رمان دروغ محض پارت 24

3.8
(11)

بعد از تموم شدن حرفام ، نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم..
آروم سرشو چند بار تکون داد و با کمی مکث ، لب زد :

_ که اینطور!..

سرمو پایین انداختم و به حرفاش ، با دقت گوش دادم :

_ ببین..
قرار نیس چون یه بار نتونستی تحریکش کنی ، دلیل بر این باشه که دیگه هرگز هم نتونی این کار رو بکنی ! … .
یه همچین افرادی ، به زمان نیاز دارن ، زمان و محبت..
و عشق..
و علاقه !.
که خب ، تمومه این چیزا توی تو نمایانه … .
و اگه نظر منو بخوای ، تو تنها درمان امیرعلی هستی!..

میون حرفاش سرمو بالا گرفتم و متعجب بهش خیره شدم ، اون..
اون گفت امیرعلی؟..
ولی ، ولی من که اسمی از امیرعلی نبردم!..
آب دهنمو به زحمت قورت دادم ، شایدم بردم و خودم خبر ندارم..
سری تکون دادم تا حواسم جمع شه و بهش خیره شدم ، دیدم ساکت بهم زل زده..
حتما حرفاش تموم شده!..
نفسمو بی روح بیرون فرستادم و محزون لب تر کردم :

+ یعنی ؛ یعنی داری میگی باید رابطمو باهاش حفظ کنم و برخلاف قولم ، بازم بهش نزدیک شم؟..

با اطمینان سری تکون داد و مهربون گفت :

_ همینطوره آلما!..

با تردید ، سری کج کردم و لب زدم :

+ یعنی..
جواب میده؟..

به نشونه ی ” آره ” چشاشو باز و بسته کرد و جواب داد :

_ اوهوم ، شک نداشته باش …

توو فکر فرو رفتم ، چطور ممکنه آخه؟! …
امیرعلی مطمعنن اگه بفهمه میخوام بزنم زیر عهدم ، عصبی میشه!..
هوفی کشیدم و کلافه چنگی به موهام زدم..

* … یه ماه بعد … *

کنارم وایساده بود و با اون روپوش نظامیش ، توو فکر رفته بود..
وسط ماموریت بودیم و توو جنگل ، داشتیم یه باند رو دنبال میکردیم..
الانم امیرعلی خان معطل یه زنگ ع طرف بچه های پشتیبانی بود ، لبخند بدجنسانه ای زدم و واسه جَو عوض کردن..
مشتمو از اون چشمه پر آب کردم و یکهو پاشیدم توو روش..
هینی کشید و با بُهت بهم زل زد ، بعد از چند لحظه به خودش اومد و از لای دندونای چفت شدش ، غرید :

_ چه غلطی کردی ط آلما؟! … .

لبخند دندون نمایی زدم که به طرفم خیز برداشت و همینکه خواست بگیرتم ، ع زیر دستش در رفتم و شروع کردم به فرار..
با نفس نفس پشت یکی ع درختا پناه گرفتم ؛ مثلن قایم شده بودم اما همون موقع بود که گرمی تنشو ، مقابلم حس کردم … .
هینی کشیدم و ترسیده بهش زل زدم ، پوزخندی زد و کامل بهم چسبید..
دستاشو گذاشت دو طرف سرم ، رو دیوار و لب زد :

_ خب ، خب..
می بینم که موش کوچولوی ما هم گیر افتاد!..

ابرویی بالا انداختم و با لحن بچگونه ای ، لب زدم :

+ میخوای چیکارم کنی آقا گربه؟..

پوزخندش تبدیل به لبخند شد ؛ آروم و با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد و محو چهرم ، لب زد :

_ میخوام بخورمت..

دستمو رو تنش نوازش وار کشیدم و مظلومانه لب زدم :

+ گوناه دارم؛تازه..
خوشمزه هم نیستم ! … .

شونه ای بالا انداخت و متفکرانه گفت :

_ امتحانش ضرری نداره!..

تا به خودم بیام ، لباشو رو لبام حس کردم..
باورم نمیشد !.
بالاخره بعد ع اینهمه انتظار ، یه بارم جناب ستوده پیش قدم شدن … .
خنده ی خوشحال و توو گلویی کردم و شروع به همکاری باهاش کردم ، دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و با شوق بیشتری لباشو مکیدم..

_ امم ، ببخشید سرهنگ..

با صدای یکی ع محافظا ، فوری از هم جدا شدیم..
سربازه با یه لبخند محو نگامون میکرد ، امیرعلی اخم غلیظی کرد و با اون ابهت همیشگیش گفت :

_ چیزی شده؟..

سرباز ؛ آروم سری به نشونه ی ” بله ” تکون داد و سر به زیر ، محکم لب زد :

_ بله قربان ، ما مکان قاچاقچیا رو پیدا کردیم..

امیرعلی با عجله لب زد :

_ کجاس؟..

سرباز اشاره ای به رو به رو کرد و گفت :

_ بفرمایید راه رو نشونتون بدم جناب سرهنگ..

امیرعلی راه افتاد و در همون حین ، اشاره ی ریزی هم به من کرد که لبخندی زدم و به سمتش پا تند کردم..
دستمو گرفت توو دستش و به رو به رو خیره شد ، جقد میخواستمش خدآ!..
چقدر!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
1 سال قبل

سارا جون میتونم شماره تو بهم میدی

هستی
هستی
1 سال قبل

سلام
بقیه رو پارتو نمیزاری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x