رمان دلباخته پارت ۱۱۷

4
(34)

 

 

 

– واسه تخت و کمدشم نگران نباش .. می برمت مغازه یکی از آشناها، هر چی پسند کردی قسطی بر می داری.. باهامون راه می آد، پسر خوبیه

 

چشم باز و بسته می کند و من بغض کرده حرف می زنم.

 

– من اگه شما رو نداشتم.. همش با خودم می گم حتماً خدا منو خیلی دوست داره که..

 

بغض من می ترکد و اشک می چکد.

بغلم می کند و روی موهایم دست می کشد.

 

– ولی من می گم حتماً خدا منو خیلی دوست داره که یه دختر دیگه بهم داد.. یه دخترِ خانم و همه چی تموم

 

عطر تنش را نفس می کشم.

بوی مادر می دهد این زن.

 

عقب می کشد و لبخند بی در و پیکری روی لبش می نشیند.

 

– پاشو.. پاشو برو یه آهنگ بذار می خوام واست برقصم.. بسه هر چی آبغوره گرفتی، تو الان باید شاد باشی تا اون طفل معصوم دلش نگیره.. دِ پاشو دیگه

 

با ابروهایی که از تعجب بالا پریده و دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

از جایش بلند می شود و فاصله می گیرد.

 

اخم بامزه ای می کند.

 

– چیه؟! فکر کردی بلد نیستم! تو آهنگ بذار، ببین چه قِری بدم برات.. باز که نشستی، پاشو ببینم

 

 

 

 

لب روی هم می فشارم.

زرنگ تر از آن است که مچم را نگیرد.

 

– می خندی؟ باورت نمی شه، نه؟

 

تلفن خانه زنگ می زند.

 

– تا من برم جواب اینو بدم، شمام کاری که گفتم و بکن.. آ باریک الله دخترم

 

سلانه سلانه راه می رود.

 

– اینجا که دستگاه پخش ندارید.. با گوشیم بذارم؟

 

گوشی تلفن را برنداشته سر می چرخاند سمت من.

 

– تو اتاق امیر حسین هست، مادر.. یه عالمه از این صفحه ها.. چی بهش می گن، یادم رفته.. نگاه کن ببین کدومش خوبه، همونو بذار

 

– ناراحت نمی شن من برم تو اتاقشون؟

 

گوشی را برمی دارد.

 

– نمی شه دخترم.. خیالت جمع

 

بلند می شوم و به سمت اتاقش می روم.

صدای زری خانم می آید.

با پسرش خوش و بش می کند.

 

دستگیره را پایین می کشم و وارد می شوم.

بارِ اول است اتاقش را می بینم.

 

دست خودم نیست که نگاهم در اطراف می چرخد و تای ابرویم بالا می رود.

 

 

 

 

 

مرد مرتبی ست انگار.

نه لباس مچاله می بینم و نه تخت بهم ریخته.

 

جلو می روم و به دو قاب عکس روی میز خیره می شوم.

یک عکس خانوادگی که خیلی قدیمی نیست و آن یکی سید را کنار پدر و برادرش نشان می دهد.

 

– اون عکس مالِ یه سال قبل از مرگ احمد رضاست.. تو حیاط گرفتن، سه تایی.. امیر حسین اومده بود مرخصی، دوربین و داد دست من، گفت اون دگمه رو فشار بدی، تمومه زری خانم

 

سر می چرخانم و او جلو می آید.

 

– معلومه از قیافه شون، سرباز بودن

 

سر تکان می دهد.

 

– آره مادر.. تازه خدمتش تموم شده بود که اون بلا سرِ بچه ام اومد.. نشد دو تا برادر یکم با هم..

 

چشمانش خالی و پُر می شود.

 

حواسش را پرت می کنم.

غمِ این زن را هرگز نمی خواهم.

 

دستش را می گیرم و دنبال خود می کشم.

 

– نگفتین چی بذارم براتون.. اینجا رو ببین، اصلاً فکر نمی کردم آقا سید..

 

وسط حرفم می نشیند.

 

 

 

– چرا نباشه! خوبشم هست.. تازه رقصش و ندیدی.. قربونش برم عین آقاها هیچی بلد نیست، فقط خودش و تکون تکون می ده

 

با تصور سید در این حالت خنده ام می گیرد.

بریده بریده حرف می زنم.

 

– پس.. تو این یه مورد.. اصلاً شبیه شما.. نیست

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه مادر.. بی هنرِ بی هنر.. ولی تا دلت بخواد زبونش هنر داره.. گمونم به خودم کشیده، تازه یه وقتا از منم بلاتر می شه

 

ریز ریز می خندد و شانه اش تکان می خورد.

 

دستم را می گیرد و وسط اتاق سید شروع به رقصیدن می کند.

 

– برقص ببینم بلدی.. فقط آروم مادر.. یه موقع اذیت نشی خدای نکرده

 

من را با خودش به رقص وا می دارد و حال من با این زن هرگز بد نمی شد.

 

مثل یک نوش داروی قبلِ مرگ که جان می داد و نفس می دمید.

 

نفس نفس می زند و لب می جنباند.

 

– امان از پیری، مادر.. نفسم بند اومد

 

دستش را می گیرم و روی صندلی می نشیند.

 

– برم براتون آب بیارم

 

لبش را تر می کند و سر تکان می دهد.

 

کمی آب می خورد و نفس تازه می کند.

 

– خیر ببینی دخترم.. دستت درد نکنه

 

.

 

نوش جانی حواله اش می کنم.

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– خسته نشدی که.. هان؟

 

– نه حاج خانم.. حواسم هست

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– شما استراحت کنید.. من برم یه چیزی واسه شام درست کنم

 

دستش را به لبه ی میز تکیه می دهد و بلند می شود.

 

– امیر حسین زنگ زد، گفت چیزی درست نکنید.. گمونم می خواد کبابی چیزی درست کنه برامون

 

باشه ای می گویم.

زری خانم جلوتر از من از اتاق بیرون می رود.

 

نمی دانم چرا لحظه ای مکث می کنم.

نفس عمیقی می کشم و صورتم داغ می شود.

 

در را می بندم و نفس حبس کرده ام را ذره ذره بیرون می فرستم.

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

 

به خودم تشر می زنم.

” نفست و نگه داشتی که عطرش در نره! واقعاً که.. خجالت نمی کشی از خودت.. معلوم هست تو چه مرگت زده، مریم!”

 

نگاهم را پایین می کشم و دست روی شکم برآمده ام می گذارم.

 

باورم نمی شود انگار.

من به مرد این خانه چرا فکر می کنم!

 

با صدای زری خانم به خود می آیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

مرسی* ممنون😘💔💕😇

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x