رمان دلباخته پارت ۱۴

3.9
(21)

 

 

 

چشمانم را می بندم.

 

پشت پلک هایم تصویر پسری قد می کشد که با من متولد شده بود.

 

پسری که حس آن روزهایش را عجیب می خواست و به دیدن یک نفر عادت کرده بود انگار.

 

 

دستی به صورتم می کشم.

 

روشناییِ داخل خانه نگاهم را سمت اتاق مریم می کشد.

ابروهایم بالا می پرد.

 

نمی دانم او هم مثل من گرفتار بی خوابی شده!

 

یادم به حرف مادر می افتد.

 

گفته بود حاج صادق جوابش کرده و بی پناه است.

وصله ی تن نیست اما بنده ی خدا که هست.. نیست!

 

خواسته ی مادر را زمین نمی گذاشتم هرگز.

هر چه باشد خانه ی خودش هست و اختیارش دست او.

 

گوشه ی پرده را کنار می زند.

من را نمی بیند انگار.

 

محرم نیست و من چشم می دزدم.

 

نمی دانم چندمین سیگار را آتش می زنم.

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

نگاهم سمت پله های ایوان می دود.

 

دخترک از پله ها پایین می آید.

 

جلو می آید و دستانش را در آبِ حوض فرو می برد.

 

 

 

 

 

زیر لب با خودش حرف می زند انگار.

کاش می دانستم چه به روزش آمده.

 

دستِ خیسش را به چشمانش می کشد.

صدای نفس بلندش می آید.

 

نگاهش در تاریکی شب به جایی که من نشسته ام کشیده می شود.

حتماً من را دیده که هین خفه ای می کشد.

 

دستش جایی وسط سینه اش مشت می شود.

 

– ش.. شمایی آقا سید!؟

 

صدایش گرفته.

شاید هم گریه کرده، نمی دانم.

 

– نمی خواستم بترسونمتون.. ببخشید

 

از کنار حوض آبی رد می شود و جلو می آید.

 

– فکر نمی کردم این وقت شب شمام اینجا باشین. راستش و بخواین آره ترسیدم

 

در سکوت نگاهش می کنم.

دلم برایش می سوزد انگار.

 

برای چشمانی که سرخ است و غمی که روی دلش سنگینی می کند.

 

فیلتر سیگار را زیر پا له می کنم.

 

– همیشه می کشید یا وقتایی که خوابتون نمی بره؟

 

اشاره به سیگار له شده می زند.

 

– فقط روزی چند تا.. نه بیشتر

 

 

 

 

 

آهانی می گوید و سر تکان می دهد.

 

انگشتانش را در هم فرو می برد.

نمی دانم او مزاحم است یا من!

 

– می تونم بشینم؟

 

بفرما می زنم و آن سر تخت می نشیند.

از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.

 

شال سیاهش را پشت گوش می زند و نفسش را رها می کند.

 

– حاج خانم می گفت خیلی ساله اینجا زندگی می کنین. فکر کنم از همون اول که با حاج آقا شریعت عروسی کردن همینجا بودن..نه؟

 

با یک ” نه” ساده جواب می دهم.

نگاهم را به نرده های ایوان می دوزم و لب می جنبانم.

 

– اولش پدرم خونه اجاره می کنه بعد که اینجا رو می خره نقل مکان می کنن

 

– خوبه آدم جایی باشه که براش پُر از خاطره س. خونه ی پدری و یه مادر که همش تو فکر بچه هاش و..

 

حرفش را تمام نمی کند.

 

حس می کنم بغض کرده و سر می چرخانم.

 

لب زیرینش را به دندان گرفته و اشک از گوشه ی چشمش می چکد.

 

 

 

سر پایین می اندازد.

 

با حلقه ای که در انگشتش لق می زند وَر می رود.

 

 

– متاسفم

 

جز تاسف حرفی پیدا نمی کنم.

 

چشمان خیسش را باز و بسته می کند.

بریده بریده حرف می زند.

 

انگار دستی بیخ گلویش را می فشارد.

 

– قرار بود.. خیلی جاها با.. هم بریم. کلی نقشه.. داشتیم آقا سید. همش.. دود شد و.. رفت اون بالا بالاها

 

منظورش را می فهمم.

 

مادرم گفته بود خیلی سال است مادرش را از دست داده و از مرگ پدرش هم خبر داشتم.

 

یک بار دیده بودمش.

مرد آراسته و موقری بنظر می رسید.

 

لبخندش اما عاریه بود.

 

انهم در جشن عروسی تنها دخترش.

 

کمی صحبت کردیم.

در کار ملک بود و اوضاع مالی خوبی داشت.

 

نگاهش پُر از تاسف بود و حسرت.

 

داماد آن شب را در حد خودش نمی دید انگار.

 

 

 

– من جز خوشبختی دخترم هیچی نمی خوام. ولی خب زندگی همش عشق و عاشقی نیست که. مهم بعدشه که چشمات تازه وا می شه و .. ببخشید شما نسبتی دارید با آقا حامد؟

 

دستم را به سمتش دراز کردم.

 

– شریعت هستم آقای..

 

دستم را مردانه فشرد.

 

– افشار.. از آشناییتون خوشوقتم

 

مکث کوتاهی کرد.

 

– عذر می خوام جناب شریعت قصد جسارت نداشتم. یه درد دل پدرانه بود

 

چشم باز و بسته کردم.

 

– حامد پسر خوبیه. شاید دست و بالش خیلی پُر نیست ولی رو پای خودش وایساده. دستش و جلوی کسی دراز نکرده خدا بخواد به همه جا می رسه

 

حامد اما به جایی رسید که نباید می رسید.

 

و من امروز از آن اطمینان احمقانه خجالت می کشم.

 

به خودم می آیم.

لبم را تر می کنم.

 

صدای نفس های تندش می آید.

 

 

 

– تنها چیزی که ما توش دخیل نیستیم اومدن و رفتنمونه. اگه بود شاید حتی دلمون می خواست اصلاً ..

 

سر تکان می دهد.

 

– من از همونام که دوس داشتم اصلاً نیام تا مجبور نشم مرگِ عزیزام رو ببینم

 

نفسم را رها می کنم، محکم.

 

با خودم می گویم همین یکی را کم داشتم انگار.

 

دردِ بی درمان خودم کم بود که حالا این هم اضافه شد!

 

– دردِ بزرگ ناشکری می آره.. اینو همیشه مرحوم پدرم می گفت. ولی بازم چیزایی هست که..

 

حرفم را قطع می کند.

دلش پُر است، می فهمم.

 

– مثلاً چی!؟ مثلاً این که دار و ندارم و از دست دادم و زندگی کوفتیم رو هواس! مادرم نیست.. بابام رفته دیگه م برنمی گرده! شوهر جوونم زیرِ یه خروار خاکه و بابای نامحترمش انداختتم بیرون!

 

چانه اش می لرزد و بغض خفه اش کرده.

 

– دردِ بزرگ ناشکری می آره.. آره. دردِ من خیلی بزرگتر از اونی هست که شما می بینی

 

دست مشت کرده اش را جایی وسط سینه اش می فشارد.

 

 

– دردی که اینجاست و نمی دونم باید باهاش چیکار کنم

 

 

اشک مثل فواره ی حوض آبی از چشمانش می ریزد.

 

دست جلو می برم و مکث می کنم.

 

به خودم تشر می زنم.

آخر این زن نامحرم است.

 

از جایش بلند می شود.

صدایش به زحمت در می آید.

 

ببخشیدی می گوید و به سمت پله ها می دود.

در را آهسته می بندد و کمی بعد چراغ اتاقش خاموش می شود.

 

و من باز فکرهای آشفته سراغم می آید.

 

خنده دارست ولی جای زرین من به او فکر می کنم.

 

به او که تمام سعیش را برای حفظ غرورش کرد و آخر کم آورد.

 

با خودم می گویم خدا می داند چه بر سرش آمده و چطور توانسته بارِ مصیبت های پی در پی را تاب بیاورد!

————-

 

“مریم”

 

 

با صدای بچه ها از خواب می پرم.

چشمان پف کرده ام سمت عقربه های ساعت می دود.

 

ساعت از نُه گذشته و من هنوز احساس خواب آلودگی می کنم.

 

صدای الهه

 

 

– هر روز تا این وقت ساعت می خوابه!؟ لابد شمام همه چی رو براش آماده می کنی اونم با خودش می گه کجا برم از اینجا بهتر

 

مادرش هیس کشداری می گوید و با عتاب صدایش می کند.

 

– شاید خسته س مادر. چیکارش داری طفل معصوم و. ساعد.. مادر بیا اینو ببر آشپزخونه

 

الهه راست می گفت.

 

خانه ی مردم است و من مهمان چند روزه.

 

لباس عوض می کنم و بیرون می روم.

 

– سلام .. صبح بخیر

 

– عاقبتت بخیر مادر، خوب خوابیدی؟

 

سر تکان می دهم.

 

– ببخشید امروز خواب موندم. شما صبحانه خوردین حتماً.. نه؟

 

نگاه به الهه می کنم.

 

– خوردیم عزیزم. ما عادت نداریم تا این وقت روز گشنمه بمونیم

 

عزیزمش را با حرص ادا می کند.

 

– برو مادر.. برو دست و صورتت و بشور. هم چایی آماده س هم رو میز آشپزخونه همه چی هست. فقط کره و خامه رو گذاشتم تو یخچال

 

الهه پشت چشمی نازک می کند و رو برمی گرداند.

 

دست آویزانم مشت می شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x