زبونمو آهسته توو دهنم چرخوندم و چیزی نگفتم ، بعد از یه خداحافظیِ مختصر ؛ گوشیو قطع کردم … .
داشتم صبحونمو می خوردم که زنگ خونه ، ب صدا در اومد..
ابرویی بالا انداختم و حین جوییدن لقمم؛ع جام پا شدم و ب طرف در حرکت کردم..
با دیدن کسی ک پشت در بود ، خنده ی ذوق زده ای کردم و پریدم توو آغوشش…
چفتم کرد توو بغلش و سرشو فرو برد توو گودی گردنم؛نفس عمیقی کشیدم و عطر تنشو به ریه هام منتقل کردم..
بعد از چند لحظه ، سرمو عقب کشیدم و محو چشاش ؛ لب زدم :
+ دلم واست تنگ شده بود لامصب..
لبخند ریزی زد و با جلو آوردن سرش ، بوسه ی ریزی رو لبام کاشت..
* * * *
سینی رو گذاشتم رو میز عسلی و رو ب روش ، روی مبل نشستم..
اخم ریزی کرد و گفت :
_ چرا اونجا؟..
متعجب ابرویی بالا انداختم که اشاره ای به پاهاش کرد و با لحن دستوری ای؛ادامه داد :
_ بیا اینجا بشین..
لبخندی زدم و با کمی مکث ، از رو مبل پا شدم..
با ناز ب سمتش قدم برداشتم و آروم رو پاهاش؛پشت بهش ، نشستم..
دستاشو دور شکمم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم…
یه دستمو گذاشتم رو دستاش و محزون گفتم :
+ میخوام یه چیزیو بت بگم امیرعلی..
دستشو نوازش وار رو شکمِ لختم کشید و گفت :
_ خب؛بگو..
زبونی رو لبام کشیدم و همزمان با بیرون فرستادن نفسم ، لب زدم :
+ من..
من خونواده واقعیمو پیدا کردم!.
آب دهنشو قورت داد و من ، صدای بالا و پایین شدن سیبکِ گلوشو واضح شنیدم!..
_ ج ، جدی؟..
اوهومی گفتم که با فشردن یکی از سینه هام ، گفت :
_ اینکه خیلی خوبه؛چه عالی!..
آهی کشیدم و لب تر کردم :
+ ولی…
دستشو از زیر پیراهنم رد کرد و سینمو آزادانه گرفت توو مشتش :
_ ولی چی؟..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و بی حوصله ، لب وا کردم :
+ مادرم مُرده!.
نوک سینمو فشرد و گفت :
_ خدا رحمتش کنه..
پدرت چی؟..
هوفی کشیدم و گفتم :
+ اون زندس…
چیزی نگفت که چرخیدم سمتش؛کج کج بهش زل زدم و گفتم :
+ من میخوام برم ، بابامو ببینم!..
سرشو کمی کج کرد و با نوازشِ آرومه گونم ، لب زد :
_ ب نظرت زود نیس؟..
خنده ی سرسری و تمسخرانه ای کردم و حرصی گفتم :
+ زود؟..
امیرعلی زود؟..
من تا حالا یه بار بابامو ندیدم!.
تو میگی زود؟..
خیلی مسخرس واقعن … .
پوفی کشید و کلافه گفت :
_ خیله خب ، خیله خب..
چرا جوش میاری نفسم؟..
دست به سینه شدم و عصبی و ناراحت؛لب زدم :
+ آخه حرفه غیر منطقی میزنی!..
ریز لبخندی زد و با بوسیدن گوشه ی لبم ، خیره به چهرم گفت :
_ من غلط کردم..
خوبه؟..
راضی شدی؟..
لبخند محوی زدم که مهربون ادامه داد :
_ منم کمکت میکنم ، هرکاری شده میکنم تا زودتر بتونی باباتو ببینی!..
ولی..
دستمو آروم رو ته ریشِ دلبرونش کشیدم و خمار ، گفتم :
+ ولی چی عشقم؟..
دستمو گرفت و با بوسیدن پشت دستم ، لب زد :
_ شرط داره!.
اخم ریزی کردم و با پس کشیدن دستم ، لب زدم :
+ شرط؟..
اوهوم توو گلویی گفت که ابرویی بالا انداختم و متعجب ، لب زدم :
+ خب..
چه شرطی جناب سرهنگ؟..
لبخند محوی زد و گفت :
_ شرطش اینه که وقتی باباتو دیدی ، بازم من جای خدمو توو قلب کوچیکت داشته باشم..
اگه قرار باشه بابات بخواد جامو بگیره؛کُلاهامون میره توو هم!..
اخم مصنوعی ای کردم و لب زدم :
+ حسودی؟..
معمولی شونه ای بالا انداخت و حین باز کردن دکمه های پیراهنم ، عادی گفت :
_ هرچی دوس داری اسمشو بزار!..
خنده ی کوتاهی کردم که لباسمو از تنم کَند و همونطور که با اون چشای وحشیش ، به سینه هام خیره شده بود؛گفت :
_ از ما گفتن بود!.
حالا هرطور خود دانی..
دیوونه ی زیرلبی گفتم که استارت عشق بازی امروزمونو ، زد!..:))