رمان دروغ محض پارت 32

4.9
(10)

حرصی نگاش کردم که بی توجه بهم ، گذاشت رفت..
پوفی کشیدم و با یه ” ببخشید ” خطاب به سینا ، از جام پا شدم و دنبال امیرعلی راه افتادم … .
کفشاشو داشت پاش می کرد که بهش رسیدم؛رو به روش ایستادم و عصبی لب زدم :

+ چته امیرعلی؟؟
چرا داری اینطوری میکنی؟! …

بی اعصاب گفت :

_ راه رو وا کن..
نو که میاد به بازار؛کهنه میشه دل آزار !..

با چشای گرد شده ، لب زدم :

+ ی..یعنی چی این حرفت؟؟

ساکت و صامت و محکم بهم زل زد که با تردید ادامه دادم :

+ ن..نکنه تو؛تو فکر کردی سینا قراره جاتو بگیره؟؟

پوزخند تلخی زد و بی روح گفت :

_ گرفته !… .

با دهنی باز بهش خیره شده بودم که دستشو بالا آورد و همونطور که با انگشت شصت؛گونمو نوازش می کرد ، آروم و محزون شروع کرد به خوندن یه آهنگ :

_ اولآااش..
همه چی فرق داشت؛واسه مننن..
همیشه وقت داشت !..
اولآااش..
منو ک میدید ، دلش میریخت؛
چشاش برق داشت !..
اولآااش..
یجوره دیگه بود ، شبیهِشم..
چشام ندیده بود !..
اولآااش..
یه قلب رنگی داشت؛
آخریآاا..
حتی رنگ صورتش پریده بود !..

پریدم بین حرفش و عصبی و ناراحت ؛ گفتم :

+ ادامه نده ، ادامه نده لعنتی..

لبخند تلخی زد و گفت :

_ حقیقت تلخه عزیزم!..

اشک به چشام هجوم آورد ، دستاشو گرفتم توو دستام و با بغض نالیدم :

+ من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود!..

پریدم توو بغلش و شروع کردم به عمییق؛نفس کشیدن..

… یک هفته بعد …

سرمو گذاشتم رو شونه ی امیرعلی و به دستامون که چفت هم بود ، خیره شدم..
داشتیم میرفتیم ایران؛کشوری که زادگاهم بود … .
من ، امیرعلی و سینا..
توو این یه هفته اتفاق خاصی رخ نداد ، شبا رو سه تایی با هم بودیم … .
یا میرفتیم کافه ، یا رستوران و..
خلاصه که خیلی بهم خوش گذشت ، حالا که فهمیدم امیرعلی پسر عممه؛اصن حالم خیلی بهتر از قبل شده..
بیشتر عاشقش شدم ، بیشتر میخوامش..
همونطور داشتم با خودم فکر میکردم به اتفاقات اخیر ، که پلکام گرم شد و به خواب عمیقی؛فرو رفتم … .

* * * *

_ آلما ، خانومی؟؟
نمیخوای بیدار شی فدات شم؟..
رسیدیماا !.

با صدا زدنای مهربون و آرومه امیرعلی ، چشامو وا کردم..
اول همه چی تار و مبهم بود؛ولی کم کم واضح شد … .
چشامو مالیدم و با اون صدای خواب آلودم ، لب تر کردم :

+ رسیدیم ایران؟..

سینا که سمت چپم نشسته بود ، لبخند محوی زد و گفت :

_ آره دختر دایی؛رسیدیم..
الانم تهرانیم … .

لبخند خوشحالی زدم و با خم کردن سرم ، از پنجره به بیرون خیره شدم..
بعد از گرفتن چمدونامون ، از هواپیما خارج شدیم؛فرودگاه خیلی شلوغ بود..
برای اولین بار توو عمرم شال انداخته بودم سرم ، آخه سینا میگف :
” اینجا گیر میدن به حجاب !.. ”
نفس عمیقی کشیدم ، و بالاخره رسیدیم ایران !.
لبخند حتی واسه یه لحظه از رو لبام کنار نمی رفت
امیرعلی یه تاکسی گرفت تا ما رو ببره عمارت مادربزرگ..
یعنی مامانِ بابا؛عمارتی که تمومه عمو و عمه ها توش زندگی میکردن..
بی تاب بودم واسه دیدن بابام ، مطمعنن اگه میدیدمش؛در لحظه خودمو پرت میکردم توو آغوش پدرانش که اینهمه سال ازش محروم بودم!..:))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x