رمان دروغ شیرین پارت آخر

4.2
(52)

اینبار نگام کرد… بارون کل صورتمو خیس کرده بود. به مسیری که اومده بودیم نگاه کرد… خیلی از خونه دور شده بودیم:

– بهتره تا خونه بدوییم…

موافقت کردم و شروع کردیم به دویدن ولی شدت بارون خیلی زیاد بود… آرتام به یه درختی که روش خونه درست شده بود و حکم سایه بون داشت، اشاره کرد تا بریم زیرش… بهتر از هیچی بود…

زیرش وایستادیم… بخاطر دویدنمون هر دو تا نفس نفس میزدیم… آرتام نگاهی به دور و برش کرد و گفت:

– تا خونه خیلی راهه. بهتره صبر کنیم بارون بند بیاد.

سرمو چند بار تکون دادم:

– سردت نیست؟

– نه.

به صورتم خیره شده بود… اومد نزدیکتر… چشماشو روی تک تک اجزای صورتم چرخوند. دستشو آورد بالا و با انگشتش چتری هامو که چسبیده بود به پیشونیم، کنار زد… منم به چشماش خیره شده بودم… بازم همون نگاه… ته دلم لرزید… دستشو گذاشت کنار صورتم و دست دیگه شو دورم حلقه کرد… سرش داشت میومد جلو… فقط صدای نفس هاشو میشیدم… چشمامو بستم و حرکت لب هاشو رو لبام احساس کردم

منو بوسید… پرحرارت.

تکون نخوردم… مخالفتی هم نکردم…

باورم نمیشد؛ این من بودم که به لبه ی سویشرتش چنگ زدم و اونو به سمت خودم میکشم تا ازم جدا نشه…

برای لحظه ایی سرمو بردم عقب و همینطور که نفس نفس میزدم بی ربط گفتم:

– داره تاریک میشه.

– میدونم

ودوباره منو بوسید… زمان و فراموش کرده بودیم. از این نزدیکیه زیاد احساس خوبی داشتم… خیلی خوب…

– میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟

سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.

– میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟

سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.

با دیدن کاوه دستپاچه شدم. نگاهش یه جوری بود. مثل گناهکارا نگام میکرد، طوری که شک کردم کار اشتباهی انجام دادم. آرتام هم متوجه دستپاچگی من شد و چند ثانیه با تعجب نگام کرد. نا خود آگاه پشتش قایم شدم. کاوه که سکوت ما رو دید گفت:

– ببخشید مزاحم کارتون شدم.

آرتام نگاه بی تفاوتی بهش انداخت… دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش:

– خواهش میکنم! کاری داشتی؟ حواسمون نبود.

کاوه دوباره نگاهی به من انداخت و بعد رو به آرتام گفت:

– گفتم راهو گم کردم.

یکی از ابرو های آرتام از روی تعجب بالا رفت و پرسید:

– گم شدن تو این جاده ی مشخص و سر راست یه کم مسخره نیست؟

با اینکه کاوه از باز شدن مچش یه ذره دستپاچه شده بود ولی با این حال به روی خودش نیاورد. برعکس قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت:

– برای من که اولین باره اومدم اینجا چیز عجیبی نیست.

– به هوش خودم ایمان آوردم چون منم اولین باره اومدم اینجا.

پوزخندی به کاوه زد و بعد دستمو گرفت و گفت:

– بارون بند اومده ! بهتره برگردیم عزیزم.

سرمو کمی کج کردم و بی هیچ حرفی کنار آرتام راه رفتم. وقتی از کنار کاوه گذشتیم آرتام بدون اینکه نگاهش کنه گفت:

– دنبالمون بیا.

با دیدن کاوه تمام خوشی های چند دقیقه پیش فراموشم شد. درسته از اومدن کاوه شوکه شده بودم ولی مشکل اینجا بود که الان از آرتام هم خجالت میکشیدم. هنوزم باورم نمیشه بوسیدمش. روی نگاه کردن بهشو نداشتم. فقط توی اون لحظه دوست داشتم میرفتم یه جایی که هیچ کس نبود و به اتفاق های امروز فکر میکردم. انگار آرتامم متوجه حالم شده بود چون چند لحظه ایی به صورتم نگاه کرد. بعد سرشو آورد نزدیکتر و با تعجب زیر گوشم گفت:

– دستات چرا یخ کرده؟

همونطور که به جلو خیره بودم گفتم:

– چیزی نیست. یه کم سردمه.

منو به خودش نزدیک تر کرد و دستشو چند باری روی بازوهام کشید. با صدای بلند تری رو به کاوه که پشت ما راه میومد گفت:

– حالا نگفتی چرا اومدی بیرون؟

– برای قدم زدن.

– تو این بارون؟

– انقدر عجیبه؟؟؟ فکر کنم شما هم اومدین بیرون بارون میومد.

– خب ما هدفمون قدم زدن نبود.

بهش نگاه کردم… بی صدا میخندید. از اینکه حال کاوه رو گرفته بود خوشحال بود. خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. فقط نگران بودم یه وقت بینشون درگیری لفظی بوجود بیاد. کاوه بعد از چند لحظه سکوت یا حرص گفت:

– اونو که فهمیدم.

– پس داشتی مارو دید میزدی؟

کاوه ساکت موند و چیزی نگفت. از اینکه اینجوری با کاوه حرف میزد خوشحال بودم. انگار داشت انتقام منو میگرفت. پسره ی بیشعور خودش با مهری خوشگذرونی میکنه بعد به من مثل یه خائن نگاه میکنه. برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:

– چرا خانومتو نیاوردی؟

– حالش برای قدم زدن مساعد نبود.

– من جای تو بودم تو این وضعیت تنهاش نمیذاشتم.

کاوه پوزخند صدا داری زد و گفت:

– چه خانواده دوست. فقط میتونم بگم برو خدارو شکر جای من نیستی.

جمله ی آخرشو با ناراحتی گفت… انگار که میخواست به من بفهمونه از زندگیش راضی نیست. برام مهم نیست چون خودش خواست.

– نگفتی؟

– چی رو؟

– اینکه چرا اومدی قدم بزنی؟

– فکر کن قدم زدن زیر بارون خاطرات شیرینی رو برام زنده میکنه.

دیگه رسیده بودیم به خونه. آرتام در رو باز نگه داشت و در حالی که به کاوه اشاره میکرد بره داخل گفت:

– امیدوارم آخر مرور این خاطرات شیرین با یه آه پر حسرت همراه نباشه.

کاوه چشمای به خون نشسته ش رو به آرتام دوخت و از بین دندونای بهم فشرده ش گفت:

– نمیذارم با حسرت تموم بشه.

و بی معطلی رفت تو…

**********

فنجون چایی رو از توی سینی برداشتم و سری به عنوان تشکر تکون دادم… آرتام دستشو روی لبه ی مبل پشتم گذاشت، سرشو آورد نزدیک و آروم زیر گوشم گفت:

– عمت آدم جالبیه…

با خنده پرسیدم:

– چطور؟

به عمه و مامان اشاره کرد که با هم حرف میزدن…

عمه- من همیشه و همه جا گفتم که سلیقه ی دخترت حرف نداره.

مامان که انگار مثل من تملق توی حرفاشو فهمیده بود لبخندی از روی اجبار زد و به تشکری اکتفا کرد ولی مثل اینکه عمه دست بردار نبود. رو به من گفت:

– هنوز اون فنجونایی که واسه ی تولدم خریده بودی نگه داشتم.

معلوم نبود با زدن این حرفا میخواد به چی برسه… با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم که کلا حرفی رو بی دلیل نمیزنه. بدون اینکه تغییری تو چهره ام بدم گفتم:

– جدی؟

– عمه: آره عمه… خیلی خوشگلن… هر کی اومد خونمون پرسید از کجا خریدمشون… خلاصه اینکه همیشه به مهری میگم تو که این همه سال دوست آناهید بودی چرا یه کم ازش سلیقه توی خرید رو یاد نگرفتی.

نگاه ها رفت سمت مهری و همه ساکت شدن. مامان سری از روی تاسف تکون داد. مهری رنگش سفید شده بود و با انگشتاش بازی میکرد… آرتام نگاه از مهری گرفت و رو به عمه گفت:

– چیدمان اینجا کار خودتونه؟

عمه ذوق زد خندید و گفت:

– آره عزیزم. چطور؟

– همینطوری… بنظرم حالا که به سلیقه ی آناهید اطمینان دارین بد نیست بذارین چیدمان اینجا رو عوض کنه.

عمه پنچر شد… از فکر اینکه آرتام میخواد ازش تعریف کنه کلی ذوق کرده بود… قیافش واقعا دیدنی بود. خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم. جای پری واقعا خالی بود…عمه لبخندی از روی اجبار زد و گفت:

– حتما.. خب دیگه بریم ناهار بخوریم.

با این حرف همه از جامون بلند شدیم و سمت میز رفتیم. آرتام صندلی رو برام عقب کشید… این کاری بود که کاوه همیشه برای من سر میز انجام میداد… ناخود آگاه نگاهم سمت کاوه رفت. اونم داشت به من نگاه میکرد. سریع نگاهمو دزدیم و به روی خودم نیاوردم…

ایکاش امروز نمی اومدیم اینجا… از دیشب که عمه پیشنهاد داد دو روز آخر سفرمون بیایم ویلاشون حالم گرفته شد… چقدر برای خونه ی بابا بیژن زحمت کشیدیم تا چند روز با آرامش اونجا باشیم… حس خیلی خوبی نسبت به اونجا داشتم… انگار خونه ی من و آرتام بود. از قیافه ی آرتام هم میشد فهمید که از اومدن اینجا راضی نیست… بعد از اتفاق اون روز یه ذره ازش خجالت میکشیدم ولی اون اصلا اشاره ای به اون ماجرا نکرد. پری هم که تا پیشنهاد عمه رو شنید گفت اعصاب دیدن خانواده ی کاوه رو نداره چه برسه به اینکه بیاد ویلاشون… دست هیراد رو گرفت و برگشتن تهران تا این چند روز آخر رو هم برن دیدن اقوام شوهر… منم اگر بخاطر مامانی نبود نمی اومدم… میگفت بیا تا کدورت ها تموم بشه و اونا بفهمن که دیگه به قدیم فکر نمیکنم… مشغول غذا خوردن بودیم که عمه یهو گفت:

– آرتام جان غذا بکش. تعارف نکن.

آرتام که انگار اصلا حواسش نبود گفت:

– بله؟

– گفتم تعارف نکن غذا بکش برای خودت.

– من اهل تعارف نیستم.

عمه نیمچه لبخندی زد و گفت:

– آهان یادم نبود اینجا بزرگ نشدی و با تعارفات ما ایرانی ها آشنا نیستی.

بعد مکث کوتاهی ادامه داد:

– چند وقته برگشتی؟

– دو سالی میشه…

– اینجا بهتره یا اونجا؟

– نمیدونم… تو بعضی چیزا اینجا بهتره و تو بعضی دیگه اونجا…

– اتفاقا من خیلی اصرار داشتم کاوه درسشو اونور تموم کنه…

آه پر حسرتی کشید و گفت:

ولی نشد… یه نفر مخالف رفتنش بود. بدبختی این بود که از همون یه نفرم حرف شنوی داشت .

عمو شهرام تک سرفه ایی کرد که باعث شد عمه ساکت بشه… قربونش برم از رو نمی رفت… یکی به نعل میزد، یکی به میخ… حالا نوبت من بود گویا… مامانی به بابا که از حرف عمه عصبانی شده بود، اشاره کرد تا چیزی نگه…عمه دستشو جلوی دهنش گرفت و بلند خندید:

– شوخی کردم.

آرتامم لبخند شل و ولی زد و به من نگاه کرد. منظورش از اون یه نفر من بودم… حرصم گرفته بود. همونطور که چشمم به بشقاب بود قاشقو تو دستم فشار دادم. عمه همیشه برای بحث هاش یه پایان خوب در نظر میگرفت. ولی من دوست نداشتم اینقدر بهم توهین بشه.

*******

همه ی خانما جز من که مشغول کتاب خوندن بودم، رفته بودن استراحت کنن. آرتام و شوهر عمم داشتن تخته بازی میکردن… بابا بیژن و پدرم هم مشغول صحبت کردن بودن… فقط از کاوه خبری نبود که نمیدونم بعد از ناهار کجا رفت.

-راستی آناهید جان اسبمون بچه شو به دنیا آورد . دیدیش؟

با شنیدن صدای عمو شهرام سرمو از روی کتاب بلند کردم:

– جدی؟ همون اسب قهویه؟

– آره دخترم. یه ماهی میشه بچه اش به دنیا اومده. الان تو اصطبله.

– عزیزم… میشه رفت دیدش؟

– آره.

– پس من میرم ببینمش.

عمو شهرام لبخندی بهم زد. بلند شدم… آرتام گفت:

– میخوای صبر کن بازی تموم شه باهات بیام.

از پشت دستمو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

– تا بازیتون تموم بشه من رفتم و برگشتم.

نگاه مهربونی بهم کرد و با سر باشه ای گفت.

پالتومو برداشتم. وقتی دستم به دستگیره رفت دوباره صدای آرتامو شنیدم که میگفت:

– آناهاید مواظب باش زمین گِلیِِ ها.

– مواظبم.

در چوبی اصطبلو با هزار زور و زحمت باز کردم. رفتم سمت اتاقکی که اسبارو اونجا نگه میداشتن.

با دیدن کره اسب کوچولوی قهوه ای خنده رو لبام نشست. رفتم جلوتر… یه ذره بدنمو کشیدم تا دستم بهش برسه… نوازشش کردم و اونم بدون حرکت ایستاده بود و با یه چشمش به من نگاه میکرد.

مادرش هم کنارش بود. وقت 8 سالم بود به دنیا اومده بود با کاوه و باباش اومده بودیم همین جا… چقدر زود گذشت. با یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لبهام نشست.

– بچه که بودیم همینجا به مادرش سیب میدادیم…

با شنیدن صدای کاوه با ترس برگشتم و نگاهش کردم.

با یه لبخند تلخ داشت به من نگاه میکرد. آروم آروم اومد کنارم و گفت:

-یادته؟

-چرا اومدی اینجا؟

بی توجه به سوالم گفت:

– چرا همه چی بهم ریخت؟

– پرسیدم چرا اومدی اینجا؟

زیر لب چیزی رو زمزمه کرد که نشنیدم… انگار با خودش حرف میزد…رومو برگردوندم و بی خیال مشغول نوازش اسب شدم. توی چند قدمیم ایستاد. تکیه داد به ستون چوبیه کنار اتاقک…

– اینقدر از من متنفری که حاضر نیستی نگام کنی؟

چیزی نگفتم… نفس عمیقی کشید و گفت:

– اشکالی نداره. فقط اومدم باهات حرف بزنم.

باز شروع کرد… بی خیال نوازش کردن شدم و همونطور که داشتم به سمت در میرفتم با حرص گفتنم:

– منو توحرفی نداریم که بزنیم.

کاوه بدون معطلی با کشیدن بازوم منو متوقف کرد. چشم تو چشم شدیم. من با عصبانیت نگاش میکردم و اون با التماس… فشاری به بازوم وارد کرد و گفت:

– چرا فرار میکنی؟ بذار حرفامو بزنم… چیه؟ نکنه از یادآوری گذشته میترسی؟

بازومو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

– چرا باید بترسم؟

– خوب نقش بازی میکنی…

دیگه داشت پررو میشد…

– مطمئن باش ترسی وجود نداره فقط نمیخوام حماقتی که کردم یادم بیاد…

– اِ… آفرین به آرتام… ببین چیکار کرده که به این نتیجه رسیدی بودنت با من حماقت بوده…

پوزخندی زدم:

– همون روز که کارت عروسیتو دیدم به این نتیجه رسیدم…

– نمیخوای دلیل کارمو بدونی؟

سرشو کمی کج کرد و گفت:

– چه سوال احمقانه ایی… معلومه که نمیخوای… چون ممکنه خیلی چیزا در موردت روشن بشه… مگه نه؟

– معلوم هست چی میگی؟

– آره… تو هم میدونی چی میگم ولی داری خودتو میزنی به اون راه…

سری از روی تاسف تکون دادم و از کنارش گذشتم تا برم بیرون ولی خیلی سریع اومد رو به روم و سد راهم شد…

– کجا؟

– برو کنار..

– گفتم باید با هم حرف بزنیم…

سرمو انداختم پایین… نفس هام از عصبانیت کش دار شده بود…

– برو کنار کاوه…

– تا وقتی جواب منو ندی نمیذارم بری…

خواستم هولش بود که مچ دستامو گرفت… هر چقدر تقلا کردم نتونستم مچ دستامو از بین دستاش بیرون بکشم…

– ولم کن…

– باید حرف بزنیم…

– خیلی دیره… فکر نمیکنی زودتر باید حرف میزدیم؟ قبل از اینکه مهری رو به من ترجیح بدی؟ قبل از اینکه با آبروم بازی کنی؟

– من اون موقع انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم… وگرنه خودت که میدونی چقدر دوست دارم…

– دروغگو… تو منو دوست نداشتی؛ فقط یه مدت باهام سرگرم بودی… همین…

– من دوست نداشتم؟ یا تو که…

حرفشو قطع کرد… چشماش پر از غم شد… دستامو ول کرد و یه قدم رفت عقب تر…

– حق من این نبود که بهم خیانت کنی…

– چی میگی؟ کدوم خیانت؟

پوزخندی زد و گفت:

– کدوم خیانت؟ به این زودی میلاد و فراموش کردی؟

همونطور که داشتم لیست آدمایی که به اسم میلاد میشناسم رو تو ذهنم مرور میکردم گفتم:

– تو حالت خوب نیست… میلاد کدوم خـَ…

نتونستم ادامه حرفمو بزنم… تازه یادم اومد کی رو میگفت… پسر آقای مردانی… دوست خانوادگیمون… پدرش تقریبا تمام دوران بچگیشو تو خونه ی مامانی گذرونده بود و با هم بزرگ شده بودن… برام حکم یکی از عموهامو داشت و میلادم مثل یه پسر عمو دوست داشتم… ولی.

اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نداد و به حرفای خودش ادامه داد:

– چی شد؟ یادت اومد یا میخوای بیشتر فکر کنی؟

– تو چی در مورد میلاد میدونی؟

– اونقدری میدونم که کارمو توجیح کنه…

– تو هیچـ…

دستی لای موهاش برد و با ناراحتی گفت:

– چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ چیم از اون کمتر بود آناهید

– درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

– من دیدمت… با اون… تو حتی خونه ش هم میرفتی… اونم تنهایی…

از صورت منقبض شده ش معلوم بود که با یادآوری اون خاطرات عذاب میشه…

– چقدر احمق بودم… اولین بار روزی که پشت تلفن یه دعوای کوچولو داشتیم با هم دیدمتون… یادته… بخاطر اینکه نیومدم سر قرار و چند ساعت علافت کردم باهام قهر کردی… منم که طاقت نداشتم یه روز نبینمت، بعد از ظهر اومدم دم خونتون… ولی دیدم سوار ماشین مدل بالایی شدی که دم خونتون منتظرت بود… نمیدونستم کیه ولی دیدم که مرد بود… تعقیبتون کردم… جلوی یه آپارتمان نگه داشت هر دوتونو دیدم که خوشحال رفتین تو خونه… انقدر شوکه شده بودم که نتونستم بیام جلو… برای اینکه مطمئن بشم اشتباه کردم چند روز دیگه ایی هم تعقیبتون کردم… بازم همین اتفاقات تکرار شد. وقتی هم ازت میپرسیدم امروز جایی رفتی جوابت این بود که از صبح تو خونه بودی… ولی نبودی… دورغ میگفتی و من اینو میدونستم… داشتم دیوونه میشدم. با اینکه دیده بودمت ولی بازم باورم نمیشد و دنبال یه راهی بودم به خودم بقبولونم که هیچ اتفاقی نیفتاده… گفتم من اشتباه میکنم. ولی نشد… رفتم از مهری پرسیدم و اونم جواب سر بالا میداد. انقدر بهش اصرار کردم تا بالاخره بهم گفت تو به میلاد علاقه داری و باهاش دوست شدی… خرد شدم… این فکر که برات فقط یه عروسک خیمه شب بازی بودم و اینهمه سال منو بازی دادی منو میسوزوند… حرفایی که مهری میزد بیشتر عذابم میداد؛ از احساس واقعیت نسبت به من گفت و ازم خواست چشمامو بیشتر باز کنم… تا اینکه یه روز گفت با پسره قرار ازدواج گذاشتی. بازم باور نکردم و زیر بار نرفتم ولی اون گفت میتونه ثابت کنه… گفت برای اینکه باورم بشه امروز برم در خونتون… اومدم؛ دیدم با خنده سوار ماشینش شدی. نمیدونی چطور جلوی خودمو گرفتم تا نیامو میلادو نکشم… هنوز ایمان داشتم که تو دوستم داری و مهری دروغ گفته… وقتی وارد پاساژ جواهر فروشی شدین دلم هری ریخت. به خودم میگفتم آناهید نمیتونه منو ول کنه. نمیتونه بدون من زندگی کنه ولی… تو با اون داشتین حلقه ی ازدواج انتخاب میکردین. تازه داشتم به حرفای مامان میرسیدم که همیشه میگفت تو دختر خوبی نیستی… چند روز مثل کابوس برام گذشت… عذابی که تو اون چند روزه کشیدم رو با یه اس ام اس صد برابر کردی. یادته کدومو میگم؟؟؟؟ گفتی کاوه منو تو دیگه نمیتونیم با هم باشیم. یادته؟ با این اس ام اس مطمئن شدم که تو و اون…

سرشو انداخت پایین و آهی کشید:

– بعد اون قضیه تصمیم گرفتم برای اذیت کردنت با صمیمی ترین دوستت باشم تا همونطور که تو عذابم دادی عذابت بدم. دست خودم نبود… فقط میخواستم ازت انتقام بگیرم تا یه ذره آروم بشم… مطمئن بودم که به این زودیا نمی تونی منو فراموش کنی… وقتی به مامان گفتم میخوام با مهری ازدواج کنم بدون چون و چرا قبول کرد… بالاخره اون اولین نفری بود که از وصلت من و تو ناراضی بود… خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قرارها گذاشته شد و همه چی تموم شد… از انتقامی که گرفته بودم راضی بودم و منتظر بودم تا خبری از بهم خوردن رابطه ی تو میلاد بشنوم… اما همه چی با دیدن آرتام تو نمایشگاه بهم ریخت… گیج شده بودم. نمیدونستم چه خبره… تصمیم گرفتم برم سراغ میلاد. رفتم دم خونش که نبود… از پدرش پرسیدم که گفت برگشته سوئد… بعد پیش خودم گفتم حتما حق با مهری و مامانه که میگن تو اون دختر نجیبی که من فکر میکنم نیستی… اما با دیدن اتفاق های این مدت مطمئن شدم که یه جای کار میلنگه… واسه ی همین اصرار داشتم باهات حرف بزنم… خواهش میکنم تو بگو اینجا چه خبره؟؟؟

همه ی اتفاقات چند ماه اخیر جلوی چشمم بود… باورم نمیشد که اون به خاطر این چیزا ولم کرده… باورم نمیشد اینطوری در موردم فکر کرد و انقدر راحت منو قضاوت کرد… اون همه چی رو فهمیده بود… میتونست همه چی رو حل کنه ولی حرفی نزد… اگر سکوت نکرده بود و ازم توضیح میخواست… نگاه متعجبمو به چشمای پرسوالش دوختم… چرا باید الان براش توضیح میدادم… اون موقع که باید این حرفا رو میزد سکوت کرد و با سکوتش زندگیه جفتمونو بهم ریخت… اونوقت حالا اومده و میپرسه چی شد؟ سری از روی تاسف تکون دادم:

– وافعا برات متاسفم که اینطوری در موردم قضاوت کردی…

بی توجه به نگاه پرسوالش رفتم سمت در ولی لحظه ی آخر پشیمون شدم… چرا ندونه؟…بهتر بدونه تا بیشتر عذاب بکشه… بخاطر حماقتش… برگشتم و تو دو قدمیش ایستادم:

– ولی حیفه که ندونسته از اینجا بری…

منتظر نگام میکرد…

– خیلی دوست داری بدونی من خونه ی میلاد چیکار داشتم؟ اون شب که مهمونیه عمو کامبیز بود و تو نیومده بودی یادته؟ بعد از مدتها میلاد رو اونجا دیدم… از پدرام شنیده بودم که یکسالی میشه درسش تموم شده و برگشته تا برای همیشه اینجا بمونه… یه ذره با هم حرف زدیم… خب تو اون دورانی که تو نبودی، من و میلاد و پدارم با هم صمیمی تر بودیم… آخر شب موقع خداحافظی ازم خواست همدیگرو بیرون ببینیم و تاکید داشت کسی چیزی نفهمه… نمیدونستم چیکارم داره… با هم قرار گذاشتیم و منم رفتم سر قرار… بعد از کلی صغرا کبری چیدن، شروع کرد با من من کردن بهم گفت از وقتی که برگشته عاشق یه دختر خیابونی شده… میگفت دختر خیلی خوبیه و از روی اجبار تن به این کار داده… الانم جایی برای زندگی نداره. اون اوایل فقط میخواست کمکش کنه و خونه شو در اختیارش گذاشت ولی به تدریج نتونست جلوی خودشو بگیره و کم کم عاشقش شد… یواشکی با دختره نامزد کرده بود و نمیخواست کسی بفهمه… تو که خانوادشو میشناسی… برای اونام اصل و نصب خیلی مهمه و اگر باد این خبر و به گوششون میرسوند جنجال راه می افتاد… گفت این که میگه میمونه همه ش فیلمه…

داره کاراشو درست میکنه تا زودتر دست دختره رو بگیره و با خودش ببره…

– خب این چه ربطی به تو داشت؟

– مشکل اینجا بود که دختره مریض بود و بغیر از اونم صاحب خونه ی فسادی که دختره براش کار میکرد در به در دنبالش میگشت… چون دختره یکی از بهترین آدمایی بود که از کنارش به یه نون و نوایی میرسید… میلادم از ترس اونو تو خونه حبس کرده بود تا موقع مناسب… چون چند تا از دوستای دختره اونا رو با هم دیده بودن و میترسید خونه تحت نظر باشه… میگفت من با فیلم بازی کردن و رفت و آمد تو خونه ش هم میتونم شک اونا رو برطرف کنم، هم میتونم دختره رو معاینه کنم… منم قبول کردم کمکش کنم… میدونی چرا؟ چون اونم مثل من عاشق بود… اینو میتونستم از بین تک تک کلمه هاش احساس کنم… وقتی میگفت نمیتونه بدون مینو زندگی کنه درکش میکردم چون منم همین حسو نسبت به تو داشتم… ازم خواست برم اونجا تا وضعیت مینو رو چک کنم ولی قول گرفت ازم که به هیچ کس چیزی نگم… البته در مورد تو گفت اشکالی نداره ولی من بهت نگفتم… چون از عادت بد تو خواب حرف زدنت خبر داشتم… غیر از اینه؟ مگه عمه از همین عادتت برای فهمیدن کارایی که انجام میدادی استفاده نمیکرد؟ اگر مامانت میفهمید میلاد همه چی رو از دست میداد… مامانتو که دیگه خوب میشناسی… دوست و دشمن سرش نمیشه و فقط اطرافیانشو آزار میده… تازه موضوع حساسیت زیادت روی منم بود… از نظر تو همه ی پسر ها به من نگاه بد داشتن… میدونستم اگر بفهمی مخالفت میکنی… میلادم همه ی امیدش به من بود… نمی خواستم ریسک کنم و زندگیه میلاد و خراب کنم… گفتم وقتی که رفتن همه چیز رو بهت میگم… اما به مامانم گفتم. چند باری اونجا رفتم. مینو دختر خیلی خوبی بود…بیچاره از ترس تو خونه حبس شده بود… یه روز که میلاد داشت منو میرسوند گفت که کاراشون داره درست میشه ولی قبل از رفتن باید با مینو ازدواج کنه. گفت که میخواد حلقه بخره ولی سلیقه ی خوبی نداره… منم گفتم میتونم کمکش کنم…. گفتم فردا بیاد دنبالم تا با هم بریم خرید. فکر نمیکردم که اینطوری بشه… مهری همه چیزو میدونست. میدونست میرم اونجا و از زنش پرستاری میکنم. یه بار منو با میلاد دیده بود و منم مجبور شدم همه چیز و بهش بگم. نمیفهمم چرا اون حرفا رو زد… ولی تو چرا ازم نپرسیدی؟ چرا بهم نگفتی؟

عصبانی بودم… نمیدونستم کی بیشتر مقصره؟ من، کاوه، مهری یا میلاد…دستمو رو پیشونیم گذاشتم. چرا یهو اینجوری شد. چرا این همه مدت نفهمیده بودم؟به کاوه نگاه کردم که حسابی گیج شده بود… وضعیت بدی بود. هر دو حرفایی رو میشنیدیم که تا الان نمیدونستیم… بالاخره کاوه تکونی خورد و گفت:

– یعنی میخوای بگی…

– همه چیزایی که گفتم واقعیت داشت.

– مهری…

– من نمیفهمم چرا اینکارو کرد.

– چرا بهم نگفتی؟

– تو چرا ازم نپرسیدی؟

عصبی شده بود… شروع کرد جلوی من قدم زد… دستی روی پیشونیش کشید و زمزمه کرد:

– باورم نمیشه… من احمق… وای…

یهو اومد روبه روم و گفت:

– آناهید من نمیدوستم…

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم…

– من تازه فهمیدم چه غلطی کردم… خیلی عصبی بودم و کارام دست خودم نبود. اما هنوزم دیر نشده. دوباره میتونیم با هم….

و به من نگاه کرد… دوباره؟ بعد همه ی این اتفاقات… بعد ازدواجش و با وجود بچه ایی که تو راهه… بعد ورود آرتام به زندگیم… کسی که تو این مدت بهم محبت کرده بود و حامیم بود… بعد از همه ی اینا؟؟؟ از سکوت پیش اومده خوشحال شد و یه قدم نزدیکتر شد که سریع خودمو کشیدم عقب.

– اشتباه نکن… رابطه ی ما خیلی وقته تموم شده…

– تو که حرفامو شنیدی… من نمیدونستم…

– الان هم که فهمیدی چیزی عوض نمیشه…

– چرا میشه… اگر بخوای میتونیم با هم…

– بس کن

– چرا بس کنم… حال و روز الانمون بخاطر پنهون کاریه توئه…

– پنهون کاریه من؟ من فقط میخواستم یه کار خیر بکنم…

– کار خیری که شرش دامن ما رو گرفته…

– نکنه فکر کردی تو بی تقصیری و همه ی گناه گردن منه؟

– نه… نه… منم مقصرم… منم احمق بودم… ولی میشه…

– نه دیگه نمیشه…

– واقعا اونو به من ترجیح میدی…

زل زدم تو چشماشو گفتم:

– اون اسم داره و اسمشم آرتامه… اگر راضیت میکنه باید بگم آره… میدونی چرا؟ چون مثل تو کله شق و البته مغرور نیست… چون اگر چیزی ناراحتش کنه حرف میزنه تا سو تفاهما از بین بره و کار به اینجا نکشه… چون همه چی رو به بچه بازی نمیگیره…

چند لحظه ایی با بهت نگام کرد ولی زود به خودش اومد و گفت:

– آناهیدم… عزیزم. خودتو گول نزن… تو هنوزم منو دوست داری فقط کافیه به زبون بیاری.

دوباره نزدیک شد… دلم لرزید. دوباره شده بود همون کاوه ایی که جونمو براش میدادم. دیگه عقب نرفتم… پاهام به زمین چسبیده بود… اون هم تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم فشرد…باز هم برگشتم سر خونه ی اول…. دوباره رسیدم همونجایی که اینهمه مدت تلاش کردم تا ازش دور بشم… دستام بی حرکت کنار بدنم آویزون بود… آروم زیر گوشم گفت:

– من بهت احتیاج دارم آناهیدم… نمیدونی تو این مدت چی کشیدم… ترکم نکن .

از خوردن نفس هاش کنار گردنم حس بدی بهم دست داد… من چرا اینطوری شدم؟ چرا بهش اجازه دادم بغلم کنه؟ سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:

– میفهمی چی میگی؟

– آره میفهمم… اگر بخوای همه چی رو ول میکنم… مهری و زندگیه نکبتمو… کارام درست شده و اواخر همین ماه باید برم… بیا با هم بریم… میریم یه جا که دست هیچ کس بهمون نرسه… بذار مردم هرچقدر که دوست دارن پشت سرمون حرف بزنن… مهم نیست. فقط اینکه من و تو با هم باشیم مهمه…

میخواست مهری رو ول کنه؟ متعجب نگاش کردم که ادامه داد:

– اونجوری نگام نکن… نکنه توقع داری باهاش بمونم… اون با دروغ هاش زندگیمو بهم ریخت…

– باورم نمیشه این حرفو بزنی… تو داری پدر میشی…

– پدر…

پوزخند صدا داری زد…

– مهری حقشه… میای؟

نگاه ملتمسشو بهم دوخت… نمیتونستم چیزی بگم. خشک شده بودم. تمام اون لحظه هایی که با کاوه بودم اومد جلوی چشمام. خونه ی مامانی … مسافرتامون… تنهاییامون. جداییمون… آرتام… آرتام چی؟ احساس عذاب وجدان کردم. وقعا چرا تو گوش کاوه نزدم که بغلم کرد؟. سکوتم باعث شد با ناراحتی بگه:

– نگو که نمیای…

اومد جلوتر و بازوهامو گرفت… پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. سعی کردم خودمو بکشم کنار ولی نمیشد…

– ولم کن کاوه. همینجا این قضیه رو تموم کن.

– یه ذره فکر کن… ما میتونیم…

– مایی وجود نداره…

– آناهید من این همه مدت تو اشتباه بودم ولی توام بی تقصیر نبودی… اگه بهم میگفتی…

– گفتم ولم کن. برام مهم نیست کی مقصره مهم اینه همه چی تموم شده.

صبرش تموم شده بود و داد زد:

– ولت کنم بری پیش اون عوضی؟

– تو مشکلی داری؟

هر دو به طرف آرتام برگشتیم که با اخم داشت به کاوه نگاه میکرد….

سریع یه قدم رفتم عقب و بازمو از بین دستاش که حالا فشارشون کمتر شده بود، کشیدم بیرون… آرتام چند قدم اومد جلوتر و رو به کاوه گفت:

– میشه بگی دقیقا با زن من چیکار داری؟

قبل از کاوه من زودتر رفتم طرفش و گفتم:

– چیر مهمی نبود… بیا بریم پیش بقیه.

آرتام نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به کاوه نگاه کرد… خیلی عصبانی بود:

– اگر یه بار دیگه دور و بر آناهید ببینمت مطمئن باش رعایت هیچی رو نمیکنم.

کاوه پوزخندی زد و گفت:

– چیه میترسی بخاطر علاقه ایی که به من داره ولت کنه؟ خوبه خودتم می دونی که آناهید دوسـ

مشتی که آرتام حواله ی فکش کرد نذاشت ادامه بده… از اتفاق پیش اومده هنگ کردم…کاوه با مکث صورتشو که بخاطر شدت ضربه به سمت راست خم شده بود برگردوند طرفمون… بعد از چند لحظه نگاه کردن تو چشم های هم جواب کار آرتام و با یه مشت زیر چشمش داد… جای انگشترش روی صورت آرتام خراش کوچیکی ایجاد کرد… همین کافی بود که آرتامو عصبانی تر بکنه… یقه شو گرفت و کوبیدش به یکی از ستون های اتاقک که صدای وحشتناکی ایجاد کرد و باعث شد شیحه ی اسبی بلند بشه…

الان وقت ترسیدن نبود… باید قبل از اینکه آبرو ریزی بشه از هم جداشون میکردم… سریع رفتم طرفشون. بازوی آرتامو کشیدم و گفتم:

– ولش کن… خواهش میکنم ادامه ندین.

آرتام هیچ حرفی نزد و فقط برای لحظه ی کوتاهی نگام کرد… از عصبانیت نفس نفس میزد… با دیدن زخم کوچیک روی گونش دلم گرفت و بغض کردم… نگاهش پر از رنجش بود… کاوه از فرصت استفاده کرد و یقه شو از بین دستای آرتام کشید بیرون… رومو برگردوندم و به کاوه که زیر چونش قرمز شده بو، گفتم:

– برو بیرون.

در حالی که به آرتام نگاه میکرد گفت:

– چرا برم؟ چرا بهش نمیگی که هنوزم منو دوست داری

آرتام دوبار خواست بهش حمله کنه که رفتم روبه روش و با دستی که روی قفسه ی سینه ش گذاشتم مانعش شدم… قلبش چقدر تند میزد… از بین دندونای بهم چسبیده ش گفت:

– دهنتو ببند عوضی…

– کاوه: حقیقت تلخه… تا کی میخواین خودتونو گول بزنین؟ آناهید هر کاری بکنه بازم نمیتونه منو فراموش کنه…

– خفه شو کاوه… برو بیرون.

کاوه لبخند زد و کمی سرشو کج کرد:

– چشم… تو امر کن…

رفت سمت در… قبل از اینکه بره بیرون گفت:

– فرصت خوبیه برای خداحافظی کردن…

بعد از رفتنش به آرتام نگاه کردم… از عصبانیت تند تند نفس میکشید… روی گونش دو تا زخم کوچیک کنار هم بود که یکیش خونریزی بیشتری داشت… دستمالی از تو جیبم در آوردم و خواستم بذارم روی زخمش که صورتشو کنار کشید

– صورتت زخم شده…

سرشو برد عقب و بجاش دستمال رو از دستم کشید و گذاشت روی زخمش… چشماش از درد جمع شد… روشو برگردوند و رفت سمت اتاقک و وزنشو انداخت روی دستش که لبه اتاقک گذاشته بود… هنوزم نفس هاش نا منظم بود…

رفتم کنارش… چشمش به کره اسب بود و حواسش جای دیگه… زیر چشمش قرمز شده بود… اگر کمپرس یخ نذاره کبود میشه… احساس یه گناهکار و داشتم… واقعا چرا اجازه دادم کاوه بغلم کنه؟ با اینکه ازش خجالت میکشیدم ولی دلم طاقت نیاورد و دستمو روی بازوش گذاشتم:

– بیا بریم روی زخمت یخ بذارم…

هیچی نگفت…

میخوای از اینجا بریم؟

– ….

– آخه چرا باهاش درگیر شدی؟

پوزخندی زد و گفت:

– ناراحتی؟

– معلومه که ناراحتم… ببین چه بلایی سر صورتت آوردی… حالا راضی شدی؟ از تو توقع ندارم اینطوری رفتار کنی…

عصبی نگام کرد و گفت:

– به من نگاه کن… بهم میاد اهل دعوا باشم؟ ولی آدم یه ظرفیتی داره… چه معنی داره تا تنها میشی اون بدو بدو بیاد سراغت؟

یه ذره نگام کرد و پرسید:

– اصلا چی بهت میگفت؟

با یادآوری حرفاش اخمی روی پیشونیم نشست:

– هیچی…

– بخاطر هیچی اونطوری بهت چسبیده بود و تو هم مخالفتی نداشتی؟

شوکه نگاش کردم… معلوم بود از حرفی که زد، پشیمونه…کلافه گفت:

– درسته من با فرهنگ دیگه ایی تربیت شدم ولی نمیتونم ببینم کسی با منظور بهت دست میزنه… اون حتی نگاهاشم منظور داره…

– خیلی خب… آروم باش.

– چطور آروم باشم؟… پسره تو روی من نگاه میکنه و میگه تو…

بهش حق میدم عصبانی باشه… کاوه دیگه شورشو درآورده… سرشو چند باری عصبی تکون داد و گفت:

– شایدم حق با اونه…

دلخور گفتم:

– میفهمی چی میگی؟

زل زد تو چشمام و با صدایی که سعی میکرد پایین نگه ش داره گفت:

– آره میفهمم… این توایی که خودتو زدی به ندونستن…کم آوردم… خسته شدم… میفهمی؟ خسته… از این رفتارهای پرتناقضت که آدمو گیج میکنه و نمیدونم کدومش درسته خسته شدم… از نگاهات که هر لحظه یه مدله… از بلاتکلیفیه خودم… نباید از اول این نمایش و راه مینداختیم…. نباید میذاشتم کار به اینجا بکشه… تو هر دفعه داری منو با اون مقایسه میکنی… شاید به زبون نیاری ولی من نگاهاتو به اون میبینم… درسته حرفی نمیزنم ولی برام خیلی سخته… من دوست دارم… اینو بفهم… حالام این توایی که باید تکلیفتو مشخص کنی چون من خیلی وقته با خودم رو راست شدم… میدونم از زندگیم چی میخوام…

زل زد تو چشمام و گفت:

– تو رو میخوام…

امروز چه خبر بود… شوکه شده بودم ولی ازخوشحالی… باورم نمیشد این حرفا رو بزنه… فقط به چشماش نگاه میکردم تا مطمئن بشم حرفاش راسته… وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم، سرشو برد بالا و چند لحظه ایی به سقف خیره شد… نفسشو پر صدا فرستاد بیرون… و دوباره بهم نگاه کرد… یه ذره آرومتر شده بود:

– اما اینم میدونم که دوست داشتن یه طرفه نمیشه… تو حق انتخاب داری و بهت حق میدم هنوزم کاوه رو دوست داشته باشی… این یه بازی بود که من قواعدشو زیر پا گذاشتم… نباد علاقه ایی بوجود میومد ولی…

دهنم باز کردم تا چیزی بگم که انگشتشو گذاشت روی لبم:

– درسته گفته بودم تنهام ولی نگفته بودم که بهش عادت نکردم… یادت نره که از ترحم متنفرم… باید یه چیزی رو بدونی… یادته اونروز لب ساحل میخواستم یه چیزی بهت بگم؟… چند روز پیش وکیل خانوادگیمون بهم ایمیل زد… گفت بابام تمام زندگیشو اونور فروخته و نمیخواد برگرده… دیگه مجبور نیستی به این بازی ادامه بدی… خیلی راحت میتونیم همه چیز و بهم بزنیم…

خشکم زد… اینکه چند دقیقه پیش گفت دوستم داره ولی الان میگه همه چی تمومه… انگشتشو روی لبم کشید… معلوم بود فکرش جای دیگه ست… مثل من… یهو به خودش اومد… بی هیچ حرفی رفت سمت در اما قبل از بیرون رفتن گفت:

– هر تصمیمی بگیری بهش احترام میذارم ولی اینو بدون که اگر مهری زندگیه یه نفر و خراب کرد تو با رفتنت با کاوه دو نفر و از بین میبری…

و رفت…

مثل منگ ها وایستاده بودم و به در اصطبل نگاه میکردم… چند تا شوک تو یه ساعت… و بدترینش هم حرفای آخر آرتام بود…

با صدای alarm گوشیم از خواب بیدار شدم… باید میرفتم سرکار… زنگ گوشی رو که قطع کردم متوجه sms از طرف آرتام شدم… چقدر تو این سه روز که ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود… ذوق زده بازش کردم:

– سلام… من دو هفته بخاطر یه عمل میرم آلمان… ببخش که زودتر بهت نگفتم… یه دفعه پیش اومد…. فکر کنم اینطوری برای هر دومون بهتره باشه تا بتونیم تصمیم درستی بگیریم… مواظب خودت باش.

یخ کردم… یعنی چی رفته مسافرت؟ اونم دوهفته… با خوندن sms حسابی پکر شدم. از فکر اینکه دو هفته نمی بینمش دلم گرفت… دیگه حوصله نداشتم حاضر شم و اگر مجبور نبودم از جام تکون نمیخوردم… خیلی از دستش عصبانی بودم… میتونست زودتر بهم بگه… اصلا میتونست زنگ بزنه و ازم خداحافظی کنه…نه اینطوری…

یاد اون روز تو خونه ی عمه افتادم… وقتی برگشتم تو ویلا تصمیم داشتم با آرتام حرف بزنم ولی جو توی ویلا، سکوت و اخم های معنی دار نشون از این بود که همه متوجه مشاجره ی بین آرتام و کاوه شدن… کما اینکه زخم روی صورت آرتام و کبودیه فک کاوه تابلو بود… به نیم ساعت نکشید که بابا دستور رفتن و صادر کرد و همه برگشتیم جز خانواده ی عمه… بخاطر بودن بابا بیژن تو ماشین ما نتونستم با آرتام حرف بزنم… احساس میکردم چون من و آرتام هم خیلی ساکت بودیم همه فکر کردن که ما هم دعوا کردیم و نگران بودن که اوضاع بدتر نشه… بماند که کل راه به سکوت گذشت… بدتر از اون این بود که از لحظه ایی که منو دم در خونه رسوندن تا همین الان ندیدمش… دلم واقعا براش تنگ شده بود… انقدر بد اخلاق شده بودم که مامان و بابا هم فهمیده بودن و کمتر به پر و پام میپیچیدن… تمام این مدت به این فکر میکردم تو بیمارستان میبینمش که با sms امروزش نا امیدم کرد… دلم میخواست گوشیمو پرت کنم تو دیوار… با بی حالی از جام بلند شدم و لباس پوشیدم…

تمام مدت، سر کار انقدر عصبی بودم که نزدیک بود چند باری اشتباه کنم که خدا رو شکر زود متوجه شدم… از فکر اینکه الان توی بیمارستان نیست ناراحت میشدم… همیشه همین که میدونستم هست کلی بهم روحیه میداد ولی حالا… حوصله ی کار کردنم نداشتم… ایکاش شیفتمو عوض نکرده بودم… اگر از همون اول شبکاری میموندم الان انقدر به بودنش عادت نمیکردم…

***

هر روز که می گذشت دلتنگیه منم بیشتر میشد… بی حوصله شده بودم و تا بیکار میشدم میرفتم تو فکر…الان 5 روزه که ازش بی خبرم… تا حالا پیش نیومده بود چند روز نبینمش و فکر نمیکردم انقدر به بودنش عادت کرده باشم… همه ش احساس میکردم یه چیزی سرجاش نیست… بذار بیاد من میدونم و اون… بی معرفت حتی یه بارم بهم زنگ نزد حالمو بپرسه… فقط دو روز پیش که با بابا بیژن حرف زدم تونستم از بین حرفاش بفهمم که حسابی درگیره… تازه برای اینکه بابا بیژن به اتفاق بینمون شک نکنه کلی دروغم گفتم که بهم زنگ زده و حالمو پرسیده… نمی تونستم هم ازش بخوام شماره تماسی از آرتام بده… باز همین که فهمیدم حالش خوبه خودش خیلیه…

صبح تو بیمارستان مجبور شدم بخاطر اینکه با دکتر کشاورزی کار داشتم برم سراغش… با دانشجوهاش کلاس داشت… همه شون دور یه پیرزن که منو یاد شخصیت پسته خانم تو مدرسه ی مادربزرگ ها می انداخت، جمع شده بودن… یه گوشه ایستادم تا توضیحات دکتر تموم بشه… رو به پیرزن که خیلی هم با مزه بود گفت:

– خب مادر جان… چند تا سرفه کن…

– پیرزن یه ذره نگاهش کرد و گفت:

– سرفم نمیاد.

همه خندیدن… دکتر دوباره گفت:

– الکی سرفه کنه…

پیرزن خجالت زده خندید و سرشو انداخت پایین:

– روم نمیشه…

چقدر با نمک بود… دکتر رو به دانشجوهاش گفت:

– هرکی بتونه کاری کنه که ایشون سرفه کنه بهش نمره میدم… بالاخره بعد از تلاش چند تا از بچه ها پیرزن یا همون پسته خانم دو تا سرفه کرد… یکی از دانشجوها رو به من گفت:

– جای دکتر مهرزاد خالیه…

دکتر کشاورزی چند باری سرشو برای تایید تکون داد و گفت:

– اون وقت میشد مریض مورد علاقه ش…

لبخندی زدم و سریع کارمو انجام دادم… انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا اگر خودم هم نخوام آرتامو یادم بیارن… تازه بچه ها هم مدام از من حالشو می پرسیدن… سوار آسانسور شدم تا برم بخش ولی وقتی خواستم دکمه رو بزنم یه چیزی وادارم کرد تا دکمه ی کناری رو فشار بدم…

مهراوه با دیدنم از جاش بلند شد و با لبخند گفت:

– به به… ببین کی اینجاست…

– سلام عزیزم

– سلام به روی ماه بی معرفتت…

واقعا دختر مهربون و شیرینی بود… لبخند زدم و گفتم:

– میدونم بی معرفتم… تو دیگه به روم نیار.

– خوبی؟ چه خبر از دکتر مهرزاد؟ نیست اینجا خیلی سوت و کور… اگر کارهای تلنبار شده نداشتم نمی اومدم…

از کی هم داشت سراغ آرتامو میگرفت… من خودم تو بی خبری دارم دست و پا میزنم… بازم باید دروغ میگفتم…

– ممنون. اونم خوبه…

– کی میاد؟

– نمیدونم… فعلا که خیلی درگیره.

– امیدوارم موفق باشه… خوب. من منتظرم؟ مطمئنم که نیومدی منو ببینی…

– ای بابا… من چیکار کنم که یادت بره بی معرفتم؟

خندید و گفت:

– هیچی عزیزم… امرتو بگو.

– راستش کلید اتاق آرتام می خواستم…

منشی دکتر وزیری زودتر گفت:

– وا عزیزم درست نیست در غیابشون کلید اتاقو بگیرین… اگر میخواستن خودشون بهتون میدادن…

مهراوه نگاهی بهش کرد و گفت:

– عزیزم میشه وقتی در مورد چیزی اطلاع نداری حرفی نزنی؟ خود دکتر قبلا بهم گفتن که ورود دکتر زند به اتاقشون ایرادی نداره… چه باشن چه نباشن..

خندم گرفت… عزیزم گفتنشون از صد تا فحش بدتر بود…

– به هر حال من وظیفم بود بگم… امیدوارم بعدا برات دردسر نشه…

– شما نگران نباش…

و کلید یدکی که دستش بود رو داد بهم… ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق…

نمیدونم چرا فکر میکردم روی وسایل باید خاک نشسته باشه…شاید بخاطر اینه که احساس میکنم مدته طولانیه ندیدمش… هرچند بچه های خدمات نمیذارن اینجا کثیف بمونه… خوش بحالشون… اونا بیشتر از من حق پا گذاشتن به قلمرو آرتامو دارن…در حالی که به دور تا دور اتاق با دقت نگاه میکردم با قدم های کوتاه و نامنظم رفتم سمت میزش… تا به حال چند باری اومده بودم اینجا ولی با دقت به اطرافم نگاه نکرده بودم… روی صندلی نشستم… هوم… خیلی نرمه… روی میزش همه چیز مرتب قرار گرفته بود… تقویمی چرم که یه استوانه جهت نگه داری خودکار کنارش بود… یه سری کاغذ های مربوط به بیمارها… یه تلفن مشکی… دستمو جلو بردم و چند تا از کاغذ ها رو زیر و رو کردم… بی هدف چشم چرخوندم که نگاهم افتاد به کشوهای میزش… هر کاری کردم نتونستم جلوی حس کنجکاویمو بگیرم… اولین کشوی سمت راست رو باز کردم… توش یه عالمه پرونده بود… اولین پرونده رو در آوردم و نگاهی بهش انداختم و دوباره گذاشتمش سرجاشو کشو رو بستم… توی کشوی دوم یه شیشه ادکلن بود… درشو باز کردم چشمامو بستم و با اشتیاق بوی تلخش رو فرستادم توی ریه هام… چقدر دلم براش تنگ شده… بغضمو همراه با آب دهنم قورت دادم… ادکلنو گذاشتم سرجاش… یه پاکت کرم رنگ هم توی کشو بود… در پاکت و باز کردم… انگار عکس بود. با خوشحالی کشیدمش بیرون… با دیدن عکس دسته جمعیمون که اونروز برفی توی حیاطشون انداخته بودیم لبخندی روی لبم نشست… چه روز خوبی بود… از دیدن قیافم با اون صورت قرمز و موهای خیس خندم گرفت… از بالای عکس به توی کشو نگاه کردم یه سری خرده ریز مثل جاسوییچی، روان نویس، منگنه، مهر ، چند تا cd و یه بسته سوزن ته گرد… عکس و سرجاش گذاشتم وکشو رو بستم… حالا نوبت دو تا کشوی سمت چپ میز بود… بالایی رو باز کردم…

اولین چیزی که توجه مو جلب کرد یه جعبه کادوی صورتی رنگ بود که اتفاقا خیلی هم برام اشنا بود اما هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش… بی معطلی برش داشتم و بازش کردم… یه ساعت گرون قیمت بود… داشتم از فضولی میمردم که کی اینو بهش هدیه داده… ساعت و دراوردم و جعبه رو زیر و رو کردم ولی کارتی توش نبود… احساس خوبی نداشتم و به فرستنده که حتی نمیدونستم زنه یا مرد حسادت کردم… حدسم میگفت مرد نمیتونه باشه… اه… وقتی جنبه ندارم چرا فضولی میکنم… دوباره به ساعت نگاه کردم… شیک بود… ولی چرا دستش نمی انداخت؟ نا امید ساعت و برگردوندم تو جعبه و خواستم سر جای اولش بذارمش که تازه متوجه کارت پستالی شدم که مچاله شده گوشه ی کشو افتاده بود… بازش کردم:

« انقدر برام ارزش داری که نمیتونم با کادو به این کوچیکی نشونش بدم… با این حال این ساعت ناقابل و خریدم تا هر وقت دیدیش یاد من بیفتی که هر لحظه به یادتم…

دوست دارم

طناز»

اَی… حالمو بهم زد… آها… حالا یادم اومد. اون روز تو راهرو… این کادو دستش بود. دختره ی سبکه جلف… اصلا حالیش نیست که آرتام نامزد داره… تقصیر خودمه… اگر یه بار تو روش در بیام دیگه دور و بر آرتام آفتابی نمیشه. ببین چه راحتم ابراز علاقه کرده… اگر همه چی تموم بشه کلی ذوق میکنه. اونوقت هرکاری میکنه تا آرتامو بکشه طرف خودش. کاغد و پرت کردم رو میز.. همون بهتر که مچاله شده… از فکر اینکه آرتام از این کار طناز خوشش نیومده و کارت و مچاله کرده لبخند زدم… اما چرا کادوش رو دور ننداخته؟ لابد از ساعت خوشش اومده و ملاحضه ی منو کرده… شایدم نخواسته کسی بو ببره تا سر فرصت ازش استفاده کنه… سرفرصت… یعنی بعد از بهم زدن نامزدی… سرمو تکون دادم تا این فکرای مالیخولیایی از کله م بره بیرون… هر چند که به مالیخولیایی بودنش شک دارم.

دوباره نگاهی به توی کشو انداختم… یه سری کاغذ بود که دسته دسته بهم منگنه شده بود… یکی شو کشیدم بیرون… لیست وسایل اتاق عمل بود… بعدی رو نگاه کردم… لیست پرسنل جدید بود… به تاریخش نگاه کردم…مال دو ماه پیش بود…حتما لیست ورودی های هم زمان با منم اینجا هست… فضولیم گل کرد ببینم چند نفر با من اینجا مشغول شدن… با یه ذره گشتن پیداش کردم… به اسامی نگاه کردم… با دیدن اسم بعضی ها تعجب میکردم… چند ماه پیش انقدر از نظر روحی داغون بودم که به دور و برم توجهی نداشتم… فکر میکردم بعضی ها که با من اومدن سابقه ی بیشتری دارن… روی اسم بعضی ها خط کشیده شده بود… حالا واسه ی چی نمی دونم… خیلی ها رو هم اصلا نمیشناختم… رفتم صفحه ی بعدی و متوجه اسم خودم شدم که دورش خط کشیده بود و جلوش هم نوشته بود « اخمویِ بد اخلاق»

لبخند تلخی نشست روی لبم… یاد اولین دیدارامون افتادم… حق داشت… حالت ابروهام طوریه که صورتمو جدی نشون میده و بغیر از اونم همیشه یه نیمچه اخمی روی پیشونیم هست… کشو رو به حالت اولش در آوردم و بستمش… کشوی بعدی قفل بود… هر کاری کردم باز نشد… حالا دیگه کادوی طناز و فراموش کردم و فکرم درگیر کشوی قفل شده بود… شاید وسایل کاریه.. شایدم پرونده های مهم… آره همینطوره… با فکرای بی خود خودتو اذیت نکن دختر. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به دور تا دور اتاق نگاهی انداختم… اسم تایپ شده ش روی یکی از برگه های رو به روم توجهم رو جلب کرد… آرتام مهرزاد… فامیلیش واقعا برازندشه… تو وجودش پر از مهربونیه… انگشتمو روی اسمش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:

– کجا رفتی؟

فکر نمیکردم انقدر دوسش داشته باشم… یعنی تا حالا بهش فکر نکرده بودم… همیشه کنارم بود و اینکه یه روز بره برام دور از تصور بود… جالبه… خوبه از اول گفته بودیم همه چی صوریه…

یاد حرفای اون روزش افتادم… گفت دوستم داره… نیشم تا بنگوش باز شد… تو عالم خودم بودم که با صدای در یه متر از جام پریدم… قلبم مثل گنجشگ میزد… چته دختر… نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

– بفرمایید…

با دیدن یکی از نظافتچی های بیمارستان لبخند زدم…

– دکتر زند؟

– بله؟

– پایین تو محوطه یه نفر کارتون داره…

– با من؟ کیه؟

– منم ندیدمش… خانم رضوانی گفت بهتون بگم…

سری از روی تشکر تکون دادم… سریع کارمو تموم کردم و رفتم پایین… نمیدونستم کیه که میخواد منو ببینه… البته یه حدس داشتم اونم کاوه بود… امکان داشت اومده باشه تا باز همون حرفای تکراری رو بزنه… تو این چند روز مرتب sms میده و زنگ میزنه که جوابشو نمیدم…

جلوی در ایستادم و سر چرخوندم تا کسی رو که کارم داره پیدا کنم… در کمال ناباوری مهری رو دیدم که روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و اشاره کرد که برم پیشش… چه پررو… یه لحظه خواستم برگردم و ضایعش کنم ولی حس فضولیم مانعم شد… رفتم تا ببینم برای چی تا اینجا اومده… این اولین باریه که بعد از بهم خوردن دوستیمون با هم تنها صحبت میکنیم… تازه من یه تسویه حسابم باهاش دارم… هر قدم که بهش نزدیکتر میشدم به این فکر میکردم که چه حرفایی بزنم تا دلم یه کم خنک شه… شاید اگر حرفایی که کاوه بهم زده رو بگم، بفهمه که زندگیش روی هواست…

تا رسیدم بهش سریع از جاش بلند شد… ابروهام از تعجب رفت بالا… مهری و ادب… دستشو آورد جلو و با ناز گفت:

– سلام آناهید جان…

چشمامو ریز کردم… یه نگاهم به دستش بود و یه نگاهم به چشماش… وقتی دید دستامو از تو جیبم در نمیارم دستشو کشید عقب و گفت:

– ببخشید مزاحمت شدم… راستش نمیخواستم بیام تو محیط کارت

حرفشو نیمه کاره قطع کرد و با اشاره به نیمکت کنارمون گفت:

– میشه بشینیم؟

– راحتم

– آخه حرفام طولانیه…

– گفتم راحتم…

– خواهش میکنم… من اونطوری راحت تر میتونم حرفامو بزنم…

چشم غره ایی بهش رفتم و نشستم… اما بجای نگاه کردن به مهری، زل زدم به آدمای روبروم که در حال رفت و آمد بودن. صدای مهری رو شنیدم:

– داشتم میگفتم… اگر چاره داشتم اینجا مزاحمت نمیشدم… میدونستم حاضر نمی شی جای دیگه منو ببینی و باید تو عمل انجام شده قرارت بدم…

با شنیدن حرفاش و مودب حرف زدنش پوزخندی روی لبام نقش بست که مهری دید و سریع گفت:

– البته حق داری…

باز خوبه میدونست… ولی من مهری رو میشناسم… الکی با کسی مهربون نمیشه… چپ چپی نگاش کردم که سرشو انداخت پایین:

– چی میبینم؟ تو و خجالت؟ فکر نمیکنی زیادی عجیبی؟

چیزی نگفت…

– برای چی اومدی اینجا؟

سرشو آورد بالا و گفت:

– میگم… ولی حرفام یه ذره طولانیه…

– من زیاد وقت ندارم

– خواهش میکنم…

مهری اون موقع هایی که با هم صمیمی بودیم خیلی قربون و صدقم میرفت که می دونستم همه ش الکیه و برای تملق و چاپلوسی اون حرفا رو میزنه ولی الان…

– بگو… فقط سریع

– در مورد زندگیمو و خانوادم همه چی رو میدونی… قبلا بهت گفته بودم که پدرم مارو وقتی بچه بودم ترک کرد…

قبلا ازش شنیده بودم که پدرش اونا رو بخاطر خیانت مادرش ترک کرده بود… البته پسرشو با خودش برده بود و مهری رو گذاشته بود برای زنش… مثلا بچه ها رو تقسیم کرده بودن… مادره هم انقدر سرگرم بود که توجهی به تنها دخترش نداشت…

– مادرم که اصلا حواسش بهم نبود و فکر میکرد همین که کلی پول بهم میده کافیه… اصلا نمیدونست من از صبح تا شب چیکار میکنم… با کی میگردم… چی احتیاج دارم… میفهمی این برای یه دختر مثل من که تو سن بلوغ بودم و باید خط قرمزها رو میشناختم یعنی چی؟ من حتی نمیدونسم کدوم کارم درسته و کدوم غلط… میدونی در آنِ واحد با چند تا پسر دوست بودم… میدونی چند بار نزدیک بود از سر بچگی خودمو به یه پسر تسلیم کنم؟؟؟ یکیش هم همون رضا بود که تو جلومو گرفتی… یادته؟ اگر با تو آشنا نشده بودم معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد… بابامم که بین من و مهیار اونو انتخاب کرد و با خودش برد… انگار نه انگار که منم بچه ش بودم… همیشه به این فکر میکردم که چرا بابام منو انتخاب نکرد؟ چرا مهیار؟… احساس میکردم زیادیم… تا از مامانم درخواست میکردم بریم بیرون میگفت اینهمه پول تو دست و بالته خودت برو بیرون کیف کن… از اینکه پولدار بودیم متنفر بودم… یه دختر بودم پر از عقده… عقده ی اینکه یه نفر بهم توجه کنه… بهم محبت کنه… ولی اخلاق خوبی نداشتمو و ندارم… بالاخره بچه ی همون زنیم که به زمین و زمان فخر میفروشه… وقتی داشتم رشد میکردم همیشه یه چشمم به مامانم بود… اون موقع که هر روز با یه دوست پسر تازه میدیدمش… یا کادوهایی که براش میفرستادن…وقتی محبتاشون و میدیم… حتی وقتی چند باری چند تا از دوست پسراش به هوای دستمالی کردنم منو تو بغلشون میگرفتن و به مامان میگفتن( چه دختر نازی… کپیه خودتو) همه ش پیش خودم میگفتم حتما چون مثل اونم به منم توجه میکنن و برام کادو میخرن… مثل اون لباس میپوشیدم… مثل اون برخورد میکردم… حتی مثل اون فکر میکردم… دریغ از این که شخصیتم کم کم داره شکل میگیره و من دارم میشم لنگه ی اون…

نفس عمیقی کشید… سرشو آورد بالا و نگاهم کرد:

– یادته که هیچ کس تو دانشگاه باهام دوست نمیشد؟ تنها تو بودی که دست دوستیمو رد نکردی و منو با این اخلاق گندم قبول کردی… خیلی دوست داشتم… خیلی برام مهم بودی… تو روزای اول دوستیمون انقدر خوشحال بودم که حد نداشت… انگار دنیا رو بهم داده بودن… حالا خواهری رو داشتم که همیشه آرزوشو میکردم… هرچند که بلد نبودم بروز بدم و کارام مصنوعی بود… من از مامانم یاد گرفته بودم که با زبون بازی آدما رو کنار خودم نگه دارم… بعضی وقتا که میدیدم با بقیه ی بچه ها مثل من رفتار میکنی حسودیم میشد و حرص میخوردم… میخواستم فقط دوست من باشی… میخواستم مثل من باشی…

به نقطه ی نامعلومی خیره شد و ادامه داد:

– تا اینکه یه روز به اصرارت قبول کردم که منو تا خونه برسونی و اونجا برای اولین بار کاوه رو…

بعد از چند دقیقه مکث ادامه داد:

– از اینکه تمام توجه تو به اون بود ناراحت شدم… وقتی کاوه رو دیدی خوشحال بودی… خیلی خوشحال… اول از کاوه بدم اومد… دست خودم نبود… وقتی قرار بود یه چیزی داشته باشم باید تمام و کمال مال من میشد… مثل مامانم… روزای اول از اینکه باهاتون بیام زیاد راضی نبودم… وقتی محبت های کاوه رو میدیدم ناراحت میشدم اما به مرور زمان حس حسادتم نسبت به تو تحریک شد… کاوه انقدر بهت محبت میکرد که دلم خواست جای تو باشم… حالا دیگه از تو بدم میومد… همه ش به این فکر میکردم چرا همه تو رو دوست دارن… چرا کاوه انقدر بهت محبت میکنه… چرا یکی مثل کاوه به من محبت نمیکنه… اصلا چرا خود کاوه بهم محبت نمیکنه…

اون موقع با فرشید دوست شدم… یادته؟ فرشید خیلی قربون و صدقم میرفت ولی مثل کاوه نبود… اون سنگ خودشو به سینه میزد… میخواست از منم استفاده کنه و بره… همه ش اونو با کاوه مقایسه میکردم… وقتی به خودم اومدم که دیدم تمام ذهنم پر شده از کاوه… دیگه دلم نمیخواست با هم ببینمتون…

تصمیم گرفتم بیشتر با کاوه صمیمی بشم… بخاطر همینم به بهانه ی تنهایی چند باری دلتو به رحم آوردم که منو دعوت کردی تو محفل های خانوادگیتون… همونجا فهمیدم که عمت از تو خوشش نمیاد… نگاه ها و حرفاش داد میزد… تا اینکه…

ساکت شد… اخمی عمیقی روی پیشونیش نشسته بود:

– عمت تو یکی از مهمونی ها بهم گفت که اگر میتونم بیرون ببینمش… تعجب کردم ولی رفتم ببینم چیکارم داره… فهمیده بود پسرشو دوست دارم… میگفت نگاه هامو به کاوه دیده… اولین نفری بود که اینو فهمیده بود… گفت اگر کاوه رو میخوام باید تو رو از میدون بدر کنم… اصلا به این وصلت راضی نبود و تو رو در حد پسرش نمیدونست… میگفت از نظر مالی خیلی پایین ترین ولی من بهشون میخورم… اینجا بود که برای اولین بار از پولدار بودنمون خوشحال شدم… انقدر کاوه رو میخواستم که چشممو روی همه ی محبت هات بستم و قبول کردم… عمت گفت فقط باید ذهنیت کاوه رو نسبت به تو خراب کنم و بغیر از اون کوچک ترین اتفاقی که بین شما میفته رو بهش بگم… منم از خدا خواسته به حرفش گوش دادم… زوم کردم روت… حتی خیلی روزا تعقیبت میکردم… تا اینکه تو رو با میلاد دیدم… انقدر ساده بودی که باور کردی تصادفی همدیگرو دیدیم و همه ی ماجرا رو برام تعریف کردی و این شد همون موقعیتی که دنبالش بودم… اگر بدونی چقدر خوشحال بودم… همه چی رو برای عمت تعریف کردم و اونم قول داد این ماجرا رو به کسی نگه که اگر قضیه لو بره نمیتونیم کاری انجام بدیم… اون تو خونه زیر آب تو رو میزد و منم تو حرفام با کاوه تایید میکردم… همه چی درست پیش رفت و کاوه شک کرد… اون روز که گفتی میخوای بری برای نامزد میلاد حلقه بخری بهترین فرصت برای تبدیل شک کاوه به یقین بود… وقتی دیدتون اومد پیش من… داغون بود طوری که دلم براش سوخت… اونم مثل تو بی گناه بود… بی گناهی که از نظر من گناهکار محسوب میشد… گناهشم این بود که بجای من عاشق تو بود…

مهری داشت گریه میکرد… ولی من مثل یه مجسمه نشسته بودم و به روبه روم خیره شده بودم…

– اونشب که کاوه رو دیدم تا تونستم ازت بد گفتم و کلی داستان چرت و پرت سرهم کردم… اما کاوه هنوزم دودل بود… میگفت نمیذاره این اتفاق بیفته… دیدم اینطوری نمیشه و این تویی که باید یه کاری کنی تا ازت متنفر بشه… ذهنیت تو رو نسبت به پسرا بد کردم… یادته؟؟؟ هی زیر گوشت خوندم کاوه هم مثل همه ی پسراست… اول زیر بار نمیرفتی ولی انقدر گفتم تا راضی شدی با امتحان کردنش بهم ثابت کنی ولی…

کاوه با اون sms نابود شد… تو ندید ولی من دیدم…

پریدم وسط حرفش:

– چرا اینارو میگم؟

– فقط گوش کن… وقتش بود که خودی نشون بدم… به هوای دلداری مدام بهش زنگ میزدم و میگفتم آناهید لیاقت تو رو نداره… گفتم دور و برشو نگاه کنه، دخترایی رو میبینه که خیلی بهترن و تازه اونو دوست هم دارن… گفتم خیلی راهها هست تا بتونه ازت انتقام بگیره… همین کافی بود تا به فکر انتقام بیفته و منو انتخاب کنه… اینکارم کرد… نمیدونی چقدر خوشحال بودم… به هیچ چیز جز کاوه و ازدواج باهاش فکر نمیکردم… حتی به آینده…

دستمالی ازتو کیفش درآورد و همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت:

– همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد… مراسم خواستگاری و قرار مدارها و تاریخ ازدواج… کاوه تاکید داشت تا روزی که خودش میگه کسی بویی از ماجرا نبره… منم که باید باهات مثل سابق رفتار میکردم تا وقتش… اونی که میخواستم شد… ازدواج کردیم… بعد تمام این ماجراها رفتیم سر خونه و زندگیمون و تازه فهمیدم چیکار کردم… تازه فهمیدم که کاوه کوچکترین علاقه ایی بهم نداره و خبری از محبت نیست… اتفاقا برعکس… طوری باهام برخورد میکرد که شک کردم نکنه مامانش چیزی گفته و ماجرا رو لو داده… با چه امیدی باهاش ازدواج کردم ولی براش فرقی با گلدون توی خونه نداشتم… داشتم دیوونه میشدم… حتی بیشتر شبا خونه هم نمیومد… انگار که اون جن بود و من بسم الله… کارم شده بود شب تا صبح گریه و التماس کردن… ولی همه ش که این نبود… عمت کم کم داشت خود واقعیشو نشون میداد… فکر کنم اون روز تو ویلا یه چشمه از کاراشو دیدی… همه ش سر کوفت… مطمئنم از ترس اینکه لج کنم و با لو دادن نقشه مون دوباره تو و کاوه رو بهم برسونم راضی شد بدون چون و چرا بیاد خواستگاری… خیلی تنها بودم… یه روز که به بن بست رسیده بودم رفتم خونمون… همه چی رو برای مامانم گفتم چون کس دیگه رو نداشتم… مسخره ست نه؟ راهنمای من تو زندگیم مامانم شد… یه زن عیاش… بعد از شنیدن حرفام گفت بی عرضم… نظرش این بود که با بچه میتونم کاوه رو پایبند خودم بکنم… ولی خبر نداشتم که کاوه اصلا خونه نمیاد چه برسه به اینکه…

صورتش سخت شد:

– اما وقتی خوب فکر کردم دیدم راهی جز این ندارم… اگر همینطور ادامه میدادیم چند وقت دیگه کارمون به جدایی میکشید… تمام فکرم این بود که چطور نقشه مو عملی کنم چون کاوه صد سال سیاه راضی نمیشد بهم دست بزنه… بالاخره تصمیم گرفتم کاری کنم تا مست کنه… اینم ترفندهای زنونه میخواست… یه شب که اومد خونه دعوا راه انداختم و آخرشم انقدر اشک ریختم و مظلوم نمایی کردم که دلش برام سوخت و قبول کرد باهام شام بخوره… منم از خدا خواسته یه شام خوشمزه سفارش دادم و یه بطری ودکا هم به برنامه اضافه کردم… میخواست مخالفت کنه ولی تا دید بغض کردم کوتاه اومد… کاوه مثل خودت مهربون بود… ادای زنای روشن فکرو درآوردم و این اجازه رو بهش دادم تا از تو برام درد و دل کنه… اونم بخاطر حرف زدن و فکر کردن به تو اصلا نمیفهمید که داره زیاده روی میکنه… خیلی خورد تا جایی که برای اجرای نقشم کافی بود… کاری کردم که تحریک بشه و جوابم داد… بالاخره اونم مرده… ولی نمیتونی تصور کنی چه بر من گذشت… مدام اسم تو رو صدا میکرد… خیلی سخته که بدونی شوهرت توی رابطه با تو داره به یه نفر دیگه فکر میکنه…

و صدای هق هقش بلند شد… اما من کوچکترین حرکتی برای آروم کردنش انجام ندادم… خیلی سنگدل شده بودم… حداقل در مورد مهری اینطور بود… یه ذره آرومتر که شد، ادامه داد:

– اون شب هر چی که بود گذشت… صبح وقتی کاوه فهمید چیکار کرده میخواست منو بکشه… خیلی عصبانی بود… منم کم نیاوردم و گفتم که به زور بهم تجاوز کرده… هرچند باور نمیکرد ولی کاری هم نمیشد کرد… اتفاقی که نباید افتاد… شک داشتم که به این زودی حامله بشم… اونم با اولین رابطه ولی شد… نمیتونم بگم خدا صدامو شنید چون من لیاقتشو ندارم… میدونم خیلی پست و کثیفم ولی… ولی ایمان دارم که تو مثل من نیستی…

پرسشگرانه بهش نگاه کردم…

– میدونم کاوه بهت چی گفته… خودش بهم گفت… وقتی برگشتیم یه شب گفت که راضیت میکنه که باهاش بری و منو ترک میکنه…

دستامو گرفت و تند تند بوسید… هر چقدرم تلاش کردم نتونستم دستمو از بین دستاش بیرذون بکشم… با اعتراض گفتم:

– ول کنه… این چه کاریه میکنی؟

– التماست میکنم… تمنا میکنم… اصلا هر کاری بگی میکنم.. هر چی تو که بخوای ولی با کاوه نرو… کاوه رو از من نگیر… ما داریم بچه دار میشیم… التماس میکنم…

از جام بلند شدم و دستمو از بین دستاش کشیدم بیرون…

– اون موقع که داشتی زندگیمو بهم میریختی باید به این روزا فکر میکردی… باید میفهمیدی که کاوه منو ول نمیکنه…

مهری اومد جلوی پام نشست و خم شد روی کفشامو بوسید… از تعجب زبونم قفل شد… با عجله نگاهی به دور و برم انداختم که خدا رو شکر کسی نبود… یه قدم رفتم عقب که مهری سرشو آورد بالا و همینطور که زار میزد ادامه داد:

– آناهید خواهش میکنم زندیگمو خراب نکن… من بد کردم تو نکن… نذار بچه ی منم مثل خودم عقده ایی بار بیاد… من تنهایی نمیتونم بزرگش کنم… التماس میکنم…

– بس کن… فکر کردی مثل قدیم احمقم که با دو تا قطره اشکت دلم به رحم بیاد؟ نه عزیزم… تو منو تبدیل به اینی کردی که الان هستم… یه دختر بی احساس و بی تفاوت…

واقعا بی تفاوت بودم؟؟؟ اونم بعد از دلتنگی های این چند روز؟

مهری هنوزم گریه میکرد…

– اگر کاوه ترکت کنه حق داره… بیشتر از اینا باید سرت بیاد…

رومو برگردوندم تا برم تو بیمارستان که صدای آخ گفتن مهری متوقفم کرد… نگاهش کردم… یه دستش روی زمین بود و یه دستش روی شکمش… خدای من… بچه ش…

بخاطر خواهش یکی از همکارا امشب باید بجاش کشیک وایمیستادم… با اینکه خسته بودم ولی بنظرم اینطوری برای خودمم بهتر بود… وقتی تو خونه میموندم هزار تا فکر خیال بد میومد تو سرم…

وقتی رسیدم بخش پری رو دیدم… خوشحال بغلم کرد… اون هیچی از حرفای آرتام نمیدونه… از وقتی برگشتنن ندیده بودمش و حتی تلفنی هم با هم حرف نزده بودیم… لبخندی زدم و گفتم:

– سلام

– سلام دوستم… خوبی؟

مشکوک نگاهش کردم… از صورتش معلوم بود زیادی خوشحاله…

– من خوبم ولی فکر کنم تو بهتری

– من عالـــــــــــــــیم…

– خیر باشه… چیزی شده؟

دستی از پشت خورد روی شونم… شیما بود:

– هیچی بابا… تاریخ عروسیش مشخص شده. از سر شب بیچارم کرده. راستی سلام

– سلام.

– وای آناهید نمیدونی چقدر خوشحالم… افتاد برای اول تیر.

چقدر از خوشحالی پری خوشحال شدم… زوج خوبی بودن…

– تبریک میگم…

-پری: آماده باش که بعدی توایی…

باز داغ دلم تازه شد… ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و به شوخی گفتم:

– فعلا که داماد ما فرار کرده…

– آره از هیراد شنیدم رفته آلمان… چه خبر ازش؟ باهات تماس گرفته؟

– خوبه… سلام میرسونه.

– شیما: چرا باهاش نرفتی خره؟ من بودم هر طور شده خودمو بهش میچسبوندم… اصلا میرفتم تو چمدونش قایم میشدم…

– پری: همچین میگه میرفتم تو چمدونش هرکی ندونه فکر میکنه لاغره… یه نیگا به خودت بنداز…

هر سه خندیدیم… پری حق داشت… شیما هیکل پُری داشت… چاق نبود ولی پر بود… شیما با خنده گفت:

– خوب رژیم میگرفتم… بالاخره ارزش داشت…

و رو به من کرد و گفت:

– اونوقت همون میشد ماه عسلتون

– پری: وا… مگه همه مثل تو هُلن؟ خوب ماه عسلم میرن به موقعش…

دستمو کشید و گفت:

– بیا بریم اناهید این مشکل منکراتی داره… هیرادم چند بار بهم تذکر داده باهاش نگردم..

شیما خودشو به ما رسوند و گفت:

– ایـــــش… خیلی هم دل شوهر جونت بخواد

یه ربعی میشد که تنها تو station نشسته بودم… یه دستو گذاشته بودم زیر چونم و به کاغذ روبروم خیره شده بودم… با خودکاری که تو دست دیگم بود روی میز ضرب گرفته بودم… کاغذی که جلوی صورتم تکون خورد باعث شد سرمو بالا بگیرم… پری بود:

– کجایی؟ یا خودش میا یا نامه ش…

لبخند کم جونی زدم و پرسیدم:

– حالش چطوره؟

– چیز مهمی نبود… درد بعد از عمل.

سرمو چند باری به نشونه ی تفهمیم تکون دادم و ساکت شدم… خیلی کلافم، همه ش احساس میکنم یه چیزی سر جاش نیست… یه چیزی کمه… خودکار تو دستمو بی هدف روی کاغد های روبروم به حرکت درآوردم… پری خودکار و از دستم کشید… معترض گفتم:

– چیه؟

– چته اناهید؟ حالت خوبه؟

– آره

– مطمئنی؟

– نه

نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم:

– نمیدونم.

– چیزی شده؟

دوست نداشتم با حرفام خوشیشو از بین ببرم… لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

– نه… خب راستش یه ذره دلم گرفته…

– ولی من فکر نمیکنم یه ذره باشه… دلت براش تنگ شده؟

هیچی نگفتم چون میدونستم اگر حرف بزنم بغضم میترکه… بجاش سرمو انداختم پایین و با حلقه ی توی دستم بازی کردم… پری اومد کنارم نشست و دستامو بین دستاش گرفت…

– پس دلت تنگ شده… گفتم از سر شب تو خودتیا… اگر دلتنگ نباشی عجیبه… اون انقدر مهربون هست که دخترا با یه سلام از روی ادبش هزار تا فکر و خیال میکنن… تو که دیگه جای خود داری… هر روز گذروندن وقتت با اون که مطمئنم بخاطر اخلاقش ساعت های شیرینی بوده چیز کمی نیست…

– خیلی فشار رومه… میدونی دلم چی میخواد؟

پری با تکون دادن سر پرسید چی…

– دلم میخواد یه اتاق پر از ظرف های شکستنی بهم بدن تا با خورد کردنشون یه ذره آروم تر بشم….

پری که از چیزی خبر نداشت برداشت دیگه ایی کرد. صورتمو بوسید و گفت:

– واقعا برات خوشحالم… از اینکه میدیدم درگیره کاوه ایی ناراحت میشدم ولی الان با این حرفایی که زدی… مطمئن باش آرتام ارزششو داره.

من به چی فکر میکنم و پری چی میگه… سر دوراهیه بدی گیر کردم… با غیبت آرتام به این نتیجه رسیدم که ممکنه بعد برگشتنش همه چی تموم بشه… اونوقت که تازه دردسر های من شروع میشه… با چه رویی دیگه میتونم سرمو تو بیمارستان بلند کنم… همین طناز برام دست میگیره… بغیر از اون چه جوابی دارم که به مامان و بابا بدم… اینبار دیگه چیزی به اسم آبرو براشون نمیمونه… اینبار حرفای فامیل کمرشون و میشکنه… اما اگر با کاوه برم خیلی چیزا درست میشه… هم میتونم اونور درسمو بخونم، هم اینکه دهن فامیل بسته میشه… مهری هم خودش قبول داره مقصره… دستی به پیشونیم کشیدم…

چیکار کنم؟

به صفحه ی گوشیم که مدام روشن و خاموش میشد خیره شده بودم. نمیخواستم جوابشو بدم… اگرم میخواستم جلوی مامان اینا نمیشد… خیر سرم اومدم تا دور هم با خانواده یه فیلم ببینیم و دو دقیقه به چیزی فکر نکنم… ولی ول کن نبود… بعد از یه ربع تصمیم خودمو گرفتم . به مامان اینا گفتم خوابم میاد و باید زودتر بخوابم… اونام اعتراضی نکردن… وقتی به اتاق رسیدم سریع درو بستم و بهش تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و منتظر زنگ دوباره ش بودم. چند ثانیه ای منتظر موندم تا اینکه زنگ زد. خواستم سریع جواب بدم ولی انگشتم روی دکمه ی سبز خشک شد. دارم کار درستی میکنم؟ ولی بالاخره باید تصمیم خودمو میگرفتم. نباید بی گدار به آب میزدم… دکمه رو فشار دادم.:

– بله؟

– سلام عزیزم. چرا جواب نمیدی اینهمه زنگ زدم…

صمیمی حرف زدنش یه جوریم میکرد… حس عجیبی پیدا کردم. با این حال خیلی جدی گفتم:

– حرفتو بزن.

– با من اینجوری حرف نزن.

– گفتم حرفتو بزن عجله دارم باید سریع قطع کنم.

آروم گفت:

– فکراتو کردی؟

صداش پر از استرس بود…

– راجع به چی؟

چند ثانیه ساکت موند. صدای نفس عمیقش رو شنیدم:

– آناهید میدونی دارم راجع به چی حرف میزنم.

– نه… نمیدونم.

– تصمیمتو گرفتی که با من بیای یا نه؟

– همون روزم بهت گفتم این بحثو ادامه نده. من موندم تو چرا فکر میکنی من آرتامو ول میکنم میام پیش تو که یه بار امتحانتو پس دادی… اگه زنگ زدی همینو بپرسی باید بهت بگم که من از اون روزی که ازدواج کردی دیگه حتی بهت فکرم نمیکنم.

ساکت موندم که جوابی بده ولی چیزی نگفت. منم برای اینکه بحثو تموم کنم گفتم:

– فکر کنم جوابتو گرفتی. پس دلیلی نداره این حرفارو ادامه بدیم. خدافظ.

– باور نمیکنم…

– نکن… اون دیگه مشکل خودته و به من ربطی نداره… شب خوش.

خواستم قطع کنم که دوباره صدام کرد:

– آناهید؟

خودم رو کلافه نشون دادم:

– بله؟ بله؟

– اینجوری عذابم نده. من که گفتم…

حرفشو قطع کردم و گفتم:

– کاوه تو چرا نمی خوای بفهمی؟ خیلی اتفاقا افتاده که نمیشه عوضشون کرد… من ازدواج کردم. تو هم داری بچه دار میشی… رابطه ی ما هم خوب یا بد… شیرین یا تلخ… هر چی که بود خیلی وقته تموم شده. لطفا درک کن. وقتی با تو حرف میزنم احساس بدی دارم. احساس میکنم…

حرفمو قطع کرد و با ناراحتی گفت:

– احساس میکنی داری به آرتام خیانت میکنی؟

– آره.

– پس چرا اون موقع که با اون پسره میرفتی بیرون یه همچین احساسی نداشتی؟

عصبی شدم و گفتم:

– یه بار بهت گفتم که اونا همش سوء تفاهم بود… فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه. بعدم این دو تا موضوع خیلی با هم فرق میکنه…

– رابطه ی ما هم به خاطر همین سوء تفاهما به هم ریخت . بذار درستش کنیم.

– حرف زدن با تو یه کار بی فایده ست. من میکم نمیشه… بفهم.

– چرا میشه. فقط کافیه تو با من بیای. میتونیم بریم. بی خبر… دیگه نه مهری هست نه آرتامی.

و شمرده شمرده گفت:

– فقط… بیا… با هم… بریم.

– چرا بچه شدی؟

– خوب گوش کن ببین چی میگم… من پس فردا صبح پرواز دارم. صبح بیا دم خونمون تا با هم بریم.. خواهش میکنم این شانس دوباره رو ازمون نگیر.

– چرا فکر کردی باهات میام.

– برای اینکه مطمئنم هنوز فراموشم نکردی… هر چقدر هم آرتام خوب باشه ولی تو نمی تونی منو فراموش کنی… بخش عظیمی از خاطرات و زندگیت با من شکل گرفته… خودتم اینو میدونی… فقط نمیخوای باور کنی.

حق داشت… انقدر باهاش خاطره داشتم که بعضی وقت ها با دیدن یه آدامس، یه برگ یا هرچیز کوچیک و بی ارزش دیگه به گذشته بر میگشتم… لبخندی زدم.کاوه که سکوت منو دید گفت:

– دیدی حق با منه؟ اگه تو بخوای همه چی حله …

– نمیشه کاوه. آرتام…

– اونم بعد از یه مدت فراموش میکنه.

اخم ناخواسته ایی روی پیشونیم نشست… فکر اینکه آرتام فراموشم کنه اذیتم میکرد… ولی کاوه هم… چقدر خودخواه شده بودم:

– نمیشه… من… آرتامو… دوست دارم. حتی بیشتر از تو…

ساکت شد… ضربه ی آخرو بهش زده بودم. دیگه هیچی نگفت. از اینکه اینجوری گفتم ناراحت شدم. نمیدونم کارم درسته یا نه. خواستم چیزی بگم تا درستش کنم که کاوه گفت:

– چرا؟؟؟؟… چرا؟؟؟؟ چطوری اینقدر زود فراموشم کردی؟

از شنیدن گریه اش هول کردم و رو زمین نشستم. اولین بار بود که گریه میکرد. اصلا نمتونستم حرکتی بکنم. انگار بدنم قفل شده بود. دستمو روی قلبم گذاشنم. چی باید میگفتم؟ کاوه گفت:

– هان؟ چطور تونستی اینقدر زود فراموش کنی آناهید؟ تو نگفتی من همه زنگیتم؟ من بهترین سال های عمرمو پای تو گذاشتم. چرا اینقدر زود فراموش کردی؟ یعنی آرتام اینقدر برات ارزش داره که حاضر نیستی با من بیای؟ حاضر نیستی به خاطر من قید همه چیو بزنی؟ آناهید… منم… کاوه… تو چت شده؟

هیچی نداشتم بگم…

– خواهش میکنم اینجوری با زندگیه هردومون بازی نکن. منو تو میتونیم خوشبخت بشیم.

گریه کردنش اذیتم میکرد. ولی بازم کاری جز سکوت نداشتم. چی میگفتم؟ تو شرایط بدی گیر افتادم… از یه طرف اصرار های کاوه و از یه طرفم رفتن آرتام اونم در حالی که بهم ابراز علاقه کرده… خدایا چیکار کنم؟

– بیا با هم بریم. رفتنمون همیشگیه… خواهش میکنم نه نیار. آرتامو فراموش کن.

– گریه نکن…

– چقدر دیگه باید التماست کنم تا راضی بشی؟ آناهید ما یه اشتباهی کردیم که یه عمر حسرت برامون میاره… حالا که وقت داریم جبرانش کنیم چرا نه میاری؟

سکوت کردم. اون هم همینطور …صدای فین فینش میومدم و اشکای منم راه افتاده بودن… نمیدونستم این چه سرنوشتیه که من دارم. چشمامو بستم و یه لحظه آیندمو با کاوه تصور کردم… اگه باهاش باشم زندگیه بدی ندارم… اون منو دوست داره… سکوت طولانیم باعث شد با صدای لرزونش بگه:

– خیلی خب… تو اینو میخوای؟ باشه بخاطر تو همه چی رو تحمل میکنم…

هیچ صدایی جز فین فینش نمی اومد… منم جلوی دهنمو گرفته بودم تا صدای گریه کردنمو نشنوه… احساس غذاب وجدان داشتم… من تو سرنوشت کاوه بی تقصیر نبودم…. جالب اینه که هیچکدوم تلفنو قطع نمیکردیم…اون بود که سکوت و شکست:

– خداحافظ… سنگدل.

صداش… صدای غمگینش حالمو دگرگون کرد… این حقش نیست…

– کاوه…

*****

ماشین و پارک کردم و رفتم تو پاساژ…. نمیدونستم چی بخرم… بی هدف به ویترین مغازه ها نگاه میکردم بلکه یه چیزی چشممو بگیره… دوست داشتم یه کادوی خوشگل بخرم اما از اونجایی که خیلی سخت پسند بودم چیزی رو نمی پسندیدم… این سومین پاساژی بود که داشتم تو میچرخیدم…

دیگه داشتم از اینجام نا امید میشدم که بالاخره چیزی رو که میخواستم پیدا کردم… فکر کنم مناسب باشه… خوشحال شدم و رفتم تو… ولی دیدن اجناس توی مغازه باعث شد دو دل بشم… انقدر خوشگل بودن که حسابی گیجم کرده بود… صاحب مغازه که دید سردرگمم لبخندی زد و گفت:

– میتونم کمکتون کنم…

شاید بتونه کمکم کنه… بالاخره این هدیه برام خیلی مهم بود… میخوام یه یادگاریه خوب از من داشته باشه…

در ماشینو قفل کردم… کیفمو روی دوشم انداختم و بی حوصله به سمت آسانسور قدم برداشتم… خیلی خوابم میومد… تو این مدت بخاطر فکر و خیالایی که توی سرم رژه میرفتن کم خواب شده بودم… چشمام میخارید… سرجام ایستادمو با هر دو دست محکم خاروندمشون… انقدر محکم اینکارو انجام دادم که وقتی چشمامو باز کردم تا چند ثانیه همه جا رو تار میدیدم… برای بهتر شدن بیناییم چشمی دور تا دور پارکینگ چرخوندم… اما نگاهم ثابت موند… مطمئن نبودم درست میبینم و فکر کردم خطای دیده… تکونی به پاهام دادم و رفتم سمت ماشین… تازه وقتی به کاپوتش دست زدم مطمئن شدم که توهم نیست… بالاخره اومد؟

هم خوشحال بودم هم عصبی… عصبی بخاطر اینکه تاخیرش بیشتر از دو هفته شده و خوشحال بودم بخاطر اینکه اومده بود… قلبم تند میزد… بی تاب بود… دلم میخواست زودتر ببینمش ولی پاهام… چرا اینطوری شده بودم؟

از توی آینه بقل ماشینش نگاهی به صورتم انداختم… این چه قیافه ایه؟ فرقی با یه میت ندارم… رنگمم که پریده… ایکاش میدونستم امروز میاد… برگشتم تو ماشین و با همون اندک لوازم آرایشی که همراهم بود یه دستی به سر و صورتم کشیدم… چند تا نفس عمیق کشیدم تا اضطرابم کم بشه… حالا حالم بهتر بود… از ماشین پیاده شدم و اینبار با ارامش رفتم طرف آسانسور…

نمیدونستم کجا برم… بخش یا اتاقش؟ اصلا چرا من برم ببینمش؟ من الان از دستش عصبانیم… اون بهم نگفت داره میره مسافرت…

خب ازم ناراحت بود…

ولی من که کاری نکرده بودم… کاوه بزور بغلم کرد… دروغ چرا؟ یه کوچولو مقصر بودم… نباید میذاشتم اینکارو بکنه…

اما آرتام بیشتر اذیتم کرد… تو این مدت اصلا بهم زنگ نزد… حالا هم نباید توقع داشته باشه برم دیدنش… نمیرم…

با دلم چیکار کنم؟ فقط با دیدن ماشینش قلبم توی قفسه ی سینم واسه ی خودش دیسکو راه انداخته… سرمو تکون دادم تا دیگه فکر نکنم… میرم بخش… بهتر بود اول برم لباسمو عوض کنم. اینطوری یه کوچولو وقت دارم تا نتیجه گیری درست و حسابی بکنم که برم یا نه… الان مغزم درست کار نمیکنه.

از آسانسور پیاده شدم. داشتم میرفتم سمت پاویون که صداش متوقفم کرد… دلم لرزید… چشمامو بستم… چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود… لبخند گل و گشادی روی لبم ظاهر شد… اما بهتره خودمو جمع کنم… من الان باید عصبانی باشم… لبامو بهم فشردم و اخمی هم چاشنیه صورتم کردم… حالا خوب شد… رومو برگردوندم… با فاصله ی کمی ازم ایستاده بود… چیزی نگفتم و با اخم تو صورتش دقیق شدم… مثل همیشه بود… مرتب و تمیز… شیک و خوشبو… نه ناراحت بود نه خوشحال… با چند قدم کوتاه اومد نزدیکتر… نمی دونم چرا دلم گرفت و اخمم غلیظ تر شد… توقع داشتم بخاطر این مدت که منو ندیده ناراحت باشه…

بهم ریخته باشه…

ژولیده باشه…

هر چیزی باشه غیر از اینی که الان هست… برای اولین بار دلم خواست گرفته ببینمش…

ولی حیف…

از همیشه مرتب تر و بهتر بود… هنوز ساکت بودم و منتظر بودم تا اون شروع کنه… اینطوری فرصت داشتم تا یه دل سیر نگاهش کنم.

– حالت چطوره؟

این چش شده؟ حتی حاضر نشد دستشو از تو جیب روپوش سفید و اتو کشیده ش در بیاره و باهام دست بده… خودمو از تک و تا ننداختم و جدی گفتم:

– مهمه؟

لبخندی زد و گفت:

– اگر نبود که نمی پرسیدم…

– خوبم… کاری داشتی صدام کردی؟ من عجله دارم باید برم..

چم شده بود…چرا حالت تهاجمی به خودم گرفته بودم؟ ابروهام طوری بهم گره خورده بود که نمی تونستم بازشون کنم… احساس کردم قیافه ی آرتام هم جدی تر شد… اما با همون لحن عادی گفت:

– خیلی خب… زیاد وقتتو نمیگیرم… مطمئنا تو این مدت که نبودم فکراتو کردی…

چند ثانیه ایی دقیق نگام کرد و گفت:

– و معلومه که به نتیجه هم رسیدی… دلیل طولانی شدن سفرم این بود که قبل از اومدن باید میرفتم امریکا تا کارای بابا رو انجام بدم… همه چی تمومه و بابامم موندگار شد… بخاطر همینم چون فردا جمعه ست ازم خواست تو و خانوادتو دعوت کنم تا بیاین خونمون… میخواد این خبر و به همه بده و یه جشن کوچیک بگیره… گفتم اگر آماده ایی فردا همه چی رو بهشون بگیم و پرونده ی این نامزدیم بسته بشه… چون موقعیت بهتر از این گیرمون نمیاد…

مثل آدم های منگ داشتم نگاش میکردم… پس فکراشو کرده بود… دیگه نمیخواد ادامه بده… ولی اون که گفته بود دوستم داره… وقتی نمیخواد چیکار میتونم بکنم… چی بهش بگم… اونم الان که تصمیمشو گرفته… حتی یه ذره هم ناراحت نیست… ایکاش بود…

منتظر جواب بود… سری تکون دادم و گفتم:

– منم مشکلی ندارم… فردا همه چی رو میگیم…

و دیگه منتظر نموندم… نباید منتظر میموندم… اشکم هر لحظه ممکن بود در بیاد…اونم چیزی نگفت… انتظار داشتم دوباره اسممو صدا کنه… جلومو بگیره… ولی زهی خیال باطل… من احمقو بگو چقدر تمرین کرده بودم تا بهش بگم دوستش دارم ولی… با قدم هایی که سعی کردم منظم و محکم باشه رفتم سمت بخش و حتی برنگشتم تا دوباره ببینمش… فصل زندگیه من و آرتامم تموم شد…

**

با ذهنی خالی به چراغ روشن خونه های پیش روم خیره شده بودم… چونم رو روی دستام که لبه ی تراس گذاشته بودم، قرار دادم… از موقعی که رسیدم خونه مستقیم اومدم روی بالکن… دوست نداشتم به چیزی فکر کنم… فقط به شهر زیر پام نگاه میکردم… خدا رو شکر توی کوچه ی ما خونه ها بیشتر از 4 طبقه نبودن و جلوی دید رو نمیگرفتن… از حرکت موهام توسط باد خوشم میومد… یاد پرنسس های توی کارتون ها می افتادم… ایکاش پرنسس بودم، حداقل میدونستم آخر داستانم خوب تموم میشه… ولی حالا چی؟ یه پایان تلخ که فردا رقم میخوره و منم نمیتونم کاری بکنم… صدای زنگ گوشیم بلند شد… این سومین بار… چقدر هم سمجه…

کلافه از جام بلند شدم و از خلوتم دل کندم… نگاهی به شماره نا آشنا انداختم… بعد از کمی تعلل دکمه ی سبز رو فشردم:

– الو…

با قطع کردن تلفن چند دقیقه ایی چشمامو با آسودگی روی هم گذاشتم… انقدر استرس داشتم که تا همین الان که نزدیکه اذان صبحه بیدار بودم… ولی زمانی برای تلف کردن ندارم… باید حرکت کنم…

از جام بلند شدم… شلوارمو که دیشب اصلا از پام در نیاورده بودم… فقط باید یه مانتو میپوشیدم… بی سر و صدا رفتم تو دستشویی و آبی به صورتم زدم تا خواب از سرم بپره… به تصویر خودم تو اینه نگاه کردم… چشمام از بیخوابی قرمز شده بود… شب بدی رو گذرونده بودم… یه شب پر استرس و پرفشار…

همونطور بی صدا از دستشویی اومدم بیرون چون اگر مامان یا بابا بیدار میشدن باید براشون توضیح میدادم که کجا میرم… یادم باشه یه نوشته براشون بذارم… یکی از مانتو هامو از تو کمد کشیدم بیرون… شالی هم سرم کردم… همه ش حواسم به این بود که سر و صدا نکنم چون خواب مامان خیلی سبک بود… یادگاری رو که خریده بودم برداشتم تا سر راه بدم به یه پیک موتوری… گوشیمو که low battery میزد رو انداختم تو کیفم و در اتاق باز کردم… برای آخرین بار نگاهی به دور و برم انداختم.. نمی دونم چرا احساس میکردم یه چیزی ناقصه… لبخندی زدم و راه افتادم…

*********

یک ربعی میشه که توی ماشین منتظرش نشستم. مطمئنم کار درستو انجام دادم. خیلی گشنم بود… ساعت 1 ظهره… چشمام از بی خوابی میسوخت. از فرصت استفاده کردم و برای چند دقیقه سرمو گذاشتم روی فرمون. سعی کردم ذهنمو از همه چی خالی کنم ولی…

شبگردی هام توی خیابون با کاوه…

مسافرت هایی که رفتیم…

قول و قرارای کودکانه مون.

دانشگاه رفتنمون…

دوستیم با مهری…

خراب شدن رویا هام…

دعوام با آرتام…

دعوت به قهوه…

گالری نقاشی…

نامزدی نمایشی…

برف بازی…

خواب کذایی…

سفر شمال…

و یه عشق جدید…

خاطرات امونمو بریده…

با شنیدن صدای ماشین سرمو از روی فرمون بلند کردم… ماشینش رو با فاصله ازم پارک کرد. بعد از چند لحظه با تردید پیاده شد. از قیافه اش معلوم بود که از دیدن من اونم اینجا خیلی تعجب کرده بود. آروم آروم به سمت ماشین من اومد. با قیافه ی جدی از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم. رو به روی هم ایستادیم. ظاهرش یه کم آشفته بود. اینو دوست داشتم… هر دو ساکت بودیم و چیزی نمیگفتیم. منتظر بودیم دیگری شروع کنه. هنوز تو شوک بود و با لبخندی متعجب گفت:

– سلام.

جوابشو ندادم. فقط خیره نگاهش کردم. اون هم که دید من چیزی نمیگم لبخندشو خورد… بعد از چند لحظه انگشت اشاره و شصتشو بطور سراسری روی پیشونی گذاشت تا علاوه بر اینکه با نوک انگشتاش به پیشونیش فشار وارد میکنه حائلی ایجاد بشه که نور آفتاب به چشماش نخوره…

– میشه بریم تو؟ سرم درد میکنه و نور آفتاب اذیتم میکنه.

تازه متوجه قرمزی زیر پلکاش شدم. جلوتر ازش راه افتادم…

وقتی وارد اون خونه ی قدیمی روستایی شدم یه حس خیلی خوبی بهم دست داد… بهش نگاه کردم. هنوز از اومدن من به اینجا متعجب بود. میخواست چیزی بگه ولی نمیدونست از کجا شروع کنه. من هم همینطور. تعارف کرد که بشینم. بی توجه به حرفش گفتم:

– میشنوم…

پرسشگرانه نگام کرد که گفتم:

– برای چی بی خبر پا شدی اومدی اینجا؟

– خودمم نمیدونم..

– همین؟ میدونی بردیای بدبخت تا صبح تو خیابونا دنبالت میچرخید؟ میدونی تا صبح که بالاخره تونستم با آهو تماس بگیرم و گفت اینجا دیدتت چه حالی داشتیم؟؟

چشماشو بست و با انگشت هاش فشاری بهشون وارد کرد… معلوم بود سرش درد میکنه…

– اعصابم خورد بود…

– چرا؟

– فکرکردم میخوای با کاوه …

– برم؟

– خودش گفت… دیشب…

– خب؟

– گفت امروز با هم قرار گذاشتین که برین.

– تو هر چی اون بگه باید باور کنی؟

یهو عصبانی شد و از کوره در رفت:

– تو بگو چرا گوشیتو خاموش کردی؟ میدونی چند ساعت پیش که زنگ زدم خونتون و مامانت گفت نیستی و بی خیر رفتی چه حالی شدم؟ چرا بهشون نگفتی کجا میری؟ بنظرت حق نداشتم فکر کنم با کاوه رفتی؟

تازه فهمیدم که یادم رفت برای مامان یه نوشته بذارم… گوشیم هم ده دقیقه بعد از اینکه از خونه زدم بیرون خاموش شد… ولی همچنان حق به جانب گفتم:

– برای این مدت که غیبت زد چه توضیحی داری؟

– اون مسافرت برای هردومون لازم بود… میخواستم درست فکر کنی… تو حق انتخاب داری… درست یا غلط… من یا کاوه… بازم حق انتخاب داری… دوست نداشتم از روی اجبار یا چه میدونم، تحت تاثیر اتفاق های اخیر منو انتخاب کنی… تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که احساسمو بهت بگم و اجازه بدم خودت تصمیم بگیری…

لبخندی زد و گفت:

– این که الان اینجایی و با کاوه نرفتی برام ارزش داره… اینکه منو انتخاب…

رفتم میون حرفشو گفتم:

– چرا فکر کردی تو رو انتخاب کردم؟

لبخند روی لبش ماسید…

– پس برای چی اومدی اینجا؟

مثل پسر بچه های کوچولو حرف میزد…

– مگه قرار نبود امروز همه چی رو به خانواده هامون بگیم؟

چیزی نگفت… بعد از چند لحظه دوباره پرسیدم:

– هووم؟

– من نمیتونم.

– یعنی چی؟

– اگر میخوای خودت همه چی رو بهشون بگو…

– تنهایی؟

با اخم روشو برگردوند و گفت:

– همه چی رو بنداز گردن من… ولی ازم نخواه بیام و بگم همه چی تموم شده…

– چرا؟ مگه دیروز با اعتماد به نفس کامل همین و ازم نخواستی…

– اشتباه کردم… اون حرفا رو زدم تا… فکر میکردم…

ساکت شد… رفتم رو به روش وایستادم و گفتم:

– فکر میکردی چی؟ بهت میگم ترکم نکن؟

– نه فکر میکردم اینطوری بهتره… فکر میکردم برای تموم کردن همه چی آمادم ولی به ده دقیقه نکشید که از کارم پشیمون شدم…

– جدا…!؟ پشیمون بودی و نیومدی حرفتو پس بگیری؟

– میخواستم بیام…

– خیال میکردم بیشتر از این ها برات ارزش دارم… سه هفته رفتی مسافرت حتی یه بار زنگ نزدی حالمو بپرسی…

بغض کرده بودم ولی ادامه دادم:

– خیلی بی معرفتی… بهم گفتی دوستم داری ولی گذاشتی رفتی… حتی به این فکر نکردی که ممکنه تو این مدت چقدر اذیت بشم… وقتی هم که برگشتی زل زدی تو چشمام و خیلی راحت حرف از جدا شدن زدی… تو تمام اون روزایی که نبودی به این فکر میکردم که اگر فقط یه بار… فقط یه بار بهم زنگ بزنی همه چی رو بهت بگم… بگم که منم دوست دارم… میخواستم بگم که خیلی وقته به کاوه فکر نمیکنم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم آرامشی رو که کنارت دارم از دست بدم

دستشو که به سمت بازوم میومد و پس زدم، با داد گفتم:

– به من دست نزن…

عصبی بودم ولی بازم ادامه دادم… باید سبک میشدم:

– این بود اون دوست داشتنی که ازش حرف میزدی؟ من باید برای فهمیدن اینکه حالت خوبه زنگ بزنم به پدرت؟ تازه حواسم باشه که یه وقت سوتی ندم تا شک نکنه که از شوهرم بی خبرم… میدونی تو این مدت چقدر دورغ گفتم؟ آرتام خوبه… سلام میرسونه… درگیره… کارش زیاده…

بدون خجالت داشتم گریه میکردم… دستشو دورم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش… با دست آزادش سرمو روی سینه ش گذاشت و گفت:

– هیششش… گریه نگن عزیزم… معذرت میخوام… حق باتوئه…

بوسه ی روی موهام زد و گفت:

– فکر میکنی برای من راحت بود که جلو خودمو بگیرم تا بهت زنگ نزنم؟ میدونی از فکر اینکه ممکنه الان با کاوه باشی چه حسی داشتم؟ با وجود اینکه آروم و قرار نداشتم ولی بنظرم کار درستو انجام دادم… تو مثل هر آدم دیگه ایی حق داشتی خودت زندگیتو انتخاب کنی…

بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کرد و صورتمو تو دستاش گرفت. اشکامو پاک کرد و گفت:

– دیگه گریه نکن. دوست ندارم اشکاتو ببینم. منو نگاه کن… آناهید… منو نگاه کن.

نگاهمو از روی زمین برداشتم و بهش دوختم. گفت:

– از دستم ناراحت نباش. کاوه دیشب بهم زنگ زد و گفت که تو باهاش میری… طاقت شنیدن اینکه تو اونو انتخاب کردی نداشتم. دلم میخواست اونی که انتخاب میشه من باشم. دلم میخواست کاوه از زندگیت خط بخوره. اول اومدم دم خونتون تا هر طور شده منصرفت کنم… خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی بی نتیجه بود… زوری که نمیشد… تو ملک شخصیه من نبودی و نیستی… طاقت اینکه وایستم دم خونتون و رفتنو ببینم نداشتم… بخاطر همینم یهو تصمیم گرفتم بیام اینجا…

دوباره بغلم کرد… دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و فرورفتگی گردنمو بوسید اما سرشو عقب نبرد… منم موهاشو نوازش کردم… آروم تر شده بودم… با صدایی تو دماغی گفتم:

– نمیدونم چرا کاوه دیشب اون حرفا رو زد… من چند روز قبل بهش گفتم که همه چی رو فراموش کنه و بره سراغ زندگیش…

****

هیچ صدایی جز فین فینش نمی اومد… منم جلوی دهنمو گرفته بودم تا صدای گریه کردنمو نشنوه… احساس غذاب وجدان داشتم… من تو سرنوشت کاوه بی تقصیر نبودم…. جالب اینه که هیچکدوم تلفنو قطع نمیکردیم…اون بود که سکوت و شکست:

– خداحافظ… سنگدل.

صداش… صدای غمگینش حالمو دگرگون کرد… این حقش نیست… بهتره یه جور دیگه تموم بشه…

– کاوه

– جونم؟

از صداش ملوم بود که انرژی گرفته…

– لطفا گریه نکن… درسته که یه زمانی یه چیزایی بین ما بود… ولی خیلی وقته که برام همون پسر عمه ی مهربون شدی… مطمئن باش دوست ندارم ناراحت ببینمت… تو از خیلی چیزا خبر نداری… درسته مهری بهت دروغ گفت ولی از دوست داشتن زیاد بود…

– به من چه… مهم اینه که من دوسش ندارم.

– این دیگه زندگیه خودتونه که تصمیم بگیرین درستش کنین یا نه… تو به اونا تعهد داری… الان تنها مسئله ی مهم زندگیه من آرتامه…فقط میتونم براتون آرزوی خوشبختی بکنم…

و بدون معطلی تلفن و قطع کردم…

آرتام نگام کرد و گفت:

– حتما نتونسته هضمش کنه و خواسته زهرشو بریزه…

– دلم براش میسوزه… فدای دروغ های عمه و مهری شد…

– پس همه چی رو فهمیدی؟

– آره… تو نبودت مهری هم اومد باهام حرف زد…

یاد حرفای آخرم با مهری افتادم…

*********************

رومو برگردوندم تا برم تو بیمارستان که صدای آخ گفتن مهری متوقفم کرد… نگاهش کردم… یه دستش روی زمین بود و یه دستش روی شکمش… خدای من… بچه ش…

از استرس زیاد با پام روی زمین ضرب گرفتم… یه ربعی میشد که دکتر نخعی رفته بود بالا سرش… اگر اتفاقی براش بیفته چیکار کنم؟ با کنار رفتنِ پرده و ظاهر شدن دکتر نخعی از دیوار جدا شدم و رفتم جلو…

– حالش چطوره؟

– خوبه… چیز خاصی نبود… بخاطر فشار عصبی اینطوری شد ولی به محض تموم شدن سرمش میتونه بره…

نفس آسوده ایی کشیدم و بعد از تشکر از دکتر رفتم بالا سرش… چشمای نیمه بازشو بهم دوخت و خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم:

– نمیخواد چیزی بگی… فعلا باید استراحت کنی….

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش روی صورتش راه باز کرد… ترجیح دادم از اورژانس برم بیرون ولی دلم براش میسوخت… برای آروم کردنش گفتم:

– نگران نباش… من خیلی وقته که گذشتمو فراموش کردم… دیگه کسی به اسم کاوه برام مهم نیست… البته اینم برام مهم نیست که بین شما دو تا چی میگذره… این چیزی بود که خودت انتخاب کردی و باید تاوانشم بدی… اما مطمئن باش که من با خراب کردن زندگیه دیگران برای خودم زندگی نمی سازم…

پوزخندی زدم و ادامه دادم:

– چون من مثل تو نیستم…

رومو برگردوندم تا برم بیرون که صداش متوقفم کرد:

– آناهید… منو میبخشی؟

بدون اینکه برگردم گفتم:

– نمی دونم…شاید یه روزی انقدر مهربون بشم که ببخشم ولی هیچ وقت فراموش نمیکنم…

با همه ی این اتفاقات باید یه چیزی رو بهش میگفتم… برگشتم و تو صورتش نگاه کردم:

– ولی ازت ممنونم چون آرتامو از تو دارم…

و دیگه منتظر جوابی نموندم و رفتم بیرون…

***

وقتی کل داستانو خلاصه براش تعریف کردم، لبخندی زد و گفت:

– منو بگو فکر میکردم صبح به خاطر کاوه از خونه رفتی بیرون.

– تازه براشون یه یادگاری هم از طرف جفتمون فرستادم…

– پس فکر همه جا رو کرده بودی و دیروز بعد از حرفام چیزی نگفتی؟

اخمی کردم و گفتم:

– تو چطور تونستی اون حرفا رو بهم بزنی؟

– همه ش تقصیر اون بردیای دیوانه ست… شبی که رسیدمدم رفتم خونه ش… چون حالم خوب نبود باهاش دردو دل کردم و همه چی رو بهش گفتم… اونم مثلا اومد راهکار یادم بده گفت اون حرفا رو بزنم… اگر تو دوستم داشته باشی یه اعتراضی میکنی… پسره ی خل و چل فکر کرده چون دوست دختر خودش با هرسازش میرقصه تو هم همینطوری…

– اووم… پس سر و گوش دکتر زرافشانم میجنبه؟ ولی با این حال اگر حرفای دیشبش نبود شاید من امروز اینجا نمیومدم…

****************

صدای زنگ گوشیم بلند شد… این سومین بار… چقدر هم سمجه…

کلافه از جام بلند شدم و از خلوتم دل کندم… نگاهی به شماره نا آشنا انداختم… بعد از کمی تعلل دکمه ی سبز رو فشردم:

– الو؟

– دکتر زند؟

– بله خودمم.. شما؟

– سلام… بردیام… بخشید دیر وقت مزاحمتون شدم…

با لحنی گنگ گفتم:

– خواهش میکنم… اتفاقی افتاده؟

– راستش اتفاق که افتاده… ولی

صاف نشستم و گفتم:

– دارین نگرانم میکنین… چی شده؟

– امم… امشب آرتام اومده بود اینجا پیش من.راستش زیاد رو به راه نبود … سر همین قضیه ی نامزدیتون…خیلی پریشون بود. میگفت تصمیمتون رو گرفتین و میخواین همه چی رو بهم بزنین…

از اینکه انقدر خونسرد داشت حرف میزد کلافه شدم و سریع رفتم میون حرفش:

– خب؟

دوباره آروم گفت:

– سعی کردم با حرف زدن یه ذره آرومش کنم که…

– تو رو خدا حرف بزنین… من دارم سکته میکنم…

– یکی به اسم کاوه زنگ زد و یه حرفایی بهش زد که از کوره در رفت… بعدم تا رفتم براش یه لیوان آب بیارم از خونه زد بیرون. مجبور شدم به بهونه ی کار زنگ بزنم خونه شون ولی گفته هنوز برنگشته… واقعیتش من یه کم نگرانم آخه یه مقدار مشروب خورده بود و با اون اعصاب خرابش میترسم کار دست خودش بده…

نگران پرسیدم:

– کاوه؟؟؟!!!! نفهمیدین چی بهش گفت؟

– متاسفانه حرفاشونو نشنیدم ولی هر چی بود خیلی عصبانیش کرد. الان…

دوباره حرفشو قطع کردم:

– خیلی مشروب خورده بود؟

– تقریبا…

دلم هری ریخت… انگار فهمید خراب کرده چون ولی سریع گفت:

– البته تا وقتی که پیشم بود حالش خوب بود.

دستپاچه شده بودم. حرفاش نگرانم کرده بود. صدای بردیا منو از فکر کشید بیرون:

– میدونین کجا ممکنه رفته باشه؟

– نه… نکنه براش اتفاقی بیوفته…

حال دگرگون منو فهمیده بود برای همین گفت:

– بهتره زود تر پیداش کنیم. من الان زنگ میزنم به چند نفری که احتمال میدم رفته باشه اونجا. شمام اگه میتونین خبری ازش بگیرین. تا زودتر پیداش کنیم.

خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:

– آناهید خانوم؟؟

– بله؟

– حالا که بحث به اینجا کشید بذارین یه چیزی بهتون بگم… هیچوقت تو این چند سال آرتامو اینجوری ندیده بودم… خیلی دوستتون داره… من یه پسرم و اینو خوب میفهمم. توی این مدتی که با هم بودین من یه آرتام جدیدو دیدم. امشب نبودین حالشو ببینین وگرنه دیگه به جدایی فکر نمیکردین. درسته که تصمیم گیرنده شمایین ولی امیدوارم اشتباه نکنین. خداحافظ…

به گوشیه توی دستم خیره شدم… وقتی دیروز انقدر راحت حرف از جدایی زد باورم شده بود که همه چی تمومه ولی این حرفا… لبخنندی روی لبم نقش بست…

****************

– هیچ وقت بی خبر نرو…

دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش نزدیک کرد…

– تو جون بخواه عزیزم …

سرمو بیشتر به سینه ش فشردم و چشمامو با لذت بستم… واقعا تو این لحظه خوشبختی رو احساس میکردم… الان مهری و کاوه هم از ایران رفتن… فقط میتونم بگم امیدوارم که خوشبخت بشن… فکر کنم یادگاری ایی که برای بچه شون خریدم به دستشون رسیده باشه…

چشمامو باز کردم اما با دیدن چیزی که روبروم بود هینــــــــــی گفتم و خودم از بغل آرتام کشیدم بیرون…

با چشمایی که از تعجب گرد شده بود نگام کرد و پرسید:

– چیه؟

به گلدون شکسته ایی که گوشه ی اتاق بود اشاره کردم و گفتم:

– چرا این شکسته… میدونی با چه علاقه ایی اونو خریدم؟

بلند خندید…

– جنجال نداره که… همین امروز میریم یکی دیگه برات میخرم…

همینطور با اخم نگاش میکردم که یه دست انداخت زیر زانوهامو و دست دیگه شو دور کمرم حلقه کرد و از زمین بلندم کرد:

– البته بعد از یه کوچولو خوابیدن… من این مدت اصلا درست نخوابیدم

پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایدا
4 سال قبل

سعلامممم
ادمین جون شهوت شیرین رو بزار تو سایت،خعلی قشنگههههه

Helya
Helya
2 سال قبل

🥲الان پنجمین دوره ک دارم این رمانو میخونم
چرا انقدر قشنگههه چرااااا
ای لاو ایت🥲

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x