رمان دلباخته پارت ۱۵

4
(15)

 

 

 

 

دندان روی هم می فشارم.

کم مانده بزنم زیر گریه.

 

با خودم می گویم کاش می مُردم و امروز را نمی دیدم.

یک چای تلخ می خورم و لقمه ای نان.

 

به اتاقم برمی گردم و آماده رفتن می شوم.

 

– خیر باشه دخترم.. جایی می ری؟

 

– می رم یه چند جا سر بزنم خدا بخواد شاید تونستم کاری چیزی پیدا کنم

 

– بذار برات ماشین بگیرم مادر. پیاده به جایی نمی رسی که. هر جا خواستی بری ماشین و نگه دار بعدشم باز سوار شو..

 

وسط حرفش می نشینم.

 

– با تاکسی برم بهتره. شاید همین دور و بر پیدا شد

 

دستانش را بالا می برد و زیر لب ذکر می گوید.

 

– قسمت باشه پیدا می شه دخترم. تو ازش بخواه اون بهت نه نمی گه

 

لبخند روی لبش دلم را قرص می کند.

 

ممنونی حواله اش می کنم.

 

انگار بعد از خدا من فقط این زن را داشتم و همین من را بس می کند.

 

صدای زنگ گوشی ام می آید.

 

– سلام دختر بد.. تو معلوم هست کجایی؟

 

– سلام و زهر مار.. دختر بد منم یا تو! می دونی چند بار بهت زنگ زدم گوشیت چرا همش خاموشه؟

 

 

 

 

 

کنار خیابان می ایستم.

صبا می خندد.

 

– اگه بدونی چه بلایی سرش اومد. بعدِ سالی اومدم قورمه سبزی بپزم گوشیم یهو تُلپی افتاد تو قابلمه. یه چند روز رفت مرخصی همین امروز گرفتمش

 

سر تکان می دهم و لبخند می زنم.

 

– همون تو آشپزی نکنی سنگین تری صبا. می ترسم آخرش یه بلا مَلایی سر خودت بیاری

 

دوباره می خندد و من روی صندلی جلوی ماشین می نشینم.

 

– کجا هستی تو؟ صدای خیابون می آد

– آره بیرونم. می رم یه چند جا سر بزنم ببینم کجا نیرو می خواد

 

– اتفاقاً الان وقتشه. چیزی نمونده ترم جدید شروع شه. حتماً گیر می آد، نگران نباش

 

– خدا کنه.. برام دعا کن صبا

 

آرام حرف می زند.

جوری که به زحمت صدایش را می شنوم.

 

– چیزی شده مریم؟ کسی اذیتت کرده؟ اونجام باز منت گذاشتن سرت؟

 

یک بند سوال می پرسد و مجال پاسخ نمی دهد.

 

کرایه را حساب می کنم و پیاده می شوم.

 

– می ذاری حرف بزنم! یه نفس بکش بفهمم زنده ای

 

نگران است، می فهمم.

هر چند کاری از او ساخته نیست

 

 

 

– آدمای خوبی ان. اهل منت و این چیزا نیستن. ولی آخرش چی صبا.. تو وضع من و می دونی اونا که نمی دونن

 

نفس بلندی می کشد.

 

– نرفتی هنوز.. نه؟

 

خیره به تابلوی آموزشگاه لب می جنبانم.

 

– نه .. ولی تو اولین فرصت می رم. الانم باید قطع کنم بعداً بهت زنگ می زنم

 

– چی شد یهو! رسیدی؟ یا باز داری از زیرش در می ری! ببین منو اون فرصتی که تو ازش می گی می تونه همین الانم باشه. تو از چی داری فرار می کنی! از یه واقعیت که نمی تونی عوضش کنی!

 

بغضم را پس می زنم.

 

– گفتم که باید قطع کنم. بهت زنگ می زنم

 

باشه ای می پراند.

 

– سابقه ی تدریس هم داشتید خانم افشار؟

 

– بله.. ولی بیشتر معلم خصوصی بودم

 

– سابقه ی تدریس برای ما خیلی مهمه. متاسفم

 

سر تکان می دهم و خداحافظی می کنم.

 

درها بسته است انگار.

و دستِ من خالی تر از گذشته

 

 

میلم به غذا نمی کشد.

افکار مزاحم توی سرم رژه می رود.

 

– چرا دمغی دخترم؟ امروز نشد فردا. غذات و بخور مادر با نخوردن که چیزی حل نمی شه قربونت برم

 

نگاهش می کنم.

چشم باز و بسته می کند.

 

– می دونم حاج خانم، من یکم عجله دارم باید زودتر برم سر کار

 

– رشته ی چی خوندی مادر؟

 

جلوتر از من الهه جواب می دهد.

 

– فکر کنم زبان انگلیسی.. درست گفتم نه؟

 

من را نگاه می کند.

سر تکان می دهم.

 

– بله.. زبان خوندم

 

– رشته ی بدی نیست بازار کارشم خوبه. سابقه ی کار چی، داری؟

 

آب دهانم را قورت می دهم.

 

– سابقه ی تدریس آموزشگاهی دارم ولی اونقدر نیست که رزومه حساب شه. بیشتر تو خونه درس می دادم

 

– خب پس تا آشنا پیدا نشه کارت راه نمی افته. هر جا بری جوابشون همینه

 

سکوت می کنم.

حرفش درست است.

 

زری نمی گذارد ظرف ها را بشورم.

می گوید خسته ای و حال دلت خوش نیست.

 

هر چه اصرار می کنم زیر بار نمی رود.

الهه چپ چپ نگاه می کند.

 

انگار از من خوشش نمی آید.

نمی دانم شاید هم حسادت می کند!

 

مشتی پسته و بادام در کاسه می ریزد.

بچه ها را صدا می زند.

 

کاسه ها را دستشان می دهد.

 

– پس تخمه ش کو؟ از اون تخمه سفیدا ..مادر جون کجایین.. من تخمه می خوام

 

صدای زری از اتاقش می آید.

 

– تموم کردیم مادر. حالا شب که دایی سید خواست بیاد می گم واست بیاره

 

چشمان سپهر برق می زند و مشغول خوردن می شود.

 

گوشیِ الهه زنگ می زند.

جواب می دهد و به آشپزخانه می رود.

 

چند دانه بادام به دهان می گذارم.

طعم شورش را دوست دارم.

 

انگار خیلی وقت است نخورده ام.

دلم برای خودم می سوزد.

 

 

 

 

 

خیرگی نگاهم را نمی دانم به کجا دوخت می زنم.

 

– ببینم چی خریدی حامد جان.. واای اینهمه بادوم می خوایم چیکار! نگفتم کم بگیر

 

چانه اش را از پشت روی شانه ام می گذارد.

نفسش را بیخ گوشم حس می کنم.

 

– گفتی خوشگلم.. بد کردم زیاد گرفتم! بریم یکم زن و شوهری صحبت کنیم؟

 

از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.

لبخند دندان نمایی می زند.

 

– رودل نکنی یه وقت عشقم!

 

لبخندش را حفظ کرده و چشمک می زند.

 

– کاش پرستارم تو باشی قند عسل

 

حدقه ی چشمانم پُر می شود.

لب زیرینم را به دندان می گیرم.

 

لعنت بر این خاطرات.

 

با خودم می گویم کاش می شد دست می بردم و همه ی آنچه از او داشتم را از کاسه بیرون می کشیدم.

 

اما مگر می شد آن روزها و شب ها را پاک کرد و به فراموشی سپرد!

 

– روزه گرفتی دخترم!؟ بخور دیگه مادر

 

 

 

نگاه خیسم را بالا می کشم.

 

هول زده جلو می آید.

 

– داشتی گریه می کردی!؟

 

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نه.. نه.. انگشتم یهو رفت تو چشمم

 

باور نمی کند.

معلوم است.

به روی خودش اما نمی آورد.

 

الهه می آید.

گوشیِ گران قیمتش را روی میز بغل قاب عکس پدرش می گذارد.

 

– مجید براتون سلام رسوند مامان

 

– سلامت باشه مادر. گفتی شب بیاد؟

 

روی تک مبل مخملی می نشیند.

 

– اتفاقاً زنگ زد بگه شاید نتونه بیاد

 

– خیر باشه.. چیزی شده؟

 

مشتی پسته و بادام برمی دارد.

 

– زرین و شوهرش گویا حرفاشون و زدن حالا باز قرار شده شب برن خونه ی پدر شوهرش صحبت کنن

 

گردنش را تاب می دهد.

 

– می گن چوب خدا صدا نداره. دل شکوندن اینم تاوانش

 

نگاهم سمت چشمان باریک کرده زری می دود.

 

اخم کرده و دلخور است انگار.

 

چرایش را اما نمی دانم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x