رمان دلباخته پارت ۱۱۳

4.5
(32)

 

 

 

تشر می زنم به خودم.

لب زیرینم را به دندان می گیرم و از خودم خجالت می کشم.

 

به سمت اتاقم می روم.

دستم به دستگیره در خشک می شود.

 

زری خانم بغض کرده حرف می زند.

 

– همینو کم داشتم آقا امیر حسین.. شدی نُقل دهن مردم، خبر نداری.. آخه من نمی فهمم تو مجلس عزا جای این حرفاست!

 

گیج و منگ پلک می زنم و از جایم تکان نمی خورم.

 

– کدوم حرف حاج خانم؟ چی می گی شما؟

 

– دخترِ حاج محمود وسط مجلس برگشته می گه حاج خانم، آقا سید هنوز مجردن؟ از اونور مادرش نذاشت دهن باز کنم، برگشت گفت لابد یه عیب ایرادی داره مادر، واِلا بچه اش الان باید می رفت مدرسه

 

برای لحظه ای سکوت می کند و باز صدایش می آید.

 

– دختره چشم سفید خجالت نمی کشه.. درِ گوشم می گه خب یه دکتری چیزی ببردیش حاج خانم، نکنه میلشون خوابیده روش نمی شه چیزی بگه

 

گوشم از صدای سید پُر می شود و نگاه باریکش که در چشمان مادرش لم داده را تصور می کنم.

 

– اونوقت شما چی گفتی؟

 

 

 

 

– منو که می شناسی امیر حسین.. شکر خدا از جواب کم نمی آرم.. دُمشو یجور چیدم تا یادش نره با کی داره حرف می زنه.. ولی خب..

 

نمی دانم بخندم یا برای زنی که مجبور است جواب اراجیفِ این و آن را بدهد دل بسوزانم.

 

– ولی چی حاج خانم.. هان؟! استغفرالله.. الان بگم، باز می گی من تو رو.. دِ آخه حرفی جز خشتک سید و مردونگیش نمونده که اینا بزنن؟!

 

زری خانم با عتاب صدایش می زند.

من اما مشت به دهان می گذارم تا صدای خنده ام را خفه کنم.

 

– امیر حسین چی، چی حاج خانم؟ دروغ می گم! شما بگو، شده از ایشون بپرسیم پسر شاخ شمشادش، چند سالِ دوماد شده، زری خانم؟ بچه نداره دیگه، نه؟ ما پرسیدیم واسه چی.. گفتیم ببریدش دکتری چیزی نکنه خدای نکرده عیب و ایراد داره.. دِ نگفتیم قربون سرت برم.. چرا؟ چون فضول دم و دستگاه.. لاالله الا الله

 

از زور خنده به خود می پیچم و این روی سید را ندیده ام هرگز.

 

– خوشم باشه سید! ولت کنن دیگه چیا بلدی بگی.. هان؟ یه ذره خجالتم نکشی یه وقت.. خب!

 

دستگیره را پایین می کشم و باز از جایم تکان نمی خورم.

 

 

 

– ببینم زری خانم.. نکنه تو فکری برداری ما رو ببری دکتری چیزی.. هان؟

 

سر به سر مادرش می گذارد.

 

– پاشو.. پاشو برو تا از خجالتت در نیومدم.. پسره بی حیای چشم سفید

 

صدای خنده سید می آید.

پشت در ایستاده که زری خانم صدایش می زند.

 

– چیزی جا موند حاج خانم؟

 

زری خانم با احتیاط حرف می زند انگار.

 

– می گم.. یعنی.. تو هنوز تو فکرشی مادر؟ الان که داره..

 

سید وسط حرفش می نشیند.

انگار نه انگار لحظه ای پیش صدای خنده اش زیر سقف آن اتاق پیچیده بود.

 

– نیستم زری خانم.. شمام دیگه حرفش و نزن لطفاً.. خب؟

 

صدای نفس بلند و پُر از حرصش را می شنوم.

 

– چند بار بگم یه اشتباه رو دو بار تکرار نمی کنه امیر حسین! خیلی وقته همه چی تموم شده حاج خانم.. دیگه ام شروع نمی شه.. حتی الان که.. بی خیال مادرِ من.. تمومش کن

 

جوری خودم را در اتاق پرت می کنم که کم مانده سقوط کنم.

 

در را آهسته می بندم و نفس نفس می زنم.

 

 

 

 

صدای قدم های محکمش می آید.

زری خانم اما از اتاقش جُم نمی خورد.

 

گوشه ی پرده را کنار می زنم و سید را می بینم که تکیه اش را به درخت کنار باغچه داده و سیگار می کشد.

 

یک نفر در زندگی این مرد بوده و خیلی وقت است انگار نبوده و تمام شده.

 

یک نفر که غریبه نیست انگار.

شاید هم زیادی آشناست، نمی دانم!

 

دندان روی هم می فشارم و ناخون می جوم.

و باز حس مزخرفی که زیر پوستم دویده.

 

یادم به حرف زری خانم می افتد.

زیر لب صلوات می فرستم، شاید کمی آرام شوم، اما…

 

خیرگی نگاه سید را در تاریک روشن حیاط می بینم که سمت پنجره اتاقم می دود و دود غلیظی که از دهان بیرون می فرستد.

 

دستی میان موهایش می کشد.

فکر و حواسش کجاست، نمی دانم.

 

شاید پیش من..

شاید هم پیش او..

کاش منِ لعنتی می دانستم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x