رمان دلباخته پارت ۱۳۰

4.4
(35)

 

 

 

 

هر چه تشر می زنم، از رو نمی روم باز.

 

با خودم می گویم” به خودت بیا، مرد.. بچه شدی، امیر حسین! اصلاً به تو چه که رفته، یا کِی می خواد برگرده.. گیرم خواست یه ماه بمونه، تو چی می گی این وسط.. هان؟!”

 

دلم می گیرد از حرف خودم.

شاید این بدترین اتفاق زندگی ام را باور نمی کنم، نمی دانم.

 

من انگار در کارِ خودم مانده ام.

در احساسی که نمی دانم بی خبر کِی آمد و من پیش این حسِ عجیب، کم آوردم.

 

یک هفته گذشته و من انگار خودم را فراموش کرده ام.

بی اشتهایی و کم خوابی صدای مادرم را در می آورد.

 

– امیر حسین؟ غذات چرا کم شده مادر! زیر چشمات داره گود می شه، کم می خوابی، اره پسرم؟

 

گول زدن زری خانم کار ساده ای نیست، می دانم.

من اما به زبان خودم حواسش را پرت می کنم و اصلاً نمی دانم منِ لعنتی را باور می کند یا نه!

 

به حیاط پناه می برم و خیره به پنجره اتاقی می شوم که تاریکی کفرم را در می آورد.

 

خنده دار است که از خودم می پرسم ” این سکوت پس کِی تمام می شد، آخر”!

 

 

 

 

 

 

گوشی را از جیب شلوارم بیرون می کشم.

 

تردید را باید پس می زدم.

به  این خیال که شنیدن صدایش شاید ذره ای آرامم کند.

 

صدای حیدر می آید.

 

– سلام سید جان.. روبراهی انشالله؟

 

پیش خودم پوزخند می زنم.

من خیلی وقت است که روبراه نیستم و صدایم در نمی آید.

 

دستی که به سمتم دراز کرده را می فشارم.

 

– چطوری پیرمرد؟ از اینورا! کم پیدایی آقا حیدر

 

ابروهایش بالا می پرد.

 

– حواست کجاس، جوون! خوبه همین دو روز پیش جعبه شیرینی رو دادی زیر بغل حیدر، گفتی ببر واسه وحیده، بچه ش دوست داره

 

سر به تایید تکان می دهم.

 

– نوش جونش.. قابل دار نبود

 

تعارف تیکه پاره می کند و منِ کم حوصله حواسم جای دیگر است.

 

سر جلو می کشد و آهسته حرف می زند.

 

– می گم، چخبر از خانم معلم، سید؟ نگفت کِی برمی گرده؟

 

– خبرش و حاج خانم داره، گویا هر روز باهاش تلفنی حرف می زنه، کِی برگرده رو الله اعلم

 

لب روی هم می فشارد و نمی دانم چرا حس می کنم حرفی که پشت لبش نشسته را قورت می دهد.

 

 

 

 

 

دستی به پیشانی اش می کشد.

شاید او چیزی می داند که من نمی دانم.

 

– چایی می خوری، پیرمرد؟ تازه دمه، بگم بچه ها بیارن؟

 

چشم باز و بسته می کند.

 

عباس را صدا می کنم.

ساعت شلوغیِ مغازه نیست و حیدر روی صندلی کنار من می نشیند.

 

چای داغ را فوت می کند و شکلات تعارفش می کنم.

 

نگاهش بین چشمانم می چرخد.

دو دل بودنش را حس می کنم.

 

– می گم.. شما این برادر شوهر خانم معلم و چقدر می شناسی، سید؟

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– یادمه اونروز، همون روز که قرار شد خانم معلم و ببرم سرِ کارش و برگردونم، شما خودت گفتی شوهر مرحومش با حاج مهدی خدا بیامرز یه نسبتی داشته، درست می گم، آقا سید؟

 

نگاه باریکم را از چشمان حیدر برنمی دارم.

 

– چطور مگه آقا حیدر؟ اره خب، نسبت داریم.. چی شده پیرمرد.. هان؟

 

– هیچی آقا.. راستش اون روز آخر که مریم خانم و رسوندم، دیدم یه آقایی از ماشین پیاده شد.. داشت با مریم خانم صحبت می کرد که رفتم جلو ببینم کیه، مزاحم نباشه..

 

 

 

 

منِ دستپاچه حرفش را قطع می کنم.

 

– اونوقت از کجا فهمیدی اون آقا کیه؟ مریم خانم معرفیش کرد؟ نفهمیدی اسمش چی بود، حیدر؟

 

ناصر از جان دخترک چه می خواست آخر!

 

گوشم از صدای حیدر پُر می شود و هاج و واج نگاهش می کنم.

گفته بودم مریم امانت است و حیدر امانت دارِ من.

 

– گمونم با هم بحثشون شد، آ سید.. دخترِ طفل معصوم با اون بچه ی تو شکم عینهو بید می لرزید.. خواستم برگردم تو کوچه، ولی باز گفتم نکنه مریم خانم ناراحت شه، بگه عجب آدم فضولیه، حیدر.. این شد که نرفتم

 

– نفهمیدی سرِ چی بحث کردن؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه، آقا.. اونا که منو ندیدن، یه جور وایسادم که نفهمن دارم نگاشون می کنم

 

کم مانده یقه اش را بگیرم و تمام خشمی که در وجودم به طغیان آمده را بر سرش آوار کنم.

 

– مطمئنی ناصر بود، منصور نبود؟

 

– نه، آقا.. مریم خانم خودش گفت آقا ناصر شریعت، برادر شوهر مرحومم

 

هزار سوال بی جواب به مغزم هجوم می آورد.

 

ناصر چرا سیلی خورد و مریم چرا دست و پایش می لرزید؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x