رمان دلباخته پارت ۱۴۴

4.3
(26)

 

 

شما دو تا رو نمی دونم، ولی من گشنمه.. یه ذره وایسا اونور، مادر.. بذار ببینم چی درست کردین شما دو تا

 

سید را می بینم که روی پاشنه ی پا می چرخد.

 

– دورت بگردم زری خانم.. مگه امیر حسین نباشه شما گشنمه بمونی، می آم الان.. فقط رخصت بده یه دو تا عکس بگیریم خدمت می رسیم

 

زری خانم دستی در هوا تکان می دهد.

مادر و پسر کم از هم نمی آورند چرا!

 

– خُبه حالا.. زبون نریز واسه من.. برو اونور ببینم بچه

 

می زنم زیر خنده.

حریف خودم نمی شوم انگار.

 

– خوب شد، حاج خانم.. پسندیدی؟

 

زری خانم سر به دو طرف تکان می دهد.

بدتر از من جواب سید را می دهد.

 

– می گم، شما همون آجیل و شیرینی بفروشی سنگین تری مادر.. می دادی دستِ دخترم، بهتر می شد.. بلد نیستی امیر حسین، قُپی نیا دیگه، مادر

 

صدای خنده سید بلند می شود.

دستانش به حالت تسلیم بالا می رود.

 

———————-

” امیر حسین”

 

کمربندم را باز می کنم.

نگاهم به صفحه گوشی زل می زند.

 

عکس دخترک کنار آدم برفی هیچ، چال گونه اش از جان من چه می خواهد، نمی دانم!

 

یادم به آن روز می افتد و حالِ خوبش.

مثل بچه ها می خندید و برای ثبت یک خاطره ی خوب تقلا می کرد.

 

آدم اگر این خاطرات خوب را نداشت با روزهای بدش چه می کرد!

 

با دو انگشت لبم را پاک می کنم.

گوشی را در جیب کتم فرو می برم.

 

پیاده می شوم و پالتویم را تن می زنم.

زیر لب ” یا علی” می گویم و به سمت مغازه می روم.

 

یک نفر از پشتِ سر صدایم می کند.

 

منِ خوش خیال را بگو که فکر می کردم شرِ زرین کم شد و دیگر سراغم نمی آید.

 

می ایستم و از روی شانه نگاهش می کنم.

کمی لاغر شده انگار.

شاید من اینطور فکر می کنم، نمی دانم.

 

نگاهم در اطراف کوچه می چرخد.

دو نفر عابر پیاده رد می شوند.

 

زرین می آید و کنارم می ایستد.

سلام می کند و من فقط سر تکان می دهم.

 

– می دونی چند دفعه بهت زنگ زدم؟ تو چرا جواب نمی دی، امیر حسین!؟ یادت رفته من کی ام!

 

یادم به انهمه تماس بی پاسخ می افتد.

نمی دانم چرا حسی به من می گفت زرین است و من جواب نمی دادم.

 

– لازم نبود جواب بدم، شما فقط مزاحمی

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– من الان هزار تا کار دارم، که خیلی مهم تر از جواب پس دادن به آدمیه که نمی خوام ببینمش

 

راهم را سد می کند و من نفس کلافه ام را فوت می کنم.

 

– من اومدم باهات حرف بزنم، امیر حسین.. شده بیام تو مغازه و مجبورت کنم به حرفام گوش بدی، حتماً اینکارو می کنم

 

به خیالِ خودش من را تهدید می کند.

زرین انقدر از من می داند که با یک نسیم ملایم نمی لرزم.

 

دست در جیب پالتویم فرو می برم.

دندان روی هم می فشارم.

 

– حرفی بین من و شما نمونده، خانم.. دلیل اینهمه اصرارت رو اصلاً نمی فهمم.. شما خیلی وقت پیش راهت و از من جدا کردی، منم رفتم پیِ زندگیم.. اگه فکر کردی می شه دوباره اون راهو  بهم وصل کرد، داری اشتباه می کنی

 

نگاهش پُر از التماس است و پشیمانی.

 

– می شه، امیر حسین.. به خدا می شه، بشرطی که بذاری من حرفم و بزنم.. وقتت و زیاد نمی گیرم، قول می دم

 

کوتاه نمی آید چرا!

من از اینهمه سماجت حالم بهم می خورد.

 

با خودم می گویم بگذار برای بارِ آخر حرفش را بزند و  گورش را گم کند.

 

انگشت اشاره ام را به اخطار تکان می دهم.

 

– فقط چند دیقه، نه بیشتر

 

سر تکان می دهد و لبخند می زند.

با دست اشاره می کنم.

 

– بریم تو ماشین

 

جلوتر از او به سمت ماشین می روم.

روی صندلی می نشیند و راه می افتم.

 

با خودم می گویم حرف پشتم نباشد، بهترست.

من آبرویم را هرگز به حراج نمی گذارم.

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– یادته قرار بود با هم..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– من برای قرار وقت ندارم.. بگو، می شنوم

 

از گوشه ی چشم لب آویزانش را می بینم.

دلم اما به رحم نمی آید.

 

وارد یک کوچه ی بن بست می شوم.

ماشین را گوشه ای نگه می دارم.

 

نیم چرخی می زنم و دستم را از فرمان برنمی دارم.

 

– چند دیقه بیشتر وقت نداری، بگو

 

لبش را تَر می کند.

 

– من اشتباه کردم، می دونم.. ولی باور کن اونموقع هیچی حالیم نبود، همش تو رویا بودم.. دوست داشتم زندگیم جوری باشه که بقیه حسرتم و بخورن

 

پوزخند آشکاری می زنم.

 

– خوردن؟!

 

نگاهش را پایین می کشد.

حرفم را انگار نشنیده و حرف خودش را می زند.

 

– من.. من دوسِت داشتم، امیر حسین.. ولی اون رویاهای الکی، حرفای مامانم، خواهرام، همه باعث شد فکر کنم شاید نشه اونقدر که می خوام با تو خوشبخت شم

 

چانه اش می لرزد.

لبخندش غمگین است و تلخ.

 

– ببین زرین خانم.. گاهی وقتا آدم نمی تونه به هر چی دلش می خواد برسه.. باور کن من برات ناراحتم.. ولی گذشته رو نمی شه برگردوند.. راهِ ما از هم سوا شد، تو رفتی دنبال زندگی خودت، منم تکلیفم و با خودم روشن کردم

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– من اگه ازدواج نکردم، به تو ربطی نداشت.. تو آزاد بودی که مردِ زندگیت و انتخاب کنی.. من به انتخاب تو احترام گذاشتم، فراموشت کردم.. و دیگه نمی خوام آدمی که یه بار از زندگیم رفته رو چون به رویاهاش نرسید، دوباره وارد زندگیم کنم

 

نگاهش را بالا می کشد.

بغض صدایش را می فهمم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x