رمان دلباخته پارت ۱۱۴

4.2
(22)

 

 

 

 

 

روی صندلی جلوی ماشین می نشینم.

 

آقا حیدر جوری نگاهم می کند انگار بارِ اول است می بیندم.

 

– علیک سلام خانم معلم.. لپات چرا گل انداخته دخترم؟ بخاری رو زیاد کنم، سردته؟

 

لب روی هم می فشارم و چانه بالا می اندازم.

 

– نه آقا حیدر.. هوای تو ماشین خوبه.. بریم؟

 

لبخند دندان نمایی می زند.

 

– بریم بابا جان.. بریم دیرت نشه

 

راه می افتد و من به صبا زنگ می زنم.

 

– تو راهی صبا.. کِی می رسی؟

 

– وقت گل نِی، مامان خوشگله.. خودت کجایی؟ زری جونم باهاته؟ مادر شوهر نازنینم.. قربونش برم من

 

– نخیر، تنهام.. یعنی با آقا حیدرم.. بی خود دلتو صابون نزن، خاله خوشگله

 

با حرص بامزه ای حرف می زند.

 

– پس با همون حیدر جونت برو، عزیزم.. منو می خوای چیکار.. هان؟

 

دل به دلش می دهم و لب می جنبانم.

 

– اره خب.. هر چی باشه از تو یکی بهتره.. نیست؟

 

خاک بر سری حواله ام می کند.

 

پیاده می شوم و از حیدر خداحافظی می کنم.

 

 

 

 

 

هر چه اصرار می کند منتظر بماند زیر بار نمی روم.

 

صبا چند دقیقه بعد از راه می رسد.

 

– شکمش و ببین! تحفه چه زودم بزرگ شد، چند روزه ما همو ندیدیم مگه؟!

 

پشت چشمی نازک می زنم.

 

– بگو ماشالله، چشم نزنی بچه مو.. بعدشم یه هفته بیشتره، صبا خانم.. خوش گذشته، نه؟

 

ابروهایش را با حالت خاصی بالا می اندازد و گردنی تاب می دهد.

 

– جاتون خالی نباشه، بعله.. یعنی.. لباس بدوز دیگه.. تو مثلاً خواهر عروسی، خیر سرت

 

خیرگی نگاهم را از چشمان برنمی دارم.

چشمانی که مالامال از یک سرخوشی نرم است.

 

نیشگون ریزی از بازویش می گیرم.

 

– خدا وَرت داره، صبا.. جواب دادی مگه؟!

 

کم صدا می خندد.

 

– نه بابا.. جواب چی دختر! ولی خب، بدم نیومده ازش.. ببینم تا قسمت چی بشه

 

دعای خیر می کنم برای اویی که کمتر از همخون نداشته ام نبود برای من.

 

یک نفر صدایم می کند.

 

– خانم افشار؟ نوبت شماست، بفرمایید داخل

 

لبخند می زنم و به سختی از روی صندلی بلند می شوم.

 

 

 

 

 

– می تونم همراهش برم؟ اشکال نداره؟

 

صبا جواب سوالش را با یک ” بفرمایید” ساده می گیرد.

 

وارد اتاق می شوم و سلام می کنم.

 

روی تخت دراز می کشم.

قلبم انگار وسط گلویم می زند.

 

شکم بر آمده ام را لخت می کنم.

 

صبا دستم را به نرمی می فشارد.

 

– خوبی؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

دروغ چرا.. راست نمی گویم.

 

نفسم ذره ذره بالا می آید و دلم شور می زند.

 

صبا اما باور نمی کند.

انگشت اشاره اش را روی بینی ام می زند.

 

– اره جونِ خودت.. یکی تو خوبی، یکی من

 

چشمک بامزه ای می زند.

 

– جفتمون خَریم.. نه؟

 

لبخند عاریه ای می زنم.

 

خانم دکتر روی صندلی کنار تخت می نشیند.

لرز خفیفی می کنم و نگاهم سمت آن صفحه کوچک می دود.

 

– دختر دوست داری یا پسر؟

 

برای لحظه ای نگاهش می کنم.

 

– فقط می خوام سالم باشه

 

صبا دنبالِ حرفم را می گیرد.

 

– دختر باشه، بهتر.. آ قربونش برم من، فنچول خاله رو

 

– پدرش چی.. اون چی می خواد؟

 

 

 

لب روی هم می فشارم و نفس بلندی می کشم.

 

یادم به حرف حامد می افتد و آرزویی که با خودش دفن شد و شاید هرگز بر آورده نمی شد.

 

صبا به چشمانم زل می زند و حتماً غمِ بی نهایت نگاهم را می بیند که جای من حرف می زند.

 

– شما اول بگید چیه.. پسره، دختره.. روم به دیوار دو جنسه نباشه خانم دکتر!

 

نگاهش را پایین می کشد و رو به من لب می جنباند.

 

– دیدی چی شد.. اینو حالا کجای دلم بذارم، زن.. جواب مردم و چی بدم.. بگم رفیقم..

 

دکتر می خندد و میان حرفش می پرد.

 

– شما این دخترِ نازو کجای دلت می خوای بذاری، رفیق؟

 

صبا جیغ خفه ای می کشد و من چانه ام می لرزد.

 

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد و برقِ چشمان رنگیِ حامد از یادم نمی رود.

 

شانه ام را به نرمی می فشارد و نگاه خیسش را به چشمانم می دوزد.

 

– دیدی گفتم.. دیدی دختره.. نگفتم، نه، جونِ صبا نگفتم؟

 

جوابش را با تکان سر می دهم.

ذوق زده می خندد و من..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x