رمان دلباخته پارت ۱۵۸

4.3
(39)

 

 

 

 

 

 

لحظه ای بعد روی صندلی راننده می نشیند.

 

– حق با توئه، شکلات تو این هوا می چسبه

 

کمی از محتویات لیوان می خورم.

 

– مراقب باش نسوزی، بذار یکم خُنک شه

 

– خیلی خوشمزه س.. شمام دوست دارین؟

 

نگاهم سمت چشمان تیره اش می دود.

 

گوشه ی لبش را با انگشت پاک می کند.

 

– راستش و بخوای، چایی رو به هر چی دیگه ترجیح می دم

 

دهان باز نکرده، حرفش را می زند.

 

– اما گاهی دلت می خواد، حتی با یه چیز کوچیک تسلیم طرف مقابل شی .. شاید چون تجربه شو نداری، شایدم اینو به خودت بدهکاری، نمی دونم

 

قلبم انگار جایی وسط حلقم می زند.

نمی دانم چرا طفره می رود!

 

حسش را می فهمم و به زبان نمی آورد.

شاید او هم مثل من می ترسد، نمی دانم.

 

لیوان نیم خورده را روی داشبورد می گذارم.

 

دلم هوای تازه می خواهد.

تماشای چراغانی شهر زیر پاهایم.

 

می خواهم در را باز کنم که لمس دستش را روی بازویم حس می کنم.

 

 

 

– یه لحظه وایسا

 

سر می چرخانم و نگاهش می کنم.

 

– می ترسین سرما بخورم؟ لباسم گرمه، چیزی نمی شه

 

دستش را برمی دارد.

 

– نه، فقط نمی خوام.. دیدنِ منصور اذیتت نمی کنه؟

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

– منصور؟! اون اینجا چیکار می کنه؟

 

شانه بالا می اندازد.

 

– گمونم خانمش و آورده هوا خوری.. رمانتیک شده تازگیا، جالبه!

 

– اونم شما رو دید؟ وااای، می دونین شکوه بفهمه چی می شه؟

 

ابرو در هم می کشد.

 

– صبر کن ببینم.. اولاً، چیو بفهمه بد می شه؟! نون و آبت دستشونه یا دِینشون گردنت! دوماً، من کِی گفتم با شکوه دیدمش؟

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

 

– پس، یعنی با اون یکی..

 

سر تکان می دهد.

 

– معلوم نیست اگه به گوشش برسه، چی می شه.. شکوه اهلِ بخشیدن نیست، مطمئنم.. حاضره زندگیش بهم بخوره، ولی غرورش نشکنه

 

نگاهش را از من می گیرد و به جای دیگر می دهد.

می بینم که چشم می چرخاند.

 

– تو چی؟ حاضر بودی زندگیت بهم بخوره، اگه جای اون بودی؟

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

 

 

 

جایی وسط سینه ام تیر می کشد.

نفسم به زحمت بالا می آید.

 

اخم کرده لب می جنبانم.

 

– من.. منظورتون چیه؟!

 

حق به جانب ادامه می دهم.

به خودم اشاره می کنم.

 

–  من و حامد عاشق هم بودیم.. اونوقت شما ازم می پرسی، جایِ شکوه بودم..

 

پوزخندی پُر از حرص می زنم.

 

– من هیچوقت نمی تونستم جایِ اون باشم.. می دونی چرا، چون حامد شبیه منصور نبود.. اون، اون بخاطر من جلوی همشون وایساد.. نمی تونست با من اینکارو بکنه.. چون واقعاً دوسم داشت

 

کم مانده بالا بیاورم.

در را باز می کنم و پیاده می شوم.

 

دیگر انگار بود و نبود منصور فرقی به حالم نمی کند.

 

چند قدم جلو می روم و می ایستم.

خودم را بغل می گیرم و چانه ام می لرزد.

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

کمی آنطرف تر می ایستد.

 

– نمی خواستم ناراحتت کنم.. راستش، من عادت ندارم..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– می شه ادامه ندین

 

دود سیگار را در هوا فوت می کند.

من اما نگاهش نمی کنم.

 

با خودم می گویم، یعنی نفهمید که با من چه کرد؟!

 

#

سنگینیِ حرفش را روی قلبم حس می کنم.

بغض گلویم را می فشارد.

 

من چه احمقانه او را مردِ این روزهای زندگی ام تصور می کردم.

مردی که می خواست عشقِ حامد را نابود کند.

 

انگار یک غریبه کنارم ایستاده.

غریبه ای که حتی صدای نفس هایش حالم را بهتر نمی کند.

 

– ببخش منو، حرف بدی زدم.. حق داری ناراحت شی.. فقط اینو بدون که قصد بدی نداشتم، اونقدر سرم می شه که نخوام به عشقت توهین کنم

 

 

نگاهش نمی کنم.

شاید اصلاً دوستش ندارم، نمی دانم!

 

– کاش می تونستین، شده برای یه لحظه، خودتون و بذارید جایِ من.. نمی دونم تا حالا عاشق شدی یا نه، ولی تنها چیزی که فراموش نمی شه، همینه

 

نفسم سخت بالا می آید.

دندان روی هم می فشارم.

 

– شما.. رسماً عشقِ حامد رو زیر سوال بردی.. با خودتون فکر نکردین منصور اصلاً عاشق زنش هست یا اگه بود می رفت سراغِ یه زنِ دیگه؟!

 

می دانستم باید این حرف ها را بزنم.

واِلا دق می کردم.

 

سر می چرخانم و می بینم که به ناکجاآباد چشم دوخته است.

 

بی هیچ حسی نگاهش می کنم.

همه چیز را تمام شده می بینم چرا!

 

– شما هر جور دوست داری فکر کنی، ربطی به من نداره.. فقط ازتون می خوام دیگه در این مورد با من صحبت نکنین.. شاید منم مثل شما یه خط قرمز دارم که نباید ازش رد بشید

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

نگاهش با تاخیر سمت من می دود.

 

– بهت قول می دم.. اینو همیشه یادت باشه، که امیر حسین سرش بره، زیر قولش نمی زنه

 

بی اختیار زل می زنم به چشمانش.

حرفی که تا پشت لب هایم آمده را به زبان می آورم.

 

– شاید اگه شمام عاشق می شدین، می تونستین احساس منو درک کنین

 

نگاه باریکش را از من برنمی دارد.

 

– مطمئنی؟

 

منظورش را می فهمم.

 

– خیلی نه.. از گذشته ی شما، من هیچی نمی دونم.. شاید یه عشق نوجوونی بوده، شایدم نه

 

مسیر حرف را عوض می کند لعنتی.

معلوم است که طفره می رود.

 

– می دونی از چی خوشم می آد؟ از اینکه اهلِ بحث و جدل نیستی.. می شه باهات منطقی حرف و زد و به نتیجه رسید.. شاید خیلی ها مثل تو نباشن، ولی تو مثل خودتی

 

 

 

 

 

حسِ من اما ترک برداشت و شاید به این زودی ها ترمیم نمی شد.

 

شاید اگر وقت دیگر بود ضربان قلبم تند می شد.

دلم غنج می رفت از به چشم او آمدن.

 

حالا ولی وقت دیگر بود.

من فقط با گفتن یک “ممنون” ساده تشکر می کنم.

 

 

– باور کردن بعضی چیزا، شاید یکم سخته باشه، ولی غیر ممکن نیست.. بگذریم، شما انگار سردته، می خوای برگردیم خونه؟

 

جوری حرف می زند که سر در گم می شوم.

توانِ مغزم کم شده شاید، نمی دانم.

 

– می شه واضح تر بگید! نمی دونم چرا گاهی اینقدر گنگ حرف می زنین!

 

روی پاشنه ی پا می چرخد.

بخار نفسش را در هوا ول می کند.

 

– فکر کنم بهتره برگردیم.. داره هوا سردتر می شه

 

برای لحظه ای مکث می کند و بعد از بالای شانه نگاهم می کند.

 

– می خوای همونجا وایسی یا بیام به زور ببرمت؟

 

تندی نمی کند.

مهربانی اش را می فهمم و با خودم لجبازی می کنم.

 

جوابش را نمی دهم.

از کنارش رد می شوم و به سمت ماشین می روم.

 

پشت سرم می آید.

شاید فقط با یک قدم فاصله.

 

و من نفس های گرم و سوزانش را حس می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x