رمان دروغ محض پارت 29

4
(18)

زبونمو آهسته توو دهنم چرخوندم و چیزی نگفتم ، بعد از یه خداحافظیِ مختصر ؛ گوشیو قطع کردم … .
داشتم صبحونمو می خوردم که زنگ خونه ، ب صدا در اومد..
ابرویی بالا انداختم و حین جوییدن لقمم؛ع جام پا شدم و ب طرف در حرکت کردم..
با دیدن کسی ک پشت در بود ، خنده ی ذوق زده ای کردم و پریدم توو آغوشش…
چفتم کرد توو بغلش و سرشو فرو برد توو گودی گردنم؛نفس عمیقی کشیدم و عطر تنشو به ریه هام منتقل کردم..
بعد از چند لحظه ، سرمو عقب کشیدم و محو چشاش ؛ لب زدم :

+ دلم واست تنگ شده بود لامصب..

لبخند ریزی زد و با جلو آوردن سرش ، بوسه ی ریزی رو لبام کاشت..

* * * *

سینی رو گذاشتم رو میز عسلی و رو ب روش ، روی مبل نشستم..
اخم ریزی کرد و گفت :

_ چرا اونجا؟..

متعجب ابرویی بالا انداختم که اشاره ای به پاهاش کرد و با لحن دستوری ای؛ادامه داد :

_ بیا اینجا بشین..

لبخندی زدم و با کمی مکث ، از رو مبل پا شدم..
با ناز ب سمتش قدم برداشتم و آروم رو پاهاش؛پشت بهش ، نشستم..
دستاشو دور شکمم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم…
یه دستمو گذاشتم رو دستاش و محزون گفتم :

+ میخوام یه چیزیو بت بگم امیرعلی..

دستشو نوازش وار رو شکمِ لختم کشید و گفت :

_ خب؛بگو..

زبونی رو لبام کشیدم و همزمان با بیرون فرستادن نفسم ، لب زدم :

+ من..
من خونواده واقعیمو پیدا کردم!.

آب دهنشو قورت داد و من ، صدای بالا و پایین شدن سیبکِ گلوشو واضح شنیدم!..

_ ج ، جدی؟..

اوهومی گفتم که با فشردن یکی از سینه هام ، گفت :

_ اینکه خیلی خوبه؛چه عالی!..

آهی کشیدم و لب تر کردم :

+ ولی‌…

دستشو از زیر پیراهنم رد کرد و سینمو آزادانه گرفت توو مشتش :

_ ولی چی؟..

نفسمو محکم بیرون فرستادم و بی حوصله ، لب وا کردم :

+ مادرم مُرده!.

نوک سینمو فشرد و گفت :

_ خدا رحمتش کنه..
پدرت چی؟..

هوفی کشیدم و گفتم :

+ اون زندس…

چیزی نگفت که چرخیدم سمتش؛کج کج بهش زل زدم و گفتم :

+ من میخوام برم ، بابامو ببینم!..

سرشو کمی کج کرد و با نوازشِ آرومه گونم ، لب زد :

_ ب نظرت زود نیس؟..

خنده ی سرسری و تمسخرانه ای کردم و حرصی گفتم :

+ زود؟..
امیرعلی زود؟..
من تا حالا یه بار بابامو ندیدم!.
تو میگی زود؟..
خیلی مسخرس واقعن … .

پوفی کشید و کلافه گفت :

_ خیله خب ، خیله خب‌..
چرا جوش میاری نفسم؟..

دست به سینه شدم و عصبی و ناراحت؛لب زدم :

+ آخه حرفه غیر منطقی میزنی!..

ریز لبخندی زد و با بوسیدن گوشه ی لبم ، خیره به چهرم گفت :

_ من غلط کردم..
خوبه؟..
راضی شدی؟..

لبخند محوی زدم که مهربون ادامه داد :

_ منم کمکت میکنم ، هرکاری شده میکنم تا زودتر بتونی باباتو ببینی!..
ولی..

دستمو آروم رو ته ریشِ دلبرونش کشیدم و خمار ، گفتم :

+ ولی چی عشقم؟..

دستمو گرفت و با بوسیدن پشت دستم ، لب زد :

_ شرط داره!.

اخم ریزی کردم و با پس کشیدن دستم ، لب زدم :

+ شرط؟..

اوهوم توو گلویی گفت که ابرویی بالا انداختم و متعجب ، لب زدم :

+ خب..
چه شرطی جناب سرهنگ؟..

لبخند محوی زد و گفت :

_ شرطش اینه که وقتی باباتو دیدی ، بازم من جای خدمو توو قلب کوچیکت داشته باشم..
اگه قرار باشه بابات بخواد جامو بگیره؛کُلاهامون میره توو هم!..

اخم مصنوعی ای کردم و لب زدم :

+ حسودی؟..

معمولی شونه ای بالا انداخت و حین باز کردن دکمه های پیراهنم ، عادی گفت :

_ هرچی دوس داری اسمشو بزار!..

خنده ی کوتاهی کردم که لباسمو از تنم کَند و همونطور که با اون چشای وحشیش ، به سینه هام خیره شده بود؛گفت :

_ از ما گفتن بود!.
حالا هرطور خود دانی..

دیوونه ی زیرلبی گفتم که استارت عشق بازی امروزمونو ، زد!..:))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x