رمان دلباخته پارت ۱۲۰

4.2
(29)

 

 

 

پشتِ دستش را به نرمی نوازش می کنم.

 

– شما اونقدر برام عزیزی، که با هیچی تو دنیا عوضت نمی کنم، مادر جون.. چاییتون یخ کرد، برم عوضش کنم؟

 

زیر لب “نه” می گوید و استکان چای را برمی دارد.

 

– تو اونقدر خوب بودی و هستی که از همون اول مهرت نشست به دلم، قدِ بچه ی خودم دوسِت داشتم.. نکه اون دو تای دیگه رو نخوام، نه.. خدا شاهده هر دو برام عزیزن، حتی شکوه خانم که ما رو تحویل نمی گیره و سال به سال زورکی می آد یه سر می زنه و می ره

 

برای لحظه ای ساکت می شود و چای می نوشد.

 

– زنگم که می زنم جوابم و نمی دن.. یه وقتا دلم پَر می زنه براشون، ولی اونا حتی صداشون و ازم دریغ می کنن

 

خیره ی چشمانش می شوم شاید منظورش را بفهمم.

حرفِ نگاهم را می خواند انگار.

 

– بچه های منصور و می گم.. دیدی احسان چقدر شبیه حامده؟ الان دو ماهه ندیدمش.. صد بار بیشتر زنگ زدم، جواب نمی ده پدر سوخته

 

لبخند عاریه و غمگینی می زند.

دلم برایش می سوزد.

 

.

 

 

 

هر چند احسان انقدرها که می گفت شباهتی به حامد نداشت.

ولی انگار برای او که امید به دیدار دوباره ی جگر گوشه اش نداشت همین اندک شباهت غنیمت بود.

 

در سکوت نگاهش می کنم.

هر چه بگویم خیال پوچ است و تو خالی، باور نمی کند.

 

حدقه ی چشمانش خالی و پُر می شود.

شاید دیگر نایی برای گریه ندارد، نمی دانم.

 

– سیما ولی مثل اون نیست، گاهی می آد سر می زنه. ناصرم هر دو روز یه بار می آد.. زیاد نمی شینه، می گه کار دارم زود باید برم. منم هیچی نمی گم، می گم بذار راحت باشه

 

حرف ناصر می شود و من از تماس های مکررش می گویم.

از اصرار های پی در پی و جبران گذشته ای که حالا دیگر وقتش نبود.

 

– به من چیزی نگفت! البته فکر نکنم زنش بدونه

 

سر به تایید تکان می دهم.

 

– سیما اگه بدونه، پوستش و می کنه.. شما دیگه بهتر از من عروستون و می شناسید، مادر جون

 

– ناراحتی ازش؟

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نه بخدا.. واسه چی! سیما دوست نداره کسی نزدیک آقا ناصر شه، ناراحتی نداره دیگه

 

لب روی هم می فشارم.

 

 

 

– من به آقا ناصر گفتم لازم نیست نگران چیزی باشه.. یعنی، من اگه چیزی بخوام خودم می گیرم

 

کم مانده بگویم صدقه ی ناصر به درد خودش می خورد و بس.

چفت دهانم را اما می بندم و نمی گویم.

 

دست دراز می کند و یک پَر نارنگی که برایش پوست کنده ام به دهان می گذارد.

 

– الهه چی.. باهات خوبه؟

 

نگاه باریکم را از صورتش برنمی دارم.

شاید او چیزی می داند که من نمی دانم.

 

خدا لعنتم کند که زبانم به دروغ می چرخد و با یک “نه” ساده جواب می دهم.

 

– ای بابا.. خوبه اینهمه باهاش حرف زدم! از الهه بعیده، چی بگم

 

دیگر نمی توانم ساکت بمانم. انکار او راه به جایی نمی برد.

 

– چی گفتین بهش؟ پس حتماً تغییر رفتارش بخاطر حرفای شما بود

 

خودش را از تک و تا نمی اندازد.

من اما حرفش را باور نمی کنم.

 

– من.. من فقط ازت تعریف کردم. گفتم مونده هنوز عروس منو بشناسی، نمی دونی چه دختر ماهیه

 

خیره در چشمانش لب می جنبانم.

 

 

 

– همینطوری که تعریف نکردین، مادر جون.. این وسط حتماً یه چیزی بوده دیگه، نه؟!

 

نگاهش در چشمانم دو دو می زند.

برای خودش زمان می خرد، می فهمم.

 

لب روی هم می فشارد.

 

– خب.. الان که رفتارش عوض شده، چه واجب کرده بدونی قبلاً..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– مربوط به اقا سیده، اره مادر جون؟

 

نگاه نامطمئنم را که می بیند گوشه ی لبش را به دندان می گیرد و به خودش پشت دستی می زند.

 

– دیگه چی! خدا اون روزو نیاره که بخواد به عروسِ من یه همچی شکی کنه

 

برای لحظه ای مکث می کند.

تصمیمش را با وجود شک من می گیرد انگار.

 

– می گم بهت.. ولی توام باید قول بدی که به روی خودت نیاری.. نمی خوام دلخوری پیش بیاد این وسط، می فهمی؟

 

چشم باز و بسته می کنم و سر تکان می دهم.

ملیحه انقدر من را می شناسد که ذره ای در وفا به عهدم شک نمی کند.

 

سکوتش به درازا می کشد.

 

حالش را می فهمم، حتماً مراعات من را می کند.

 

 

 

 

 

– درست یادم نمی آد کِی بود، شاید قبلِ عروسیِ تو و حامد، شایدم بعدش.. حالا هر چی، بگذریم

 

– خب؟

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– خدا بیامرزه حاج مهدی رو، یه مسجد محل و زورخونه ی قدیمی بود و یه حاج مهدی شریعت.. بعدِ اون خدا بیامرز همه چیِ زورخونه افتاد گردن آقا سید..

خیر از جوونیش ببینه، حلالِ مشکلات همه س، خبرش و دارم که می گم.. تازه از ده تا یکیش و نمی ذاره کسی بفهمه

 

نمی دانم چرا طفره می رود!

من از الهه می پرسم و او حرفِ سید را می زند.

 

– گویا پیش نماز مسجد یه روز زری رو صدا می کنه و بهش می گه یه دختره هست که نیاز به کمک داره.. شما می تونی کمکش کنی؟

 

سر به دو طرف تکان می دهد.

تاسف را در چشمانش می بینم.

 

ذهن من اما درگیر دختری می شود که کم و بیش از او شنیده ام.

 

– همون که کم مونده بود همه چیو بار بزنه و در ره؟

 

سر به تایید تکان می دهد.

 

– اره مادر، پس می دونی.. خیرندیده، دست کج از آب در اومد.. دو ماهِ آزگار تو این خونه خورد و خوابید، آخرشم مزدِ زری بیچاره رو اونطوری داد!

 

 

تنم می لرزد.

نه برای آن دختر، و نه حتی برای زنی که قدِ مادرم می خواهمش.

من برای تصوری که در ذهن الهه بود، می لرزم.

 

زبانم قفل شده و ساکت می مانم.

سکوت گاهی می تواند ترسناک باشد.

 

ملیحه دستی به بازویم می کشد.

حالِ من اما بهتر نمی شود.

 

 

– نمی دونم چی بگم.. مغزم اصلاً کار نمی کنه.. موندم انگار وسط یه حق و ناحق، که نمی دونم کدومش مالِ منه، کدوم مالِ اون

 

ملیحه دست یخ کرده ام را می گیرد و به نرمی می فشارد.

 

– واسه همین طاقت نیاوردم، باهاش حرف زدم.. گفتم شنیدم دختر منو با اون دختره یکی کردی! خجالت نکشیدی، الهه؟ تو اصلاً می دونی مریم اگه همه چیشو پای بچه ی من خرج نمی کرد، داشت الان واسه خودش، تو خونه ی خودش خانمی می کرد؟

 

دست خودم نیست که گوش هایم را می گیرم تا صدایش را دیگر نشنوم.

 

نفسم ذره ذره بالا می آید.

جایی وسط سینه ام مثل آتش می سوزد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x