رمان دلباخته پارت ۱۰۵

4.3
(13)

 

 

 

 

مردِ مهربان این روزهای زندگی من لب می جنباند.

 

دلم را به بودنش، حمایت بی منت و مردانگی اش قرص می کند.

 

– کمکت می کنم، مریم.. می خوام تا من هستم غصه ی هیچی رو نخوری.. خب؟

 

نگاهش گرم است و با محبت.

و من نمی دانم برای بارِ چندم است که دلم می ریزد و حسرت روزهای نبودنش را می خورم.

 

 

با خودم می گویم اصلاً چرا باید به آن روز فکر کنم و عجیب است که زنی را در خودم می بینم که خودش را بغل گرفته و آه می کشد.

 

– می تونی بهم یه قولی بدی؟

 

خط نازکی میان ابروهایم می اندازم و سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– چه قولی؟!

 

– قول بدی هر موقع، هر جا، کمک خواستی فقط به خودم بگی، نه کس دیگه.. می تونی؟

 

اخم نازکم باز می شود و لبخند نصفه و نیمه ای می زنم.

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– قول می دم، آقا امیر حسین

 

گوشه ی لبش چین می خورد و مردمک چشمان تیره اش می درخشد انگار.

 

 

 

 

– می دونستی تا حالا هیشکی به این قشنگی اسمم رو صدا نکرده.. تو یه جوری می گی امیر حسین که با بقیه فرق می کنه، فرقش تو اینه که..

 

نمی دانم چرا حرفش را تمام نمی کند.

 

برای لحظه ای کوتاه روی صورتم خم می شود و نزدیک به من لب می جنباند.

 

– پشیمونت نمی کنم، بهت قول می دم

 

نفس بنده آمده ام را به زحمت رها می کنم.

 

– می دونم آقا سید.. شما اونقدر مردی که می شه رو قولتون حساب کرد.. برای همه چی ازتون ممنونم.. تا آخر دنیا ممنونم

 

عقب می کشد و من جای او احساس غرور می کنم.

 

اشکِ خوشحالی از گوشه ی چشمم سُر می خورد و او ابرو در هم می کشد.

 

– جونِ امیر حسین گریه نکن دیگه.. خب؟

 

جانش را قسم می داد و جانم را می گرفت چرا!

 

زبانم قفل می شود و فقط سر تکان می دهم.

 

تک خند می زند و نگاهش را از من برنمی دارد.

 

– می دونی زری خانم بفهمه آوردمت اینجا، توام کلی گریه کردی، پوستم و می کَنه؟

 

 

 

گفته بودم این مرد استاد خوب کردن حال آدم هاست و من فقط با همین یک جمله خنده ام می گیرد.

 

– این خنده یعنی من باید بترسم؟!

 

نمی دانم چرا بَدم نمی آید سر به سرش بگذارم.

شانه بالا می اندازم.

 

– می گن ترس همیشه خیلی ام چیز بدی نیست، هست؟

 

نگاه باریکش را از چشمانم جدا نمی کند.

 

– می گن آخرش یه روزی، یه جایی تلافی بعضی چیزا بدجور گریبون آدم و می گیره، نیست؟

 

جلوتر از من می خندد و اصلاً نمی فهمد که این خنده با من چه می کند.

 

– بهتون نمی آد اهل تلافی کردن باشید!

 

ابرو بالا می اندازد.

 

– شما گول ظاهر و نخور، خانم.. بقول مادرم که می گه شیطون پیش هر کی کم نیاره، جلو تو یکی می آره

 

– شما.. خیلی خوبید آقا سید، خیلی زیاد

 

از دهانم در می رود و بی درنگ نگاهم را پایین می کشم.

 

صدای نفس هایش را می شنوم و لحظه ای بعد صدای خودش.

 

– وقت رفتنه، مریم خانم.. بشین تو ماشین

 

آرام و مهربان حرف می زند.

پشت فرمان می نشیند و راه می افتد.

 

زیر لب می پرسد” خوبی؟” و من سر تکان می دهم.

 

– خوبم آقا سید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x