رمان دلباخته پارت ۱۰۲

4.6
(19)

 

 

 

گوشم از صدای یک مرد پُر می شود.

مردی که نمی دانم کجای زندگی ام قرار گرفته و منتظر نگاهم می کند.

 

– عوضِ نگاه کردن یه تکونی به اون قاشق بده ، خانم… دکوری نیست ها

 

قاشق را دست می گیرم و لب می جنبانم.

 

– ببخشید، حواسم نبود

 

چشم باز و بسته می کند.

 

نگاهم به گوشه ی بشقابم می افتد که پُر شده از گوشت ماهی پاک شده و با دهان نیمه باز سر بالا می آورم.

 

– شما.. شما چرا زحمت کشیدین آقا سید! من..

 

– دلت برنمی داره؟

 

– نه.. یعنی می گم شما غذاتون سرد شد.. می ذاشتین خودم..

 

باز وسط حرفم می پرد.

 

– باز که داری تعارف می کنی! بقول زری خانم جهل نکن بچه.. غذاتو بخور تا یخ نکرده

 

لحن بامزه اش عجیب به دل می نشیند.

با خودم می گویم مگر می شود یک نفر اینهمه خوب باشد!

خوب بودن بی منت کم پیدا می شد آخر.

 

در سکوت غذا می خورد و من نیز حرف نمی زنم.

لقمه آخر را قورت می دهد و نگاهش را ذره ای بالا می کشد.

 

زیر لب شکر خدا می کند.

 

 

 

 

 

 

قاشقم را گوشه ی بشقاب می گذارم.

اخم ریزی میان ابروهایش گره می خورد.

 

– تو الان باید قدِ من غذا بخوری.. اونوقت خوراکت اندازه گنجیشکه! شما الان دو نفری مریم خانم، نه یه نفر..

حالیت هست یا همش می خوای بری تو فکر، بعدشم تا دیدی من کشیدم عقب بگی سیر شدم!

 

با خودم می گویم نکند این مرد گوشه ای در ذهن من نشسته و خاطراتم را با من دوره می کند!

 

تکیه اش را از پشتی صندلی برمی دارد و تنش را سمت من می کشد.

نفسم بند می آید و نگاه این مرد بلای جانم می شود چرا!

 

– نذار سخت شه برات.. سعی کن تو حال زندگی کنی.. گذشته جز اینکه پدر آدمو در آره هیچی نیست.. به آینده فکر کن، که می تونه قشنگ تر از حال باشه و تویی که اونو می سازی

 

آرام و مهربان حرف می زند.

 

نمی دانم این مرد استاد خوب کردن حال آدم هاست یا فقط حال من را خوب می کند!

 

و من بیشتر از این ها به گرمای نفسش فکر می کنم که انقدر نزدیک است که آرامش کلامش را در من بهم می زند.

 

عقب می کشد و من نفس حبس کرده ام را رها می کنم.

 

 

نگاهش را از من برمی دارد و گوشی اش زنگ می خورد.

 

بله ای می گوید و به آنی نکشیده اخم می کند و از جایش بلند می شود.

 

چند قدم دور می شود و من به نیم رخش زل می زنم.

گره میان ابروهایش تنگ تر شده و با حرص زبان روی لبش می کشد.

 

یادم به حرف صبا می افتد و گوش تیز می کنم برای شنیدن حرفی که ربطش به خودم را اصلاً نمی فهمم.

 

” خدا نکنه فضولی آدم گُل کنه.. دو تا هیچی، شونصد تا گوش دیگه می ذاری رو این دو تا، بفهمی طرف چی داره بلغور می کنه”.

 

– شماره منو از کجا آوردی؟!

– ……

 

دستی به صورتش می کشد و من جای او دردش را حس می کنم.

 

– نگفتم ربطی به من نداره.. نگفتم هر غلطی می خوای بکنی به خودت مربوطه، پای منو نکش وسط.. گفتم یا نگفتم؟!

 

– ….

 

نمی دانم چرا از ذهنم می گذرد که حرفش را با یک زن می زند.

با زنی که خیلی غریبه نیست ولی آشنا حسابش نمی کند.

 

– تو چرا دست برنمی داری آخه! نمی فهمم یه حرف و مگه چند بار باید گفت تا حالیت شه!

 

نفس پر از حرصی می کشد و بازدمش بدتر از آن.

 

– با چه زبونی بگم که متوجه شی! من.. دیگه اون آدم سابق نیستم.. به ولله نیستم.. دست بردار

 

 

 

 

از انهمه آرامش لحظاتی پیش خبری نیست و با غیظ لب می جنباند.

 

– نذار به اونجا برسه که چشمام و ببندم رو همه چی.. نذار قیدِ آبروم و بزنم، بگم گور بابای هر چی حرمت و احترام کرده.. بگم بازی با دُم شیر عاقبت خوشی نداره، پس بذار منم بشم یکی عینِ خودش، نامرد و بی چشم و رو.. بی حیا.. هرز..

 

حرفش را نیمه کاره می گذارد و من به یقین می رسم که با یک زن حرف می زند.

– ……

 

انگار دست خودش نیست که صدایش کمی از حدِ معمول بالا می رود.

 

– چرا نباید باور کنی.. هان؟! خیلی سخته! سخته باور کنی حالم ازت بهم می خوره.. از دیدنت، شنیدن صدات، اصلاً از هر چی که یادم می ندازه یه وقتی چقدر خر بودم و…

 

گوشی را قطع می کند و دستی لای موهای کوتاهش می کشد.

 

نفس پُر از حرصش را از بینی بیرون می فرستد.

 

سر می چرخاند و نگاهم می کند.

و من خیرگی نگاهم را به مردمک چشم هایی می دوزم که دیگر هیچ درخششی در آن سو سو نمی زند انگار.

 

گوشه ی لبش را می جود و جلو می آید.

جلوتر از او لب می جنبانم.

 

– بریم آقا سید.. لطفاً بریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x