رمان دروغ محض پارت 28

4.3
(10)

توو فکر همین چیزا بودم که کم کم چشام گرم شد و ب خواب عمیقی فرو رفتم..

&& امیر علی &&

تماسو قطع کردم و گوشیو با عصبانیت پرت کردم رو میزم..
شعت!!!
ببین چه بیخود خدمو نگران کردم!.
اونم واسه کسی ک الان زنگ زده و با خنده جواب پس میده بم..
کلافه پوفی کشیدم که گوشیم شروع کردم ب زنگ خوردن؛حدس زدم خود آلما باشه ولی..
ولی بعد با یه نگاه به صفحه ی گوشی ، متوجه شدم سیناس!.
پسرخاله…
بی حوصله چشامو توو حدقه چرخوندم و تماس رو وصل کردم؛که صدای نحسش توو گوشم پیچید :

_ چطوری پسرخاله؟..
سرکیفی؟..

اخم ریزی کردم و محکم لب زدم :

+ سلامت کوو؟..

خنده ی کوتاه و سرخوشی کرد و گفت :

_ باو بچه مثبت!.
زنگ زدم بت یه خبر بدم…

ابرویی بالا انداختم و سریع سریع پرسیدم :

+ اوک؛پس زودتر بگو ک عجله دارم..

با چیزی ک گفت ، مات زده به دیوار رو ب روم خیره شدم..

+ ت..تو چه غلطی کردی؟..

_ بهش ماجرارو گفتم!..
گفتم پدر و مادر واقعیش چه کسایی بودنو و داستان زندگیشو کامل براش توضیح دادم‌..

با عصبانیت داد زدم :

+ تو خیلی گوه خوردی..
خیلی غلط کردی!.
مگه بهت نگفته بودم تا وقتی ک خدم نگفتم ، کاری نکنی؟..

با لحن حرص در آوری؛گفت :

_ چرا؟..
مگه تو کی هستی ک باید برا من تعیین تکلیف کنی؟!..
جناب ستوده..
فراموش نکن آلما دختر دایی منم هس!.

عصبی و خشمکین فریاد کشیدم :

+ فقط خفه شو سینا..
خفه شو؛خفه شو ، خفه شووو…

گوشیو کوبیدم رو میز و با نفس نفس به نقطه ای نامعلوم ، خیره شدم..
گندش بزنن!.

&& آلما &&

_ جانم دختر دایی؟..

نفسی کشیدم و محکم گفتم :

+ کمکم کن سینا..

مهربون لب وا کرد :

_ چه کمکی خوشگلم؟..

زبونی رو لبام کشیدم و لب زدم :

+ میخوام بابامو ببینم!.

_ تو..تو مطمعنی؟..

اوهوم توو گلویی گفتم که گفت :

_ اوک..با امیرعلی حرف میزنم ، ببینم اون چی میگه‌…

اخم ریزی کردم و سوالی لب زدم :

+ ا..امیرعلی کیه؟؟

خنده ی شیطانی ای کرد و گفت :

_ پسر عمت..پسر خالم!.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x