انگشتانم بی اختیار لای موهایش می دود.
من این لحظه ها را بارها و بارها با خود تصور کرده ام.
نگاهش را پایین می کشد.
انگار نه انگار که با منِ خانه خراب چه کرده!
صدایش می کنم.
با تاخیر نگاهم می کند.
– بمونم پیشت؟
نفس بلندش را رها می کند.
– نمی دونم.. یعنی خب.. اذیت نشی یه وقت
تکخند می زنم.
– روت نمی شه بگی پاشو برو، الکی بهونه میاری!
دستش را می گیرم و به نرمی می فشارم.
– فقط می خوام کنارت باشم.. حتی اگه بخوامم، نمی تونم ازت دور شم
تخس نگاهش می کنم.
شبیه پسر بچه ای تازه بالغ شده که سودایِ نزدیکی به جنس مخالف دارد.
از خودم خنده ام می گیرد.
– می گی خوابت نمی بره؟
خودش خوب می داند که جایش پیشِ من امن است و باز شیطنت می کند.
من اما کم نمی آورم.
– تو چی.. پیشت نباشم خوابت می بره؟
با لبِ بسته می خندد.
سر به دو طرف تکان می دهد.
– بقول مادر جون، شیطونو درس می دی، اقا امیر حسین.. باشه، تو بُردی.. هر چی تو بگی
تای ابرویم را بالا می برم.
– پس اینطور.. که من شیطونو درس می دم! پس اونی که واسه شیطون دلبری می کنه، کیه؟
شانه بالا می اندازد لعنتی.
– من چمدونم.. ندیدمش
تازه می فهمم که این عشقِ پر شور را چه کم داشتم.
یا زنی که هر لحظه برایم تازگی داشت و من از او سیر نمی شدم.
صورتم را نزدیک می برم.
خیره در نگاهِ آدمکشش لب می جنبانم.
– ولی من خوب می شناسمش.. زنی که من خیلی وقته بهش باختم.. کِی و کجاش و نمی دونم، فقط اینو می دونم که شیرین ترین باخت زندگیم بود
به آنی نکشیده چانه اش می لرزد.
تنش را به آغوش می کشم.
– من عاشقت شدم، مریم.. بدجورم عاشق شدم
دستانش دورِ تنم پیچیده و حرف می زند.
– ولی من.. تو رو می پرستم، مردِ این روزهای زندگیِ من
تیرِ خلاص را می زند انگار.
من از کِی مرد این روزهای زندگی اش بودم، نمی دانم.
– کم مونده نفسم بند بیاد، دختر.. این چی بود دیگه! می خوای منو بُکشی، اره؟
گونه اش را به محاسنم می مالد.
– تو مردِ منی، امیر حسین.. خدا می دونه چقدر دوسِت دارم
می خواهم لبش را ببوسم.
نهایتِ خواسته ی من فقط همین است.. دستِ کم فعلاً.
یک نفر انگار طعنه می زند به من.
وجدان لعنتی..
” مثلاً اومدی از رعد و برق نترسه، اره!”.
گوشه ی لبم را تند تند می جوم.
گاهی وجدان آدم جلوتر از خودش نهیب می زند.
حتی برای بوسیدنِ زنی که محرم است.
آرام و کم صدا با خودم می گویم”نه”، خیالش را از سرم بیرون می کنم.
صدای نق نق رستا می آید.
مریم از آغوشم جدا می شود.
یا علی می گویم و از جایم بلند می شوم.
مریم این پا و آن پا می کند.
انگار خجالت می کشد پیشِ من سینه در دهانِ رستا بگذارد.
معذبش نمی کنم.
رو برمی گردانم و می گویم” راحت باش، من می رم اتاقم”.
در را پشت سر می بندم.
باران بند آمده، آسمان صاف است.
می روم روی ایوان و در هوای نیمه شب سیگار می کشم.
دیگر جلویِ ذوقم را نمی گیرم.
جوری می خندم انگار هرگز نخندیده ام.
نگاهم می دود سمتِ باغچه.
شاید.. شاید پدرم انجا ایستاده و من را تماشا می کند، نمی دانم.
از پله ها پایین می روم.
لب حوضِ روی زانو می نشینم و وضو می گیرم.
دو رکعت نماز شُکر می خوانم.
سرم به بالشت می چسبد.
گوشم از صدای مریم پُر می شود.
لالایی می خواند انگار.
شاید برای من..
زنگِ آیفون را می فشارم و درِ ساختمان باز می شود.
زیاد طول نمی کشد که نگاهم در چشمان الهه می نشیند.
– سلام داداش.. خوش اومدی
جوابش را با لبخند می دهم.
لیوان شربت را جلویم می گذارد.
– چه عجب یاد ما کردی، اقا سید!
تای ابرویش بالا رفته و چشم از من برنمی دارد.
نمی دانم با این حرف به کجا می خواهد برسد.
– سرم شلوغه، ابجی، واِلا چرا نیام.. بچه ها کجان، نیستن؟
رو به رویم می نشیند و پا روی پا می اندازد.
– ساعد مدرسه س، امتحان داره.. سپهرم با باباش رفته مغازه
برای لحظه ای مکث می کند.
– مامان فردا میاد، نه؟ شما تا کِی با مریم محرمی، داداش؟
– می خوای بگی تو نمی دونی، ابجی! منظورت چیه از این حرفا.. هان؟
به آنی نکشیده موج عوض می کند و ابرو در هم می کشد.
– منظورم واضحه، امیر حسین.. تو که نمی خوای محرمیت و تا ابد نگه داری، درست می گم؟
جرعه ای شربت می نوشم.
– مگه تا ابد خونده که بخوام نگه دارم! همش دو هفته س، ابجی، تو نگرانِ بعدشی!؟
بی تعارف سر تکان می دهد.
– نخوام داداشِ گُلم حیف بشه، اشکال داره؟
می زنم زیر خنده.
هر چند دلم می گیرد از حرفش.
– نکه خیلی تحفه م.. نترس ابجی، ما از بیخِ دلِ حاج خانم تکون نمی خوریم.. مگه اون بخواد ما رو بندازه بیرون، واِلا ما هستیم سر جامون، سفت و محکم.. خیالت جمع
دروغ نمی گویم.
مادرم را تنها نمی گذارم، هرگز.
مریم اینرا خوب می داند.
گمان نمی کنم او نیز به تنها ماندن مادرم راضی باشد.
– می دونی از چی خوشم اومد، نخواستی بهش نزدیک بشی.. مردونگی کردی، داداش.. بعید نبود اونطوری هوا برش داره فکر کنه خبریه، دروغ می گم؟
تسبیح می گردانم و باز نمی خواهم تندی کنم.
الهه اما کوتاه نمی آید چرا!
– خب حالا.. ول کن این حرفا.. بگو ببینم چایی داری، تازه دم باشه ها
لبخند نیم بندی می زند.
– خب الان دم می کنم، کاش زودتر می گفتی
همزمان با او از جایم بلند می شوم.
بیشتر بمانم سوال پیچم می کند، می دانم.
– نه دیگه باید برم.. زحمت نکش ابجی
ابروهایش بالا می پرد.
– تازه اومدی که، چخبره!
– اومدم یه سر ببینمت و برم، مهمونی که نیست.. بعدشم کُلی کار دارم، ابجی.. شما نمی خوای بیای اونورا، حالا ما هیچی جوابِ مامانت و چی می دی؟
دستی به بازویم می کشد.
– کی گفته نمیام، خدا می دونه چقدر دلم واسش تنگ شده.. توام نمی خواد سوسه بیای، بدجنس.. جوابِ مامانت و چی می دی
حرفِ آخرش را با تاب دادن گردنش می زند.
پیشانی اش را می بوسم و خداحافظی می کنم.
پشتِ فرمان می نشینم و به سمت محله قدیمی راه می افتم.
ماشین را بیخِ دیوار پارک می کنم.
نفسم پُر می شود از هوایی که غریبه نیست برای من.
یک نفر دست به شانه ام می گذارد.
سر می چرخانم و نگاهش می کنم.
– سلام حاجی.. من زود اومدم یا شما دیر رسیدی؟
حاج ولی با خنده سلام می کند.
– هیچکدوم آسید، به وقتش اومدی.. بفرما، یا علی
پشت سرش وارد زورخانه می شوم.
لباس عوض می کنم و وسطِ گود می روم.
گوشم از صدای زنگی آشنا پُر می شود.
بدنم گرم شده و عرق می ریزم.
جایم را به اوس محمود بنا می دهم و جای او را در حلقه دایره می گیرم.
نمی دانم چقدر گذشته که حاج ولی فرمان گل ریزان می دهد.
و من باز یادِ حرف پدرم می افتم.
دست گلت درد نکنه.😍😘هم به خاطر دلباخته و هم هیلیر.😘🤗