رمان دروغ محض پارت آخر (38)

4.7
(18)

&& امیرعلی &&

غمگین بهش زل زدم و با احن سرزنش باری ، گفتم :

+ چقدر بهت گفتم مواظبت کن !..چقدر گفتم!!!
نکردی ، نکردی و به این روز افتادی..
اصن خدت به درک ، دلت واسه من نسوخت؟؟
واسه منی که جونم به جونت وصله !..

لبخند محوی زد و آروم لب زد :

_ امیرعلی ، عزیزم !..
حالا که چیزی نشده؛الانم مث اون باره …
یه چند روز بستریم کردن ، باز مرخصم میکنن !..

خنده ی دیوانه واری کردم و عصبی گفتم :

+ تو چقد خوش خیالی دختر !..
دارم بهت میگم دکتر گفته حالت وخیمه!!
امکان مرگت ، امکان مرگت..

سکوت کردم و ادامه ندادم ، نمیتونستم ادامه بدم..
حتی تصور از دست دادنش داغونم میکرد !..
همون موقع بود که مامان اومد توو اتاق..

_ ببین واست چی خریدم عروس گلم ، آناناس..
آبمیوه..کلی خوراکی دیگه!!!

آلما به زحمت ، یکم درست رو تخت نشست و مهربون گفت :

_ راضی به زحمتتون نبودم مادرجون..

مامان خنده ی کوتاهی کرد و با گذاشتن پلاستیکای خوراکی؛کنار تخت..
با گرفتن دست آلما توو دستش ، لب زد :

+ چه زحمتی عزیزم؟؟
تو خوب شو ، من همه دنیا رو به پات میریزم..

… چند ماه بعد …

همچی مث یه کابوس بود برام..
باورم نمیشد ، نمیخواستم باور کنم؛یعنی اصن نمیتونستم !..
مامان خودشو به زمینا می کوبید..
دایی زار میزد و بقیه هم حال و روز بهتری نداشتن..
بی روح به قبرش زل زدم؛داشتن خاک میریختن رو جنازش..
دلم میخواست هر آن از این خواب نکبت بار بپرم..
دهنم خشک شده بود..
چشام خیس..
نفسم بالا نمیومد !..

_ چرا اینقدر دپرسی عشقم؟؟

چرخیدم سمتی که صدا اومده بود ، خودش بود !..

+ چرا رفتی؟؟
چرا ولم کردی آلما؟! …مگه بهت نگفتم بدون تو نمیتونم؟؟

لبخندی زد و گفت :

_ بالاخره همه ی ما یه روزی باید بریم !..
منم نوبتم رسیده بود..
امیرعلی ، نبینم ناراحت باشیآاا..
من هر لحظه باهاتم؛اصنم نگرانم نباش..
جام خوبه خوبه ، اینجا خیلی راحتم !..
تو هم باید به خودت برسی ، به مامانت..
به بابام !..

با بغض نالیدم :

_ من نمیتونم آلما !..

اومد جلو ، توو صورتم زل زد و آروم گفت :

+ میتونی..
اگه بخوای میتونی..
امیرعلی..
خواهش میکنم ، خواخش میکنم زیاد واسه من عزاداری نکن که هیچوقت نمی بخشمت..

کم کم دور شد..
مث یه ابری که بود و نبودش به وزش باده !..
صداش اصن واضح نبود..
داد زدم و اسمشو صدا زدم..
ولی بی فایده بود ، جواب نمیداد..
همچی مثه یه دروغ محض بود !..

پخش زمین شدم و با گریه زمزمه کردم :

_ آروم بخواب عشق من ، آروم بخواب..

🍃🍃🍃🍃

حلالم کنید عشقا ، همتونو دوص دارم..
چهارشنبه تون بکام 🥂🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مرده متحرک
مرده متحرک
1 سال قبل

حاجی تش رو خراب کردی ولی در کل قشنگ. بود خسته نباشی

*ترشی سیر *
1 سال قبل

سارا رمان دیگه میزاری

زهرا علیپور
1 سال قبل

چرا اینطوری تموم شد اشکم دراومد:(😢

مرده متحرک
مرده متحرک
1 سال قبل

چرا ۵۲ هرتز رو نمیزاری؟

مرده متحرک
مرده متحرک
پاسخ به  مرده متحرک
1 سال قبل

مرسی خسته نباشی

لمیا
لمیا
1 سال قبل

لعنت به همتون چرا اه اهههه اشکمونو در اوردید لعنتیاااا😭😭💔💔

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x