رمان دروغ محض پارت 34

4.1
(10)

… چند ماه بعد …

رو به روی آیینه وایسادم ، شیمی درمانیمو شروع کردن تا هرچه زودتر بتونن پیوند مغز استخوان رو انجام بدن..
آهی کشیدم که چند تقه به در اتاقم برخورد کرد ، نگاهمو از آیینه گرفتم و خیره به در؛لب زدم :

+ بله؟؟

_ منم..

اوه اوه ، عمه زهرا بود !..
توو این چند وقت خیلی فشار رو مَنو امیرعلی آورد … .
از همه لحاظ ، به شدت هم با ازدواج مَنو پسرش مخالفت میکنه ! … .
محکم ترین دلیلشم ، سرطانِ منه !.
سری تکون دادم تا حواسم جمع شه و همونطور که به سمت تختم ، قدم بر میداشتم گفتم :

+ بیا توو عمه … .

روی تخت نشستم که در وا شد و عمه اومد توو..
نگاهشو دور اتاقم چرخ داد و بالاخره ، با بستن در دست به سینه؛گفت :

_ اومدم اینجا باهات یه معامله بکنم !..

اخم ریزی کردم ، معامله؟؟

+ چ..چه معامله ای؟..

به طرفم قدم برداشت ، رو ب روم ایستاد و لب وا کرد :

_ من چند میلیارد بهت میدم ، ط هم دست بردار تک پسرم میشی و..
دُمِتو میندازی رو کولِتو ، از این عمارت میری !..

فوری جواب دادم :

+ نه..
من همچین معامله ای نمی کنم ! … .

ابرویی بالا انداخت و با چشایی ریز ، پرسید :

_ چرا؟! …
یکم فکر کن دختر ، بحث چند میلیارد پوله!!!

اخمم غلیظ تر شد و دستامم مُشت ، از جام پا شدم و با دندونایی چفت شده؛گفتم :

+ من ، عشقمو با هیچی عوض نمیکنم..

دستشو بالا برد و با زدن یه سیلی ناگهانی به یه ور صورتم ، داد زد :

_ تو خیلی بی جا میکنی!!!
اون قبل از اینکه عشقه تو باشه ، پسره منه..

گونم درد گرفته بود ، بغض به گلوم چنگ انداخته بود ، چشام لبریز از اشک شدن … .
آخه مگه من چه گناهی کردم؟؟
چه گناهی کردم که باید اینهمه خواری و خفتو تحمل کنم؟؟

… روزِ بعد …

نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در اتاق عمه زهرا ، کوبیدم..
یه دسته گلِ رز توو دستم خیره شدم و لبخند تلخی زدم ، صدای عمه اومد :

_ کیه؟؟

سرمو بلند کردم و آروم و محزون ، گفتم :

+ منم عمه ، آلما..

با اینکه آروم گفت ولی شنیدم :

_ ایشش..

صداشو بالا برد و نامهربون ، گفت :

_ بیا توو ببینم چیکار داری !..

آهی کشیدم و داخل شدم ، عمه به دست گل توو دستم زل زد و نگاهشو چند بار بین منو دسته گل؛رد و بدل کرد..
با چند قدم ، بهش نزدیک شدم …
دسته گل رو گرفتم سمتش و با لبخند محوی ، لب تر کردم :

+ این دسته گل برا شماس عمه..

و زودی ازش فاصله گرفتم ، به خودش اومد..
دسته گل رو پرت کرد طرفم که چون ازش دوری کرده بودم ، بهم برخورد نکرد..

_ تو ، تو خجالت نمی کشی؟؟
چقدر رو داری تو دیگه؛مثه همون ستایشی !..
من هر روز باهات سر جنگ و دعوا دارم ، دیروزم که زدمت ! … .
بعد بلند شدی برا من دسته گل رز آوردی ؟! …

نفسمو فوت کردم بیرون و آهسته لب زدم :

+ عمه شاید شما با من سر جنگ و دعوا ور داشته باشید ، ولی..
ولی من شما رو به عنوان عمم؛دوصت دارم ! … .

حرفم تموم نشده بود که فریاد کشید :

_ تو بی جا میکنی ! …
اگه دوصتم میداشتی ، دست از سر پسرم بر میداشتی..
عآقا جان من زن سرطانی برا بچم نمیخوآاام..
زوره مگه؟؟
حالم برو بیرون که حوصلتو ندارم ، زووود !..

لبمو دندون گرفتم و با غمگین ترین حالتِ ممکن ، از اتاق زدم بیرون..

* * * *

توو اتاقم ، روی تخت دراز کشیده بودم و هندزفری توو گوش؛داشتم آهنگ گوش می دادم که همون لحظه چند تقه به در خورد …
درست روی تخت نشستم و با کشیدن هندزفری از توو گوشام ، بلند گفتم :

+ بله؟؟

_ منم آلما..

لبخند خوشحالی زدم ، امیرعلی بود..
” بیا توو ” ای گفتم و با ورودش به اتاقم؛پریدم توو بغلش …
خنده ی بهت زده ای کرد و سفت پهلوهامو چسبید ، من الان چند ماهه اینجام ولی امیرعلی هیچ حرکتی واسه خواستگاریِ من ، از بابام نزده..
شاید چون میخواد مادرشو هم راضی کنه..
آه نامحسوسی کشیدم و سفت تر از قبل ، بغلش کردم..
ولی من هرچی بشه ، پای عشقمون میمونم..
حتی اگه مُردم !..:))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
1 سال قبل

عزیزم لطفا پایانش غمگین نکن چون واقعا حیف بخواد غمگین بشه

دامینیک
1 سال قبل

🖤👽😈💜🤍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x