رمان دروغ محض پارت 35

3.9
(10)

بعد از چند لحظه ، آروم سرمو کشیدم عقب و بهش زل زدم..
موهامو از توو صورتم کنار زد و آروم گفت :

_ خوبی فرشته؟؟

اوهوم توو گلویی گفتم که ” خوبه ” ای گفت و دوباره محکم بغلم کرد..

… یک سال بعد …

داشتم میگو هامو سرخ میکردم که صدای چرخیدن کلید توی قفل در ، اومد..
حتما امیرعلیه … .
دست از غذا درست کردن کشیدم و با کم کردن شعله ، به سمت در خونه پا تند کردم..
با قیافه پکر و دپرسی داخل خونه شد و بی روح نگام کرد؛سری تکون دادم و متعجب پرسیدم :

+ چیشده امیرعلی؟؟

هوفی کشید ، در خونه رو بست و چند قدم اومد توو..
کیف کارشو پرت کرد روی مبل و با شل کردن کرواتش ، بی حوصله و محزون لب وا کرد :

_ امروز با آسایشگاه تماس گرفتم؛میخوام..
میخوام مامانو ببرم آسایشگاه … .

با دهنی وا شده ، بهش خیره شدم..
سری تکون دادم و با فشردن بازوش ، لب زدم :

+ داری اشتباه میکنی امیرعلی..
تو نباید همچین کاری کنی !..

پوزخند تلخی زد و گفت :

_ من توو این چند وقت هیچ خِیری از مامان ندیدم..
یادت رفته چقدر با ازدواجمون مخالفت میکرد ، یادت رفته چند بار زدت؟؟

هوفی کشیدم و آوردمش توو آشپزخونه..
بعد از اینکه غذاشو خورد ، فرستادمش اتاق خواب تا یه چرت بزنه و آروم شه..
خودمم رفتم ساکمونو جمع کردم و هرچی لازم بود ورداشتم …
تقریبا بعد از یه ساعت بیدار شد..

_ چیکار میکنی؟؟
چرا ساک بستی؟! …

سر جام صاف ایستادم و بهش زل زدم :

+ بریم خونه ی مامانت؛میخوام برم پیشش..

خنده ی مسخره واری کرد و با خاروندن گوشه ی لبش؛گفت :

_ مطمعنی حالت خوبه؟؟

اوهوم محکمی گفتم و لب تر کردم :

+ نمیخواد مامانتو ببری آسایشگاه..
خدم میرم و تا آخر عمرش پرستاریشو میکنم ، مثلا عروسشم !..

با بهت اسممو زمزمه وار ، صدا کرد و ساکت و صامت بم خیره شد..

* * * *

جلوی ویلچرش زانو زدم و با گریه ، لب زدم :

+ مادر جون ، اومدم نوکریتو بکنم..
امروز ک امیرعلی بم گف میخواد ببرتتون آسایشگاه؛قلبم شکست … .
با خدم گفتم مگه من مُرده باشم ک مادر شوهرمو ببرت آسایشگاه..
امیرعلی هم اون موقع حالش خوب نبود و داشت هذیون میگفت..
مادر جون ، تا آخر عمر باهاتون میمونم؛اومدم اینجا تا پرستاریتونو بکنم..
اصن غصه نخوری ؛ خب؟؟
من هستم؛من تا تهش هستم … .

یه قطره اشک از گوشه ی چشماش سرازیر شد..
چند ماهی میشه عمه زهرا سکته کرده و فلج شده..
حتی حرفم نمیتونه بزنه !..
آهی کشیدم و حین گریه کردنم ، سرمو گذاشتم رو زانو هاش … .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
👑Queen👑 🙂
1 سال قبل

اولش خیلی قشنگ شروع شد 🙂
ولی الان دو تا موضوع قاطی شده و اصلا جذابیت نداره
خیلی هم سریع داره پیش میره هی ۱سال۱ماه بعد میشه لطفا کمی تنوع بده جذابش کن مثل اولاش 🥺🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x