رمان دلباخته پارت ۱۳۵

4.7
(34)

 

 

 

 

– خوبه.. فقط دلش تنگ شده واست

 

لبخند غمگینی می زند.

مثل غمی که تهِ نگاهش نشسته و شاید فکر می کند که من نمی بینم.

 

– منم همین طور.. البته هر روز با هم حرف می زنیم، بعضی وقتا دو بار، ولی خب..

 

حرفش را نیمه کاره می گذارد.

نمی دانم چرا نگاهش را پایین می کشد.

 

– می شه بریم تو ماشین، می خوام باهات صحبت کنم

 

نگاهش را با تاخیر بالا می کشد.

 

– شما، شما اینهمه راه اومدین که فقط با من صحبت کنین؟!

 

لبم را تَر می کنم.

 

– چرا فکر کردی نباید می اومدم!

 

در سکوت نگاهم می کند.

انگار حرفی برای گفتن پیدا نمی کند.

 

آهسته از پله ها پایین می آید.

درِ ماشین را برایش باز می کنم و کنار می ایستم.

 

ممنونی زیر لب می گوید و می نشیند.

ماشین را دور می زنم.

 

نفس بلندی می کشم و نگاهم را از نیم رخش برنمی دارم.

 

– شام خوردی؟

 

سر می چرخاند سمت من.

 

– شما چی، خوردین؟

 

 

 

 

نگاهم در صورتش می چرخد و گیرِ چند تار موی بیرون زده از شالش می شود.

 

– جواب منو ندادی

 

سر تکان می دهد.

 

– قبل از اومدن شما میزو جمع کردیم

 

خوبه ای زیر لب نجوا می کنم.

 

– می شه یه سوال ازت بپرسم؟

 

می گویم و به صورتش دقیق می شوم.

 

– چی شد که فکر کردی بدون هیچ حرفی می تونی چمدونت و ببندی و حتی نگی دیگه نمی خوای برگردی؟

 

با تعجب نگاه می کند.

 

– متوجه منظورتون نشدم.. من فقط خواستم برگردم  جایی که توش بزرگ شدم.. جایی که حس کنم به پدر و مادرم نزدیکم

 

نگاه باریکم را از چشمانی که فریبم می دهد، برنمی دارم.

 

– مطمئنی؟

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– مطمئنی من حرفت و باور می کنم و از همون راهی که اومدم، برمی گردم!

 

لب زیرینش را می جود و خط نازکی میان ابروهایش می اندازد.

 

– لازم نیست بهتون دروغ بگم.. شمام بهتره بعد از این دیگه..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– نمی خوای راستش و بگی؟

 

در سکوت نگاهم می کند.

 

 

 

– می دونی چیه.. نمی فهمم آدمی مثل ناصرو چرا اینقدر جدی گرفتی! حتماً با خودت فکر کردی اونقدر جیگر داره که بخواد با آبروی تو، یا من بازی کنه.. اره؟

 

راه انکار بسته است و دخترک خوب می داند.

چشم نمی دزدد و لب می جنباند.

 

– شما.. شما از کجا می دونید؟ ناصر خودش..

 

پوزخند می زنم.

 

– ناصر و اینهمه جرئت؟! اون اگه مرد بود که همچی حرفی نمی زد.. یه گوشمالی کوچولو لازم داشت تا بقیش و خودش بگه

 

ابروهایش بالا می پرد.

 

– کتکش زدین؟

 

– مهمه؟

 

دستی به پیشانی اش می کشد.

باور نمی کند شاید، نمی دانم.

 

– کار خوبی نکردین، آقا سید.. ناصر تلافی می کنه،مطمئنم.. من اصلاً نمی خوام شما بخاطر من با اون .. نذارید بیشتر ازین مدیون بشم.. خواهش می کنم ازتون

 

تکیه ام را برمی دارم و سر جلو می کشم.

 

– مدیون چی؟! دِین چی گردنته که من نمی دونم! تو  منو از چی می ترسونی! تلافیِ ناصر؟!

 

بی درنگ پاسخ می دهد.

 

– آبروی شما برام خیلی مهمه.. فکر کردین اجازه می دم ناصر بخواد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x