رمان دلباخته پارت ۱۳۴

4.3
(31)

 

 

 

 

لبخند می زنم به محبت خواهرانه اش.

 

– نگران نباش آبجی کوچیکه.. داداشت مردِ زورخونه س ناسلامتی.. نیست؟

 

جوابم را جور دیگر می دهد.

 

– بنظرت برمی گرده؟ فهمیدی واسه چی یهو گذاشت، رفت و هیچی نگفت؟

 

دستی به لب و چانه ام می کشم.

 

– راضیش می کنم، آبجی.. صبر کن برگرده خودش واست می گه.. من باید قطع کنم، الهه.. پلیس وایساده.. یا علی

 

باشه ای می گوید و خداحافظی می کند.

 

شیشه را پایین می کشم.

باد سرد به صورتم شلاق می زند و من سیگار روشن می کنم.

 

میان شلوغیِ ذهنم دنبال زنی می گردم که نمی دانم باید چطور راضی اش می کردم.

 

نمی دانم از دلبستگیِ خودم باید حرف می زدم و یا از دلتنگیِ مادرم.

دلی که اگر می خواستم کنار بگذارم و عقلم را پیش کنم، هرگز از پسش برنمی آمدم.

 

با خودم می گویم، با خودت صادق باش، امیر حسین.. تو به او عادت نکردی.. به حضورش، به لبخندی که گاه بلای جانت می شد و چال گونه ای که نگاهت را مالِ خود می کرد.

 

 

 

 

اسمش را چه باید می گذاشتم، نمی دانم!

 

یادم به زرین می افتد و حسی که آن روزها به غلط درگیر شد.

 

نگاه باریکم جاده را دنبال می کند و ذهنم به گذشته برمی گردد.

 

دروغ چرا..من این زن را جور دیگر می خواستم.

جوری که هرگز زرین را نمی خواستم.

 

من آن وقت ها فکر می کردم احساسی که به نامردی لگد مال شد را بعد از زرین هرگز با زنی تقسیم نمی کنم.

 

چه بر سرم آمد را نمی فهمم.

زنی که به چشم امانت حامد می دیدم و حالا جور دیگر، چه بر سرم آورد که خواب آرام را بر من حرام کرد و نفس کشیدن را سخت!

 

دستم بی اراده دراز می شود و لحظه ای بعد گوشم از نوای موسیقی پُر می شود.

 

لبخندی که روی لبم ظاهر می شود اما بی اراده نیست.

حالِ همین لحظه را عجیب دوست دارم.

 

هوا تاریک شده که از ورودیِ شهر عبور می کنم.

خبر به مادرم می دهم و او باز امیدش به من را یادآوری می کند.

 

– به من اعتماد نداری، حاج خانم؟! من گفتم راضیش می کنم، پس شک نکن که تنها برنمی گردم.. خب؟

 

 

 

 

– می دونم، مادر..من قبولت دارم، امیر حسین.. خیر ببینی پسرم

 

من جز دعای مادرم دیگر چه می خواستم.

 

داخل کوچه می پیچم و به مقصد می رسم.

نگاه به ساعت ماشین می کنم.

 

سرِ شب است و چراغ خانه ی مینو خانم روشن.

پیاده می شوم و جلو می روم.

 

زیر لب بسم الله می گویم و زنگ در را می فشارم.

صدای مردی می آید.

مردی که حالِ بدش بهانه ی مریم شد برای حفظ آبرویِ من.

 

– شریعت هستم، جمشید خان.. می شه خواهش کنم بگید مریم خانم..

 

حرفم را قطع می کند و بفرما می زند.

در باز می شود و من از جایم تکان نمی خورم.

 

خیلی طول نمی کشد که جمشید در قاب در ظاهر می شود.

دستش را به گرمی می فشارم و احوالپرسی می کنم.

 

– اینجا که بَده، آقای شریعت.. تشریف بیارید داخل منزل.. بفرمایید خواهش می کنم

 

تشکر می کنم.

 

– اگه اجازه بدید می خواستم با مریم خانم صحبت کنم، تشریف دارن؟

 

سر تکان می دهد و من نفسِ حبس کرده ام را رها می کنم.

نفسی که شاید از یک ترس پنهان می آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x