دادم:

– سلام عزیزم…

متوجه شدم همه دارن منو نگاه میکنن ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم توی صحبت کردنم اغراق کنم…

آرتام که یه کم متعجب شده بود گفت:

– سلام…

– خوبی؟ کارت تموم شد؟

– نه هنوزم کار دارم.

– الهی بگردم… خیلی خسته ای؟

– یـــــــــــه… کَــــم. خوبی؟

از کشیدن حرفاش معلوم بود که حسابی گیج شده… خیلی جلوی خودم و گرفتم تا نخندم. گفتم:

– خب چرا نگفتی بمونم کمکت کنم؟

و رو به جمع ببخشیدی و گفتم و رفتم تو حیاط…. آرتام که دید چیزی نمیگم گفت:

– آناهید؟ کجا رفتی؟

با صدای آرومی گفتم:

– ببخشید که اونجوری حرف زدم.

– کسی اونجاست؟

– آره… کاوه.

آرتام چند لحظه ایی ساکت شد… بعد گفت:

– تنها؟ مهری نیست؟

– نه…

– تو رفتی اونجا کاوه بود؟

– نه… نیم ساعتی میشه که اومده… فقط میخواست مامانی رو ببینه و بره ولی چون شام حاضر بود مامانی گفت بمونه.

– آها…

صدای یه نفر شنیدم که آرتام و صدا میزد. آرتام گفت:

– الان میام

و ادامه داد:

– اگر معذبی میخوای بیام دنبالت؟

نمیدونم من درست حدس میزدم یا نه ولی بنظرم کلافه بود… شاید بخاطر خستگیه زیادشه.

– نه… تا بعد از شام میتونم تحملش کنم.

– خیلی خب…

دوباره صداش کردن که اینبار بلندتر گفت:

– گفتم الان میام خانم…. من باید قطع کنم… برم زودتر کارامو انجام بدم تا برم خونه. اگر چیزی بهت گفت محل نده. باشه؟

– باشه.

– کاری نداری؟

– نه… شب خوش.

– شب بخیر عزیزم… خوب بخوابی.

حالا که با آرتام حرف زدم یه ذره آرومتر شدم… یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند رفتم تو. وقتی نشستم گفتم:

– آرتام سلام رسوند.

– مامانی: سلامت باشه… چرا نگفتی بیاد اینجا؟

– هنوز کار داشت.

صدای پوزخند کاوه رو شنیدم ولی اهمیت ندادم… میدونستم بخاطر اخطار مامانی چیزی نمیگه وگرنه یه تیکه مینداخت… کاوه لب به لازانیا نزد ولی زینت خانم خیلی خورد طوری که نگران شدم نکنه شب حالش بد بشه…

ظرفارو جمع کردیم و گذاشتمشون تو ماشین… برای همه چایی ریختم و رفتم تو حال. بخاطر مامانی و زینت خانم مجبور شدم به کاوه هم تعارف کنم. مامانی که دید برای خودم چایی نریختم پرسید:

– پس خودت چی؟

– تو آشپزخونه س… میخوام شلغم هارو براتون پوست بکنم، همون جا میخورم.

مامانی هم که فهمیده بود دوست ندارم توی جمع باشم مخالفتی نکرد. رفتم تو آشپزخونه… تا در قابلمه و باز کردم و بوی شلغم بهم خورد حالم بد شد… همیشه از شلغم بدم میومد… حالا موندم چطوری پوست بکنمش…

اولین شلغمو گرفتم. با قیافه ی مچاله شده خواستم شروع به کار کنم که صدای کاوه رو از پشت سرم شنیدم:

– تا جایی که یادم میاد از بوی شلغم متنفر بودی.

این کی اومد تو آشپزخونه که من نفهمیدم؟ جوابشو ندادم و بیتوجه بهش کارمو انجام دادم. اما دستش که حالا روی دستم بود مانع از ادامه ی کارم شد… با تعجب بهش نگاه کردم. آروم چاقو رو از دستم بیرون کشید. لبخند مهربونی زد و گفت:

– تو چاییتو بخور… من پوست میکنم.

اخمی کردم و گفتم:

– لازم نکرده

خواستم چاقو رو از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید و گفت:

– چرا لج میکنی؟ میخوام کمکت کنم… تو بشین چاییتو بخور…

کور خونده اگر فکر کرده که من تو آشپزخونه کنارش میشینم… تعادل روحی نداره… نه به 10 دقیه پیشش که هی تیکه مینداخت نه به حالا که دایه ی عزیز تر از مادر شده… شک ندارم میخواد باهام حرف بزنه، برای اینکه حالشو بگیرم شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم:

– هر طور راحتی

و لیوان چاییمو برداشتم و رفتم تو حال کنار مامانی و زینت خانم… مامانی نگاه متعجبی بهم انداخت و پرسید:

– پس کاوه کو؟

– داره شلغم پوست میکنه…

– اون که گفت میره بیسکوییت بیاره… چی شد یهو؟

– بالاخره باید یه جوری براتون چایی شیرین بازی در بیاره دیگه… تازه اگر یه ذره کار کنه به جایی بر نمی خوره و واسه ی زندگی شخصیشم خوبه، ورزیده میشه…

هر دو تاشون لبخندی زدن و مامانی گفت:

– از دست تو.

بعد از چند دقیقه کاوه با یه بشقاب شلغم از آشپزخونه بیرون اومد … بشقاب و جلوی مامانی گذاشت… یه نیمچه اخمی هم روی صورتش بود… بی توجه بهش مشغول تماشای تلویزیون شدم… اما صدای صحبتاشون و میشنیدم، مامانی پرسید:

– راستی مهری رو چرا نیاوردی؟

– با دوستاش دو روزه رفتن کیش…

– زینت: جاش خالی نباشه…

– مامانی: تو کی میخوای از ایران بری؟ کتایون که می گفت تو اردیبشته… راست میگفت؟

– به احتمال زیاد… باید کارامون درست بشه.

– مامانی: نری دیگه پشت سرتم نگاه نکنیا…

زینت با لحن غمگینی گفت:

– وای توران خانم جوون تو رو خدا حرف از رفتن نزنین… اگر آقا کاوه برن کی دیگه بیاد به ما سر بزنه؟ تو نوه های پسریتون همین گل پسره که زیاد میاد اینجا…

کاوه با کنایه گفت:

– نگران نباش زینت خانم… هستن آدمایی که خیلی زود می تونن جای منو بگیرن…

با اینکه نگاهم به تلویزیون بود ولی از گوشه ی چشم متوجه کاوه بودم… داشت منو نگاه میکرد… توجهی نکردم و گفتم:

– مامانی من میخوام برم بخوابم… شما هم بهتره زیاد بیدار نمونین…

غیر مستقیم به کاوه گفتم بره…از جام بلند شدم و لیوان هارو جمع کردم. مامانی گفت:

– برو عزیزم… میدونم حسابی خسته شدی. کاوه که بعد از قرن ها یاد ما کرده و اومده اینجا، من و زینتم کاری نداریم… تا اینجاست بیدار میمونیم.

کاوه سریع گفت:

– یعنی تا فردا صبح میخوایین بیدار باشین؟

متعجب بهش نگاه کردم… لبخندی زد و خیلی خونسرد گفت:

– وقتی که مهری خونه نیست چرا برم؟ اگر اشکالی نداره همین جا میمونم… از آخرین باری که با دختر دایی گرامی اینجا بودیم خیلی میگذره…

و منو مخاطب قرار داد و گفت:

– جای تو بودم الان نمی رفتم بخوابم خانم دکتر… چند وقت دیگه که از ایران برم حسرت همین لحظه ها رو میخوریا.

پوزخندی زدم و گفتم:

– شما برو، من مینویسم و امضا میکنم که حسرت نخورم…

بعد از گذاشتن سینی توی آشپزخونه به سمت پله ها رفتم و گفتم:

– مامانی من امشب پیش شما میخوابم.

– مامانی: هر جا که راحتی بخواب عزیزم.

در اتاق و بستم و چند دقیقه ایی همونجا پشت در موندم… من کاوه رو خوب میشناسم…میدونم که میخواد از نبود آرتام استفاده کنه و باهام حرف بزنه… ولی نباید این فرصت و بهش بدم… کاوه خیلی راحت با حرفاش میتونه روی دیگران به خصوص من تاثیر بذاره… تجربه شو داشتم… بدون اینکه لباسمو عوض کنم روی تخت دراز کشیدمو به خاطرات قدیمم فکر کردم… روزای خوبی که با کاوه داشتم… دوست دارم دیگه بهشون فکر نکنم ولی نمیتونم… نمیتونم خاطره ی 8 سال زندگیمو توی چند ماه پاک کنم و بریزمشون دور… من تک تک اون روزا رو با کاوه گذروندم… درسته خیلی عادی باهاش برخورد کردم ولی به خودم که نمیتونم دروغ بگم… امشب با دیدنش حالم دگرگون شد… قلبم تند میزد… خیلی سخته… یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم راه باز کرد.

الانم که زندگی و آیندم روی هواست… یه بازی مسخره رو شروع کردم که تهش نامعلومه… هر چند که تونستم حال کاوه و مهریو بگیرم و به همه ی کسایی که پشت سرم حرف زدن نشون بدم دارم خیلی راحت زندگیمو میکنم ولی بعدش چی؟ وقتی نامزدیمو بهم بزنم بازم این حرفا زده میشه… چرا بخاطر اون دو تا اینکارو کردم؟

برای گوشیم sms اومد… آرتام بود:

– کاوه رفت؟

– نه شب همینجا میمونه.

چند دقیقه ایی منتظر موندم ولی جوابی نیومد. خواستم بهش زنگ بزنم اما صدای مامانیو کاوه رو شنیدم که هر لحظه نزدیکتر میشدن… اشکامو پاک کردمو سرمو کردم زیر پتو… در آروم باز شد و اومدن تو…

پتوی از سمت مامانی بالا رفت… مثل اینکه کاوه مامانی رو بغل کرد و گذاشت رو تخت… با احساس دستی که روی بازوم کشیده شد چشمام تا آخرین حد باز کردم و تنم داغ شد… خوبیش این بود که سرم زیر پتو بود… مطمئنم کاوه بود که دور از چشم مامانی این کارو کرد… آروم به مامانی شب بخیری گفت و رفت بیرون… حالم زیاد خوب نبود و از دستش عصبانی بودم… مامانی چند دقیقه ایی آروم با موهام بازی کرد و کم کم از شل شدن دستاش فهمیدم خوابش برده ولی من همچنان بیدار بودم. هر کاری میکردم خوابم نمی برد… یه ساعتی میشد که تو تخت غلط میزدم…

دوباره برای گوشیم sms اومد… برای اینکه مامانی با زنگش بیدار نشه سریع بازش کردم…

– میتونی بیایی دم در؟

فکر کردم کاوه ست خواستم پاکش کنم که چشمم خورد به فرستنده و با دیدن شماره ی آرتام تعجب کردم…

سریع از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره. ماشینش دم در بود. براش نوشتم :

– الان میام.

آروم در اتاقو باز کردم تا مامانی بیدار نشه. اما همین که خواستم برم بیرون صدای خواب آلودش متوقفم کرد:

– کجا میری؟

با صدای آرومی گفتم:

– ببخشید بیدارتون کردم. آرتام پایینه. میرم ببینم چی کارم داره.

– بهش بگو بیاد تو.

– چشم. شما بخواب.

وقتی از در اتاق رفتم بیرون تازه متوجه چراغ خواب اتاقی که کاوه توش خوابیده بود شدم… روشن بود. پس بیداره. آروم از پله ها پایین رفتم. پالتو و شالمو از روی جالباسی دم در برداشتم و رفتم بیرون.

تلاشم برای آروم باز کردن در حیاط بی نتیجه بود چون موقع باز شدن صدای زیادی داشت. با باز کردن در آرتامو دیدم که به در ماشین تکیه داده بود با لبخند نگاهم میکرد… در و نیمه باز گذاشتم و رفتم جلوتر… خستگی توی چهره ش کاملا پیدا بود… قرمزیه چشماش نشون از بی خوابی شب قبل بود.

بی هیچ حرفی آروم آروم رفتم جلو. اونم ساکت بود. توی یه قدمیش وایستادم…چند ثانیه ایی به چشمای مهربونش خیره شدم. چقدر خوبه که الان اینجاست. ناخود آگاه سرمو گذاشتم روی سینه شو و دستام و دور کمرش حلقه کردم. شاید هر موقع دیگه ایی بود هیچوقت اینکارو نمیکردم ولی… معلوم بود تعجب کرده چون بعد از چند ثانیه مکث یکی از دستاشو گذاشت پشتمو با دستش دیگش سرمو نوازش کرد. شاید اونم متوجه حال دگرگونم شده بود. واقعا به بودنش نیاز داشتم. برای اینکه از کارم شرمنده نشم به شوخی گفت:

– نمیدونستم انقدر دلت برام تنگ شده بود .

لبخندی زدم و ضربه ی آرومی به کمرش وارد کردم. بعد از چند دقیقه ایی که به همون حالت تو بغلش بودم، گفت:

– خوابت برد؟

– نچ.

– با sms من بیدار شدی؟

– نچ.

– چیزی بهت گفت؟ ناراحتت کرد؟

– نچ.

– خونه ی مادربزرگت موش داره؟

سرمو بردم عقب و نگاهی به صورتش کردم که لبخندی زد و گفت:

– گفتم شاید زبونتو خورده باشن.

قبل از اینکه چیزی بگم، دوباره منو کشید تو بغلشو سرمو گذاشت روی شونش. پرسیدم:

– تو اینجا چی کار میکنی؟

– وقتی گفتی کاوه نرفته نگرانت شدم.

– بیمارستان بودی؟

– اوهووم… تازه کارم تموم شده بود.

و بعد از چند دقیقه گفت:

– مثل اینکه پسر عموت هنوز بیداره.

– آره. داشتم میومدم پایین چراغ خواب اتاقش روشن بود.

با ناراحتی گفت: پس برای همین…

و باقی حرفشو خورد… متوجه شدم چی میخواست بگه اما هر کاری کردم نتونستم بهش بگم بخاطر سوزوندن کاوه بغلش نکردم. نتونستم بگم بغلش کردم چون به آغوشش احتیاج داشتم….

آرتام سوار ماشین شد و درو بست. منم سرمو از شیشه کردم تو گفتم:

– مطمئنی نمیای بالا؟

– آره… توام برو بخواب. این موقع شب توام از خواب بی خواب کردم.

– اتفاقا خوب شد که اومدی…

– خوش حالم که حداقل وجودم مفید بود.

– منظورت چیه؟

بدون هیچ حرفی به پنجره ی اتاق کاوه نگاه کرد و با حالت غمگینی خندید… تازه متوجه حرفش شدم… احساس کردم اونم دیگه از این رابط ی بی سرو ته خسته ست… به چشمای قرمز شدش نگاه کردم و گفتم:

– خیلی خسته ای؟

خندید و مثل همیشه لبخندش شیطون بود، گفت:

– با دیدن یه همچین خانوم خوشگلی خواب و خستگی از تنم رفت بیرون.

خندیدم. مثل قدیما شد…همون آرتامی که همیشه خنده هاش پر از شیطنت بود… ولی نمیدونم چرا احساس میکردم داره نقش بازی میکنه. با تکون دستش جلوی صورتم فهمیدم خیلی وقته بهش خیره شدم. گفت:

– چی شد؟ کجا رفتی یهو؟

آروم گفتم:

– یاد قدیما افتادم.

– کِی؟

– اون موقعی که توی بیمارستان با هم آشنا شدیم. چقدر زود گذاشت…

– آره… (خندید) همه چی از یه سو تفاهم شروع شد

– یادش بخیر… از ترس چند وقت جلوت آفتابی نمی شدم.

ساکت شد… انگار داشت به اون روز فکر میکرد…بعد مثل اینکه عجله داشته باشه گفت:

– خیله خب… برو تو… سرما میخوری عزیزم… منم برم خونه که صبح کلی کار دارم.

– مواظب خودت باش.

– تو هم همینطور.

سرمو از پنجره آوردم بیرون. اشاره کرد که برم توی خونه و بعد خودش بره.

منم رفتم تو… منتظر شد تا درو ببندم … وقتی درو بستم و به در تکیه دادم. صدای ماشینش کوچه رو پر کرد… چقدر خوبه که آرتام هست…چقدر خوبه میتونم بهش تکیه کنم… تکیه گاه محکمیه برام… کاش همیشه بود… کاش کاوه ای وجود نداشت. چشمامو باز کردم و سرمو تکون دادم و با خودم گفتم:

– نباید به این چیزا فکر کنم… آرتام نمیمونه… من نباید بهش فکر کنم…

خواستم برم توی خونه که چشمم افتاد به پنجره ی اتاق کاوه… با دیدن کاوه پشت پنجره و نگاه خیره اش عصبی شدم. دیگه تحمل نگاهاشو ندارم…چشم غره ای بهش رفتم و و خودمو به اتاق مامانی انداختم. پتو رو روی سرم کشیدم و دعا دعا میکردم که وقتی چشمامو باز میکنم کاوه رفته باشه.

نگاهمو از روی سقف سفید اتاق مامانی برداشتم و با بی حالی از جام بلند شدم… دیشب بعد از رفتن آرتام خواب از سرم پرید… از دست خودم شاکی بودم که ناراحتش کردم… دمدمای صبح بود خوابم برد. با نگاهی به ساعت تنبلی رو کنار گذاشتم و رفتم سمت در اما با یاد آوری اینکه باز با کاوه روبرو میشم پاهام از حرکت ایستاد… بالاخره که چی؟ تا کی ازش فرار کنم؟ دستی به صورتم کشیدمو رفتم بیرون.

قبل از اینکه برم تو آشپزخونه دست و صورتمو شستم. با ورودم به آشپزخونه مامانی و زینت خانم حرفشون و قطع کردن. بهشون صبح بخیر گفتم و برای خودم چایی ریختم. مامانی لبخندی زد و گفت:

– صبح تو هم بخیر عزیزم… خوب خوابیدی؟

به صندلی خالی روبروم نگاه کردم و گفتم:

– اوهووم.

مامانی که متوجه نگاهم شده بود گفت:

– دیگه زینت میخواست بیاد بیدارت کنه… کاوه از تو سحرخیز تره. نیم ساعت پیش صبحونه خورد و رفت.

نفسی از سر آسودگی کشیدم که از چشم مامانی دور نموند و در جوابم لبخندی زد. برای اینکه دیر نرسم تند تند شروع کردم به خوردن صبحونه. مامانی نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

– آرومتر مادر.

با دهن پر گفتم:

– دیرم میشه.

– اشکالی نداره… بخاطر آرتامم شده چیزی بهت نمیگن.

یه قلپ چایی خوردم تا بتونم لقمه مو قورت بدم و همونطور که لقمه ی بعدی رو آماده میکردم گفتم:

– اولا که بیمارستان قانون داره، دوما نمیخوام دیر برم تا آتو دست همکارا ندم. نباید از موقعیت آرتام سو استفاده کنم.

مامانی با قیافه ایی که معلوم بود سعی در بخاطر آوردن موضوعی داره پرسید:

– ببینم دیشب آرتام اومده بود اینجا یا من خواب میدیم.

لبخندی زدمو گفتم:

– خواب نمیدیدی توران جوون. اومده بود… منم رفتم دم در… یادتون اومد؟

زینت که انگار کشف بزرگی کرده بود با هیجان گفت:

– آها… پس تو بودی که دیشب در و باز کردی؟

با سر حرفشو تایید کردم که ادامه داد:

– منو بگو فکر کردم اشتباه شنیدم. پس گوشام هنوز خوب کار میکنه.

نگاهی دوباره به ساعتم انداختم… قلپ دیگه از چاییم خوردم و از جام بلند شدم… قبل از اینکه مامانی اعتراضی بکنه بوسیدمشو گفتم:

– دیرم میشه.

از هر دوشون خداحافظی کردم و رفتم سمت بیمارستان. از اینکه خدا صدامو شنیده بود و امروز کاوه رو ندیدم خیلی خوشحال بودم. اما از یه طرف ناراحت بودم که دیشب ناخواسته آرتامُ رنجوندم…. نمیدونستم امروز برخوردش باهام چطوریه… هرچند که آرتام آدم مهربونیه اما بازم نگران بودم…. از اینکه دیشب بغلش کردم احساس بدی ندارم برعکس خیلی هم خوب بود چون آرومم کرد… مطمئنم که آرتامم درکم میکنه…

**********

داشتم از جلوی پذیرش رد میشدم که صدای مرد جوونی رو شنیدم که با التماس از مسئول پذیرش چیزی میخواست… اول خواستم بی تفاوت از کنارشون رد شم ولی با دیدن گریه ی مرد طاقت نیاوردم و رفتم جلو. از خانم کرمانی، مسئول پذیرش پرسیدم:

– چی شده؟

خانم کرمانی هم با قیافه ایی درهم که انگار تحت تاثیر گریه های مرد قرار گرفته بود گفت:

– سلام دکتر، ایشون اصرار دارن که خانومشون رو بستری کنیم ولی پولی برای اینکار ندارن.

نگاهی به مرد جوون کردم که تازه متوجه دختر کم سن و سال و لاغری شدم که پشتش وایستاده بود و آستین کت همسرشو میکشید تا از اینجا ببرتش… معلوم بود حالش زیاد خوب نیست… صورتش رنگ پریده بود… با چشمایی گود افتاده … و تنگی نفس….چشمای اونم قرمز بود… معلوم بود که گریه کرده. لبخندی بهش زدم تا آروم بشه. مرد جوون که فهمید منم یکی از پرسنل بیمارستانم سریع اومد طرفم و گفت:

– خانم دکتر تو رو جوون بچه ت بگو کار منو راه بندازن… حال زنم خوب نیست… باید زودتر بستری بشه… اگر بستری نشه میمیره… تو رو جوون عزیزت… اگر براش اتفاقی بیفته من میمیرم.

انقدر پشت سر هم این حرفا رو میزد که اصلا اجازه نمیداد من چیزی بگم. با تکون دادن دستام سعی کردم آرومش کنم و گفتم:

– آرومتر… یه نگاه به خانمت بنداز… تو که داری با به گریه انداختنش حالشو بدتر میکنی.

با این حرفم مرد جوون به همسرش که داشت گریه میکرد نگاهی انداخت… سریع رفت کنارش و گفت:

– گریه نکن… تو رو جون من گریه نکن میترا.

لبهای دختر تکونی خورد… نشنیدم چی گفت ولی مرد جوون گفت:

– باشه تو دیگه گریه نکن همین الان میریم.

و دوباره با التماس بهم نگاه کرد… از گریه هاش معلوم بود که چقدر دختره رو دوست داره… نگاهی به چهره ی دختر معصوم انداختم که از خجالت سرشو پایین انداخته بود… حالش زیاد خوب نبود… نمیخواستم براش اتفاقی بیفته. نهایت این بود که خودم پول عملشو جور میکردم… رفتم نزدیکشون و پرسیدم:

– بیماریه خانمت چی هست؟

– دریچه ی قلبش مشکل داره.

با این امید که آرتام میتونه کمکم کنه و دختره رو عمل کنه گفتم:

– خیلی خب دنبالم بیایین. اول باید یکی از دکترامون میترا خانمو ببینه.

چند قدم رفتم که دیدم اونا همچنان سر جاشون وایستادن… و مرد جوون با تعجب بهم نگاه میکرد، پرسیدم:

– چیه؟ مگه نمیخوای خانومتو عمل کنیم؟

از بهت بیرون اومد، سرشو با عجله تکون داد و دنبالم راه افتادن. تو راه داشتم به این فکر میکردم که اگر آرتام قبول نکرد عملش کنه از دکتر یزدانی کمک بگیرم… اون مرد خوبیه. هرچند که فکر نمی کنم آرتام قبول نکنه. پول عملم خودم جور میکنم.

مهراوه با دیدنم لبخندی زد و گفت:

– به به… خام دکتر. مگر اینکه با دکتر مهرزاد کار داشته باشی و بیای به ما سر بزنی.

در جوابش لبخندی زدم و گفتم:

– باور کن سرم شلوغه…

و با اشاره به در اتاق آرتام پرسیدم:

– تو اتاقشه؟

– آره ولی باید بره اتاق عمل… نیم ساعت دیگه عمل داره.

سری تکون دادم و به زن و شوهر جوون گفتم که همونجا بشینن تا برگردم… رفتم سمت اتاقش. تقه ایی به در زدمو رفتم تو. بدون اینکه سرشو از پرونده ی روبروش بلند کنه گفت:

– ممنون چایی نمیخورم…

– سلام

آرتام که از دیدنم تعجب کرده بود، یه لنگه ابروشو بالا انداخت و گفت:

– سلام خانم دکتر… چی شد صبح به این زودی یادی از ما کردی؟

– یعنی انقدر عجیبه که من یه روز صبح بیام اینجا حالتو بپرسم؟

چند دقیقه ایی با دقت نگام کرد و درحالی که لخند مرموزی میزد گفت:

– به قیافه ات که نمیاد برای پرسیدن حالم اومده باشی.

– راستش…

– دیدی گفتم!!!!

– کارم واجبه…

– چه کاری واجب تر از پرسیدن حال من؟

– اون که بله….

به حالت شوخی ژشت پیروزی رو به خودش گرفت و گفت:

– میدونستم… حالا بگو اون کاری که پرسیدن حال من ازش واجبتره چیه؟

– راستش…داشتم میومدم… یه آقای رو دیدم که زنشو آورده برای بستری کردن… ولی پول کافی نداره. دختره هم احتیاج به عمل داره. عمل قلب… گفتم اگه میتونی… تو …

چشماشو ریز کرده بود با دقت بهم نگاه میکرد. برای اینکه فکر نکنه دارم از موقعیتش سو استفاده میکنم سریع گفتم:

– من حاضرم خودم پول عملشو بدم…

با گفتن این جمله چشماشو ریز تر کرد و گفت:

– کی حرفه پولو زد؟

– پس چرا اونجوری نگام میکردی؟

– مگه هر کی با دقت به حرفات گوش میده ازت پول میخواد؟

– آخه…

از جاش بلند شد و به سمتم اومد… لبخندی زد و گفت:

– مگه میشه شما چیزی از من بخوای من نه بگم؟؟؟

این حرفش خیلی شیرین بود… از اینکه از دهنش یه همچین حرفی میشنیدم خوشحال بودم…. لبخندی زدم و گفتم:

– شما لطف دارین…

دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:

– برو بهشون بگو بیان تو…

لبخدی از روی خوشحال زدم و گفتم:

– چشم… خیلی ممنون که کمک میکنی… پس من میرم صداشون کنم و خودمم میرم سر شیفتم.

خوشحال از اتاق اومدم بیرون. آرتام همیشه کمکم میکنه… نمیدونم چرا بیشتر از اینکه از کمک کردن به اونها خوشحال بشم از اینکه آرتام جواب نه بهم نداد خوشحالم… لبخندی زدم و رفتم سمت مردی که کنار زنش نشسته بود و دست زنش رو نوازش میکرد. التماس رو از توی چشماش میخوندم. لبخندی زدم و گفتم:

– میتونی برین توی اتاق دکتر…

با این حرف من مرد لبخند گل و گشادی زد و گفت:

– خیلی ممنون… لطفتونو جبران میکنم… مرسی…

بعد از کلی تشکر کردن دست زنشو گرفت و با احتیاط به سمت اتاق آرتام برد.

سریع لباسامو عوض کردم و رفتم توی بخش تا عرض اندامی کرده باشم که بقیه ببینن من اومدم. تمام حواسم پیش آرتام بود که بدونم کاری براشون کرده یا نه. به چند تا از خرده کارام رسیدم تا وقت تلف کنم . به ساعت نگاه کردم. هنوز 5 دقیقه به عمل آرتام مونده بود… خودمو سریع رسوندم به اتاق عمل و ارتام دم در ایستاده بود. داشت با دکتر زرافشان حرف میزد . متوجه من شد که با فاصله ی نسبتا زیادی ته راهرو ایستاده بودم. لبخند مهربونی زد و گفت:

– گفتم بسریش کنن… نگران نباش…

امروز از زمانی که چشمام و باز کردم استرس داشتم… سه روزی از بستری کردن میترا میگذره… شوهرش که فهمیدم اسمش فرهادِ خیلی نگرانه و مدام میاد از آرتام در مورد عمل میپرسه، البته حق داره اما انقدر رفته و اومده که منم دچار استرس شدم… مثل پروانه، دور میترا میچرخید… همه ی بخش بهشون لقب شیرین و فرهاد…. داده بودن و برای میترا دعا میکردن… اصلا نفهمیدم این سه روز چطور گذشت… فقط دعا میکنم که سالم از زیر عمل بیرون بیاد…

بخاطر کارای زیاد آرتام، این هفته بیرون رفتن همراه فامیلاشون و کنسل کردیم. اینطوری برای آرتامم بهتر بود… این چند وقت خیلی کار داشت و درستو حسابی نخوابیده بود…

دوباره به ساعت نگاه کردم… نیم ساعتی تا شروع عمل میترا مونده بود… تصمیم گرفتم برم و قبل از عمل ببینمش… فرهاد کنارش نشسته بود و دستاشو گرفته بود… با دیدن من سریع از جاش بلند شد و گفت:

– سلام دکتر…

– سلام.

و رو به میترا پرسیدم:

– برای عمل آماده ایی؟

میترا لبخند ملیحی زد و با صدای کم جوون و آرومی گفت:

– آره… آماده م … اما

قبل از اینکه بتونه چیزی بگه دو تا از همکارامون اومدن تا ببرنش تو اتاق عمل… منم همراهشون رفتم… همینطور که به سمت اتاق میرفتیم رو به شوهرش گفت:

– حرفایی که بهت زدم فراموش نکن… اگر برام اتفاقی افتـ …

فرهاد اخمی کرد و گفت:

– مگه نگفتم دیگه از این حرفا نزن..

– ببخشید… نمیخواستم ناراحتت کنم.

فرهاد چیزی نگفت. میترا ادامه داد:

– نذار با دیدن این قیافت برم زیر عمل.

دیگه رسیده بودیم به در اتاق عمل و فرهاد نمیتونست بیاد تو… لبخندی زد و سر میترا رو بوسید… زیر گوشش چیزی گفت که میترا هم خندید. به همکارا اشاره کردم تا میترا رو ببرن و رو به فرهاد گفتم:

– نگران نباش… دکتر مهرزاد کارشو بلده… فقط براش دعا کن.

فکر نکنم زیاد تو دادن روحیه بهش موفق شده باشم چون خودمم خیلی نگران بودم… آرتام و دیدم که از ته راهرو به سمتمون میومد. وقتی بهمون رسید سلامی کرد… فرهاد سریع گفت:

– تو رو خدا نذار اتفاقی براش بیفته… باشه؟

آرتام لبخندی زد و گفت:

– آروم برادر من… مگه میشه من دکتر جراح بیماری باشم و برای بیمارم اتفاقی بیفته؟

نگاهی به من کرد و پرسید:

– میایی تو؟

سرمو به نشونه ی آره تکون دادم… قبل از اینکه بریم تو آرتام رو به فرهاد گفت:

– نگران نباش…

با هم رفتیم تو… داشتن میترا رو آماده میکردن که ببرنش تو اتاق. آرتام رفت بالای سرش، سلامی کرد و گفت:

– خب… بیمار ما چطوره؟

– میترا: خوبم.

– استرس که نداری؟

میترا با سر نه ایی گفت. آرتام گفت:

– آفرین… همین خوبه… چیه اون شوهرت به همه استرس وارد کرده… از صبح که اومدم تو بخش به هر کی سلام میکنم با نگرانی ازم میخواد کارمو درست انجام بدم… چی کارش کردی انقدر دوست داره؟ از اینجا که مرخص شدی دستشو بگیر و ببرش… پشت سرتونم نگاه نکنین… خبر موثق دارم که همسرای خانمای بخش به خونِش تشنه هستن… از بس که خانماشون تو خونه شوهر تو رو چماغ کردن زدن تو سرشون.. خلاصه از من گفتن بود.

میترا فقط میخندید… یکی از همکارا اومد و میترا و رو برد تو اتاق تا متخصص بیهوشی کارشو انجام بده… از استرس مشغول کندن پوست لبم شدم… آرتام نگاهی بهم کرد و گفت:

– نکن اون کارو… چیزی از اون لب بیچاره باقی نموند..

– خوب میشه؟

– به کار من شک داری؟

سری به علامت نه بالا انداختم که گفت:

– میخوای بیای سر عمل؟

– نه…

به عادت همیشه ضربه ایی روی بینیم زد و گفت:

– پس برو و نگران نباش خانووم دکتر… یه پارچ ، آب قندم برای فرهاد کوه کن درست کن… میترسم تا تموم شدن عمل کار دست خودش بده.

از حرفش خندم گرفت… چشمکی زد و رفت… قبل از اینکه بره تو اتاق دوباره نگاهم کرد و با دیدن من که دوباره لبمو می جویدم با اخم اشاره ایی به لبام کرد و رفت…

– کجا میری؟

برگشتم و به خانوم دواچی نگاه کردم. گفتم:

– میرم سمت اتاق عمل…

سری تکون داد . خندید و گفت:

– تو خسته نشدی انقدر رفتی اونجا؟

– نه… نگرانم…

– برو… بعدش بیا به منم خبر بده.

چشمی گفتم و با عجله راه طولانیه راهرورو طی کردم… فرهاد روی صندلی نسشته و بود و گیجگاهشو ماساژ میداد. نزدیکش شدم…انگار متوجه حضور من شد چون سرشو بلند کرد. لبخند عصبی ایی زد و گفت:

– سه ساعت گذشته..

نگران بود… برای آروم کردنش گفتم:

– یه ساعت دیگه تموم میشه…

– خیلی دیر میگذره… کاش ساعت هیچوقت اختراع نشده بود.

خندیدم و گفتم:

– چرا ساعتتو در نمیاری؟

به ساعتش نگاه کرد و شروع کرد به به بازی کردن با بندش… انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت:

– این انتظارو دوست دارم…

با گیجی نگاهش کردم که ادامه داد:

– انتظاری که آخرش به سلامتی میترا ختم میشه برام قشنگه.

حرفاش برام جالب بود… مامانی همیشه میگفت عشقای که دور از تجملات باشه صاف و ساده تره.

– خیلی دوستش داری؟

– مگه میشه فرهاد شیرینشو دوست نداشته باشه؟

– خیلی خوبه که اینقدر دوستش داری… نگرانش نباش… حالش خوب میشه… مثل روز اول…

ساکت شده بود… حرف نمیزد… منم حرفی برای گفتن نداشتم… برای همین ساکت شدم… بعد از چند لحظه سرشو گرفت تو دستاش… لرزش شونه هاشو میدیدم… گفت:

– دوست ندارم مثل روز اول بشه…

بی پروا گریه میکرد… خیلی زیر فشار بود.

تازه متوجه سوتیم شدم. مشکل میترا مادر زادی بود. نمیدونستم چی بگم. سرشو بعد چند لحظه بالا آورد. انگار آروم شده بود. بینیشو بالا کشید و گفت:

– ببخشید… دیگه کنترل اشکام دست خودم نیست. وقتی رو تخت بیمارستان میبینمش دگرگون میشم… تحمل دیدنش تو این وضعیتو ندارم.

لبمو به دنون گرفتم. انگشتامو تو هم گره کردم و گذاشتم رو پام… بعد از چند لحظه بدون مقدمه پرسید:

– دوستش داری؟

– بله؟

– همسرتو میگم

دیدم نگاهش روی حلقه ام ثابت مونده… تازه منظورشو فهمیدم… نمیدونستم چی بگم… دوباره پرسید:

– عاشق شدی؟

همین یه جمله کافی بود که منو برگردونه به گذشته… بغض بدی راه گلومو بست. با سر آره ایی بهش که هنوز منتظر جوابم بود گفتم.

– پس حالمو میفهمی

سکوت کردم… دوباره پرسید:

– امیدوارم همسرت هیچوقت مریض نشه.

لبخند زدم و گفتم:

– مریضم بشه خودش از پس خودش بر میاد… دکتره.

لبخند بی جونی زد و گفت:

– جدی، چه خوب.

– آره… دکتر مهرزاد نامزدمه.

ابروهاش از تعجب بالا رفت:

– جدی!!!! آدم مهربونیه… تو بیمارستان با هم آشنا شدین؟

با سر تایید کردم. کلافه نگاهی به ساعت انداخت. برای اینکه حواسش پرت بشه پرسیدم:

– شما کجا با هم آشنا شدین؟

به نقطه ایی خیره شد و رفت تو فکر، انگار خاطرات گذشته شو مرور میکرد. بعد از چند دقیقه گفت:

– پدر منو میترا دوستای قدیمی بودن. دو تا معلم که توی یه مدرسه کار میکردن. بخاطر دوستی اون دوتا زیاد خونه ی همدیگه رفت و آمد داشتیم…

برای چند لحظه ایی با قیافه ایی درهم ادامه داد:

– هنوز اولین باری که میترا رو دیدم یادمه… یه دختر لاغر و رنگ پریده. خیلی سخت نفس میکشید. اون موقع 12 سالم بود… اون روز اصلا با من حرف نزد. همیشه تنها بود چون اجازه ی فعالیت زیاد و نداشت… البته اگر هم میخواست نمی تونست بازی کنه چون خیلی ضعیف بود. اولا دلم براش میسوخت ولی هر چی بیشتر شناختمش، بیشتر ازش خوشم اومد. خیلی خاص بود. باید شعرهاشو بخونی تا بفهمی چی میگم. سکوتش خیلی برام جالب بود و تمام فکرمو درگیر کرده بود… یهو به خودم اومدم دیدم تمام ذهنم پرشده از میترا… عاشقش شده بودم، به همین راحتی… پدور مادرم به خاطر مریضیش زیاد راضی نبودن ولی بخاطر اصرارهام حاضر شدن بریم خواستگاریش… بالاخره اونام میترا رو دوست داشتن. ذوق زده رفتم خواستگاری و منم همه چی رو تموم شده میدونستم. انتظار هر چیزی رو داشتم جز جواب رد میترا رو… باورم نمیشد. فکر میکردم چون دارم با مریضیش کنار میام کلی قربون صدقم هم میره ولی…

لبخند محوی زد و ادامه داد:

– اولش خیلی بهم برخورد طوری که با خودم عهد کردم دیگه نبینمش ولی فقط دو روز تونستم سر حرفم بمونم… دیدم نمیتونم ازش دل بکنم واسه ی همینم تمام تلاشمو کردم تا توجه شو به خودم جلب کنم… خیلی کارا انجام دادم که اگر بخوام بگم تا شب طول میکشه. آخرین دلیل مخالفتش این بود که شاید نتونیم بچه دار بشیم، وقتی بهش ثابت کردم برام مهم نیست رضایت داد…

– چند سال از ازدواجتون میگذره؟

– یک سال و نیم.

لبخند آرامش بخشی زدمو و گفتم:

– ایشالله میترا خیلی زود از اینجا مرخص میشه و چند وقت دیگه هم بابا میشی.

نگاهی به ساعتم کرد. نزدیک به یک ساعت و نیم بود که اینجا نشسته بودم… اگر منو از اینجا بیرون نکردن. دلشوره داشتم. از جام بلند شدم تا برم تو ببینم چه خبره، چون باید بر میگشتم بخش.

وقتی رفتم تو آرتام و دیدم که از اتاق عمل اومد بیرون. نگران رفتم طرفش. از قیافه ی جدیش نمتونستم حدس بزنم چی شده اما جرات اینکه سوالی بپرسم رو هم نداشتم… آرتام چند لحظه ایی نگاهم کرد و وقتی دید حرف نمیزنم گفت:

– احیانا الان نمیخوای بهم خسته نباشید بگی؟

قلبم داشت از دهنم میزد بیرون… هنوز منتظر نگاهش میکردم که لبخندی زد و گفت:

– نگران نباش حالش خوبه.

انقدر خوشحال شدم که زمان و مکان رو فراموش کردمو به عادت بچگیم صورتشو بوسیدم و پریدم بغلش کردم… چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام… سریع از بغلش اومدم بیرون . متوجه دو تا از رزیدنتا شدم که با لبخند از کنارمون گذشتن… تازه فهمییدم چه گندی زدم… با خجالت به آرتام نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده… دستی روی لپش کشید و گفت:

– هووم… شنیده بودم پاداش کار نیک خیلی خوبه… اگر بازم از این مورد ها دیدی رو کمک من حساب کن…

و بعد انگشتشو به حالت اخطار جلوی من گرف و گفت:

– فقط روی کمک من…

و رفت.

به میترا که داشتن میبردنش ریکاوری نگاه کردم و تو دلم از خدا تشکر کردم… چقدر دادن خبر خوب لذت بخشه… با یاد آوری فرهاد لبخندی زدم و رفتم بیرون…

آرتام کلید و تو قفل چرخوند و در باز کرد…

فقط چند تا آباژور روشن بود… عادت نداشتم اینجا رو انقدر سوت و کور ببینم. به آرتام نگاه کردم، اونم مثل من داشت به دور و برش نگاه میکرد. بعد از چند لحظه گفت:

– خب مثل اینکه فقط خودم و خودت موندیم.

با سر حرفشو تایید کردم. همه چیز یهویی شد… دو روز پیش یکی از دوست های خانوادگی آقا بیژن از شیراز تماس گرفت، آقا بیژن و خانواده ی بی بی رو برای عروسیه پسرش دعوت کرد. تازه وقتی فهمید آرتام نامزد کرده خانواده ی ما رو هم دعوت کرد… منو آرتام بخاطر کارمون نتونستیم بریم اما به اصرار بابا بیژن، پدر و مادرم به همراه مامانی و زینت خانم هم باهاشون رفتن… از اونجایی که آرتام اجازه نمیداد من تنها تو خونه بمونم امشب با هم اومدیم اینجا… ولی خب اینجام بخاطر سوت و کور بودنش خیلی دلگیر شده.

آرتامم روی مبل نشست و گوشه ی چشمامو ماساژ میداد. منم مشغول در آوردن پالتوم شدم. بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد ولی هنوز ساکت بود… پرسیدم:

– چرا بغ کردی؟

– خونه ساکته اعصابم خورد میشه…

لبخندی زدمو با هیجان گفتم:

– خب شلوغش میکنیم. من همیشه عاشق وقتایی بودم که مامان و بابام میرفتن مسافرت و من تنها تو خونه میموندم… تا برگردن خونه کویتی بود واسه ی خودش.

آرتام با شنیدن حرفام لبخند زد. دوباره گفتم:

– پاشو اونطوری قنبرک نزن … ببین ما الان یه خونه ی بزرگ داریم که تا یه هفته میتونیم توش خوش بگذرونیم. تازه دو نفرم هستیم بیشتر خوش میگذره.

موزیانه خندید و گفت:

– خوشگذرونی.

– یه چیزی تو همین مایه ها. کسل بودن و تنبلی هم تعطیله، قبول؟

– قبول.

– خب اول پاشو بریم یه چیزی بخوریم تا بعد یه برنامه ریزی اساسی بکنیم.

و خودم زودتر رفتم تو آشپزخونه که طبقه ی پایین بود. روی در یخچال یه کاغذ چسبونده بودن . آرتام اومد تو آشپزخونه و به کاغذ توی دستم نگاه کرد:

– اون چیه؟

– نوشتن که برای این چند روزمون غذا درست کردن و تو یخچاله.

– چه خوب… خیلی گشنمه.

در یخچال و باز کردم. چند تا ظرف غذا بود… بعد یه مشورت کوتاه تصمیم گرفتیم کُتلتو گرم کنیم و بخوریم. سریع دست به کار شدم… آرتام کتلت و گذاشت تو ماکرو ویو، منم سالاد درست کردم. البته آرتامم بیکار نموند و در حین حرف زدن هی ناخنک میزد. بار آخر زدم رو دستشو گفتم:

– همه شو تموم کردی.

– چرا میزنی؟

– بجای ناخنک زدن میزو بچین.

چون آشپزخونه بزرگ بود یه دست میز ناهارخوری 6 نفره اون تو بود. آرتام میز و چید. نشستیم پشت میز، براش سالاد ریختم و گفتم:

– حالا میل بفرمایین.

یه ذره از سالادشو خورد و گفت:

– حالا تو این یه هفته چی کار کنیم؟

– خب… ببین تو این مدت دوست داشتی چه کاری رو انجام بدی؟ یعنی کاری رو که همه ش به خودت میگفتی اگر تنها بشم انجامش میدم…

یه ذره فکر کرد و گفت:

– خیلی دلم میخواست یه شب همه ی چراغا رو خاموش کنم و با صدای بلند فیلم ترسناک ببینم

– هووممم… بد نیست. من پایه م اما به شرط اینکه پاپ کورنم داشته باشیم.

– دو دقیقه ایی امادش میکنم… راستش یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که تنها تو یه خونه، بدون اینکه کسی به کثیف کاریام گیر بده زندگی میکردم

– مگه موقعی که اروپا بودی تنها تو یه خونه زندگی نمی کردی؟

– نه… بردیا و یکی دیگه از دوستامم باهام بودن. از شانس من هر دوتاشونم خیلی به تمیزی اهمیت میدادن… هر دو روز در میون باید خونه رو تمیز میکردیم…

– به دکتر زرافشان میاد که خیلی منظم باشه… فکر نکنم اصلا شیطونی کرده باشه.

– بردیا رو اینطوری نگاه نکن اگر رو دور شوخی و خنده بیوفته از منم جلو میزنه.

ابروهام از روی تعجب بالا رفتن و گفتم:

– باورم نمیشه.

– خب این بخاطر اینه که تو همیشه تو محیط کار دیدیش… هر چند که ذاتا آدم آرومیه ولی خب اگر بخواد میتونه شیطونم بشه

شاممون و خوردیم… من مشغول درست کردن پاپ کورن شدمو آرتام رفت تا فیلمو انتخاب کنه. کارم که تموم شد با یه کاسه پر از پاپ کورن رفتم توی هال. آرتام جلوی تلویزیون ایستاده بود و داشت فیلمو آماده میکرد…

رفتم روی مبل نشستم که آرتام گفت:

– یه دقیقه صبر کن من الان میام.

و سریع از پله ها بالا رفت… هنوز نمیدونم چه فیلمی انتخاب کرده ولی از فیلم های ترسناک خوشم میاد… چون میدونم همه ش جلوه های ویژه و گریمه…

بعد از چند دقیقه سر و کله ی آرتام در حالی که دو تا ملافه دستش بود پیدا شد… کنارم نشست. از طرز نگاه کردنش معلوم بود که میخواد سربه سرم بذاره ،گفت:

– هر موقع ترسیدی کله تو ببر زیر ملافه.

– من نمیترسم… خودت ازش استفاده کن…

لبخند موذیانه ایی زد و گفت:

– خواهیم دید.

– حالا اسم فیلم چیه؟

– paranormal activity

اسمشو نشنیده بود… شونه ایی بالا انداختم و بی خیال به تلویزیون نگاه کردم. اما آرامشم دو دقیقه بیشتر طول نکشید… تو همون دو دقیقه ی اول از ترس کُپ کرده بودم….احساس میکردم رنگم پریده… بیشتر شبیه مستند ارواح بود تا فیلم… آرتام میخ تلویزیون شده بود و رفته بود تو بحر فیلم… انقدر که یادش میرفت پاپ کورنایی که تو دهنش میذاره رو بجو اِ…

منم که از ترس ملافه رو گرفته بودم جلوی صورتم… یه چشممو کامل بسته بودم و با چشم دیگم که نیمه باز بود، فیلمو نگاه میکردم… خیلی جلوی خودم گرفتم تا جیغ نزنم… صدای فیلمم که انقدر زیاد بود اگر کسی از دور و بر خونه رد میشد فکر میکرد ارواح خبیثه به این خونه حمله کردن… اما با همه ی ترسم میخواستم ببینم آخرش چی میشه… از اینکه فیلمی رو نصفه ببینم متنفر بودم.

وقتی فیلم تموم شد یه نفس راحت کشیدم… ولی خیلی کیف داد… تا حالا فیلم ترسناک و با صدای بلند گوش نداده بودم… ساعت نزدیکه 2 بود….چون فردا باید زود بیدار میشدیم رفتیم تو اتاق آرتام تا بخوابیم. مثل همیشه آرتام روی زمین خوابید… نمی دونم چقدر گذشت بود اما چشمام تازه گرم شده بود که حس کردم که یه صدایی از حیاط شنیدم… خواب از سرم پرید و قلبم تند تند میزد… از صدای نفس های منظم آرتام میشد فهمید که خوابیده… همین باعث شد ترسم بیشتر بشه… یه ذره به خودم تلقین کردم که چیزی نیست… اینا توهمات ناشی از فیلمه… فیلم…. دوباره صحنه های ترسناک فیلم اومد جلوی چشمم… حالا احساس میکردم یه نفر از تو آینه داره بهم نگاه میکنه… یا مثلا یکی پشت پنجره ست… احساس میکردم از دستشوییه تو اتاق صدا میاد… سرمو زیر بالش پنهون کردم اما با فکر اینکه الای یکی پامو میگیره از جام پریدم… نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم… چیزی نبود. خواستم بخوابم که دوباره احساس کردم یکی زیر پتومه… سریع پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم… تند تند نفس میکشیدم… اگر همینطوری پیش برم تا صبح سکته رو زدم… تصمیم گفتم آرتام بیدار کنم… حتی اگر با اینکارم از فردا بخواد مسخره م کنه و بهم بگه ترسو… آره اصلا من ترسو…

کنارش رو زمین نشستمو آروم شونه هاشو تکون دادم… بعد از چند بار صدا زدنش چشماشو باز کرد… نمیدونم قیافم از ترس چه شکلی شده بود که با دیدنم پرسید:

– میترسی؟

لال شده بود… فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.

– چرا؟ من که اینجام…

– میشه…. بیای…. رو تخت… کنارم بخوابی؟

چند لحظه نگاهم کرد، بعد از جاش بلند شد و رفت سمت دیگه ی تخت خوابید… منم ذوق زده برگشتم سر جام. ولی هنوز میترسیدم… تا چشمامو می بستم با حس اینکه یه نفر بالا سرم وایستاده دوباره بازشون میکردم… از ترس مثل جغد چشمام و باز کرده بودم و دور و برمو نگاه میکردم… نمیدونم چقدر گذشته بود که دست آرتام دور کمرم حلقه شد و منو کشید تو بغلش… آروم زیر گوشم گفت:

– نترس عزیزم… مگه من میذارم کسی اذیتت کنه؟

لبخند ناخواسته ایی زدم… باز خوبیش این بود که چراغا خاموش بود و آرتام نمی تونست صورتمو ببینه… سرمو بیشتر تو سینه ش فرو بردم… با احساس آرامش عجیبی تو بغلش خوابم برد…

با تکون خوردن شونه هام چشمامو باز مردم. تار میدیدم. آرتام بالا سرم نشسته بود و با دیدن اینکه چشمام باز کردم گفت:

– صبج بخیر

به پنجره نگاه کردم و گفتم:

– صبح شده؟ هوا که هنوز تاریکه.

– ساعت 5 صبحه.

با گفتن این حرف چشمامو گشاد کردم و گفتم:

– 5 صبحه؟ چرا بیدارم کردی؟

و پتو رو کشیدم رو سرم. . پتو رو از سرم کشید کنار و گفت:

– تنبل نباش. پاشو کارت دارم.

با کنجکاوی گفتم:

-این موقع صبح؟؟؟ چی کار داری؟

-تو پاشو… بهت میگم. می خوام ببرمت یه جای خوب.

دستمو کشید سمت خودشو منو از جام بلند کرد…

*******************

در ماشینو برام باز کرد. خودم با بی حالی روی صندلی انداختم . خودش خیلی سرحال بود. چشمامو بستم که در سمت راننده باز شد. بلافاصله گفت:

– چشماتو باز کن…. اینقدر بیدار شدن برات تو صبحه زود سخته؟

لبخندی زدم و گفتم:

– سخت نیست…ولی دیشب دیر خوابیدم…

بلند خندید و و در حالی که ماشینو روشن میکرد گفت:

– یادم باشه بازم فیلم ترسناک بذارم ببینی.

از بازوش بشکونی گرفتم و گفتم:

– بد جنس نباش.

اون هم خندید و راه افتاد. نمیدونستم کجا داشتیم میرفتیم. وسط راه که دید من ساکتم برا ی باز کردن بحث گفت:

– تو که گفتی از فیلم ترسناک نمیترسی… پس چی شد؟

– این که فیلم ترسناک نبود… فوق ترسناک بود. فیلمای دیگه به خاطر اینکه میدونم همش گیریمه نمیترسم ولی این یکی انگار واقعیت بود. عین مستند بود.

– به هر حال مهم اینه که اعتراف کردی میترسی.

– من نمیفهمم شما مردا چرا دوست دارین بفهمین ما خانوما از یه چیزی ترسیدیم؟ وقتی یکی میفهمه یه دختر ترسیده انگار کل دنیارو دادن بهش.

– بستگی داره اون دختر کی باشه.

– یعنی چی؟

– تو فکر کردی همه ی اینا الکیه؟ همه ی این کارا یه دلیل پشتشه.

– چی؟

-ببین… مردا ضعیف بودن زنا رو دوست ندارن فقط حس ترس اونا رو دوست دارن.

– یعنی دوست دارن زنا بترسن دیگه.

– نه… تو وقتی میترسی دلت میخواد یکی کنارت باشه که احساس امنیت بهت بده. مردا دوست دارن شما خانوما بهشون تکیه کنین. دوست دارن یه حریم امنیتی براتون باشن.

– چه خودخواه.

– تو خودت دوست نداری به یه مرد تکیه کنی؟

ناخواسته گفتم:

– یه بار به یکی تکیه کردم کل زندگیمو خراب کرد.

ساکت شد. منم از اینکه این حرفو زدم پشیمون شدم. دست خودم نیست. با تک تک کلمه ها یاد کاوه میوفتم. بعد چند لحظه برای اینکه جو ایجاد شده رو از بین ببره با هیجان گفت:

– خب… اگه گفتی کجا دارم میبرمت؟

ماشین رو نگه داشت. پیاده شد و در سمت منو باز کرد . وقتی پیاده شدم با دیدن تابلوی بزرگ طباخی گفتم:

– وااااااییییی. کله پاچه؟

– دوست داری؟

-آره خیلی.

چشمکی زد و گفت:

حدس میزدم.

دستمو گرفت و سمت طباخی رفتیم. جای شیکی بود. ولی من دوست نداشتم. وقتی پشت میز نشستیم آرتام گفت:

– چرا اینجوری اطرافتو نگاه میکنی؟

-عادت ندارم کله پاچه رو اینجا ها بخورم.

– پس کجا میخوری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x