رمان دلباخته پارت ۱۵۹

4.7
(34)

 

 

 

 

 

کنارم می نشیند و راه می افتد.

دیگر نه من حرف می زنم و نه او صدایش در می آید.

 

 

جلوتر از او پیاده می شوم.

این پا و آن پا می کنم و سرِ آخر لب می جنبانم.

 

 

– حرفی که زدین.. یعنی، منظورتون..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– فراموش کن چی گفتم.. زودتر برو داخل، سرما می خوری

 

اصرار نمی کنم.

شاید دیگر جانی برایم نمانده، نمی دانم.

 

خودم را به اتاقم می رسانم و در را می بندم.

چراغ دیوارکوب را روشن می کنم.

 

پالتویم را از تن می کنم و شال از سر می کشم.

 

حامد انگار گوشه ای ایستاده و تماشایم می کند.

حدقه ی چشمانم خالی و پر می شود.

 

– حامد جان؟

 

صدایش را نمی شنوم.

شاید اصلاً جوابم را نمی دهد.

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– ازم دلخوری، حامد؟

 

چانه ام می لرزد و بغض هزار ساله ام می شکند.

 

– دِ آخه یه چیزی بگو، لعنتی.. بگو ازت دلخورم.. بگو فکرشم نمی کردم منو یادت بره.. بگو چجوری تونستی چشاتو ببندی و بهم خیانت کنی.. اره، منِ احمق انگار همه چی رو یادم رفت، حامد.. توئی که یه روز عشقِ زندگیم بودی رو داشت یادم می رفت

 

 

 

 

شاید او هرگز من را نمی بخشید.

 

دستی به صورت خیسم می کشم.

نمی دانم برای خودم سر تکان می دهم یا او که در خیالم نشسته.

 

– تقصیر توئه، حامد.. همش تقصیر توئه، که تنهام گذاشتی.. نگفتی من بدون تو باید چیکار کنم! داشتم از تنهایی دق می کردم، حامد.. می فهمی تنهایی یعنی چی؟

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نه، چون اگه می فهمیدی، تنهام نمی ذاشتی.. آواره و در به درم نمی کردی.. دلم گرفته، حامد.. بیشتر از همه از خودت.. دیگه نیا پیشم، بذار یادم بره باهام چیکار کردی.. تو رو خدا دیگه نیا

 

چشمانم را می بندم و نفسِ جا مانده را رها می کنم.

صدای باز و بسته شدن در می آید.

 

دیگر فرقی به حالم نمی کند که مردِ این خانه کجاست و چه می کند.

 

باید از او دل می کَندم.

اگر دل می گذاشت.

 

 

کلاس خلوت شده و من روی صندلی می نشینم.

سه روز از آنشب گذشته.

 

من با خودم عهد بسته ام که همه چیز را فراموش کنم.

 

سید را می دیدم و افسار دلم را می کشیدم.

کمتر حرف می زدم و زودتر به اتاقم می رفتم.

 

کتاب می خواندم، به زحمت خودم را به خواب می زدم.

 

 

 

 

 

گاهی از پسش برنمی آمدم.

ولی باز به خودم تشر می زدم.

 

با صدای تقه ای که به در می خورد سر می چرخانم.

 

– بفرمایید

 

در باز می شود و زنی سرک می کشد.

زنی که در نگاه اول آشناست.

 

– مزاحم نیستم؟

 

از جایم بلند می شوم.

 

– نه، خواهش می کنم

 

وارد می شود و در را می بندد.

 

لبخند مضحکی می زند و جلو می آید.

 

– تعجب کردی، نه؟

 

دروغ چرا، انتظارش را نداشتم.

زرین را فقط یکبار دیده ام.

 

– می تونم بشینم؟ زیاد وقتت و نمی گیرم، یه گپ و گفت دوستانه، البته امیدوارم

 

منظورش را نمی فهمم.

حرف او با من چه بود، نمی دانم.

 

صندلی را جلو می کشم و بفرما می زنم.

می نشیند و پا روی پا می اندازد.

 

جوری نگاهم می کند انگار از او کمترم.

شاید اشتباه می کنم، نمی دانم.

 

– حالت خوبه؟ منظورم اینه که خونه ی امیر حسین اینا راحتی؟ هواتو داره دیگه، اره؟

 

زیادی صمیمی حرف می زند.

سید برای او امیر حسین است چرا!

 

 

 

لبخند عاریه ای می زنم.

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– زری خانم زنِ خیلی مهربونیه.. من واقعاً مثه مادر دوسش دارم

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– نگفتین برای چی اومدین؟ آدرس اینجا رو..

 

حرفم نصفه می ماند.

پوزخندش حالم را بهم می زند.

 

– تو منو نمی شناسی.. من عادت ندارم چیزی رو که می خوام، بدست نیارم

 

با خودم می گویم به جهنم که از کجا آورده.

کاش حرفش را بزند و برود.

 

گوشی ام زنگ می خورد.

من چرا یادم از حیدر رفته است!

 

می گویم کمی معطل می شود.

عذرخواهی می کنم.

 

– راننده شخصی گرفته واست؟! باریکلا امیر حسین! ببین تا کجا هواتو داره، سیدِ با مرام

 

تمسخر کلامش را حس می کنم.

 

– ایشون به من لطف دارن.. شما از چیزی ناراحتی؟

 

کیفش را روی میز می گذارد و به پشتیِ صندلی تکیه می دهد.

 

– تو چی، تو از چیزی ناراحت نیستی؟

 

دو پهلو حرف می زند، می فهمم.

یک جای کار می لنگد چرا!

 

 

 

 

حس می کنم از بازی دادن من خوشش می آید.

 

– می شه بگی برای چی اومدی؟

 

پوزخند تهوع آوری می زند.

 

– اومدم ببینمت.. خواستم رو در رو باهات حرف بزنم

 

– پس چرا حرف اصلی رو نمی زنی؟ هر چی فکر می کنم، نمی فهمم حرفت با من چیه!

 

لبش را تر می کند.

بوی عطرش همه جا پیچیده.

 

– بذار ازت یه سوال بپرسم.. واسه شروع بد نیست فکر کنم

 

در سکوت نگاهش می کنم.

 

– تو می خوای بعد از دنیا اومدن بچه ت چیکار کنی، جایی رو داری بری؟

 

چطور به خودش اجازه ی دخالت در زندگیِ من را می دهد.

بی درنگ پاسخ می دهم.

 

– دلیلی نمی بینم که بخوام جواب بدم.. چون اصلاً ربطی به شما نداره

 

گوشه ی لبش را تند تند می جود.

نفس بلندی می کشد.

 

– پس بذار یجور دیگر بپرسم.. تو اگه بخوای بری، امیر حسین جلوتو نمی گیره؟ ازت نمی خواد بمونی؟

 

–  چه فرقی می کنه به حالت؟ تا اونجا که می دونم نسبت نزدیکی باهاشون نداری، ولی انگار زیادی سرک می کشی تو زندگیشون!

 

تند و تیز نگاهم می کند.

 

– نه، زبونت خوب کار می کنه.. ببینم، تو اصلاً می دونی من کی ام؟

 

 

 

 

برای لحظه ای مکث می کند.

نگاهم در صورت گُر گرفته اش می چرخد.

 

– من همونی ام که امیر حسین دوسش داره.. می فهمی چی می گم؟

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

شوک زده و ناباور.

 

– اره خب، حق داری.. منم جای تو بودم، سختم بود باور کنم

 

قلبم انگار خون گریه می کند.

رازِ زندگیِ سید داشت برملا می شد.

 

گوشم از صدای نازکش پُر می شود.

 

– یه مدت تلفنی حرف زدیم.. کم کم حس کردم  دوسش دارم، اونم همینطور.. گاهی می رفتم مغازه ببینمش.. دلم تنگ می شد واسش

 

قلب من زار می زد و فقط صدایش را خودم می شنیدم.

 

زرین آنروزها را نمی شناختم.

زنی که حالا می دیدم شاید کمی دمدمی مزاج است.

 

با یک زندگیِ ناموفق و رویای یک عشق قدیمی.

زنی که من را سدِ راه خوشبختی اش می دید.

 

حس می کنم انقدر که ادعا می کند، مطمئن نیست.

 

جوری از سید حرف می زند انگار حس خودش به تنهایی بس است و او را محکوم به تن دادن می کند!

 

بغضی که بیخ گلویم چسبیده را قورت می دهم.

 

 

 

 

– فکر کردی نمی دونم چی تو سرته.. والا خجالت داره!  حداقل می ذاشتی کفنِ اون بنده خدا خشک..

 

حرفش را قطع می کنم.

نباید انقدر کش می دادم، اراجیف او تمام نمی شد انگار.

 

– ببین خانم.. تو اگه خیلی ادعات می شه، می تونی همین الان بری و از خودش بپرسی هنوزم تو رو می خواد! چون بنظر من اگه می خواست دیگه لازم نبود تو اینجا باشی و به من التماس کنی

 

از کوره در می رود.

حدسش را می زدم.

 

– تو خودتو چی فرض کردی، هان؟! من و التماس! اونم به تو! من واسه چیزی که حقمه به احدی التماس نمی کنم، فهمیدی؟

 

دلم آشوب است، ولی باز کم نمی آورم.

من انگار برای عشقی می جنگیدم که در من زنده بود.

 

صد بار خاکش کرده بودم.

ولی باز نفس می کشید.

 

حتی قوی تر و محکم تر از پیش.

فرق من با زرین در همین بود.

 

من ادای عاشقی در نمی آوردم.

 

مردِ این روزهای زندگی ام را با تمام وجود می خواستم، کوتاه نمی آمدم.

 

– تو واقعاً دوسش داشتی و زنِ یکی دیگه شدی!؟ اونوقت انتظار داری حالا که جدا شدی، یادش بره همه چیو؟!

 

تنش را جلو می کشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x