رمان دلباخته پارت ۱۳۳

4.6
(28)

 

 

 

 

دستی به صورتم می کشم و نفسِ کلافه ام را فوت می کنم.

 

خیره در چشمان بی حالش لب می جنبانم.

 

– اون دختر، ناموس خونه ی منه.. چه تو اون خونه باشه، چه نباشه.. گرفتی چی می گم؟ دور و برِ ناموس خونه م ببینمت زنده ت نمی ذارم، ناصر.. نفست و می گیرم.. به ولله می گیرم، ناصر

 

نگاهش به من با سکوت همراه است.

من اما حرف آخر را می زنم.

 

– مِن بعد، نه اون دختر با شما نسبتی داره، نه شما تیریپ عمو بودن وَرت داره.. همون بهتر که اون بچه عمویی مثل تو نداشته باشه.. بی کَس و کار بودن یوقتا بهتر از کِس و کار نامرد و بی شرفی مثل توئه

 

روی پاشنه ی پا می چرخم و از ناصر فاصله می گیرم.

کارِ من با ناصر تمام است و هوا برای نفس کشیدن کم.

 

صدایم می کند.

سر می چرخانم و نگاهش می کنم.

 

دلش بندِ همین یک جمله است انگار.

 

– می..خوای..بگیریش؟

 

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– تو فکر آبروت باش، ناصر.. فقط آبرو

 

می گویم و از در بیرون می زنم.

 

 

 

به مادرم زنگ می زنم.

دلواپس است، می دانم.

 

جوابم را به تندی می دهد.

 

– تو چرا هر چی بهت زنگ می زنم جواب نمی دی، امیر حسین؟ می خوای منو دق بدی، بچه!؟ عباس می گفت نفهمیدم چی شد که یهو..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– یه کار واجب پیش اومد، زری خانم.. ببخش جواب ندادم

 

– من که یه عمرِ تو رو بخشیدم، امیر حسین.. تو جواب منو بده، بگو الان باید چجوری مریم و برگردونم.. چی شد این وسط که یهو گذاشت و رفت.. من براش مادری نکردم؟ کجا کم گذاشتم که باز آواره اینور و اونور شد، کجا امیر؟

 

کمربندم را می بندم.

 

–  کم نذاشتی، مادرِ من.. بذار هر وقت برگشت، خودش واست می گه..خب؟

 

نفسش را در گوشی رها می کند.

 

– می خوای بری دنبالش؟

 

الحق که من را خوب می شناسد.

 

– شما نظرت چیه.. نَرم؟

 

برای لحظه ای سکوت می کند و من راه می افتم.

 

– نمی خوای من بیام؟ شاید اگه تنها بری حاضر نشه برگرده

 

 

 

 

 

نمی دانم چرا قلدری می کنم!

 

– می آد، حاج خانم.. شده به زور برش می گردونم

 

انگار حرف بدی زده ام که تشر می زند.

 

– دیگه چی! خوشم باشه، امیر حسین.. من تو رو اینطوری بزرگ کردم؟! تو اگه خیلی ادعات می شه، زورت و ببر تو زورخونه نشون اونایی بده که..

 

وسط حرفش می خندم.

 

– غلط کردم، حاج خانم.. بچه که زدن نداره. کوتاه بیا جونِ امیر حسین

 

بارِ اول است که نه می خندد و نه دل به دلم می دهد.

ناراحتش کردم، می دانم.

 

صدایش می کنم.

 

– حرفت و بزن، بچه.. باز چی تو کله ت می گذره.. هان؟

 

راهنما می زنم و وارد خیابان اصلی می شوم.

 

– به جونِ عزیزت هیچی.. فقط ما رو اینجوری راهی نکن تو جاده.. می شه، زری خانم؟

 

– دخترم و برگردون، سید..همه ی امیدم بعد از خدا به توئه.. پسر حاج مهدی، که کمتر از خودش نیست.. به خدا سپردمت، مادر.. منو بی خبر نذار، خب؟

 

دلش را قرص می کنم.

همه ی امیدش به من است و نباید ناامیدش می کردم.

به مسجد می روم و نماز می خوانم.

 

 

 

 

یا علی می گویم و به جاده می زنم.

 

یادم به حرف های ناصر می افتد و باز دندان روی هم می فشارم.

 

دستم روی فرمان سفت می شود و خونم به جوش می آید.

صدایش در گوشم پژواک می شود.

 

” می خوای بگیریش؟”

 

و من به سخت و آسان بودنِ جواب این سوال فکر می کنم.

 

سخت به این خاطر که تنها احساس من کافی نیست و حسِ دخترک را نسبت به خودم نمی دانم.

 

من انگار برای لحظه ای مادرم را از یاد برده ام!

جواب او را چه می دادم.

 

از خودم می پرسم و جوابش را پیدا نمی کنم.

دیگر از خیرِ آسان بودنش می گذرم.

 

به خودم تشر می زنم.

شاید امروز دخترک امانت نبود ولی، من خودم را قدِ او نمی دیدم.

 

نیم نگاهی به خودم در آینه جلوی ماشین می اندازم.

موهای جو گندمی ام را می بینم و برای خودم پوزخند می زنم.

 

با صدای زنگ گوشی به خود می آیم.

 

– سلام آبجی.. خوبی؟

– سلام داداش.. می تونی صحبت کنی، پشت فرمونی؟

 

– تو جاده م، الهه.. بگو، می شنوم

 

– می گم، هوا سرده، امیر حسین.. لباس گرم برداشتی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x