رمان دلباخته پارت ۱۳۲

4.7
(27)

 

 

 

مثل خودش می ایستم و کوتاه نمی آیم.

 

حالا دیگر مطمئنم هر چه هست زیرِ سرِ خودِ ناکسش هست و می خواهد من را بازی دهد.

 

– شنیدم اومدی سرِ راهش و گرفتی.. حرفت چی بود، ناصر.. چی گفتی که بار و بندلیش و جمع کنه و بذاره بره.. هان؟

 

صبر نمی کنم تا جوابم را بدهد.

جلو می روم و مقابلش می ایستم.

 

من از او یک سر وگردن بلندترم.

خنده ام می گیرد.

 

شانه بالا می اندازد و یک قدم عقب می رود.

گوشی ام زنگ می خورد.

 

مادرم دلواپس است، می دانم.

جواب نمی دهم.

 

– بازیت گرفته، ناصر؟ پرسیدم چی گفتی که..

 

حرفم را قطع می کند.

شاید هم نفسم.

 

– گفتم، می خوام بگیرمش.. می خوام جای عمو، بشم بابای بچه اش.. جای اینکه نون یکی دیگه رو بخوره، بشینه سرِ سفره ی..

 

یقه اش را می چسبم و محکم به دیوار می کوبمش.

خدا می داند دیگر چه ها گفته.. آبروی دخترک را برده باشد، خونش را حلال می کنم.

 

– می کشمت، ناصر.. به ولله قیمه قیمه ت می کنم اگه بفهمم..

 

 

 

دستم را از یقه اش پس می زند.

زورش به من نمی رسد.

 

چشمانم گرد کرده اش را به نگاه به خون نشسته ام می دوزد.

 

– چیه! نکنه دل و قلوه دادی، آ سید.. خشتکت باد کرده، با خودت گفتی کی بهتر از بیوه ی حامد.. بی کس و کار، پتیاره.. هر جاش فرو..

 

مشت محکمی به دهانش می کوبم.

صدای جا به جا شدن دندان هایش می آید.

 

یقه اش را ول می کنم و زیر مشت و لگد می گیرمش.

 

– بی ناموسِ کثافت.. حیف از اون مادر که توئه حروم لقمه رو گذاشت زیر سینه اش.. بی شرفِ هرزه.. نامردِ حروم خور

 

خونِ دهانش را تُف می کند.

 

– من ازت شکایت می کنم، بی وجود.. تو فکر کردی شهر هرته که بیای تو مغازه ی خودم..

 

مشت سنگین من دهان پُر از خونش را چفت می کند.

 

– بی وجود منم یا تو! که سرِ راه زن حامله رو بگیری و..

 

من حتی از فکر حرف ناصر سرم سوت می کشد.

روی زانو می نشینم.

 

دندان روی هم می سایم و چانه ی خون آلودش را میان انگشتانم می فشارم.

 

 

 

 

– دیگه بهش چی گفتی، نامرد؟ خدا شاهده، ناصر.. به امام حسین قسم زبون وا نکنی با دستای خودم وسط این گوه دونی چالت می کنم.. شنفتی چی گفتم؟

 

جوری داد می زنم که لرز تنش را حس می کنم.

این جماعت انقدر که ادعایشان می شد، شجاعت را بلد نبودند.

 

نگاه پُر از کینه اش را از چشمان برزخی ام می گیرد و پایین می شد.

خودش خوب می داند اگر مُقر نیاید روزگارش را سیاه می کنم.

 

صدایش را به زحمت می شنوم.

نایِ حرف زدن ندارد انگار.

 

هر از گاه ناله می کند و من باز کوتاه نمی آیم.

 

با خودم می گویم دخترک حقش نیست چنین ظلمی، حتی اگر پای آبروی من وسط باشد.

 

نفسم را محکم بیرون می فرستم.

کاش می شد خونِ این مردکِ بی آبرو را می ریختم و جانش را می گرفتم.

 

از روی زانو بلند می شوم.

 

ناصرِ لت و پار را به حال خود می گذارم.

هر چند دلم کشتنش را می خواهد.

 

سیگار روشن می کنم و راه می روم.

از گوشه ی چشم می بینم که از درد به خود می پیچد و ناله می کند.

 

من اما باز دلم خنک نمی شود.

 

 

 

جلو می روم و مقابلش می ایستم.

صدایش می کنم و نگاه بی جانش در چشمانم می نشیند.

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– گوشاتو خوب وا کن ببین چی می گم، ناصر.. کافیه یه بار، فقط یه بار دیگه ببینم یا بشنوم که حتی سایه ی ناصر دست از پا خطا کرده، اونوقته که زبونش و از حلقومش می کشم بیرون و می ذارم کفِ دستش.. شنفتی چی می گم، بی ناموس؟

 

آب دهانش را به زحمت قورت می دهد.

دستان لرزانش را در هم فرو می برد.

 

– منو که می شناسی، ناصر.. من، پسر حاج مهدی شریعتم.. همون قدر که سرِ آقام قسم می خوردن، پسرش آبرو داره.. هر کی هم بخواد با حیثیت امیر حسین بازی کنه، جوری بی آبروش می کنم که نفهمه از کجا خورده

 

فیلتر سیگار را گوشه ای پرت می کنم.

 

خونِ جاری شده از بینی اش را با آستین پیراهنش پاک می کند.

 

صدایش را به زحمت می شنوم.

 

 

– حاجی.. بفهمه.. قیامت..

 

حرفش را نصفه کاره می گذارد.

دنبال حرفش را نمی گیرم.

 

با خودم می گویم من چرا باید از قیامتِ صادق قالب تهی کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x