رمان دلباخته پارت ۱۳۸

4.5
(44)

 

 

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– دوسش داری، مریم

 

سوال نمی پرسد.

حسِ عریانم را می بیند انگار.

 

نفس بلندی می کشم.

پُر از درد و حسرت.

 

– دوسش دارم، خاله

 

نگاهم نمی کند.

 

– اونم دوسِت داره؟

 

اینبار سوال می پرسد.

و من میان یک شک بزرگ دست و پا می زنم.

 

– نمی دونم.. یعنی مطمئن نیستم، خاله

 

نگاهش را از کوچه برمی دارد.

روی زانو می نشیند، رو به روی من.

 

دستانم را می گیرد و به آرامی می فشارد.

 

– حتی الان که حاضر نشد بدون تو برگرده!؟

 

در سکوت نگاهش می کنم.

من خودم جوابش را نمی دانم.

 

– بنظرت اگه غیرِ این بود ، چرا باید اینهمه راه بیاد دنبالت.. چرا باید تو ماشین بخوابه، در حالی که الان می تونست تو رختخواب گرم و نرمش بخوابه.. چرا وقتی تو بهش گفتی برو، به حرفت گوش نکرد؟!

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– می دونی چرا؟ چون تو رو حتی از اون آبرویی که تو بخاطرش این آدم و ول کردی، بیشتر می خواد

 

زبان روی لبش می کشد.

 

 

 

 

–  همه ی مردها مثل هم نیستن، خاله.. هر کی ممکنه یجور احساسش و نشون می ده.. یکی همون اول حرفش و می زنه، یکی مثل آقا سید..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– هیچوقت نمی گه.. چون خودش خوب می دونه که تهش هیچی عوض نمی شه

 

دستانم را ول می کند.

از جایش بلند می شود.

 

نمی دانم چرا فکر می کند که من تسلیم دلِ وامانده ام می شوم.

شاید او هم من را به چشم یک بازنده می بیند.

 

– تهش اینه که زنگ می زنی و از دلِ عمو جمشید در می آری که چرا بدون خداحافظی رفتی

 

می گوید و از پیش چشمانم دور می شود.

دستانم را روی شکم بر آمده ام می گذارم.

 

نگاهم به نقطه ای کور می چسبد و به فکر فرو می روم.

سر به تایید خودم تکان می دهم.

 

از جایم بلند می شوم و پا تند می کنم برای رفتن.

هوا روشن می شود و چمدان من بسته است.

 

پشتِ در می ایستم و نگاهم از روی شانه سمت راهرو می دود.

چانه ام می لرزد و آهسته خداحافظی می کنم.

 

کسی نیست که من را ببیند.

من اما قدرِ آدم های این خانه را می دانم.

 

 

 

 

دستگیره در را پایین می کشم.

 

نگاهم میخکوب چشمان مردی می شود که قلبم انگار فقط او را صدا می زند.

 

به آنی نکشیده جلو می آید.

لبخند می زند.. شیرین و دلچسب.

 

سیاهی چشمانش می درخشد انگار.

جلوتر از من سلام می کند.

 

لب روی هم می فشارم.

 

– منو با خودتون می برین؟

 

نفس بلندی می کشد.

دسته ی چمدان را می گیرد و جوری عمیق و تماشایی به چشمان خیره می شود که انگار بارِ اول است من را می بیند.

 

– شما چی.. با من می آی؟

 

نمی دانم چرا حس می کنم صدایش، لحنش، حتی سیاهی چشمانش دلتنگی را هوار می زند.

 

حالِ من اما جور دیگر است انگار.

من دلم آغوش این مرد را می خواست و این فقط یک رویای کودکانه است.

 

نگاهم را پایین می کشم.

از پله ها پایین می آیم.

 

دستش را با فاصله  نگه می دارد و باز حواسش پیشِ من است.

 

نگاهم از قامت بلندش قد می کشد.

کاش نفسم آبرو داری می کرد و دستم رو نمی شد.

 

درِ ماشین را باز می کند و کنار می ایستد.

روی صندلی می نشینم و در را می بندد.

 

 

 

 

چمدان را عقب ماشین می گذارد.

لحظه ای بعد حضورش را کنارم حس می کنم.

 

نیم چرخی سمت من می زند.

نگاهِ نفس گیرش در صورتم می چرخد.

 

و من جان می کَنم و زیر نگاهش ذوب می شوم.

 

– لاغر شدی.. زیر چشاتم.. ولی هنوز قشنگ می خندی

 

نفسم بند می آید.

لب زیرینم را تَر می کنم.

 

دست خودم نیست که لبخند می زنم.

خیرگیِ نگاهش را می بینم که بندِ چال گونه ام می شود.

 

صدایم انگار از میان آوار دلدادگی بلند می شود.

 

– من به شما یه عذرخواهی بدهکارم، آقا سید

 

نگاهش می دود سمت چشمانم.

و من میان دنیا بی کسی مردی را می بینم که کاش در جای دیگر و وقت بهتری می دیدم.

 

ابروهایش بالا می پرد.

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– برای؟

 

– شما اینهمه راه بخاطرِ من اومدین، مجبور شدین شب تو ماشین بخوابید.. من واقعاً ازتون عذر می خوام.. نمی دونم چرا..

 

حرفم را قطع می کند.

 

–  کسی مجبورم کرد بنظرت؟! من خودم خواستم.. پس عذرخواهی نداریم.. می دونی چی مهمه.. که تو  برمی گردی خونه ی خودت.. جایی که متعلق به خودته

 

 

 

 

مکث می کند و منِ نفسِ بریده دستی به گونه ی گُر گرفته ام می کشم.

 

نگاهم میان موهای جو گندمی اش تاب می خورد.

 

– پیش خودت چی فکر کردی رو نمی دونم.. ولی اینو بدون که وقتی امیر حسین یه حرفی می زنه پای حرفش وایمیسته.. مهم نیست طرف مقابلش کیه، می خواد ناصر باشه، یا هر کسِ دیگه.. می مونه شما که..

 

لب زیرینش را به دندان می گیرد.

نگاهم از چشمانش تکان نمی خورد.

 

– گویا دست به فرارت همچی بد نیست.. فکرِ بقیه رو هم نمی کنی که وقتی نیستی چقدر جات خالیه براشون

 

دلم غنج می رود چرا!

 

– من فرار نکردم، آقا سید.. من فقط به آبروی شما فکر کردم.. من اینو به شما بدهکارم، حتی اگه از من نخوای

 

تنش را ذره ای جلو می کشد.

بامزه اخم می کند.

 

– تا جایی که من یادمه شما به ما بدهی نداری.. در ثانی من اگه بخوام طلبم و جور دیگه ازت بگیرم، می شه؟

 

نمی دانم سر به سرم می گذارد یا نه!

زبان اما در  دهانم نمی چرخد.

 

من فقط نگاهش می کنم.

عقب نمی کشد لعنتی.

 

– مِن بعد ازت می خوام هر مشکلی، مزاحمتی چیزی اگه پیش اومد منو در جریان بذار.. قبول؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x