چند تا بلیط گرفت سمتم و با لبخند ، لب زد :
_ ایناعم بلیطای سفرمون به ایران!.
لبخند محوی زدم و ازش گرفتمشون ، تاریخشون برا یه هفته ی دیگه بود..
سرمو بالا گرفتم و مهربون گفتم :
+ مرسی..
دستمو گرفت توو دستش و با بوسیدن پشت دستم ، گفت :
_ قربانت!..
لبخندم پررنگتر شد ، دستمو ول کرد..
به بلیطا خیره شدم و با شمردنشون ، متعجب سرمو بلند کردم و خیره بهش ؛ سوالی گفتم :
+ اممم؛سینا…
چاییشو مزه مزه کرد و گفت :
_ جونم؟..
متفکر بلیطا رو بالا گرفتم و گفتم :
+ چرا اینا سه تاست؟..
لبخند مرموزانه ای زد و با چرخوندن زبونش توو دهنش ، لب وا کرد :
_ چون..
همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد..
سرمو بلند کردم و متعجب به ایفون خیره شدم ، سینا مکثی کرد و گفت :
_ اممم ، برو ببین کی پشت دره..
دودل بهش خیره شدم که چشاشو آروم باز و بسته کرد و گفت :
_ برو ، شاید فرد مهمی باشه!..
اوهومی گفتم و با تکون دادن سرم ، بلیطا رو گذاشتم رو میز عسلی و به طرف آیفون حرکت کردم..
ا..امیرعلی بود!!!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و بعد از چند لحظه ، کلید و فشردم و در وا شد..رفتم پشت پنجره و از همون دور بهش زل زدم…
در حیاط رو بست و اومد توو..
یه گل رز مشکی دستش بود ، موهاشو فشن حالت داده بود که بیش از حد جذابش کرده بود..
یه پیراهن مشکی رنگ با علامت مرگِ سفید روش ، تن کرده بود و آستیناشو به بالا تا زده بود… .
الهی فدای این حجم از دلبریش شم..
عشق منه دیگه !.
رفتم سمت در رو با ورودش ، خودمو انداختم توو بغلش..
سفت پهلوهامو چسبید و نفس عمیقی کشید ؛ بعد از چند لحظه سرمو عقب کشیدم و به چشای گیراش زل زدم..
همینطور فیس توو فیس هم بودیم که با صدای پسرعمه؛سینا به خودمون اومدیم :
_ دیدی گفتم شاید یه فرد مهم باشه!!!
فوری از بغل امیرعلی بیرون اومدم ، دوتایی بهَم زل زده بودن!..
لب باز کردم تا سینا رو به امیرعلی معرفی کنم که سینا زودی گفت :
_ نیازی به معرفی نیس..
اون بهتر از هرکسی منو میشناسه؛بلیط سومی هم برا همین جنابعالیه!… .
متعجب و سرگردون به سینا زل زدم ، داشت چی میگفت؟..
از چی حرف میزد؟؟
* * * *
با لکنت لب زدم :
+ پ..پسرعمم؟..
سینا با اون لبخند گشاد رو لباش ، جواب داد :
_ بعله ، این عآقا پسرعمته..
پسر خاله ی من!!
به امیرعلی زل زدم و با بهت ، گفتم :
+ ا..اما چطور ممکنه؟؟
توو چشاش خیرهش دم و محزون گفتم :
+ تو میدونستی؛نه؟..
با همین نیت اینکه من دخترداییتم نزدیکم شدی؛نه؟؟
ساکت و صامت به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود که عصبی از جام پاشدم و داد زدم :
+ چرا هیچی بهم نگفتی؟؟
چرا امیرعلی؟..
نیم نگاهی زه اطراف انداخت که با بغض ادامه دادم :
+ برو یه تست بازیگری بده جناب ستوده ، خیلی پَستی!!!
نگاهمو ازش گرفتم و با گرفتن دستم جلو لبام؛به طرف پله ها قدم برداشتم..
اشکام داشت سرازیر میشد که خودمو انداختم توو اتاقم و درو سفت بستم… .