توو فکر همین چیزا بودم که کم کم چشام گرم شد و ب خواب عمیقی فرو رفتم..
&& امیر علی &&
تماسو قطع کردم و گوشیو با عصبانیت پرت کردم رو میزم..
شعت!!!
ببین چه بیخود خدمو نگران کردم!.
اونم واسه کسی ک الان زنگ زده و با خنده جواب پس میده بم..
کلافه پوفی کشیدم که گوشیم شروع کردم ب زنگ خوردن؛حدس زدم خود آلما باشه ولی..
ولی بعد با یه نگاه به صفحه ی گوشی ، متوجه شدم سیناس!.
پسرخاله…
بی حوصله چشامو توو حدقه چرخوندم و تماس رو وصل کردم؛که صدای نحسش توو گوشم پیچید :
_ چطوری پسرخاله؟..
سرکیفی؟..
اخم ریزی کردم و محکم لب زدم :
+ سلامت کوو؟..
خنده ی کوتاه و سرخوشی کرد و گفت :
_ باو بچه مثبت!.
زنگ زدم بت یه خبر بدم…
ابرویی بالا انداختم و سریع سریع پرسیدم :
+ اوک؛پس زودتر بگو ک عجله دارم..
با چیزی ک گفت ، مات زده به دیوار رو ب روم خیره شدم..
+ ت..تو چه غلطی کردی؟..
_ بهش ماجرارو گفتم!..
گفتم پدر و مادر واقعیش چه کسایی بودنو و داستان زندگیشو کامل براش توضیح دادم..
با عصبانیت داد زدم :
+ تو خیلی گوه خوردی..
خیلی غلط کردی!.
مگه بهت نگفته بودم تا وقتی ک خدم نگفتم ، کاری نکنی؟..
با لحن حرص در آوری؛گفت :
_ چرا؟..
مگه تو کی هستی ک باید برا من تعیین تکلیف کنی؟!..
جناب ستوده..
فراموش نکن آلما دختر دایی منم هس!.
عصبی و خشمکین فریاد کشیدم :
+ فقط خفه شو سینا..
خفه شو؛خفه شو ، خفه شووو…
گوشیو کوبیدم رو میز و با نفس نفس به نقطه ای نامعلوم ، خیره شدم..
گندش بزنن!.
&& آلما &&
_ جانم دختر دایی؟..
نفسی کشیدم و محکم گفتم :
+ کمکم کن سینا..
مهربون لب وا کرد :
_ چه کمکی خوشگلم؟..
زبونی رو لبام کشیدم و لب زدم :
+ میخوام بابامو ببینم!.
_ تو..تو مطمعنی؟..
اوهوم توو گلویی گفتم که گفت :
_ اوک..با امیرعلی حرف میزنم ، ببینم اون چی میگه…
اخم ریزی کردم و سوالی لب زدم :
+ ا..امیرعلی کیه؟؟
خنده ی شیطانی ای کرد و گفت :
_ پسر عمت..پسر خالم!.